رمان سنگ قلب مغرور

سنگ قلب مغرور پارت 12

5
(5)

اما مدام گرنبند بهم چشمک میزد..

خیلی دوست داشتم گردنبندو توی دستام بگیرم..

خیلی دوست داشتم پلاکش رو بوسه باران کنم…

دلم برای گردنبند مادرم تنگ شده بود..

توی حال خودم بودم که مهرا برگشت سمتم….

با دیدن من ترسید و یه قدم رفت عقب.

اما پاش به میز پاتختیه پشت شرس گیر کردو خواست بیافته……

دستمو دور کمرش گذاشتم و کشیدمش طرف خودم…

دستاشو روی سینم گذاشت…

ترسیده بود…

با همون حالت ترس گفت:

ـ شما…من نمیدونستم…

نذاشتم ادامه بده

ـ هیس….مهم نیست..

دوست داشتم توی همون حالت بمونیم..

اما به خودش اومد..

خودشو از بغلم کشید بیرون و روی تخت نشست…

سرشو برگردوند و خیره توی صورتم نگاه کرد…

نگاهش کردم اما تا نگاه منو به خودش دید سریع سرشو انداخت پایین…

دستاشو توی هم قفل کرد…

حالت بامزه ای به خودش گرفته بود…

یادم اومد که دکمه ی آخر لباسشو نبستم.

به سمتش خم شدم و دستامو از زیر موهاش به سمت پشت گردنش بردم…

ترسید و بی هوا دستاشو روی دستام گذاشت…

آروم و بدون هیچ عصبانیتی بهش گفتم:

ـ دکمه ی آخرو نبستم….

دستاش رو از رو ی دستام برداشت….

بیشتر خودمو بهش نزدیک شدم دکمه ی آخرو بستم ولی عقب نکشیدم..

بدون اینکه متوجه شه یه نفس عمیق کشیدم و چشماشو بستم…

بهترین بویی که توی عمرم استشمام کردم…

عقب کشیدم و بلند شدم….

باید یه جوری از از دلش در بیارم….

باید اتفاقای بد امشبو یه جوری از ذهنش دور کنم…

صدای ضعیف موزیک از طبقه ی پایین میمد..

اهنگ بی کلام..

.پس معلومه دارن برای سرو شام آماده میشن…

رفتم سمت پخش خودم و روشنش کردم…

آهنگی رو که میخواستم رو گذاشتم…

برگشتم طرفش…

رفتم سمتش و دستمو دراز کردم….

کاری که میخواستم بکنم یه اولینِ دیگه بود….

اولین رقص دونفره ی زندگیم….

شاید خوشحال بودم که این اولین رو با دختر لجباز وکوچولوی ی روبروم تجربه میکنم….

از تعجب صورتش بامزه شده بود….

یه لبخند مهمون لبهام شد…

آرومِ آروم بودم…

ـ پاشو…مگه نمی خواستی امشب شاد باشی؟..مگه نمیخواستی بدون اینکه به چیزی فکر کنی فقط برقصی..؟

ساکت منونگاه کرد….

رفتم جلوتر و دستشو گرفتمو بلندش کردم…

خواست مانع شه که یکی از دستامو دور کمرش و یکی دیگه رو توی دستش گذاشتم…

ـ فقط برقص….بدون اینکه بخوای به چیزی فکر کنی…..بدون اینکه حتی فکر کنی داری با کی میرقصی…باشه؟

نگام کرد….

توی چشماش غم بود…

یه غم که فبلا خبری ازش نبود…

همه ی حرفامو از روی آرامش میزدم….

واقعا میخواستم امشب اونطوری باشه که میخواسته…

بعد از چند ثانیه باهام همراه شد..

آهنگ رو پلی کردم…

وآروم باهاش رقصیدم…

یه امشب اخماتو وا کن

تو قلبت عشقمو جا کن

تو با لبخند شیرینت

جهان رو غرق رویا کن

چشماش آیینه ی چشمای من بود…آروم و بی صدا در آغوش من میرقصید…

حس لذت و شیرینی رو توی بند بند وجودم احساس کردم…

منو با بوسه خوابم کن

تو آغوشت که دنیامه

که امشب از همه دنیا

فقط آغوش تو جامه

حلقه ی اشکی توی چشماش بسته شد…..

حلقه ی اشکی که باعث شد چشماش درخشانتر از قبل بشه…

منو از گریه دورم کن

که گریه قلبو لغزونده

به آینده امیدی نیست

همین امشب فقط مونده

اشکاش آروم آروم از گوشه ی چشمش میریخت….

هیچ چیزی توی دنیا به اندازه ی این ثانیه ها بودن در کتارش برام با ارزش نبود…

دستمو از روی کمرش برداشتم…

آروم آوردم بالا…

نمی خواستم به چیزی غیر از رقص امشب فکر نکنه….

اشکاشو با سر انگشتام پاک کردم….

بعد دستشو گرفتم و مجبورش کردم یه دور بچرخه…

یه امشب اخماتو وا کن

تو قلبت عشقمو جا کن

تو با لبخند شیرینت

جهان رو غرق رویا کن

سرمو به گوشش نزدیک کردم و گفتم:

ـ فقط به رقصیدن الانت فکر کن…..فکر کن که الان اون پایین وسط سالن داری میرقصی…..همین….

ازش دور شدم….

بهم نگاه کرد و یه لبخند ملیح روی لبش اومد…

چقدر زیبا تر میشد….

سرشو آروم به علامت تایید تکون داد..

تموم لحظه هامونو

غرور تو اگر پر کرد

سکوتو از میون بر دار

یه امشب به خودت برگرد

با دستم فشار خفیفی بهش دادم تا بیشتر بهم بچسبه….سرشو روی سینم گذاشت

یه امشب عاشقشم باش

که یه عمریه دوست دارم

واسه امشب که اینجایی

تموم سالو بیدارم

یه امشب بغضمو نشکن

بذار با تو دلم واشه

بذار تو این شب دلگیر

صدات آرامشم باشه

چشمامو بستم…

با تمام وجودم مهرا رو بیشتر به خودم چسبوندم…

انگشتامو لای انگشتای دستش فرو بردم….

شاید هر دو به این لحظه ها ….

به این آغوش….

به این بودن در کنار هم نیاز داشتیم…..

حسای به وجود اومده در درونم رو هنوز قبول نداشتم…

هنوز با خودم در جنگم ….میترسم از این طوفانی بودن لحظه های نبودنش….

ازپر شدن آرامش در کنارش….

من با این حساهنوز غریبه ام….

فقط یه امشب رو باید پیش هم باشیم…

.هر دوتند رفتیم…

بچگانه عمل کردیم…

من فقط در کوچه ای بن بست

در روزی بارانی

بدون چتر تورا ملاقات خواهم کرد

بدون چتر در زیر باران

تا تو اشکهایم را نبینی

در کوچه ای بن بست

که گریزی از این همه بی تابی عاشقانه من نداشته باشی .

آهنگ تموم شد….

سکوت زیبایی فضای اتاق رو پر کرده بود….

انگار حس الانمو برای هم مشترک بود….

هر دو نمیخواستیم از آغوش هم بیایم بیرون….

اون آروم سرشو روی سینم گذاشته بود…

ومن از آروم شدنش…

از در آغوش بودنش آروم شدم….

بعد از دو دقیقه…

به خودم اومدم.

فقط قرار بود برقصیم.

نباید اجازه ی پیشروی بیشتر به دلم بدم…

آروم تکون خوردم…

سرشو بالا آورد و نگاهم کرد….

خواستم خشک و جدی باشم اما نه….

دیگه نه…

نمی خوام باز بچه بازی در بیاره…

با لحن آرومتری گفتم:

ـ فکر کنم که هر چقدر لازم بود رقصیدی…پس دیگه لازم نیست پایین هم برقصی…

بعد از چند لحظه مکث ادامه دادم..

ـ درسته؟ دلقک کوچولوی لجباز…

خندش گرفت…

نمی دونست دل بی قرار م با دیدن خندهاش بیقرار تر میشه….

جوابمو با همون لحن شاد داد.

ـ بله…رییس خودپرست زور گو….

از حرفاش خندم گرفت….

دوباره با کاراش لبهای مهرو موم منو به خنده واداشت…

ـ به خودپرست بودن و زور گوییم هیچ وقت شک نکن…حالا هم بهتره بریم وقت سرو شامِ..

ازم جدا شد و خندیدو سرشو تکون داد….

به سمت در رفتیم…

از اتاق اومدیم بیرون…

به راهرو که رسیدیم دستاشو گرفتم.

برگشتو بهم نگاه کرد…

مطمئن نبودم از حرفایی که میخواستم بزنم ولی هر کاری کردم نتونستم پا بزارم روی دلمو سکوت کنم…

ـ بعد از شام دوباره قراره به سالن برگردیم و…

هر کاری کردم نتونستم ادامه ی جمله رو بگم…

هر چقدر هم با خودم کلنجار رفت اما غرورم اجازه نمیداد که بگم…

نگاهش کردم….

دستش هنوز توی دستام بود…

سرشو پایین انداخت….

فهمید چی میخوام…

صداش زمزمه دار به گوشم رسید..

ـ به اندازه ی کافی رقصیدم….دلم یه رقص دونفره میخواست که اونم با شما…

سرشو بالا آورد…..

گونه هاش سرخِ سرخ بودن….

دوباره خندیدم….

این دختر خیلی نجیب و خواستنی بود….

با خنده ی من اونم خندش گرفت و گفت:

ـ دیگه آتیش نمی سوزونم…..

خندم بیشتر شد….

فکر کنم این جوری بهتره….

به جای فراموشی باید باهاش کنار بیایم….

بهتر می تونیم درک کنیم…

باید قبول کنیم اتفاقی که در گذشته افتاده تقصیر هیچ کدوممون نبود…

اما دیگه گذشته…

شاید نشه مثل قبل رفتار کنیم اما سعی که میشه کرد…

حرفی بینمون ردو بدل نشد….

دستاشو از دستام جدا کردم..

.هر دو به طرف سالن رفتیم.

بعد از رسیدن ازم جدا شد و رفت سمت میز همکاراش…

منم سمت مظاهر رفتم..

تقریبا همه چیز برای شام آماده بود…اما قبل از اون باید خبرو به همه میدادم…

با مظاهر رفتی سمت دی جی…

بعد از قطع کردن موزیک ، سکوت سالن رو فرا گرفت…

میکروفون ر دستم گرفتم و با همون جدیت وخشکی شروع به حرف زدن کردم..

ـ از همه ی کسایی که پا به این جشن گذاشتن تشکر میکنم…شاید کمابیش از دلیل این مهمونی باخبر باشید…اما می خوام به طور رسمی این خبرو اعلام کنم….

باز هم با شایستگی تمام تونستیم یکی از بهترین موردهای کاری رو از آن خودمون بکنیم…پروژه ی بزرگ صدف با افتخار به شرکت مهندسی بردیس تعلق گرفت…

با تموم شدن جملم چند ثانیه سکوت سالن رو پر کرد.

اما بعد با صدای دست زدن تک به تک افراد سالن سکوت شکسته شد…

کارمندام خیلی خوشحال بودند…

نگاهی به ادم های اطرافم انداختم….

به غیر از کارمندام و چند استاد دانشگاهیم میتونستم برق حسرت و حسادت رو توی تک تک رقیبام وهمونام ببینم..

همیشه همین طور بود…

پیروز ی های من به مذاق خیلی ها خوش نمیومد….

مظاهر بعد از تبریک به من و جمع. همه رو به صرف شام دعوت کرد…

به سمت حیاط رفتیم…

شام در حیاط سرو میشد…

چشم چرخوندم….

دیدمش…

با حوری خانم و دخترش به سمت میزی که سالادها درش قرار داشت میرفت…

سرش پایین بود و بی توجه به اطرافیانش قدم برمیداشت..

نه ناراحت بود نه بی حال….

خوشحال بودم که امشب بالاخره تقریبا تونستیم باهم کنار بیایم….

“مهرا”

حتی برای ثانیه ای هم فکر نمی کردم که یک درصد قراره امشب چه اتفاقاتی برام بیافته…

حتی فکر نمی کردم که حسان بخواد امشب اینطور باهام رفتار کنه…

رفتار اول شبش با الان زمین تا آسمون فرق داشت….

فرقی که شاید اول دلیلش رو نمی دونستم اما به مرور وقتی توی آغوش گرم و محکم حسان توی اتاقش می رقصیدم فهمیدم…

وقتی با ملایمت ولی جدی و خشک بهم فهموند که باید باهاش و اتفاقاتی که افتاده کنار بیام..

همش فکر میکردم که وقتی دوباره بعد از دعوای توی سالن و توی اتاق همو ببینیم دوباره تا مغز استخونم رو میسوزونه…اما نشد…

نسوزوندم…

با آرامش غیر عادی که داشت منم آروم کرد…

با آرامش باهام حرف میزد…

با آرامش کارای منو اشتباه خوند….

سرزنشم کرد…

برای اولین بار خواستم بدون لجبازی باهاش ، حرفاشو گوش کنم…

خواستم دیگه بیشتر از این بچگی نکنم….

باهاش کنار بیام…

وقتی خبر پروژه ی صدف رو داد…

شادی و خوشحالی بچه هارو میتونستم احساس کنم….

بعد از اون همه رو به صرف شام توی حیاط دعوت کرد…

به همراه حوری جون و زهره و سام و تینا به طرف میزهای غذا رفتیم…

پذیرایی عالی بود…

چند مدل غذا_پیش غذا_سالاد و ترشی و انواع دسرها…

واقعا مهمونیش تک بود…

مخصوص و شایسته ی خودش و شرکتش بود…

کنار تینا و سام وایستاده بودم و داشتم تو بشقابم زیتون میزاشتم که صدای تینا باعث شد دست از ادامه بردارم…

ـ میگم مهرا جون من اگه جای تو بودم و اون خدمتکار بی دست و پا همچین بلایی سر لباسم آورده بود شخصا از زندگی ساقطش میکردم ولی تو ساکت فقط نگاهش میکردی….

خندم گرفت….

ـ میدونی اونقدر توی شوک کارش بودم که زبونم قفل شده بود..

سام که کنار ما ایستاده بود رو به من و تینا گفت:

ـ بابا خانما موضوع بهتر پیدا نکردین که دربارش حرف بزنین…ببینیداین همه موضوع خوشمزه هست برای حرف زدنو یکی از اینهارو انتخاب کنین لطفا..

تینا یه مشت آروم به بازوی سام زدو گفت:

ـ بله…شما درست میگین…میشه یکی از این موضوع های خوشمزه رو ه ما معرفی کنی تا دربارش حرف بزنیم…

بعد شیطنت بار به دخترایی که کمی دورتر از ما ایستاده بودند اشاره ای کرد یه چشمک به سام زد…

سام که اول متوجه ی منظور تینا نشده بود خندید…

اما با خنده ی و سرخ شدن من مشکوک به تینا نگاه کرد و در حالی که یکی از ابروهاش داد بالاگفت:

ـ ببینم شیطون خانم…منظورت از معرفی چی بود؟

تینا خودشو زد به بیخیالی و یه حلقه ی خیار شور رو توی دهنش گذاشت و گفت:

ـ امم…..منظور خاصی نداشتم…گفتی موضوع خوشمزه این جا زیاده .منم گفتم معرفی کن..انگاری مزشون رو چشیدی که اینطوری میگی….

بعد سرشو سمت دخترا گرفت و سامم متوجه ی اونا کرد….

یعنی سام بدبخت که از خجالت شده بود عینهو سطل رنگ قرمز…..

من که از خنده و هم از خجالت داشتم میمردم…

سریع بشقابمو پر کردمو با یه با اجازه زودی از اونجا جیم شدم…

با چشمام دنبال یه آشنا میگشتم…

یهو چشمم به مظاهر افتاد…

بشقاب به دست داشت سمت میز میرفت…

از جلوم که رد میشد ..

وایستاد و گفت:

ـ چطورید خانم؟لباستون تمیز شد الحمدالله..

ـ بله . اگه تمیز نمیشد که الان مهمونی در کار نبود..

مظاهر خندش گرفت ….

ـ بله…کاملا مطمئنم مهمونی وجود نداشت…..البته تنها به اونجا ختم نمیشد احتمالا بلایی هم سر صاحب مجلس میومد..درسته؟

اینبار منم خندیدم و سرمو به نشونه ی تاییید تکون دادم…

مظاهر گفت:

ـ اگه دوست داشته باشین شام رو در کنار ما سخت بگذرونید…

خندیدم…

ـ نه سخت که نمی گذره…اما شما مطمئنید می خواید در کنار من شام بخورید؟

مظاهر با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:

ـ بله…چطور مگه….

خندم عمیق تر شد…

ـ آخه نمیترسین بلایی سرتون بیارم یا دق ودلی دوستتون رو سر شما خالی کنم…

مظاهر بلند خندید…

جوری که چند نفر کنار ما نگاهشون به سمتمون کشیده شد…

ـ بابا دختر…فک کنم اگه فرصت مناسب گیر بیاری جون این دوست مارو بگیری…نه؟

یه کم بهش نزدیک شدمو با حالت بامزه ای گفتم:

ـ شک نکنین….

سرشو تکون داد و گفت:

ـ امان از دست شما مهرا خانم….بفرمایین تا نقشه ی قتل منم نکشیدید..بفرمایید بشینید سر میزو شامتون رو میل کنین….

خندم گرفت.

کنار هم نشستیم و شروع به غذا خوردن کردیم…

بعد از چند لحظه کسی بدون اجازه نشست سر میزمون…

سرمو بلند کردم…

حمید سعیدی بود….

یه نگاه زیر زیرکی به مظاهر انداختم…

اوه…اوه…

با یه من عسلم نمیشد خوردش…

بدجوری اخم کرده بود….

با وجود حسان و حرفایی که بهم زده بود…حساب کار دستم اومده بود……

حالا با این اخم مظاهرم که قشنگ حساب کار دستم اومد…

سرمو سریع انداختم پایین و بدون توجه بهش مشغول خوردن غذام شدم…

اما صداش اومد..

ـ خوشحالم که دوباره باستون مثل روز اولش شد…راستش نگرا ن بودم که یه وقت با اونهمه مشروب که ریخته روش نشه کاریکرد…

بدون اینکه سرمو بالا بیارم جوابشو دادم….

دست مشت شده ی مظاهر که روی پاش بودو دیدم…

دروغ چرا باز ترسیدم…

ترسیدم یه اتفاق دیگه بیافته..

ـ بله ..خوشبختانه تمیز شد….

ـ خوبه…خوشحالم..پس میتونید بعد از شام رقص نصفمون رو کامل کنیم…

چنان با سرعت سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم که تریق تریق مهره های گردنمو به وضوح شنیدم…

تا خواستم دهنمو از کنم دیدم……

بــــــلـــه…

مهرا اگه تو شانس داشتی که جات اینجا نبود….

آقا حسان مغرور یه هاپویی شده که نگو….

دهنم کلا بسته شد…

یه نگاه به مظاهر انداختم..

اینم دست کمی از رفیقش نداشت…

خدایا آخه منه بیچاره چه غلطی کردم که امشب اینجوری میزاری توی کاسم…

حسان با همون اخم وحشتناک اومد سر میز…

دقیقا سمت چپ من نشست…

به به گل بود به سبزه آراسته گشت…

سمت راستم مظاهر خان حمیدی…

سمت چپم هم این حسان خودپست…

روبروم هم که این آقای حمید سعیدی نشسته….

چه شود..؟

واقعا از موقعیتم ترسیدم…

انگاری حمید سعیدی زیادی منتطر مونده بود..

دوباره گفت:

ـ این سکوت به معنی موافقتِ بانوی زیبا….

ای بانوی زیبا کوفت…

درد…

حناق بگیری…

خوب با این طرز حرف زدنت که بنده زنده نمی مونم که بیام خیر سرم باهات برقصم…

ای خدا…موقعیت بدتر از این هم توی دنیا هست؟! آره هست؟!

توی همون سکوت لعنتی و کشمکش با خودم بودم که صدای عصبی حسان منو کلا از هر چی که فکر میکردم شوت کرد بیرون…

ـ بهتون نمیخوره که بی زبون باشین خانم عظیمی….نمی خواین جوابشونو بدین؟

به حسان نگاه کردممطمئنم اگه چاره داشت الان حمید سعیدی سالم اینجا ننشسته بود…

آب دهنمو قورت دادم…

و با ترس به حمید سعیدی چشم ئوختم…

حالا چی زر بزنم….؟

صدامو صاف کردم…

سعی کردم یه لبخند مسخره رو لبام بیارمو همون حالت عادی رو داشته باشم..

عمرا اگه همچین چیزی شد…

ـ امم…راستش میدونید بعد از شام دیگه نمی تونم برقصم..آخه یه ذره زیادی میخورم..به خاطر همین….یعنی چیزه…

اوف….

بمیرم ایشالله…

آخه چه زری میزنی دختر ….

مگه مثل گاو میخوای بخوری که سنگین شی نتونی برقصی…

کم آوردم…

دستمو ناخودآگاه زیر میز مشت کردم..و

لباسمو چنگ انداختم….

بد موقعیتی بود…

یه آن حس گرمای شدید کردم…

نگاهم کشیده شد به سمت دست مشت شدم…

زیر میز اصلا دید نداشت…

حسان دستشو محکم روی دستم گذاشته بود و مشتمو باز کرد…

سریع نگاهش کردم اما انگار نه انگار دست اونه که الان محکم توی دستم من فقل شده و اجازه ی جدا شدن نمیده….

این بشر چقدر خشک و قدِ….

حمید سعیدی رو به من گفت البته با یه لبخند خیلی جلف:

ـ نترسین….فکر نمی کنم اونقدر زیاد بخورین که از پس یه رقص دونفره ی رمانتیک برنیاین…

آخ…

دستم…

حسان چنان انگشتاشو لای انگشتام فرو برد و بهم فشارشون داد که احساس کردم تمام استخوانام خرد شدن…

حلقه ی اشک توی چشمام جمع شد…

اما نذاشتم کسی متوجه شه….

سریع سرمو انداختم پایین…..

به درک…

بی خیال شخصیت و کلاس …

گفتم:

ـ آقای سعیدی.بی ادبی منو ببخشید اما متاسفانه نمی تونم دعوتتون و قبول کنم…

فشار دستای حسان کمتر شد….

یه نفس عمیق کشیدم..

صدای دوباره ی حمید سعیدی اومد..

ـ بله.خواهش می کنم…فقط یه سوال …احیانا رد دعوت من از جانب شما ربطی به رییس شرکتتون که الان کنارتون نشسته نداره؟

ای تو اون روحت سعیدی…

چقدر تیزه بی شرف…

مظاهر که تا الان ساکت نشسته بود به حرف اومد….

با غیظ و عصبانیت کاملا آشکارا ..

ـ آقای حمیدی…فکرای بیهوده زیاد میکنین…شاید چون خودتون اینطوری هستین فکر میکنین بقیه هم مثل خودتون هستن…اما از این خبرا نیست…

حمید سعیدی یه پوزخند مسخره زد و تکیه شو خیلی راحت به صندلی داد…

اینا انگار میخواستم با تیکه هاشون یه دوئل حسابی راه بندازن..

فقط منتظر یه بهونه بودن که وجود منِ بیچاره بهونشون رو جور کرد…

حمید رو به مظاهر گفت:

ـ شاید….نمیدونم….اما اگه من اینجوری باشم خوب کسی بهم شک نمی کنه چون ازم این کار بعید نیست…ولی رییس شما….

پوزخندش عمیق تر شد…

منظورشون چیه؟

چرا سعیدی بهش برنخورد…

مظاهر خیلی راحت بهش توهین کرد…

اونم قبول کرد…

اینجا چه خبره…

نگاهم رفت سمت حسان….

قیافش از عصبانیت سرخ شده بود…

جام شراب توی دستاش رو مدام فشار میداد…

هر آن ممکن بود جام توی دستاش هزار تیکه شه…

بالاخره به حرف اومد..

ـ بهتره حد خودتو بدونی….امشب به عنوان مهمون وارد خونم شدی…نمی خوام به مهمون خونم بی احترامی بشه..پس سعی کن ارزشتو زیر سوال نبری….

حمید سعیدی از خشم و حرص حسان لذت میبرد…

کاملا از صورتش پیدا بود…

بدون هیچ مخفی کاری…

پوزخندش تبدیل به لبخند شد در حین بلند شدن گفت:

ـ بله میدونم…خوب میشناسمت رفیق دیروز…رقیب امروز…

میدونم مهمون توی خونت چقدر برات عزیزه…

خانوادتا مهمون دوست هشتید…

از هیچ چیز برای راضی نگه داشتنشون دریغ نمیکنین…

وبا یه لبخند رفت.

یا خدا…

این حسانِ؟…

مظاهر با دیدن قیافه ی خیس از عرق و سرخ از عصبانیت حسان واقعا ترسید…..

سریع بلند شدو رفت تا براش یه لیوان آب بیاره….

خیلی ترسیده بودم…

حتی عصبانیت توی سالن یا حتی توی اتاق هم به اندازه ی الان نبود…

تند تند نفس میکشید…

بلند شدو به طرف سالن دوید..

.با بلند شدنش منم مجبور شدم بایستم…

هنوز دستام توی دستاش قفل بود..

ـ آقای فرداد….آقای فرداد …دستم…

انگار کر شده بود…

با سرعت باد یه سمت سالن و بعد طبقه ی بالا دوید..

اونقدر سریع این کارو کرد که مطمئنم کسی متوجه نشد…

دوید سمت اتاقش…

منم باهاش کشیده میشدم..

غیر قابل باور بود…

خیلی وضعش خراب بود…

مجبور شدم صداش کنم..

ـ حسان…توروخدا….چت شد یهو……..حسان وایسا…

تا به اتاقش رسید درو محکم بهم کوبید…

از شدت صدا ترسیدم…

برگشتم .

مطمئن بودم که با اون صدا دری دیگه توی درگاه سالم نمیبینم….

دستمو ول کرد…

اصلا توی حال خودش نبود…

مثل دیوونها سمت میز کارش رفتو…..

اصلا توی حال خودش نبود…

مثل دیوونها سمت میز کارش رفت اونو با یه حرکت به زمین انداخت.

رفت سمت میز کنسول و با پرتاب ادکلنش آیینه ی کنسول رو هزار تیکه کرد…

از ترس زبونم بند اومده بود…

خدایا….

تاحالا این روی حسانو ندیده بودم…

اگه ولش میکردی همه چیزو خورد میکرد..

بی اختیار سمتش دویدم.

بازوشو گرفتم و محکم برش گردوندم…

صورتش خیس از عرق بود…

انگار سرشو زیر شیر آب گرفته بود..

ـ حسان….توروخدا…چت شد یهو…آروم باش …خواهش میکنم…

بازوشو از دستم کشید…

رفت طرف میز پاتختی اتاقش….

با یه حرکت پرتش کرد وسط اتاق…

خدایا دیوونه شده….

وقتی کمدو پرت کرد گوشه ی تیز کمد به دستش گیر کرد….

گوشه ی تیز کمد از آرنجش تا مچ دستشو گرفته بود…

خیلی بد برید…

خون از دستش میچکید…

این امشب یه بلایی سر خودش نیاره ول کن نیست….

دویدم سمتش…

اینبار با دوتا دستام صورتشو گرفتم و گریم گرفته بود…

اشکام میریخت…

ـ حسان..نکن….نکن با خودت اینطوری…مگه چی گفت که این ریختی شدی؟ آروم باش…دستت..داره خون ازش میره….

هیچی نمی گفت…

لالِ لال….

صورتشو از دستم درآورد..

مهلت ندادم تا کار دیگه ای بکنه…

پریدم بغلش…

دستامو محکم دور کمرش گرفتم…

تنها کاری که میشد کردتا آروم بگیره….

فقط الان برام مهم بود که دست از دیوونه بازیاش برداره…

ـ حسان…جان مهرا…مرگ مهرا…میدونم برات اهمیتی ندارم ولی جان من نکن…آروم بگیر…حسان مرگ من…مرگ مهرا خواهش میکنم….

ایستاد…..

بی حرکت شد….

ترسیدم ولش کنم….

چرا مظاهر نمیاد……

چرا هیچ کس نمیاد توی اتاق….

نمی دونم چه مرگم شده…..

دستشو روی بازوم حس کردم….

سرمو از روی سینش برداشتم و نگاهش کردم…

ساکت بود و منو نگاه میکرد….

چشماش اونقدر سرخ شده بود که از سفیدیش چیزی معلوم نمی شد….

خودشو ازم جدا کرد…

تقلا کردم اما زورم بهش نرسید….

خواستم دوباره این کارو انجام بدم که دیدم رفت و کنار تخت روی زمین نشست…

خیلی از دستش خون میومد……

رفتم کنارش….

اوضاع دستش داغون بود….

بلند شدم تا برم مظاهر و پیدا کنم…..

معلوم نیست کجا مونده ….

خوبه حالشو دید…

تا خواستم از کنارش بلند شم…

دستمو گرفت کشید سمت خودش….

افتادم توی بغلش…

با دست سالمش سرمو روی سینش گذاشت….

دستمو بالا آوردم و روی بازوش گذاشتم

ـ حسان…

ـ هیس…چیزی نگو….فقط اینجا بمون…..

صدای ضربان قلبش به گوش میرسید…

خیلی تند میزد…

خیلی خیلی تند….

بعد از چند دقیقه سرمو آروم بلند کردم….

ریتم قلبش منظم شده بود…..

به صورتش نگاه کردم….

چشماشو بسته بود….

از سرخی صورتش کم شده بود اما اخماش هنوز سر جاش بود….

آروم کنارش نشستم…

خواب نبود فقط چشماشو بسته بود…

دستش که بریده بود کنار بدنش قرار داده بود….

اونقدر شدید بریده بود وخون ازش اومده بود که تمام دستش حتی روی زمین پر خون شده بود…

سریع بلند شدم که دستمو گرفت….

ـ حسان…دستت بدجوری داره ازش خون میره…توروخدا بزار لااقل ببندمش…..

همین جام…جایی نمیرم…

دستشو آروم برداشت….

بلند شدم…

سریع رفتم سمت کمدش …

به اولین پیراهنی که دستم رسید برداشتم و پارش کردم….

بعد سمت سرویس بهداشتی رفتم…

یک تیکه از پیراهنو خیس کردم و تیکه ی خشک هم برداشتم و از سرویس زدم بیرون…

همون لحظه مظاهر با شدت در اتاق رو باز کرد و اومد داخل…

یه لحظه از وضع اتاق خشکش زد…

تا دیدمش دوباره اشکام سرازیر شد…

سریع دویدم سمتش…

دست خودم نبود…

این حالم اصلا دست خودم نبود….

ـ مظاهر …توروخدا بیا….کجا رفتی؟ بیا ببین این دیوونه په بلایی سر خودش آورده…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا