سنگ قلب مغرور پارت 15
خندم گرفت…
رو به حسان گفتم:
ـ بابا جناب رییس لااقل شما یه تعارف بزنین..این معاونتون که خسیس تشریف دارن…
پروانه اینبار با شدت برگشت طرفم و با دهن باز از تعجب نگام کرد…
بهش نگاه کردمو گفتم:
ـ چیه؟ چرا اونجوری نگام میکنی؟
دستمو محکم کشید سمت در..
ـ اِ پروانه…چیکار میکنی؟ خیر سرم داشتم حرف میزدم…بخشید آقایون خداحافظ
درو بست….
از امیدم همین ریختی خداحافظی کردم…
پروانه پرتم کرد توی آسانسور….
ـ اخه معلوم هست چته؟
پروانه یکی محکم زد توی سرم و گفت:
ـ دختر….اون چه چرتو پرتایی بود که به حسان فرداد گفتی؟ اصلا چجوری جرات کردی این مدلی باهاش حرف بزنی/؟….قیافشو ندیدی….مطمئنماگه تا یه دقیقه ی دیگه اونجا میموندی سر روی نت نمی موند…..
پخی زدم زیر خنده……بیچاره حق داشت اینجوری بگرخه….اون که نمیدونست من با مظاهر و حسان راحتم….
ـ چیه روانی…چته میخندی؟ برو دعا کن که فردا از شرکتش نندازت بیرون….
خندمو جمع کردمو گفتم…
ـ باشه بابا…حالا از دهنم یه حرفی پرید…در ضمن اون اینقدرا هم پست نیست که با یه جمله پرتم کنه بیرون…
پروانه تکیشو از دیواره ی آسانسور گرفت و گفت:
ـ خدا کنه……
فردا صبح به شرکت رفتم….
تا رسیدم شرکت وارد طبقمون شدم …
این ساناز ورپریده مثل جن جلوم ظاهر شد
ـ خانم عظیمی تشریف ببرین پیش جناب فرداد….احضار شدین…
و این دختره یه ذه تربیت نداره…..
به جای اینکه اول یه سلام یا صبح بخیر بگه یه بند حرف میزنه…..
همچین میگه احضار شدین که انگار من زندانیم و حسان زندان بان….
این حسانم اول صبحی وقت گیر آوردها….
به حرف اومدم…
ـ چرا…نمیدونین چرا میخوان منو ببینن؟
یه ابروشو بالا داد و با حالت چندشی گفت:
ـ نخیر خانم…. چیزی نگفتن….فقظ گفتن به محض اومدنتون سریع برید خدمتشون….
یه ایشی گفت و رفت….
این دختر یه موجود تکامل یافته شبیه به انسان بود…..
رفتم بالا…
توی راه یاد حرفای دیروز پروانه افتادم…
نکنه جدی جدی میخواد اخراجم کنه….
نه بابا اونقدرا هم نامرد نیست…
اما….
ولش بزار هر چی میشه بشه…..
امید تا منو دید گفت برم داخل….
در زدم….
ـ بفرمایید…
رفتم داخل و درو بستم…..
نشسته بود روی مبل…..
اوه لَه لَه…چی تیپی هم زده آقا……
یه شلوار جین مشکی با یه پیراهن سورمه ای براق که لبهاش کار شده بود پوشیده بود….
چقدر شیک بود….
آستیناشو تا وسطای دستش مرتب تا زده بود….
ـ میخوای بایستم تا آنالیزت کامل بشه…..
خاک بر سرم کنن…..
اینقدر میخ نگاهش کردم که فهمید….
سرمو انداختم پایین و لبمو گز گرفتم..
ـ چند دفعه باید بهت یه حرفی روبزنن؟ چرا اینقدر بی اهمییتی؟
سرمو بالا گرفتم…
این کی اومد روبروم ایستاد؟
اخمش توی هم بود…..
مطمئن شدم میخواد یه بلایی سرم بیاره……
ـ زبونتو پشت در جا گذاشتی؟
به حرف اومدم…..
خدایا خودت بخیر کن….
ـ نه…سلام….
به ثانیه نکشید که اون اخم وحشتناکش از روی صورتش محو شد و به جاش یه لبخند خیلی خیلی محو روی لبش اومد….
سرشو تکون داد و گفت:
ـ علیک سلام خانوم…
ـ کاری داشتین باهام؟ ساناز یهنی خانم افخمی گفتن…
ـ بیا بشین….
باهم رفتیم روی مبل نشستیم….
سرم پایین بود ….
باز سوتی دادم….
چند دقیقه گذشت…
سرمو بالا گرفتم دیدم داره به نگاه میکنه……..
دوباره سرم رفت پایین…
ـ میشه دو دقیقه سرتو بالا بگیری؟
سرمو بالا گرفتم و با تعجب گفتم:
ـ چرا؟
لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:
ـ چون میخوام بعد از دو هفته صورت یه سرتق کوچولوی لجباز و ببینم….
یه جوری شدم…
اما زود از این حس درونم گذشتم….
خندیدم و گفتم:
ـ بله…بفرمایید جناب رییس…
ـ دیروز دوستت حسابی ترسیده بود…چرا اونطوری گذاشتین رفتین؟
یاد دیروز افتادم…
خندیدم و گفتم:
ـ چون از شما ترسیده بود…تازه نمیدونید وقتی توی آسانسور رفتیم یه پس گردنی هم نوش جان فرمودم….بهم گفت با چه جراتی اونطوری با حسان فراد حرف زدی…مطمئنم فردا اخراجت میکنه….
تمام این مدت با اشتیاق داشت نگام میکرد….
برق اشتیاق توی چشماش پر بود…
اما نادیده گرفتمشون….
پای دوستیمون گذاشتم…
غیر از این هم نمیشه گفت…..
ـ خب پس یه پس گردنی هم به خاطر من خوردی؟
ـ بله….
ـ دوستت درست گفته….تو چطور جرات کردی که جلوی مظاهر و دوستت اونطوری باهام حرف بزنی؟
حرفشو جدی زد….
جدیه جدی….
یه آن حس کردم تمام بدنم یخ بست…..
خودم فهمیدم که با سرعت نور رنگم پرید…..
وای حالا چیکار کنم…
نکنه راستی راستی بخواد اخراجم کنه…
بلند شدمو گفتم:
ـ من…راستش باور کنید منظوری نداشتم….یعنی..
بلند شدو اومد روبروم اسیتاد…
ـ یعنی چی؟ یادت رفت که من کی هستم؟ یادت رفت من رییس شرکت هستم و تو کارمند من…..
تازه فهمیدم که چه گندیو با چه وسعتی زدم……
صد در صد اخراج رو شاخشه……
ترجیح دادم که تا بیشتر از این گندکاری بیشتر نکردم لالمونی بگیرم…..
ـ خب حالا چیکار کنم باهات؟ بابت اشتباه دیروزت چه تنبیهی برات در نظر بگیرم…؟
جدی جدی داشت مواخذم میکرد…
سرمو بالا گرفتم….
مرگ یه بار…..
شیونم یه بار..
بزار هرچی شد شد…
ـ من راستش دیروز اینقدر از اومدنتون خوشحال شدم که نفهمیدم چطور صحبت کردم….
یعنی راستش قصد بی احترامی نداشتم…فقط زیادی خوشحال شدم…اگه بی احترامی کردم معذرت میخوام….
خیره نگاهم کرد…
چشماش هنوز از برق اشتیاق می درخشیدند….
یه چیز غریبی توی چشماش بود….
یه چیزی که وجودشو حس میکردم ولی مفهومشو نه…..
سکوت کرده بود…
من داشتم از استرس خفه میشدم ولی اون آروم و بی صدا به من خیره بود….
دلمو به دریا زدم….
من که آب از سرم گذشته…چه یه وجب….چه صد وجب…
ـ نمیخواین حرفی بزنین…؟؟
سرشو به معنی نه تکون داد…..
این چرا این کار رو میکنه؟.
مرد گنده بازیش گرفته….
یه وقتایی به حسان فرداد بودنش شک میکنم….
ـ میخواین منو اخراج کنین؟
با غرور نگاهم کرد و گفت:
ـ فکر خوبیه…پیشنهاد دیگه..؟
ای تو روحم…دهنم اگه بسته باشه انگار خفه میشم….باید پر رو باشم….
ـ یه پیشنهاد دیگه ام هست…بگم؟
ـ میشنوم
ـ امم…خوب به جبران کار دیروز یه کاری براتون انجام میدم…
ـ چه کاری میتونی برام انجام بدی؟
ای خدا…..داره با کلمات بازی میکنه….
آخه منم خنگما…مثلا چی کار میتونم برای این انجام بدم؟…..
ـ چی شد؟ داری به چی فکر میکنی؟
ـ خب نمیدونم باید په کاری انجام بدم؟
ـ اگه نمیونی چرا پیشنهاد دادی؟
باز داره میره رو اعصابم….
چی بگم بهت بشر….
با حالت عصبی خودمو انداختم روی مبل گفتم:
ـ ای بابا..آقای فرداد خب چیکار کنم…هیچی به ذهنم نمیرسه…اصلا خودتون هر کاری بگین من همونو انجام میدم….
از حالتم و لحن گفتارم خندش گرفت و کاری کرد که جفت چشمام نزدیک بود بیافته جلوی پام….
به خدا سر تمام زندگیم شرط میبندم که این بشر قبل اومدنش به شرکت یه بطری کامل ویسکی خورده…..
خودشو تقریبا انداخت روی مبل و کنار من راحت نشست…خودشو آزاد رها کرده بود… دستاشو بالا آورد و زیر سرش گذاشت و با خیال راحتی گفت:
ـ خب حالا بهتر شد…انتخاب با خودمِ…میدونم چی کارت کنم….
لحنش جدی نبود… به همین خاطر به خودم جرات دادمو گفتم :
ـ نه دیگه…بی انصافی نکنین…گناه دارم جناب رییس….
سرشو به طرفم گرفت و نگام کرد.
ـ وقتی بی فکر هر حرفی رو به زبون میاری باید به عاقبتشم فکر کنی؟
ـ بله..قول میدم از این به بعد به عاقبت حرفام فکر کنم…حالا تخفیف میدین؟
نگام کردو چیزی نگفت…
ـ خیلی خوب…..تخفیفم نخواستم…اصلا هر جور خودتون دوست دارین…
و باز هم سکوت. نگاه خیرش به من….
یه جوری نگام میکرد….دیگه نتونستم ظاقت بیارم
ـ میخواین با سکوتتون و خیره نگاه کردنتون تنبیهم کنین؟
بعد از چند دقیقه درست نشست و گفتک
ـ باید برای مظاهر ی کاری انجام بدی
از بی ربط بودن حرفش با موقعیتی که توش بودیم جا خوردم…
اما بروی خودم نیاوردم..
ـ چه کاری؟
خیلی رک و بی مقدمه گفت:
ـ از دوستت خوشش اومده…..
خیلی رک و بی مقدمه گفت:
ـ از دوستت خوشش اومده..
بی هوا گفتم:
ـ چــــــــــی؟مظاهر از پروانه خوشش اومده؟ فقط با یه بار دیدن؟
در جوابم گفت:
ـ قبلا یه بارتوی سازمان نظام مهندسی باهاش برخورد داشته ولی دیگه نتونسته پیداش کنه…حالا که فهمیده همون دختری که مدت هاست دنبالشه دوست شماست ازم خواست تا دربارش باهات صحبت کنم…خودش روش نمیشد باهات حرف بزنه…
ـ یعنی قصدش دوستیه؟…به آقا مظاهر نمیخوره که اهل….
نذاشت حرفم تموم شه گفت:
ـ مظاهر اهل این حرفا نیست….
ـ یعنی برای ازدواج پروانه رو میخواد؟….
عاقل اندر سفیه نگام کرد….
ـ خوب یعنی منظورم اینه که با فوقش دوبار دیدن تصمیم به ازدواج گرفته؟
ـ قرار نیست که به همین زودی به ازدواج برسن…
پرسشی نگاش کردم…
از حرفاش سر در نمیاوردم…
اگه ازدواج نیست پس دوستیه …
اگه اهل دوستی نیست پس ….
اوف تو این جور مسایل با یه خنگ مو نمیزنم….
ادامه داد…
ـ باید چند بار اوناروتوی موقعیتی قرار بدی …چمیدونم ..چند جا بصورت مثلا اتفاقی باهم برخورد داشته باشن…کم کم باهم آشنا شن….مظاهر خودش دنبال یه فرصت میگرده تو باید این فرصتو براش فراهم کنی؟ فکر کنم به عنوان تنبیه کار خوبی باشه….
ـ تنهایی؟
ابروشو بالا انداخت و گفت:
ـ نکنه میخوای منم بهت کمک کنم؟
مظلومانه نگاش کردم.دوباره صداش در اومد:
ـ اینجوری نگام نکن دلقک کوچولو…از من کاری بر نمیاد….
ـ آخه تنهایی چطوری این کارو انجام دم؟
ـ چه کمکی از من بر میاد؟
ـ خوب لااقل باهام هم فکری میکنین که فرصتارو چجوری فراهم کنم…باز شما باتجربه ترین…
چنان با اخم نگاهم کرد که فهمیدم دوباره گند زدم…
سریع گفتم:
ـ منظورم….
نذاشت جملم تموم شه…
با عصبانیت گفت:
ـ چرا هر حرفی رو که میزنی پشت بندش منظورم منظورم میگی؟ حرفات اونقدر واضح هست که بدون منظورت متوجه بشم…
حسابی گل کاشتم رفت…
دختره خل آخه کجای حسان فرداد به ادمای باتجربه در این جور مسایل میخوره….
یادت رفته این همون ادمیه که با زن جماعت به زور همکلام میشه…
چون با تو ………..
گندت بزنن دختر….
ـ آقای فرداد…ببینید منظورم…اَه…اصلا بی خیال منظور من بشین…من میخواستم بگم شما بزرگترید …….امممم……. چمیدونم…….نمیدونم چطوری بگم…هنوز بلد نیستم درست حرفمو بزنم…همش گند بالا میارم…
باز دوباره اشکم روی گونم ریخت..
بی هوا……
از دست حرف زدن خودم کفری بودم…
الان هم با این اشکا کلا اعصابم داغون شده بود…
ـ چرا داری گریه میکنی؟
جوابشو ندادم…
اگه دهنمو باز کنم حتما یه گند دیگه یزنم…
اصلا این دهن من بهتره گِل گرفته شه…
از کنام بلند شد و روبروم ایستاد…
ـ نمیشنوی چی میگم؟
سرمو بالا آوردم…
نگاش کردم…
جدی گفت:
ـ چند بار باید یه حرف رو بزنن تا آویزه ی گوشت شه؟ چقدر باید گفته شه قبل هر حرفی که میزنی باید خوب بهش فکر کنی؟
دوباره اشکام دراومدن…
لعنتیا…
خوب چیکار کنم؟
منظور بدی نداشتم…
آخ ای کاش این کلمه ی منظور و از دهن و ذهنم برای همیشه پاک میشد…
متنفرم از این کلمه….
ـ بلند شو…
ایستادم…
رفت سمت میزش…
نشست و عینکشو زد به چشماش…
بی حس و جدی و مغرور گفت:
ـ می تونی بری….در ضمن حالا هم که فهمیدی تنبیهی که برات درنظر گرفتم چی بوده پس سعی کن درست کارتو انجام بدی…مظاهر فقط دنبال یه فرصت میگرده..مطمئنم اونقدر کار سختی نیست که از پسش بر نیای….
ساکت شدو خودش مشغول نوشت چیزی کرد…
این یعنی زودتر اتاقو ترک کن ….!
بی حرف برگشتم سمت درو قدم اول رو برداشتم…
حرف زدنم خیلی بد بود…خیلی ناراحت شد…
قدم دوم….
اونقدر ناراحت که لحنشم باهام تغییر کرد…
قدم سوم…
من اینو نمیخوام….
درسته همیشه قد و مغرور بود اما مهربون شده بود….
اما الان درست شده مثل اوایل…
قدم چهارم…
دل نمیخواد باهام سرد باشه….
چرا دلم نمیخواد ؟
چرا برام مهم شده….
باید از دلش دربیارم…
نمیدونم چرا ؟….
اما باید ازش معذرت خواهی کنم…
برگشتم و قدمهای رفته رو برگشتم…
نگاهش بالا کشیده شد..
خیره توی صورتم و منتظر….
سعی کردم لحنم گرم باشه…
مثل همه ی این چند وقت…
میخواستم واقعا از دلش دربیاد…
از ته دلش باهام مهربون شه..مثه قبل…
چرا با این مرد باید این قدر راحت باشم….چرا؟
یه لبخند زدم و گفتم:
ـ بله….تمام سعیمو میکنم..ولی قبلش میخوام سعیمو کنم تا دل دوستمو که با حرفام رنجوندم دوباره به دست بیارم…..
نگاهش هم چنان سرد بود…
خودکار توی دستشو روی کاغذ گذاشت …
دستشو زیر چونش برد و یه ژست مردونه به خودش گرفت:
ـ اگه از کسی برنجم به این زودی و راحتی ازش نمی گذرم….فکر کنم اینو چند بار بهت گفتم…
سرد شدم از لحنش….
یخ زدم از سرمای چشماش…
اما خودمو نباختم…
من مهرام…
دختری که به قول باباش میتونه گرما بخش باشه…
جا نمیزنم…
این مرد کم بخشیده….
سخت بخشیده…
باید تلاشمو بکنم…
بد حرف زدم باید یه جوری از دلش دربیارم….
میزو دور زدم و کنارش ایستادم…
روی صندلی چرخید سمتم
ـ قبلا بهم گفتی دیر کسی رو میبخشی…چند بارم گفتی…اما من هر کس نیستم…
یادمه گفتین که مثل یه دوست هستیم…گفتین نمیدونین دوستا چه کارایی برای هم انجام میدن…اما من بهتون میگم..دوستا همو میبخشن…به راحتی…با لذت…اشتباه همدیگه رو بی منت و بی کنایه و بی عصبانیت بهم گوشزد میکنن…حالا اگه منو دوستتون میدونید که ببخشیدم….بخشش زبونی نمیخوام..چون لازمم نمیشه …دوستا از ته دل همدیگه رو میبخشن…
از اینکه اشتباهمو بهم گوشزد کردین به عنوان دوستم ازتون ممنونم…اما من با حرفام ناخواسته ناراحتتون کردم. حالا هم به عنوان دوستتون ازتون معذرت میخوام…
زیاد حرف زدم و اون تمام این مدت خیره به چشمای من بود…
از اون نگاه سرد خبری نبود…
از سرمایی که لرز به تنم هدیه میداد خبری نبود….
به جاش یه گرمای غریبی توی چشماش بود…
یه گرما که از دیدنش نه اینکه گرم شم….
سوختم…
داغ بود…
خیلی داغ…
ایستاد…
با ایستادنش یه قدم به عقب بداشتم تا یه فاصله بینمون باشه….
شد همون حسان گرم…
همون آدم مغرور و سرد اما گرما رو توی چشماش و توی حرفاش میشد حس کرد…
همون حسانی که با یه جمله ی من خنده ی محو روی لبش پیدا میشه….
یه کم به سمتم خم شدو گفت:
ـ دوستا هیچ وقت دل همو نمیشکنن یا بهتره بگم دل هیچ کسی به خاطر حرفای دوستش رنجیده نمیشه…درسته مگه نه؟
حالا لبخن روی لبم منم مهمون شد….
سرمو تکون دادم و گفتم:
ـ درسته…درست ترین حرف دست دنیاس…
خندش عمیق شد….
چقدر با خنده خواستنی میشد….
من چی گفتم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خواستنی؟………………..
حسان خواستنی شده بود برام؟……….
صداش آروم منو از بهت فکرم در آورد بیرون…
ـ منتظرم ببینم چی کار مکینی؟
سعی کردم بخندم….
از اتاقش اومدم بیرون…..
پشت در اتاقش برای چند ثانیه مکث کردم….
حسان برای من چی شده؟………
حسان کجای زندگیم ایستاده؟……………………….
کجا بوده که الان برام خواستنی شده؟….
مگه غیر اینه که اندازه ی یه دوست شده….
اندازه ی یه دوست چقدر ِ؟…..
اونقدری هست که خواستنیش کنه؟……….
چم شده؟ …….
دارم دری وری میگم……..
یه نفس عمیق کشیدم سمت آسانشور رفتم….
تمام فکرم رو به سمت مظاهر پروانه سوق دادم…
این دوتا واجب تر از خضعبلات توی ذهنم بودن…………….
***
دو هفته گذشته بود..
اینقدر در گیر کار و دانشگاه بوم که از خودم هم فراموش کرده بودم….
کارهای شرکت حسابی سنگین شده بود به خصوص حالا که علاوه بر پروژه ی صدف و اون سه تا کار بزرگ داخل ایران،پروژه ی ترکیه هم اضافه شده بود…
همه ی مهندسا تقریبا کاراشون سه برابر شده بود…
اونقدر سرمون شلوغ بود که به جای ساعت 8.30 شب هممون 11 شب از شرکت میزدیم بیرون….
حالا منم روزایی رو که دانشگاه میرفتم بازم به شرکت می یومدنم تا از بقیه عقب نیوفتم….
اصلا پروانه رو ندیده بودم….
به زور وقت برای حرف زدن باهاش پشت تلفن گیر می آوردن…
نه تنها اون..صدای عموم اینارو هم درآورده بودم..
هر دفعه که میزدن تند تند حرف میزدم …
اونقدر که عموم پشت تلفن مسخرم میکرد…
از این طرف درسام و نزدیک شدن به امتحانای پایان ترمم شده بود یاسمن میون این سمنا….
ظاهرا حسان هم مشغله ی زیادمو دیده که برای کار مظاهر حرفی نزده….
فرصتی که دنبالش بودم خود به خود جور شد…
پروانه بهم زنگ زد…
ـ سلوم بر آبجی بی معرفت خودم…
ـ سلام خره چطوری؟
ـ گمشو مهرا….آدم بشو نیستی…حیف این همه احساست که خرجت میکنم…
ـ اهو بابا…بزن رو ترمز….من کم جنبه ام….تحمل این همه قربون صدقه رو ندارم….
ـ باشه…یادم نبود….ایشالله از این به بعد…اصلا منو بگو چرا بهت زنگ زدم..کاری نداری؟
ـ هو…از کی تاحالا اینقدر نازک نارنجی شدی؟….بخورمت جیگر….قهر کردنتم خریدارم…
ـگمشو..از اون موقع که توی کثافت مناسبت فردارو یادت رفته…
ذهنم هنگید…مناسبت؟…….فردا؟..
.
ـ فردا چه خبره؟
ـ خاک تو اون سرت مهرا…واقعا یادت نیست…
شروع کردم به پردازش اطلاعات ذهنم…
فردا چه روزیه…چشمم به تقویمم روی میز کارم افتاد…26دی بود…26
دی؟….
وای چرا یادم نمیاد؟
شروع کردم به پردازش اطلاعات ذهنم…
فردا چه روزیه…چشمم به تقویمم روی میز کارم افتاد…26دی بود…26
دی؟….
وای چرا یادم نمیاد؟
ـ جان پروانه یادم نمیاد…چه توقعی ازم داری…الان با این اوضاع کار توی شرکت و امتحانات پایان ترم شاهکار کرد خودممو یادم نرفته….بگو دیگه؟ چه خبره؟
ـ بله …ولی فکرنمی کردم اونقدر که تولد بهترین دوستتو یادت بره…
هی وای من…..چه سوتیه عظیمی….
تو اون روحت مهرا…
جیغ کشیدم
ـ وای…خاک تو اون سرت دختر…الان باید زنگ بزنی بگی تولدته ؟
ـ نه بابا..مثل اینکه طلب کارم شدم…بفرما بیا بزن..
ـ پس چی…من میگم از خودم فراموشم شده بعد تو…اصلا ولش..کتکم میزنم هر چند بچه ی به دنیا نیومده که زدن نداره…
جیغ پروانه گوشمو کر کرد…
ـ غلط کردی….بچه پررو..به جای اینکه الان از خجالت آب بشی دو قورت نیمتم باقیه….منو بگو میخواستم امشب مهمونت کنم…پشیمون شدم ..
شاخکام فعال شدن…
بیرون…
ای ول….
بهترین فرصت برای مظاهر شب جشن تولد پروانه اس….عالیه…
سریع گفتم:
ـ ناخن خشک…همه ی اینارو گفتی که جشن تولد امشبو دور بزنی….
ـ من مگه مثله توام….
ـ ایول ..توخانومی….حالا کی و کجا؟
ـ ساعت هشت شب…بیا دنبالم می خوام برمت یه جای باحال….
ـ جونمی…باشه…تا 8شب
ـ پس میبینمت…راستی خوشگل مشگل کن خودتو…جای با کلاسیه…در ضمن کادوی تولد هم یادت نره
ـ اووووووووووووووو یکی منو جمم کنه…..بابا با کلاس….ها ما رسم نداریم جشن تولد کادو ببریم…
ـ خسیس..
ـ خودتی…بای
گوشی رو قطع کردمو مثل جت از پشت میز اومدم بیرون…
رفتم سمت طبقه ی چهارم…
امید با دیدنم نیشش شل شد….
ـ سلام عرض شد..این ورا؟
ـ سلام…خوبی ؟ ببین رییست هست میخوام برم ببینمش
از لحنم پوکید از خنده
ـ میخوای دوتا چکم بزنم زیر گوشش.
ـ نه دیگه اونارو خودم میزنم…
ـ چه خبره…با این همه عجله…
ـ خب کارش دارم
ـ الان که نمیشه
ـ امید خان اذیت نکن
ـ نه به جون تو…جلسه دارن…
ـ کی جلسشون تموم میشه؟
ـ تا چند دقیقه ی دیگه…برو بشین ..
ـ باشه
رفتم روی مبل نشستم…
چند ثانیه بعد گوشیم زن خورد…
تا فهمیدم کی پشت خطه بی معطلی برداشتم
ـ سلوم بلیکوم
ـ علیک…آخی بگردم اینقدر عقده ی زنگ خوردن گوشیتو داشتی که نذاشتی به بوق دوم برسه….بمیرم کسی تحویلت نیمیگیره؟
ـ صدرا……….خیلی بدی…اول بسم الله ضایعم نکنی نمیشه…اموراتت نمیگذره نه؟
ـ نه به جان تو…نفسم هم همراهیم میکنه چه برسه به اوموراتم..
ـ……..
ـ خب حالا ..چیه باز بهت برخورد…بابا تو که خبر مارو نمیگیری…الانم که زنگ زدم که اون صدای خروسیتو بشنویم لال مونی گرفتی
ـ گمشو صدرا…صدام کوجاش خروسیه؟
ـ جوونم…دختر نمیدونی چه حالی میکنم اینجوی میسوزی؟
ـ باشه پسر عمه جون….نوبت منم میرسه…بتازون فعلا…
صدرا پشت گوشی غش کرد از خنده
ـ اوه … اوه….مهرا خط و نشون میکشد..
ـ برو خودتو مسخره کن…
ـ تا تو هستی من به چشم نمیام..
ـ صدرا ا………….
ـ هوی کر شدم…باشه بابا…اینقدر بی جنبه نبودیا….ولش میگم کارت دارم
ـ بنال
ـ مرض …
ـ خب بفرما بگو
ـ حالا شد…کی میای اینورا؟
ـ حان؟ جک بود الان
ـ نه سوال پرسیدم
ـ خوب برادرمن بیجا نپرس ! من یه اینچم نمیتونم از اینجا تون بخورم…دیگه خودت حساب کن شاهرود میشه چند اینچ؟
ـ مهرا بدون شوخی؟
ـ شوخی ندارم..
ـ بابا تو چه جونوری هستی …بابا بزار دو دقیقه بگذره بعد تلافی کن
ـ نه به جان صدرا…جدی میگم..نمیتونم حالا حالاها بیام..اوضاع شرکت خیلی داغون…اینقدر کار رو سرم ریخته که نمیدونم به کدوم برسم…امتحانام در شرف شروع شدن…حالا چه خبر
ـ خب تا کی طول میکشه…
ـ تا عید
چنان از پشت گوشی داد زد که پرده های گوشم از کار افتادن
ـ چته..چرا داد میزنی؟
ـ جدی بود دیگه؟..
ـ صدرا مرض ندارم سر کارت بزارم…جدی بود..حالاچه کاریه که باید حضوری خدمت برسم
ـ میخوام خروس شم
ـ ها؟
ـ هان زهره مار…میخوام دوماد شدم
اینبار من بودم که جیغ میکشیدم….
بیچاره امید از ترس دوید طرفم …
فکر کرد چیزیم شده با سر بهش فهموندم که خوبم
ـ حتما باید به دیگران ثابت کنی یه تختت کمه…
ـ برو بابا…جان مهرا راست گفتی؟
ـ آره دختر خوب…
ـ کیه ..؟ میشناسمش؟
ـ نه..غریبس…
ـ هوی گفته باشم صبر میکنی من بیام….اگه بی من قدم برداری خونت حلاله…فهمستی بِرار؟(برادر؟)
صدرا از لهجم خندش گرفت و گفت:
ـ بلی….فهمیدم…تازه دَرُم داماد میرُم…مگه دیوَنِه رِفتم سِه هیچی خونومِ حلال کُنُم
(تازه دااد میشم…مگه دیونم واسه هیچی خونم حلال کنم….)
تا اومدم جوابشو بدم که در اتاق حسان باز شد و مظاهر و یه آقایی از اتاق اومدن بیرون….
ـ ببین صدرایی من باید برم…بعدا سر فرصت آمار اون خشگل خانومو ازت میگیرم…
ـ باشه فوضول خانم…برو برس به کارت…
ـ خیلی خوشحال شدم صدرا…به همه سلام برشون
ـ باشه عزیزم…تو هم مواظب خودت باش…خدافظ
بعد از قطع کردن گوشیم .امید بهم با سر اشاره کرد که میتونم برم داخل…
از کنار مظاهرکه رد شدم با سر بهش سلام کردم اونم همین طور جوابمو داد…
در اتاقو زدم …
منتظر شدم…صداش اومد…
ـ بفرمایید…
رفتم داخل…
ـ سلام…
حسان روی مبل نشسته بود و سرش توی لب تاپ بود…با صدای من سرشو بالا آورد..
یه ابروشو داد بالا و گفت:
ـ مشکلی پیش اومده؟
ـ نه…اجازه هست بشینم؟
لب تابشو بست و راحت به مبل تکیه داد یه پاش انداخت روی پای دیگش..
چه پرجذبه میشه……….
ـ راحت باش..
نشستم روبروش و نگاش کردم..
ـاومدی بشینی روبروم و منو نگاه کنی؟
ـ نه…
ـ خب؟
ـ امم. …چیزه ….فرصتو جور کردم…فقط به کمک شما نیاز دارم…
ـ خوبه…ولی یه بار گفتم کاری از دست من بر نمیاد…
ـ نه…برمیاد…امشب، شب تولد پروانه است…نیم ساعت پیش خودش بهم زنگ زد.منو برای شام بیرون دعوت کرد…خب فکر کردم فرصت خوبیه تا شما و آقا مظاهر مثلا اتفاقی همونجایی باشین که مابرای شا میریم…
ـ خوبه…ولی من هنوز نقشمو نمیدونم.؟
ـ خب شما مظاهر با هم میاید دیگه….
ـ چرا خودش تنها نیاد؟ نمیشه؟
راست میگه….چرا تنها نیاد؟..
چرا به فکر خودم نرسید….
اووووف چقدر خنگی دختر…
بلند شدمو و با بی قیدی شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
ـ راست میگین…به اینکه تنهایی هم متونه بیاد اصلا فکر نکرده بودم…خب با اجازه..
ـ آدرس و ساعت رفتن رو نمی گی؟
برگشتم…
منتظر نگاهم میکرد…
ـ ساعت 8 میرم دنبالش…آدرسو نمیدونم…همون موقع براتون اس میدم…اممم..میشه امروز یه زودتر برم؟
بلند شدو گفت:
ـ منتظرم…باشه میتونی بری…
یه لبخند ملیح زدم و اومدم بیرون…
ساعت 5 از شرکت زدم بیرون…
رفتم خونه و یه دوش سریع گرفتم…
اومدم بیرون..ساعت 6.30 بود…شروع کردم به خشک کردم موهام…
تمام موهامو با اتو صاف کردم…فرق کج باز کردم…
دسته ی بزرگی از موهامو جلوم ازادانه رها کردم و بقیه رو محکم بالای سرم با کش بستم…
طوری که پوست کنار شقیقه هام کشیده شد و چشمامو خمار نشون داده میشد…
یه خط چشم کشیده پشت چشام کشیدم…
یه رز لب کالباسی رو هم زدم و در آخر یه رژگونه ی کمرنگ صورتی که توش رگه های از رنگ طلایی هم بود روی گونه هام کشیدم…
یه ساپورت خیلی ضخیم مشکی پوشیدم و یه مانتوی بلند از جنس ساتن براق بود تنم کردم…پارچه ی مانتوم به رنگ زمینه ای بنفش با طرح هایی از طاووس بود…
تقریبا مدلش کیمونو بود…
بلندیش تا نزدیکی مچ پام بود..
ولی آستیناش کوتاه بود…
تقریبا تا آرنج دستام دیده میشد ولی خب اگه ساق میزدم جلوش کم میشد…
بنابراین بی خیالش شدم…
یه روسری از جنس ساتن به رنگ مشکی براق هم پوشیدم…
روسری رو طوری بستم که دسته موهای آزادم بیرون بود..
گوشه های وسری رو از پشت سرم رد کردم و بالای سرم به صورت یه پاپیون محکم کردم…
یه جفت گوشواره ی چسبی هم که فقط یه نگین درشت بنفش داشت به گوشم کردم…
کفش های مشکی ده سانتی مو هم پوشیدم و در آخر تیپمو با یه کیف مجلسی مشکی که روش یه پاپیون بنفش خورده بود تکمیل کردم….
بعد از خالی کردن عطرم روی خودم از خونه زدم بیرون…
جلوی در خونه پروانه یه تک بوق زدم…
سریع درو باز کرد و اومد بیرون…
او له له…چه تیپی هم زده بیشرف…
واقعا خوشگل شده بود…
یه مانتوی زرد قناری پوشده بود ..بلند بود
با یه شال سبز روشن..
خیلی بهش میومد…
تیپش با اون ست کیف و کفش سبز رنگ محشر شده بود….
همیشه لباساش در عین زیبایی بلند و محجبه بود…
حجابش خیلی بیشتر از من بود…!
ـ سلام…بابا تا چند دقیقه ی پیش با اعتماد به سقف اومد.. اما حالا بادم حسابی خالی شد…
پروانه نشست توی ماشین و گفت:
ـ اوهو…تو بادتم خالی شه بازم اعتماد به سقفت تا عرشه…نگران نباش…
به پروانه گفتم:
ـ راستی عزیزم میاوردی…تنها توی خونه موند بد نشد…
لبخندی در جوابم زدو گفت:
ـ نه بابا.. بهش گفتم…قبول نکرد و گفت ما به جاش خوش بگذرونیم..عزیز جونم فکرش بازه…
خندیدم و گفتم:
ـ خدارو شکر…ولی خودمونیما از دست تو چی میکشه بیچاره…
مشتی به بازوم زدو گفت:
ـ گمشو…باز تو پرو رو شدی…راه بیفت ببینم…
متقابلا یه گمشو نثارش کردم و ماشین رو روشن کردم .
البته قبلش آدرس رستوران از پروانه گرفتم و به حسان اس دادم…
جلوی رستورا پارک کردم…
ـ اوووووووووو بابا چه خبره اینجا؟پروانه شرمنده کردی دختر؟
پروانه از ماشین پیاده شد و گفت:
ـ پس چی؟ یاد بگیر…خسیس
خندیدم و باهم رفتیم داخل..
انصافا رستوران شیک و باکلاسی بود…
یه جای دنج انتخاب کردیو نشستم…
پروانه روبروی من و چشته به سالن نشسته بود….
دقیقتر نگاش کردم…
موهاش تقریبا همه زیر شالش پنهون بود…
همیشه همینجوری بود…
یه آرایش کم و ملیحی کرده بودکه زیباتر و جذاب ترش میکرد…
سلیقه ی مظاهر حرف نداره….
خوب رو چیری دست گذاشته بود…..
ـ هی دختره…کجای؟ تو عالم هپروتی؟
از فکر بیرون اومدم…با یه لبخند گفتم:
ـ داشتم فکر میکردم تو برای شیرینی تولدت اینطوری دست به جیب شدی واسه عروسیت چی کار میکنی؟
به آنی رنگ صورتش برگشت…
برعکس زبون درازیاش توی این جور مسایل سریع لبو میشد و سرش میرفت زیر….
خندم بیشتر شد…
شیطتنم گل کرد…
ـ بابا لبو..الان شرم و حیای دختورنت قلبمه زد بیرون…بیخیال من که میدونم از خداته..چرا موش شدی؟
از زیر میز چنان لگدی بهم زد که ضعف کردم…
ـ اخ…الهی پات بشکنه دختر…بترکی ایشالله…اصلا اینقدر بمون تا بوی گندت کوچ که هیچ کل تهرانو برداره…
قیافش خیلی دیدنی بود….
چند تا حس مختلف توی صورتش موج میزد….
خجالت…
شرم وحیای دخترونه…
حرص و عصبانیت….
دیگه نتونستن خودمو کنترل کنم…زدم زیر خنده…
اونقدر خندیدم که اشک تو چشمام جمع شد…
ـ هوی مگه کمدی میبینی که اینجوری ریسه رفتی؟
ـ کم ار کمدی نیست…
ـ مهرا..
ـ جانم…
ـ دارم برات
ـ داشته باش تا اموراتت بگذره….
از کل کل باهاش لذت میبردم…
مثل خودم دیوونه بود…
گارسون اومد تا سفارش بگیره…
من برگ و مخلفات ، پروانه هم جوجه سفارش داد…
آهنگی که با پیانو زده میشد توی فضای زیبا و بزرگ سالن به وضوح شنیده میشد…
ـ پروانه امشب چند ساله میشی دخترم…
ـ مهرا بلند میشم میزنم سیاه و کبودت میکنما…با اعصابم ور نرو…
ـ اوه…اوه…چه خشن…بچه ی یه روزه که اینقدر خشن نمیشه…
ـ مهرا…پا میشما…..
ـ خب حالا…آروم باش…
ـ مگه میزاری؟
خندم گرفت..نگام به پشت سر پروانه افتاد…
بله….
حسان و مظاهر باهم وارد سالن شدن…
اوه پسر…
چه تیپایی هم زده بودن….
به محض ورودشون همه ی نگاه ها به سمتشون کشیده شد…
واقعا دیدنی بودند…
چنان پر ابهت و پر غرور وارد شدن که نفس تو سینه ها حبس شد…
با اینکه فاصلشو ازم زیاد بود اما نمی تونستم چشم ازشون بردارم…
انگار دنبال ما میگشتن.چون جلوی در ورودی چند لحظه توقف کردن وسریع سالن رو دید زدن…
دیدنمون…به سمتمون راه افتادن….
خودمو تابلو نشون ندادم…
هرچند لحظه یکبار سرمو اینور و اونور تکون میدادم تا تابلو نشه…
هر چی نزدیک تر میشدن نفسم بیشتر توی سنم حبس میموند و برای بیرون اومدن باهام لجبازی میکرد….
استرس داشتم…
همه ی ترسم از برخورد پروانه باهاشون بود…
یه نفس عمیق کشیدم وخودمو پروانه رو به خدا سپردم….
شروع کردم به انالیز تیپشون….
مظاهر یه پیراهن سبز خوشرنگ روشن پوشیده بود با یه شلوار کتان سورمه ای ….
یه شال سورمه ای نازک پارچه ای هم خیلی شل دور گردنش بود….
تو روح این پروانه بین چه هلویی دلداه اش شده…
بعد میگه من شانس ندارم….
اوه ……اوه چشمم به جمال حسان خان نیز روشن شد…!
واقعا حرف نداشت….
یه پیراهن جذب خاکستری روشن که روش یه جلیقه ی مشکی اسپرت پوشیده بود با یه شلوار جین مشکی….
واقعا پر ابهت و پر جذبه اس………..
با این تیپی که زده بود دیگه رسما نقشه ی قتل همه ی دخترا رو ریخته بود…
مثلا آقا قصد نداشت همراه مظاهر بیاد…
حالا نیگاه کن ببین په تیپ دختر کشی زده اومده….
دیگه به ما رسیدن…
به خاطر اینکه تابلو نشم زودتر به حرف اومدم و به پروانه گفتم :
ـ او له له ببین کیا اینجان؟
پروانه یهو سرشو بالا آورد و با تعجب گفت:
ـ کیا؟
اما به جواب نرسید.
چون مظاهر و حسان دقیقا پشت سرش ایستادن و مظاهر رو به من گفت:
ـ سلام به مهرا خانوم…..چه تصادفی….خوشحالم اینجا میبینمتون……
.
حالا من از جام بلند شده بودم و پروانه هم به تبعیت از من بلند شد…
تا چشمش به اونا افتاد قیافش یه ذره تو هم رفت…
حقم داشت رسما به مهمونیه دونفرمون گند میخوام بزنم….
یعنی زدم رفت….
اما زود خودشو جمع و جور کرد و رفت توکف مظاهر…
بی شرف ِ هیز….
یه لبخند روی لبم جا گرفت و رو به مظاهر گفتم:
ـ سلام ..منم خوشحالم..
رو به حسان هم گفتم:
ـ سلام..
حسان تا اون موقع میخ من بود و ساکت….
البته با یه اخم خیلی زیاد روی پیشونیش جوابمو با تکون دادن سرش داد……
این یه بار مثه ادم قیافش بی اخم نبود….
آرزو به دل میمونم من….
پروانه که تا اون موقع در هپروت سیر میکرد سریع به حرف اومد و گفت:
ـ سلام آقای فرداد….سلام آقای حمیدی….خوشحالم که اینجا میبینمتون….
مظاهر هم مثل پروانه توی هپروت سیر میکرد…
خدا خوب درو تخته رو برای هم جور کرده…
هر دو تو هیزی کم ندارن ماشالله…
والا…
مظاهر به حرف اومد..
ـ سلام خانوم …منم خوشحالم که دوباره دیدمتون….
چند ثانیه سکوت بینمون حاکم شد…
دیدم اگه همین جوری پیش بره فرصت امشب پریده…
این حسان هم که انگار نه انگار….
با یه نفس عمیق شروع کردم به حرف زدن…
ـ راستش امشب منو پروانه اومدیم بیرون برای یه مناسبت خوب…خوشحال میشیم اگه شما هم تنهایید و برنامه ی خاصی ندارین شب رو با ما بگذرونید…
پیشنهادم عین پررویی تمام بود….
پروانه چنان با دهن باز برگشت منو نگاه کرد که خودم برای یه لحظه از زری که زده بودم پشیمون شدم…
والله قباحت داره…
همه ی پسرا پیشنهاد میدن اونوقت به ما که رسید باید ما پیش قدم بشیم…
مسبتو شکر خدا جون….
مظاهر توی چشماش پرژکتور که چه عرض کنم چلچراغ روشن شد…
حسان هم چنان اخمو بود خیره بود بهم…
پروانه هنوز توی بهت بود….
بهش نگاه کردم و با چشم بهش فهموندم یه زری هم اون بزنه….
پروانه با چشماش برام خط و نشون کشیدو سرشو به سمت مظاهر و حسان کرد و گفت:
ـ بله…خوشحال مییشیم…البته اگه دوست داشته باشین…
مظاهر نذاشت جمله ی پروانه تموم شه یه قدم اومد جلو و روبروی پروانه ایستاد و با شوق بهش نگاه کرد….
طوری که پروانه لبو شد و سرش پایین رفت…
ـ بله …اگه شما اجازه بدین…حتما…باعث افتخاره که امشب در کنار خانوم محترمی مثه شما باشم…
خندم گرفت…
رسما منو حسان نقش نخودم نداشتیم….
یه ذره شیطنتم گل کرد و گفتم:
ـ بله باعث افتخاره ما هم هست که در کنار شما باشیم….
از عمد روی کلمه ی ما و باشیم تاکید کردم…
مظاهر دست و پاچه شدو گفت:
ـ بله بله….راستش منظور منم همین بود…در کنار شما و پروانه خانوم…مگه نه حسان…؟
حسان سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت…
واضح بود کلافس………
اما چرا؟
رو به همشون گفتم:
ـ بابا تا کی میخواین سرپا باشین….نشسته هم میتونیم حرف بزنیم…
با این حرفم مظاهرو پروانه نشستن البته جناب مظاهر خان دقیقا کنار دست پروانه نشست…
خندم عمیق تر شد…
این مظاهرم آب نمیبینه واگرنه از اون غواصای حرفه ایه….
حسان هم خیلی محکم و سنگین اومد کنار من نشست…
بدون اینکه به اطرافش نگاهی بندازه…
این یه چیزیش شده…
سرمو برگردوندم دیدم این مظاهر واقعا گیر یه فرصت بوده..
بی شرف نذاشت دو دقیقه از اومدنش بگذره..
چنان با پروانه جیک تو جیک شده بود که اصلا کسی غیر از خودش و پروانه رو نمیدید…
منم زیاد نخواستم اذیتشون کنم…
واقعا بهم میخوردن…
دوباره به سمت حسان برگشتم…
سرش توی گوشیش بود و حسابی توش غرق شده بود…
یه دره سمتش مایل شدم و آروم کنار گوشش گفتم:
ـ چیزی شه جناب؟
بدون اینکه تغییری توی حالتش بده گفت:
ـ نخیر..مشکلی نیست..البته فعلا…
کم نیاوردم و گفتم:
ـ مثلا چه مشکلی قراره پیش بیاد؟ فعلا که همه چیز بر وفق مرادِ….
سرشو بالا گرفت و برگشت به طرفم و گفت:
ـ بله…منم امیدوارم….
اخمامو یه ذره توهم کشیدم….
نه دیگه این واقعا یه مرگش هست….
به همون حالت قبلیم برگشتم…
خودمو بی توجه بهش مشغول گوشیم کردم…
گارسون اومد و سفارشات مظاهر و حسان رو گرفت و رفت…
یه نگاه به پروانه انداختم…
مشتاقانه داشت به مظاهر نگاه میکرد…
مظاهرم حالتش درست مثل پروانه بود…
روبهشون گفتم:
البته با شیطنت بسیار فراوان…..
ـ خوش میگذره؟…….
روبهشون گفتم:
البته با شیطنت بسیار فراوان…..
ـ خوش میگذره؟…….
بیچاره ها هر دو سرخ شدن از خجالت…
همزمان سراشون رفت پایین….
وای عجب صحنه ای بود…..
زدم زیر خنده….
اونقدر که اشکم رسما دراومده بود…
به همون حالت به زور گفتم:
ـ بابا مگه من چی گفتم؟ این جوری سرخ و سفید شدین….راحت باشین ما اصلا تو باغ نیستیم…..
پروانه رسما دیگه آب شده بود از خجالت…..
مظاهر دونه های عرق روی پیشونیش نشسته بود….
سرشو آورد بالا و گفت:
ـ مهرا خانوم…با ماهم؟ داشتیم؟…
من که هنوز از خنده ریسه رفته بودم..سرمو تکون دادمبه معنی تایید تکون دادم….
پروانه سرشو بلند کرد و ملتمسانه صدام زد…
ـ مهرا…..
ـ جانم…بابا چرا این جوری میکنین خب؟ خوبی ؟………
صدای اس ان اس گوشیم بلند شد……
قفل گوشیم رو باز کردم…
چشام از تعجب باز شدن…
حسان اس داده بود….
نوشته بود..:
” از اذیت کردنشون لذت میبری؟….خوشت میاد یکی هم تو رو اینطور اذیت کنه خانوم کوچولو؟”
خندم دوباره شدت گرفت اما بی صدا….
تند براش نوشتم…
” خوب چیکار کنم حوصلم سر رفته…اینا هم انگار نه انگار ما پیششون نشستیم”
براش فرستادم و گوشی رو روی میز گذاشتم…
دستمو دراز کردم تا دستکال کاغذی که جلوی حسان بود بردارم….
باید یه ذره جلوش میرفتم…
یه برگه دستمال برداشتم تا اشکامو پاک کنم…
تا میخواستم عقب بکشم حسان خیلی آروم بهم گفت:
ـ یه بهانه بیار برو بیرون…..
صاف نشستم سر جام و نگاهی بهش کردم اما بی توجه به من داشت با مظاهر حرف میزد….
یه نگاه به پروانه کردم….
لبخند روی لبهاش بود…..
با یه ببخشید بلند شدمو دم گوش پروانه گفتم:
ـ بی جنبه…پسر مردم رو از راه بدر کردی که؟ مثلا امشب قرار بود مهمونی بدی …چنان رفتی تو نخ مظاهر بدبخت که به کل مارو فراموش کردی…….
یه بیشگول( درسته؟) آروم از بازوم گرفت و گفت:
ـ گمشو….کثافت…من که میدونم این آتیشا زیر سر توهِ…اما دمت گرم…خوب کاری کردی!
رسما از تعجب پوکیده بودم….
چنان با چشمای باز نگاهش کردم که دوباره رنگ عوض کرد…
سریع بلند شدو گفت:
ـ مهرا جون تابلو نکن..خوب….
پریدم وسط حرفش
ـبابا چته؟…..من که چیزی نگفتم..ولی خودمونیما کوفتت شه….عجب هلویی…دلم براش میسوزه بیچاره کلاه سرش رفت اساسی…..
ـ مهرا…دهنت سرویس…
خندیدم…
ـ بشین بابا…به مهمونت برس…
ـ کجا میری؟
ـ میرم دستشویی برمی گردم…..تو خوش باش….
پروانه بهم چشم غره رفت و نشست سر جاش….
معلوم نیست این مظاهر پی توی گوشش گفته که این اینطوری اینقدر راحت شده….
دختره بی حیا نذاشت لااقل نازی و عشوه ای چیزی….اوووووووووووووووووف….