رمان سنگ قلب مغرور

سنگ قلب مغرور پارت 14

4.3
(8)

با دیدنم بلند شد..

ـ راحت باش…

ـ ممنونم آقا….راستش امشب عکسهای زیادی گرفتم ار مهموناتون هم حالتهی نادری رو شکار کردم.مثل همیشه آماده اند تا شما انتخابشن کنین…

سرمو تکون دادم….

لب تاپو به طرفم کرفت و بلند شدو خداحافظی کردو رفت….

قرار شد فردا بیاد عکسهای انتخابی رو برای چاپ ببره…

روی مبل نشستمو مشغول دیدن عکسا شدم…

رحیمی کارش حرف نداشت…

میدونست سلیقم چیه و چی میخوام….

عکسای خوبی رو هم گرفته بود….

تقربا از همه ی مهمونی و مهمونام عکس داشتم…

همین جورمشغول دید زدن بودم که یکباره انگشتم روی هوا موند و به دکمه ی روی کیبورد نرسید…

میخ تصویر روی لب تاپ شدم….

چقدر زیبا و خواستنی بود…

عکسی از مهرا……

از حالت عکس و صورتش معلوم بود اصلا متوجه ی گرفتن عکس از خودش نشده…

یه عکس شکاره شده…..!

طوری ایستاده بود که کمی از بدنش به سمت عقب چرخیده بود…

نگاهش طوری بود که انگار واقعا داره به دوربین نگاه میکنه….

یه لبخند زیبا روی لب هاش ا جا خوش کرده بود…

واقعا عکس زیبایی بود….

این دختر چی داشت که منو این طور محو خودش میکرد؟….

سوالی که هیچ وقت جوابی براش پیدا نمیشه…..

با تکون خوردن شونم چشم از صفحه ی لب تاپ برداشتم….

یکی از مستخدمشن کنارم ایستاده بود…

نگاهش کردم خیلی ترسیده به نظر میرسید…

ـ ببخشید آقا…هرچه قدر صداتون زدم جواب ندادین مجبور شدم..

نذاشتم ادامه بده

ـ کارتو بگو…

ـ خواستم اطلاع بدم که کارهای تمییز کاری تموم شد…امر دیگه ای ندارین آقا؟

تعجب کردم….

من چقدر توی حال خودم بودم که اصلا متوجه ی گذر زمان نشدم….

به ساعت ممچیم نکاهی انداختم….

باورم نمیشد3.30 صبح بود…!

سرمو تکون دادم..

ـ باشه…اتاقم چطور؟

ـ اونم تمیز شده آقا…فقط مجبور شدیم میز و پاتختی و کنسول رو از اتاقتون خارج کنیم تا صبح برای رسیدن وسیله های نو سفارش بدیم…

ـ باشه.مرخصید…

تعظیم کوتاهی مردو رفت…..

چشم چرخوندم سمت لب تاپ…

با بلوتوث عکس رو به گوشیم فرستادم و از توی لب تاپ پاکش کردم…

نمی دونم چرا نمیخواستم عکسش توی لبتاپ بمونه….

بلند شدم و رفتم سمت اتاقم…

خودمو تقریبا پت کردم روی تخت…

همونجور خوابیده شروع کردم به باز کردن دکمه هام.

پیراهنو از تنم درآوردم میخواستم پرتش کنم که یاد چیزی افتادم…

این پیراهن تن مهرا بوده…

پیراهن من تن مهرا بوده!….

پیراهن توی دستم مشت شد….

به سمت پهلوم خوابیدم و پیراهنو نزدیک صورتم آوردم…

باز ذهنم پر کشید سمت چند ساعت پیش….

چشمامو بستم و با ذهنی پر از خاطرات یه دخنر سرتقو لجباز به خواب پر آرامش رفتم…

“مهرا”

جمعه فقط خوابیدم….

یه خواب راحت که بعدش پر بودم از آرامش و حس زیبایی سبکی…مثل پر قو…

آزاد و رها مثل بابادک هایی که زمان بچگیم به آسمون میبردم….

شنبه صبح سرحال و قبراق به شرکت رفتم….

امروز زمان انتخاب واحد دانشگام برای ترم جدید پاییز بود…

تلفنی از امید خواستم که اجازه ی مرخصی چند ساعته رو از حسان برام بگیره تا بتونم برم دانشگاه….

دیگه اون حس بد یا شاید یه چیزی شبیه به اون رو درباره حسان نداشتم…

اونو به عنوان شاید یه دوست قبول کردم…

بعد از چند دقیقه موافقت رو امید بهم داد…..

یه خوشحالی زیر پوستی رو درونم حس کردم…

خوب اینا هم نتیجه ی آدم رفتار کردن خودمه دیگه…..

با عجله وسایلمو جمع کردم سمت آسانسور و بعدش تا پارکینگ شرکت دویدم….

به ماشین که رسیدم صدای شاد و سرزنده ی مظاهر شنیدم..

ـ چه خبرته دختر؟ کجا با این عجله…خیر باشه…

برگشتم…تنها نبود…

حسان هم کنارش ایستاده بود…

این بار نترسیدم…

عرق نکردم…

حالم بد نشد بر عکس پر انرژی و خوشحال تر شدم…

ـ سلامتی آقای حمیدی…دام میرم برای انتخاب واحد دانشگام…نمیشه گفت خیرِ ولی خوب دیگه ما خیرش می کنیم…

مظاهر به خنده افتاد و گفت:

ـ بله بله…از شما بعید نیست…به سلامت فقط با اون سرعتی که از آسانسور امدی بیرون ، نرو دانشگاه که وسط راه یا پلیس میگیرتت یا خدایی نکرده عزراییل…

خندم بیشتر شد و یه تایید نظامی کردم و گفتم:

ـ چشم جناب معاون….فقط اگه با سرعت لاک پشتی برم تا غروب هم نمیتونم بیام اونوقت جواب رییس بداخلاق و زورگوی من روخودتون میدین؟

مظاهر از خنده غش کرده بود و منم همینطور با خنده زل زدم به حسان…

چشماش برق میزد…

اما لبهاش بازم خالی از هر نشونی از خنده….

مظاهر گفت:

ـ نخیر…بنده بیجا کنم همچین غلطی بکنم…شما با سرعت نور برو اصلا…منو با ریسس بداخلاق و زورگوتون طرف نکن….

کیفمو بی قید و بند انداختم روی دوشمو و به سمتشون رفتم

ـ چشم. من که داشتم میرفتم شما جلومو گرفتین…

مظاهر سرشو تکون دادو گفت:

ـ از دست تو دختر که…..

جملش با صدای گوشیش نصفه میموند با یه ببخشید ازمون دور شد و با دست باهام خداحافظی کرد…

داشتم دور شدنشو میدیدم که با صدای حسان به سمتش برگشتم..

ـ خب…که از پس جواب دادن به رییس بداخلاق و زورگوی شرکت بر نمیای نه؟

لحنش یه ذره شیطون بود…

دوست داشتم یه ذره سربه سرش بزارم….

یه ابرومو دادم بالا و گفتم:

ـ بله…آخه شما نمیدونید چه ادمیه که….زورگو…خودپرست…لجباز و قد تازه با همه ی اینها به من که میرسه منو لجباز و یه دنده و سرتق میخونه….می بینید تو رو خدا از رییس شرکتم شانس نیاوردم…

این بار یه لبخند مهمون لبهاش شد و یه قدم به طرفم اومد و گفت:

ـ پس اینطور…این جور که معلومه زیادی آبتون توی یه جوب نمیره نه؟

ـ امم…….. درست حدس زدین…اصلا نمی تونیم یه جا باشیم همش میزنیم توی سرو کله ی هم…

یه ذره به طرفم مایل شد و خیره توی صورتم شد و گفت:

ـ پس من اگه جای تو باشم زیاد سر به سرش نمیذارم…بالاخره رییس و کارمندی گفتن…تو هم دختر خوبی باش و سر به سرش نزار چون میدونی که عاقبتش چیه؟

ـ بله آقا.. به روی چشم…با اجازه…

با خنده یه قدم به عقب برداشتم که صداش دوباره اومد…

ـ در ضمن نگران دیر کردن و دیر رسیدن به شرکت نباش…جواب رییس شرکت هم با من…

خنده ی بلدی کردم و یه دستم رو روی سینم گذاشتم کمی خم شدم. به معنای تعظیم و گفتم:

ـ بله…چشم…ممنون که منو از دست جواب پس دادن به آقا غول…….هین…

دستمو محکم روی دهنم گذاشتم…خاک تو اون سرم…

یه ذره باهام خوب رفتار کرد … بی جنبه شدم..

یه ابروشو داد بالا و گفت:

ـ خوب دیگه چه لقبایی به رییس شرکتت دادی؟ خانم….

دستمو برداشتم و لبمو گاز گرفتم و سریع گقتم:

ـ امم چیزه…..من برم دیر شد…با اجازه…

سریع دویدم سمت ماشین و گازشو گرفتم و دبرو که رفتی……

دم دانشگاه پروانه رو دیدم…

ماشین رو نزدیک در دانشگاه پارک کردم و رفتم پیشش.

از پشت نزدیکش شدم و بدون اینکه بفهمه کنار گوشش بلند داد زدم:

ـ میگ میگ….

چنان جیغی از ترس کشید که جفت گوشام کر شدن….

برگشت تا منو دید وحشی شد..

افتاد دنبالم منم شروع کردم به دویدن..

ـ دختره ی خل و چل..وایسا ببینم..دیوانه نزدیک بود از ترس سکته کنم..وایسا میگم

همین طور که می دویدم برگشتم و براش یه شکلک با مزه درآوردم…

ـ مردی وایسا..

با خنده گفتم:

ـ نامردمو در میرم…….عرضه داری بگیر منو…

دسته ی کولمو کشید نزدیک با مخ برم توی آسفالت…

بازومو نگه داشت تا نیافتم…

بعد چنان محکم زد پس سرم که براق سه فاز ازم پرید

ـ آی…روانی…دردم گرفت…

ـ اِ نازت نکردم که …زدم تا آدم شی…

ـ اوه نه بابا قربون تو برم که ادم شدی…

یدونه محکم زد به بازوم..

ـ پروانه خانم کیسه بوکس گیر نیاوردیا..

ـ برعکس جونم…کیسه بوکس گیر آوردم در حد لالیگا…

خندم گرفت…

بعد از چند دقیقه که از نفس نفس زدنامون کم شد مثل یه دانشجوی محترم کارشناسی ارشد وارد دانشگاه شدیم و انتخاب واحدمون رو انجام دادیم…

سه روز در هفته کلاس داشتم…

*

ـ میگم چه خبر از مهمونی…بابا مثل توپ همه جا پیچیده…

با تعجب به پروانه نگاه کردم گفتم….

ـنه بابا…بابا زدن رو دست خر گزاری bbc و cnn…حالا چیا گفتن؟…

پروانه ادامو درآورد و گفت:

ـ مسخره…منو دست میندازی؟

ـ نه به جون تو…جدی می گم…چه خبری شنیدی؟

ـ هیچی بابا…میگن مهمونی توپی راه انداخته بوده…همه انگشت به دهن مونده بودن..تازه امروز صبح هم پس لرزهاش گریبان گیر شرکتمون شد….

با تعجب نگاهش کردم و گفتم:

ـ یعنی چی؟

ـ یعنی اینکه یه بلایی سر این رییس من آورد که رسما بنده خدا سکته رو زد…

ـ چه بلای؟ چی میگی اصلا…درست مثل ادم نمی تونی بگی؟

ـ امروز خبر رسید که رییس شرکت جنابعالی…جناب آقای حسان فرداد علاوه بر پروژه میلیاردی صدف 3 پروژه ی بزرگه دیگه هم دست گرفته….یعنی رسما شرکت های دیگه تا حداقل شش ماه دیگه به حالت تعطیلی در میان….

چشمام نزدیک بود بیافته جلوی پام….

ـ نه…چطوری؟

ـ آره….چطوری نداره…همه ی اتفاقات توی همون مهمونی اونشب افتاده…خدا حسابی برای این مغرور ریخته…بی انصاف همه ی پروژه های توپ رو برداشت….مهرا حمید سعیدی رو کارد میزدی خونش در نمیومد….باورت نمیشه سر بیست دقیقه اتاقشو چنان داغون کرد که اصلا نمیشد چیزی رو تشخیص داد…خیلی عصبی بود…البته حقم داشت من که کارمند جزئم حرصم گرفت اون دیگه جای خود داره….

خندم گرفت…

این بشر واقعا سنگ قلب مغروره….

بببین چه بلایی سر حمید سعیدی بیچاره آورده…

واقعا اگه بخواد بلایی سر کسی بیاره تا با خاک یکسان کردنش پیش میره…

از دست تو حسان فرداد….

ـ هوی چته؟ روانی……چرا میخندی؟ البته حقم داری…توی بهترین شرکت داری کار میکنی….بهترن پروژه های ایران دستتونه…چرا که نه…الان با دمت باید گردو که سهله نارگیل بشکنی……..هی خدا موقع تقسیم شانس من کجا بودم؟!

خندیدم و گفتم:

ـ هیجا…مثل همیشه عقب موندی تموم شد…عقب مونده….

بازم دیوونه بازی کردیم…

دلم برای درس و دانشگاه تنگ شده بود…

دلم برای دیوونه بازیایی که با پروانه در میاوردم تنگ شده بود….

خلاصه بعد از رسوندن پروانه رفتم شرکت تا شب مشغول بود…..

دوماه گذشته و من غرق شدم توی درس و دانشگاه….

سه روز کامل نبودم و بقیه ی روزها هم فقط حضور فیزیکی داشتم….

بیشتر کارام رو دوش حوری جونو زهره افتاده بود….

حسابی شرمندشون شده بودم…

توی این دوماه زیاد حسان و مظاهر رو نمی دیدم.

به خاطر پروژه های سنگینی که برداشته بودن اصلا وقتی برای سر خاروندن نداشتن…

اواسط آذر ماه بود .هوا رو به سردی رفته بود…..

همیشه از فصل پاییز و زمستون خوشم میاومد…

یه جورایی عاشق این فصلها بودم به خصوص زمستون….

درسام به نسبت سنگین تر شده بود…

امتحانام هم کتر از دوماه دیگه شروع میشد…..

مشغول کشیدن نقشه ای بودم که سه روز وقتمو گرفته بود…

خیلی سخت و پیچیده بود…

به همین خاطر وقت زیادی برده بود…

با صدای زهره سرمو از روی نقشه برداشتم..

ـ جانم زهره جان…

ـ خسته نباش.هنوز تموم نشده؟

ـ نه بابا…..کم کم داره میره روی اعصابم….

ـ حرص نخور….بلاند شو باید بریم سالن کنفرانس

ـ چه خبره؟

ـ جلسه اس

ـ باشه

با زهره رفتیم سالن….همه ی مهندسای معماری اونجا حضور داشتن…

حسان بعد از جمع شدن همه شروع کرد به حرف زدن

ـ همین طور که میدونید چند ماه قبل پروژه ای در ترکیه رو به دست گرفتیم.. که کارهای مقدماتی اون انجام شده….الان هم باید برای یه سر ی از کارها دوهفته با آقای حمیدی به ترکیه سفر کنیم….امیدوارم توی این سفر تمامی کارها از روی نقشه ی برنامه ریزی شده پیش بره ……الان هم از همه ی شما انتظار دارم که تمامی کارها رو مثل قبل این دوهفته

به نحو احسن انجام بدین….

تقریبا یکساعتی جلسه طول کشید بعد از سخنرانی ؛مظاهر تک به تک کارهای اجرایی که دست مهندسان ارشد بود رو بررسی کرد و برنامه ی دو هفته رو چک کرد…

بعد از اتمام جلسه همه ی مهندسین در حال خارج شدن از سالن شدن…

رفتم سمت مظاهر…..

حسان با چهره ی جدی و صد الته اخموش با یه عینک طبی که خیلی چهرشو جذاب تر میکرد ؛بدجوری حواسش روی لب تابش بود…

اصلا متوجه ی من که کنارش استادم نشد…

رو به مظاهر گفتم:

ـ جناب رییس بدجوری تو فکره…همه ی کاراشو این قدر دقیق و با فکر انجام میده…

مظاهر خندید و یه ذره بهم نزدیک شد و با صدای آرومتر از خودم گفت:

ـ پس چی؟ الکی که این شازده نشده بهترین معمار ایران ….

ـ بله جناب حمیدی درست میفرمایید….بهرحال آقا ترکیه رفتین جای مارو هم خالی کنین و خوش بگذرونین…میگن سواحل آنتالیا خیلی جای خوبیه…

مظاهر سعی کرد خندشو بروز نده …

خواست جدی باشه…

بعد با صدای بلندی که مثلا عصبی شده گفت:

ـ خانوم ما واسه کار میریم نه تفریح…

من که میدونستم داره شوخی میکنه خندیدم….

اما حسان چنان با اخم برگشت سمتم که یه لحظه نفسم توی سینم حبس شد…

ـ چیشده ظاهر؟ چرا داد زدی؟

من سریع به جای مظاهر جواب دادم

ـ هیچی…فقط…

با جدیت تمام پرید وسط حرفم و گفت:

ـ از شما نپرسیدم خانم…لطف کنین تو کاری که به شما مربوط نیست دخالت نکنین….

خیلی بهم برخورد….

من کاری نکرده بودم…

یه چشم زورکی گفتم و سریع به طرف در خروجی دویدم….

صدای مهرا مهرا گفتن های مظاهرم نتونست منو نگه داره….

اشک توی چشمام جمع شد…

جدیدا زودی گریم میگرفت….

اشکم دم مشکم بود….

اصلا جدیدا اخلاق و رفتار جدیدی پیدا کرده بودم….

رفتم بیرون ساختمون….

در واقع پشت ساختمون….

چند وقته جای دنجی اون قسمت حیاط پیدا کرده بودم….

کسی اینجا نمیومد جز عمو رحیم…اونم تا ساعت کاری این طرفا پیداش نمی شد….

کنار یه درخت قدیمی قطور ، روی یه تنه ی شکسته ی درخت نشستم….

به خاطر دویدن زیاد گرمم شده بود…

شالمو در آوردم و گیره ی سرمو باز کردم….

شروع کردم به باد زدن خودم با شال….

اشکام هنوز در حال ریختم بودن….

از این گریه کردن هام خندم گرفته بود…

معلوم نبود چه مرگمه….

شال رو روی پام انداختم و دو دستمو به پشت روی تنه ، ستون بدنم کردم و بهش تکیه دادم…

به درختای روبروم که باد شاخه هاشونو به رقص در آورده بود نگاه کردم…..

مگه من چیکار کردم که این قدر زود از دستم عصبانی شد…؟

اصلا من با مظاهر شوخی کردم به اون چه ربطی داشت…؟

می دونستم حرفام چرت و پرتِ……

الکی بی بهانه دارم بهانه گیری میکنم….

اما چرا؟

چشماموبستم……سرمو سمت آسمون گرفتم….

خدایا این حالیه که دارم…..!

چرا دلم میخواد گریه کنم؟ اونم بی هیچ دلیلی….

چرا احساس میکنم دلم توی سینم بی قراره….

چرا……چرا….چرا…..

باد تقریبا شدیدی وزدید…….

باعث شد تموم موهام اطراف صورتم شلخته وار پخش شن…..

حتی حوصله ی مرتب کردنشونم نداشتم….

هنوز چشمام بسته بود که احساس کردم یکی کنام نشست…….

چشمامو باز کردم…

خودش بود….

پر ابهت و پر جذبه…..

عینکش رو درآورده بود….

اما از کجا فهمید که اینجام؟….

اصلا چرا اومده ؟

سریع اشکامو از روی صورتم پاک کردم…

ازتنه ی درخت پایین اومدم…

گیره و شالم دستم بود….

تا خواستم قدم اول رو بردارم صداش به گوشم خورد…

ـ فکر نمی کنی برای قهر کردن زیادی بزرگ شدی؟

لحنش جدی بود…

اما تن صداش آروم بود…

نمیدونم چرا ولی دوست داشتم کلافگی از این بی بهونگیامو سرش خالی کنم…

برگشتم طرفشو گفتم

ـ نخیرم…تا دیروز که کوچولو بودم….چطر یه روزه بزرگ شدم؟

از تنه ی درخت بلند شدو روبروم ایستاد….

به چشمام خیره شد…

نمی تونستم به راحتی بهش زل بزنم….

سرمو انداختم پایین ….

دوباره اشکم در اومد….

انگار یه چیزی می خواستم اما نمی دونم چی؟

دلم آشوب بود اما برای چی؟

با دستش چونمو گرفت و بالا آورد..

ـ به چشمام نگاه کن…

نگاهش کردم

ـ باور نمی کنم به خاطر حرفی که بهت زدم این طوری بخوای اشک بریزی؟

باز هم سکوت کردم…..

جوابی نداشتم بهش بدم…

ـ نمیخوای باهام حرف بزنی خانوم کوچولو؟

خندم گرفت اما سعیکردم خودمو کنترل کنم…….

یه قدم رفتم عقب و سرمو دوباره پایین انداختم….

ـ نمیخوای جواب بدی خانوم کوچولو؟

با یه لحن جالبی می گفت واقعا دیگه نتونستم جلوی خندمو بگیرم….

جالب بود اشکام میریختن اما خندم هم گرفته بود….

تا خندمو دید فاصله رو پر کردو روبروم ایستاد….

سرمو بالا آوردم…

به ثانیه نکشید کشیده شدم توی آغوشش…

چشمامو بستم…

سرم روی سینش بود…

دستاش محکم دور کمرم قرار داشت….

باورم نمیشد….

هم از کار حسان هم از حال درونم…

آروم شدم…

اونقدر که از دل آشوبی چد دقیقه ی قبل خبری نیود….

نا خودآگاه دستام بالا اومد گذاشتم روی سینه پهنو مردونش…

حلقه ی دستاش تنگ تر شد…

آروم زیر گوشم گفت:

ـ خانوم کوچولو….میخوای کار رییس بداخلاق و زورگوتو جبران کنی و یه تلافی درست و حسابی سرش بیاری؟

خندم گرفت…

اما دوست نداشتم جوابشو بدم….

یه حس درونم منو مجبور به سکوت میکرد….

خودمو جمع کردمو بیشتر توی آغوشش فرو رفتم…

الان فقط آغوش این مرد رو میخواستم…

میدونم کارم اشتباهِ…من صنمی با این مرد نداشتم اما…..

اما خوب….

حال خرابمو آغوش این مرد خوب میکرد….

ـ داری با سکوتت تلافی میکنی؟ باشه….تنبیه خوبیه برای یه مرد خودپرست و زورگو…

چشمامو بستم….

صدای ضربان قلبش برام یه آهنگ دلنشین بود…..

یه آهنگ خاص که نظیرش توی دنیا نیست….

بعد از چند دقیقه به خودم اومدم….

از حالتی که توش بودم حسابی شرمنده بودم…..

سرمو از روی سینش برداشتم و خواستم ازش جدا شم که چشمم به پیراهنش افتاد….

خاک بر سرم..

ریملی که زده بودم با گریه هام پخش شده بود و جلوی پیراهن حسان حسابی لکه دار شده بود…

یهم بی هوا گفتم:

ـ وای…..

حسان تکون خورد و ازم فاصله گرفت….نگران نگام کرد و گفت:

ـ چی شده؟

خجالت زده بهش نگاه کردمو دستمو بالا آوردم و به پیراهنش اشاره کردم

ـ پیرهنتون…….جلوش پر از لکه های مشکی شده

دوباره به نزدیک شدو با حالت آرامش بخشی گفت:

ـ خوب اینم میزارم پای تلافیت سرتق خانوم…

سرمو انداختم پایین و لبمو به دندون گرفتم

ـ نکن اون کارو….

متعجب نگاهش کردم….

دستشو بالا آوردو روی لبم گذاشت…

ماتم برد…

ـ دق ودلیتو سر لبات خالی نکن….

به چشماش خیره شدم…

جدی بود….

سرمو تکون دادم

ـ هنوزم میخوای با سکوتت تلافی کنی؟

ـ نه…..ببخشید…

دستشو پایین آورد…

یه لبخند زد و گفت:

ـ فکر کنم حالت بهتر شده؟

ـ بله ….ممنونم

یه ابروشو بالا انداخت و به حالت شیطنت گفت:

ـ خواهش میکنم…آغوش من بروت همیشه بازه…..

خاک تو سرت مهرا….دختره ی بیحیا…..

تا اومدم لبمو به دندون بگیرم که صداش در اومد…

ـ به دندون نگیر لبتو…

سرمو انداختم پایین..

حس کردم که تمام صورتم از گرما آتیش گرفته…

لال شدم…

پاک آبروم جلوش رفت…

الان با خودت چی فکر نمیکنه؟

ـ لازم نیست اینقدر به خودت سخت بگیری……اتفاق خاصی نیافتاده…گاهی وقتها برای آروم شدن نیاز داری به یه آغوش….به یه تکیه گاه….شده برای چند ثانیه….برای تو باشه…مهم نیست اون آغوش برای کی باشه…مهم اینه که تو الان بهش نیاز داری…پس دیگه فکر بیخود نکن….

تمام حرفاش رو با لحن جدی میزد یه غم توی صداش موج میزد…….

نمی دونستم چرا ولی مطمئنم اونم حالی شبیه من داره….

سرمو بالا گرفتم….

این بار بدون خجالت….

یه لبخند به روش زدم و دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم:

ـ ممنون…بابت همه چیز….امیدوارم سفرتون بی خطر باشه و صد البته پر از موفقیت و…..و در جواب حرفایی که زدین باید بگم درسته….یه موقع هایی یه حس بد درونت بوجود میاد.هرچی میگردی نمی تونی دلیل بوجود اومدنشو بفهمی…عاجز میشی…نه میتونی ازش بگذری نه میتونی مداواش کنی….اون موقع است که دلت یه حامی میخواد، یه آغوش که بدون ترس و واهمه، بدون فکر کردن به چیزهایی که باعث آشوب شدن دلت میشن….بهش پناه ببری…

دستمو محکم فشرد و خیره توی صورتم گفت…

ـ و منم خوشحالم که به عنوان یه دوست بتونم برات حامی باشم…شاید یه زورگوی خودپرست نتونه مثل دوستای دیگه کارهایی رو که اونا انجام میدنو انجام بده اما میشه بازم یه جورایی روش حساب باز کرد…موافقی؟

نمی دونم اما درونم پر بود از یه حس….

یه حس شیرین….

شاید یه ذره ، بیشتر از یه ذره برام حرفاش عجیب بود…

یه دوست؟….

دوستی با حسان فرداد؟………….

گفتم:

ـ موافقم..فقط این قدر به خودتون نگینخودپرست زورگو….

لبخند عمیقی زد و گفت:

ـ نیستم….؟

خندم گرفت…

دستمو رها کردو گفت:

ـ خب امیدوارم که توی این مدت که نیستم خوب روی درسات و نقشه هایی که دستته تمرکز باشی…

ـ بله…حتما…خیالتون راحت…

بی هیچ حرفی سمت ساختمون قدم برداشت..

سریع دویدم تا باهاش همقدم شم اما منو کنار خودش دید ایستاد و بهم نگاه کرد.

ـ میخوای اینجوری بیای؟

ـ چجوری؟

اومد جلوم و دسته ای از موهام که پریشون اطرافم ریخته بود رو گرفت گفت:

ـ این جوری….

اوه…یهو یادم افتاد که شال روی سرم نیست….

خجالت زده گفتم:

ـ وای اصلا یادم نبود….

سریع موهامو جمع کردم و گیره بستم و بعد شال رو رها انداختم روی سرم…

تمام این مدت داشت منو نگاه میکرد و یه لبخند روی لباش بود….

با هم وارد ساختمون شدیم…

دیگه خبری از حسان چند دقیقه ی پیش نبود….

این مرد یه موجود شگفت انگیزه……….

دیگه تا پایان اون روز ندیدمش…

آخر ساعت کاری هم همراه مظاهر با همه ی کارمندای شرکت خداحافظی رسمی کردند و رفتن…..

من از ته دلم براش آرزوی موفقیت کردم….

شاید بشه به عنوان دوست بپذیرمش…

درسته ظاهرش سرد و سختِ..

اما من اون روی دیگه ی حسان رو دیدم…

خیلی شکننده اس….

با سرسخت بودنش میتونه محکم کنارم بایسته و با قلب مهربونی که توی پوسته ی سخت و سنگی زندونی شده همراهم باشه…..

*

این دوهفته هم مثل برق و باد گذشت….

مثل تموم روزهای دیگه ی عمرمون…..

شاید امروز …

شایدم فردا حسان و مظاهر از سفر برگردن…

امیدوارم همه چیز به خوبی براشون مهیا بوده باشه و به مشکلی بر نخورده باشن…

با صدای زنگ گوشیم از فکرم پرت شدم بیرون..

پروانه بود….

ـ جانم

ـ اوهو…..جانمت تو حلقم…

ـگمشو…حالا یه بار خوستم مثل یه خانم با ادب باهات حرف بزنم…جنبه نداری..

ـ ….بابا ما همون خر سابقو میخوایم…

ـ بمیری…حالا من خرم دیگه…باشه…

ـ چه خبر حالا؟

ـ هیچی .میگم پایه ای بعد از ظهر بیام شرکتت بریم یه دوری بزنیم…

ـآره چرا که نه؟

ـ خدا پدر اون بنده خدارو بیامرزه که این سه تا کلمه رو انداخت تو دهن یه ملت…

خندم گرفت

ـ خوب بابا…چی بگم….بله پایه ام پروانه خانم…درست شد حالا؟

ـ بلی…بلی…میبینمت فعلا…

گوشی روقطع کردم و به ادامه ی کارم رسیدم…

تا ساعت 7 غروب مشغو بودم….

یکساعت زودتر کارم تموم شد و بلافاصله بعد از خبر دادن به حوری جون از ساختمون اومدم بیرون…

ماشین بیرون پارک بود…

پروانه هم بهم smsداده بود که کنار ماشین منتظرمه….

تا رسیدم دیدم پروانه پشت به من داره با مظاهر حرف میزنه…

اولش تعجب کردم اما بعد ذهنم فعال شد….

مظاهر…

سفر ترکیه…

پس برگشتن…

نمیدونم چجوری ، اما مثل جت طرفشون پرواز کردم…

تا رسیدم بدون توجه به حرفایی که میزدن تقریبا داد زدم…

ـ سلام….خوبید آقا مظاهر؟…. اوقور(عقور؟) بخیر…خوب بود سفرتون؟

بعد تازه متوجه ی قیافه های هر دوتاشون شدم….

پروانه صورتش سرخ شده بود و رد اشک روی صورتش بود ..

مظاهر هم عرق روی پیشونیش نشست بود و چشماش شده بود کاسه ی خون….

یعنی چی شده؟

انقدر شکسته ام که با نوازشی خورد میشوم چه لذت بخش است درد دوری کشیدن انگار در استخوانم میخ فرو میکنن درد میکشم اما دردی که برای توست برایم لذت دارد دوستت دارم

پروانه صورتش سرخ شده بود و رد اشک روی صورتش بود ..

مظاهر هم عرق روی پیشونیش نشست بود و چشماش شده بود کاسه ی خون….

یعنی چی شده؟

ـ پروانه؟…..خوبی؟

سرشو بلند کرد…

چشماش خیس از اشک بود…

ترسیدم…

ـ پروانه…عزیزم چی شده؟ حرف بزن

ـ هیچی مهرا جونم..خوبم فقط یه کم ترسیدم..همین

ـ چی شده؟ برای چی ترسیدی؟ بگو دیگه کشتیم

صدای مظاهر اومد…

ـ مهرا خانم نگران نباشین…چیز خاصی نیست فقط..

نزاشتم حرفشو بزنه…

عصبی شدم…

ناخودآگاه داد زدم

ـ چی چیو چیزی نیست…..قیافه ی زار پروانه الکیه؟همش چیزی نیست چیزی نیست میگین…

پروانه لال مونی گرفته بود و آروم اشک میریخت….

طاقت نیاوردم منم گریم گرفت بغلش کردمو گقتم:

ـ مرگ مهرا بگو چی شده؟ پروانه مرگ مهرا…

ـ چرا شلوغش میکنی؟ برای یه اتفاق که تموم شده این طوری قسم میخوری؟

برگشتم سمت صدا….

حسان بود….

یه اخم شدید روی پیشونیش بود…

خیلی ترسناک شده بود…

با وجود اون اخم بازم نتونست جلوی منو بگیره..

ـ پروانه؟….

پروانه به حرف اومد….

ـ به خدا حالم خوبه…چون زودتر رسیدم کنار ماشیت ایستادم…مشغول بازی با گوشیم بودم که یه ماشین چلوم ایستاد…مزاحم بود…منم اصلا محلش نذاشتم اما بعد از چند ثانیه دونفر از ماشین پیاده شدن میخواستن…میخواستن بزور ببرنم اگه این آقا نبود من الان…

دیگه نتونست ادامه بده پرید بغلمو زار زد…

به مظاهر نگاه کردم…

وقتی نگاهمو روی خودش دید با سرش تایید کرد…

عصبی وار نفسشو داد بیرون و با یه لحن جدی و عصبانیکه منم از ترسیدم به پروانه توپید

ـ خانوم محترم…تو کوچه خلوت جلوی یه ماشین ایستادین معلومه همیچین اتفاقی براتون میافته…مگه شرکت راهتون نمیدادن؟ چرا نیومدین داخل و منتظر بمونین؟…وقتی دیدین مزاحمن همونجوری ایستادین و تماشا شون کردین.؟

پروانه که ظاهرا حرفای مظاهر براش سنگین بود از بغلم اومد بیرون و با داد گفت:

ـ آقای محترم اولا به خودم مربوطه که چرا نیومدم داخل بعدشم قرار نبود معطل شم…همه ی این اتفاقا پشت سرهم افتاد…همش ظرف چند دقیقه …اونقدر ترسیدم که حتی قدرت جیغ زدن رو نداشتم…

پروانه حالش بد بود…

مظاهر خواست دوباره یه چیزی بگه که من پروانه رو به سمت خودم کشیدم و یه نگاه پر از خواهش به حسان کردم…

حسان با همون اخم گفت:

ـ بسه مظاهر….بهتره بریم داخل…اینجا جای مناسبی برای حرف زدن نیست

من و پروانه با مظاهر و حسان رفتیم داخل….

پشت سر حسان وارد آسانسور شدیم و طبقه ی چهارم رفتیم….

توی اتاق حسان نشستیم….

حسان به عمو رحیم سفارش کیک و شربت و قهوه داد…

بعد از خوردن شربت پروانه حالش بهتر شده بود…

تو همه ی این مدت جمع چهار نفرمون توی سکوت غرق شده بود…

کنار پروانه نشسته بودم….

بعد از خوردن شربت آروم طوری که فقط خودم بشنوم گفت:

ـ مهرا شرمنده خواهری…گند زدم به همه چی…..حالا بلند شو بریم که بدتر از این نشه…

خندم گرفت …

و این خنده از دید تیز بین حسان دور نموند….

یک لحظه خیره شد بهم ولی بعد نگاهشو ازم گرفت و مشغول خوردن قهوش شد….

ـ باشه دختر خوب….بلند شو..

باهم بلند شدیم…

حسان و مظاهر هم با ما بلند شدن و ایستادن…

باید خودم شروع میکردم…

ـ ببخشید آقای فرداد….ببخشید آقای حمیدی…بابت کمکتون به دوستم ممنونم…توی دردسر افتادین…شرمنده

بعد یه ضربه ی کوچیک به بازوی پروانه زدم…اونم به اجبار به حرف اومد

ـ ببخشید آقای فرداد….ببخشید آقای حمیدی …باعث شدم که دچار دردسر بشین..

بعد رو به مظاهر آروم گفت:

ـ ممنونم اقا….

حسان به حرف اومد…

ـ خواهش میکنم…بیشتر از این مراقب باشین خانم…بهر حال مشکلی نبود..

مظاهر هم پشت سر حسان با غرور گفت:

ـ کاری نکردم…هر کس دیگه ای هم جای این خانم بود همین عکس العملو نشون میدادم…

پروانه اخماش کشیده شد…

انگار بهش برخورده بود …

اما چرا؟

مظاهر که حرف بدی نزد….

به سمت در اتاق رفتیم…

پروانه هم همراهم بود..

تا خواستم دروباز کنم تازه یادم افتاد که آقایون از فرنگ تشریف آوردن…

پاک از ذهنم پریده بود….

با شوق به سمتشون برگشتم که هردوتاشون و پروانه باهم از کارم تعجب کردن…

ـ بابا ابنقدر اتفاق تو اتفاق افتاد که یادم رفت…

همچنان قیافه ی هرسه تاشون متعجب بود…

از قیافه هاشون خندم گرفته بود….

جو سنگینی بوجود اومده بود….

بهتره با شوخی و خنده از اتاق بیرون بریم….

ـ بابا چرا این جوری نیگام میکنین؟ تازه یادم افتاد که شما از ترکیه اومدین..حالا خوب بود؟ خوش گذشت؟ کاراتون با برنامه پیش رفت؟

به آنی قیافه ی حسان و مظاهر برگشت…

مظاهر که خندش گرفته بود ولی حسان جدی و خشک داشت نگاهم میکرد بعد از چند ثانیه سرشو به نشونه ی تاسف تکون دادو رفت سمت مبل و مغرورانه نشست….

مظاهر به حرف اومد….

اصلا اخم و عصبانیت بهش نمیاد…

ـ بابا دختر چنان برگشتی سمتمون و حرف زدی که یه لحظه ماتم برد….بله خوش گذشت…جای شما ولی خالی نبود…چون همش کار بودو کار…

پروانه کنارم ایستاده بود و از حالت خندون مظاهر ماتش برده بود….

بی اهمیت به اون گفتم:

ـ واقعا که….بابا یه تعارف خشک و خالی چیزی ازتون کم نمیکنه…..جناب آقای مظاهر خان حمیدی خیلی ناخن خشکین….

خنده ی مظاهر به آسمون رفت…

پروانه هم چنان میخ مظاهر بود…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا