رمان سنگ قلب مغرور

سنگ قلب مغرور پارت 10

4.4
(5)

فضا برای نفس کشیدن نبود….

هر چقدر هم سعی میکردم که با نفس عمیق کشیدن آروم باشم نمی شد….

دستم رو مشت کردم…

چرا دوست داشتم زنده زنده حمید عوضی رو همین جا چالش کنم؟….

چشمامو محکم بستم…

دیوونه شده بودم….

به مرز انفجار رسیده بودم…

چند تا نفس غمیق کشیدم…

فایده ای نداشت

سریع بلند شدموبه طرف پله ها رفتم….

توی اتاقم که رسیدم سریع به سمت گلدون پر از گلهای یاس حمله بردم و محکم کوبوندمش به دیوار…..

هزار تیکه شد…..

هر تیکش دل نا آروم منو آروم کرد….

به سمت دستشویی رفتم و سرمو زیر شیر آب سرد بردم…..

باید امشبو تحمل کنم….

باید یه امشبو وجود اون عوضی و رذل رو توی خونم تحمل کنم…..

نمی ذارم امشب منو بشکنی حمید سعیدی….

از دستشویی اومدم بیرون…

موهامو سریع خشک کردم.کمی از حال درونم بهتر شده بود…

امشب به خودم قول دادم یه حال اساسی از اون دختر سرتق و لجباز بگیرم…

باید بابت امشب حسابی تنبیه شه…

حالتو میگیرم مهرا….

حالا بشین و تماشا کن….

فقط اگه امشبو بتونم سالم بگذرونم…

از پله ها اومدم پایین….

با چشم دنبال مظاهر گشتم….

سر میز حوری خانم نشسته بود….

یه لبخند توی دلم براش زدم….

طوری نشسته بود که جلوی دید زدن اون عوضیرو از مهرا گرفته بود…

خوشحال بودم….

این پسر واقعا آقاست….

یه انسان شریف….

نمی خواستم برم سرمیزشون اما یه حسی منو به سمت اونا کشوند….

صندلی کنار مهرا خالی بود..

من به ظاهر بی تفاوت و سرد کنارش نشستم…

برگشت و نگاهم کرد…

نگاهش دلگیر بود…

سریع نگاهشو ازم گرفت و با زهره که کنار دستش نشسته بود مشغول حرف زدن شد….

تینا دختر حوری خانم که کنار مظاهر نشسته بود با لبخندی مصنوعی رو به من گفت:

ـ آقای فرداد…واقعا باید به مهمونی امشبتون یه لایک اساسی داد….معلومه خیلی زحمت کشیدید……

از طرز حرف زدنش اصلا خوشم نیومد…

خیلی چندش آور کلماتو ادا میکرد…

خیلی سرد و خشک گفتم:

ـ زحمتی برام نشد…فقط چند تا صفر بیشتر جلوی یه یک گذاشتم .همین!. در ضمن مهمونی ها من همیشه در این حد هستن…بایدم همینطور باشن….

“مهرا”

بعد از اون کاری که حسا باهام کرد.

از دستش حسابی دلگیر شدم….

زهره رو دیدم که تازه اومده بود….

.رفتم سمتش با زور به همراه تینا رفتیم وسط و با اهنگ شادی رقصیدیم….

بعد از رقصیدن به سمت میزمون رفتیم…

منو زهره هم کنار خونواده ی حوری جون نشستیم…

کلا خانواده ی خوبی هستن…

زهره یه پیراهن ماکسی بلند مشکی پوشیده بود که روی یقه ی هفتش تمام نگین کاری شده بود…

خیلی شیک بود….

موهاشم تمام فر ریز کرده بود….

خانم شادان هم اومد البته با برادرش…

یک کت دامن خاکی رنگ بلند و کمی گشاد و کاملا پوشیده و با شال قهوه ای سیر انداخته بود روی سرش…از قیافش میشد فهمید که دوست داره سر همه ی مارو ببره بزاره روی سینه هامون…..

میزما و میز کناریمون برای همه ی کارمندای شرکت بود…. همه یک جا جمع بودیم و این خیلی خوب بود….

ـ مهرا دختر… امشب قراه چند تا پسرو راهی کنی اون دنیا…؟

صدای زهره بود که با لحن لا مزه ای حرف میزد.

با خنده گفتم

ـ امم…راستش هنوز آمار دقیقی به دستم نرسیده…ولی تو نصف بیشترو در نظر بگیر…

با این حرفم هر کسی که سر میزمون نشسته بود به خنده افتاد…

سام پسر حوری جون گفت:

ـ بایدم این جوری بگین ولی به نظر من باید بگین کل پسرای این مهمونی…درست تره…

بهش نگاهی انداختم…

چشماش برق خاصی میزد..

و یه لبخد گوشه ی لبش جا خوش کرده بود…

سریع سرمو انداختم پایین….

زهره دم گوشم گفت:

ـ اولین دلدات معلوم شد…بیچاره سام…..بدجور دلبری کردی خانوم…

سرخ شدم..

آروم سرمو بالا آوردم و به طرفش برگشتم گفتم:

ـ زهره توروخدا….

زهره خندید…

یه چشمک بهم زد…

وضعیت خوبی نبود…

سریع چشمامو بستم یه نفس عمیق کشیدم….

یه نگاهی به اطراف انداختم اما خیلی زود به یه نقطه خیره شدم….

چقدر آشنا بود…

آها…..شناختمش……

رییس شرکت پروانه ….

رقیب سرسخت حسان …

اسمش چی بود؟..حامد؟ ….نه حمید…آره حمید سعیدی…..

نگاهش به من افتاد…

مثل دیروز صبح یه لبخند روی لبهاش اومد…

چشماش برق عجیبی زد…

از طرز نگاهش اصلا خوشم نیومد….

قشنگ احساس کردم جوری داره نگاهم میکنه که میخواد سایز لباسم هم دستش بیاد…

عصبی شدم ناخودآگاه اخمام کشیده شد….

به محض دیدن اخمام خندید ولیوان شرابشو بالا آورد و یه سره نوشید…

خوشم نیومد…

نگاهم رو ازش گرفتم…

با زهره و حوری جون مشغول حرف زدن شدم اما هم چنان سنگینی نگاهشو روی خودم حس میکردم….

نه تنها اون بلکه سنگینی نگاه تمام مردایی که اونجا حضور داشتند…

بعضی ها نا محسوس…بعضی ها هم وقیحانه و آشکارا….

سعی کردم بیخیالشون شم…

تا خواستم حوری جون رو صدا بزنم که با صدای ساناز نه تنها من بلکه همه ی کساییکه که سر میز ما و میز کناریمون بودند رو متوجه ی خودش کرد…

وای…………این چرا این ریختی شده……

چقدر وحشتناک آرایش کرده بود…

خیلی ترسناک شده بود….

یه لباس که شاید کلا نیم متر پارچه هم نبرده بود تنش بود…. بالاتنش تقریبا کامل دیده میشد…

موهاش نارنجی شده بود….!

لاک نارنجی و رژ نارنجی…..سایه نارنجی …..

گوشواره و گردنبند نارنجی…..

لباس!……..

لباس آبی نفتی!……….کفش آبی نفتی…..

یعنی ترکیب رنگش درسته توی حلقم…!

اوف …..این با چه اعتماد به نفسی خودشو این شکلی کرده بود…

وای…..اصلا چجوری روش شد این مثلا لباسو بپوشه..

اصلا پوشیدن و نپوشیدنش توفیری نداشت…

فقط کافی بود خم شه تا ……………..پیدا میشد….!

بالاتنه هم که…..!

وای من با این لباسم که باز نیست . فقط بازوهام تو معرض ِ دیده..دارم عذاب میکشم و خودمو بستم به فحش….

این با این وضع چه جوری…….

اصلا به من چه….ولش بابا…

تقریبا همه باهاش احوا پرسی کردن.

.بعد از نشستن سریع یه جام شرابو یه سره رفت بالا….

دهنم از تعجب باز موند…

هنوز نرسیده…

خدا بخیر کنه..

بعد از چند دقیقه مظاهر حمیدی اومد سر میزمون..

.درست روبروی من نشست…

به محض دیدنش یه لبخند مهمون لبهام شد…

خیلی گل بود….

ـ چطورین مهرا خانم…راستش امشب خیلی تغییر کردین…اولش اصلا نشناختمتون

نگاهش تقریبا اطراف من میچرخید و روی من ثابت نبود…وای این پسر چقدر با ادبِ…

ـ ای بابا….خواستم یه شب مثل دخترای دیگه باشم…ببینید شماها اگه گذاشتین….

همه از حرفم خندشون گرفته بود…

بعد از چند دقیقه که به خنده و شوخی گذشت.

متوجه ی نزدیک شدن حسان به میزمون شدم…

سریع سرمو انداختم پایین و با کاپ کیکی که توی بشقابم بود بازی کردم…

در کمال تعجبم مستقیم اومد کنارم نشست…

جای خالی بود اما اون درست صندلیه خالی کنار منو انتخاب کرده بود!…

نگاهش کردم…

ازش دلگیر بودم…

امشب حرفهای بدی بهم زده بود…

قضاوت بی خودی دربارم کرده بود….

بهم نگاه کرد…

هیچ چیز توی چشماش نبود..مثل همشه…عاجز بودم از ترجمه ی اون چشمای لعنتی….

سرمو برگردوندم…

متوجه ی حرف زدنش با تینا شدم…

چقدر خشک و مغرور حرف میزد…

توی همین حین یه آهنگ قشنگی پخش شد…

دوست نداشتم پیش حسان باشم…

دست زهره رو کشیدم و از روی صندلی بلندش کردم…

با بلند شدن زهره حسان و مظاهر و حوری جون با هم به سمتمون برگشتن

بی توجه به نگاه خیره ی حسان به حوری جون گفتم:

ـ ببخشید..من یه ذره ….یه کوچولو از یه جا نشستن خوشم نمیاد…ترجیح میدم توی مهمونی وسط باشم تا روی صندلی…پس با اجازه…

قیافه ی حسان به آنی برگشت…

اخم شدیدی روی پیشونیش نشست.

.فهمیدم چه مرگشه..

حالا کجاشو دیدی آقا…..

تازه اول شبِ…

سام هم بلند شد و رو به منو زهره گفت:

ـ بله شما درست میگین…حیف این مهمونی که آدم بخواد روی صندلی بشینه..فکر کنم شما دوتا خانم محترم نیاز به بادیگارد داشته باشین…آخه زیادی در مرکز توجه قرار دارید….

با این حرفش هم من ، هم زهره خندمون گرفت….

زهره گفت:

ـ بابا سام..چرا هندونه زیر بغل من میزاری…خوب درست درمون بگو میخوام بیام مواظب مهرا باشم…اونه که زیادی تو دیده….

نگاهم سمت حسان رفت…

بهم نگاه نمیکرد…

به جام شرابی که توی دستش بود زل زده بود…

بخوبی فشاری رو که روی جام میاورد رو حس میکردم..

لبخندی روی لبم نشست …..بلند طوری که قشنگ حسان بشنوه گفتم:

ـ اختیار داری زهره جون…

ولی فکر نکنم اونقدر را هم دیدنی باشم…. حالا فرض کن باشم با بادیگاردی که دارم عکرا اگه کسی بتونه بهم نزدیک شه….

نگاه خشمگین حسان رو روی خودم حس کردم…

نگاهش کردم و در کمال آرامش بهش لبخندی زدم….سام همراه منو زهره اومد…منو زهره با آهنگ میرقصیدیم و من با آهنگ میخوندم…

منو زهره با آهنگ میرقصیدیم و من با آهنگ میخوندم…

سام هم تقریبا کنار ما یستاده بود و با جام شرابش بازی میکرد…

و گهگاهی هم زهره سر به سرش میذاشت و مجبورش میکرد باهاش برقصه….

دوستی ساده ی ما غیر معمولی شد

نمیدونم اون روز تو وجودم چی شد

نمیدونم چی شد که وجودم لرزید

دل من این حسو از تو زودتر فهمید

تو که باشی پیشم دیگه چی کم دارم

چه دلیلی داره از تو دست بردارم.

نگاهم به حسان خورد…

مات من بود…

روی پیشونیش اخم نشسته بود اما حالت صورتش عصبانی نبود…

متوجه ی نگاهم شد جام شرابو نزدیک لبهاش کرد و آروم ازش خورد…

میخواستم حرصش دربیارم…

یه لبخند زدم و چرخیدم سمت زهره..

بین ما کی بیشتر عاشقِ ، من یا تو

هرچی شد از حالا همه چیزش با تو

دیگه دست من نیست…بستگی داره به تو

بستگی داره که تو تا کجا دوسم داری

بستگی داره که تو تاچه روزی بتونی

عاشق من بمونی.منو تنها نزاری

دوباره سمت حسان چرخیدم…….

هنوز نگاهش بی پروا روی من بود…

انگار به هیچ کس جز من توجه نداشت…

چشمای سیاهش خیره به من بود…

من از سنگینی نگاهش مثل کوره ی داغ از درون آتیش گرفتم…

تحمل نداشتم که تو روش…

با اون نگاهی که روی خودمِ برقصم….

دوباره برگشتم و پشتمو بهش کردم….

نفس عمیقی کشیدم و با زهره رقصیدم…

دست من نبود اگه این جوری پیش اومد

می دونستم خوبی و لی نه تا این حد

انگاری صد سال که تورو میشناسم

واسه اینه اینقدر روی تو حساسم

منه احساساتی به تو عادت کردم

هر جا باشم آخر به تو برمیگردم

نتونستم طاقت بیارم دوباره برگشتم سمتش…

اما این بار نگاهم نمیکرد…

سرش پایین بود و با گیلاس توی دستش بازی میکرد…

خیلی توی فکر بود…یعنی به چی فکر میکنه…؟

اهنگ تموم شد و با زهره سام به سمت میز حرکت کردیم…

لیوان رو پر از آبمیو ی خنکی کردمو تقریبا یه سره خوردمش….

جونم تازه شد…

ساناز به حالت خیلی چندشی و با لحن حال بهم زنی رو به من گفت:

ـ مهرا جون…..اصلا بهت نمیخورد اینقدر قشنگ برقصی…امشب کلا متفاوت شدی…احساس میکنم یکی شبیه مهرا عظیمی روبروم نه خودش.

نمیدونم چرا از حرفاش ناراحت نشدم..

.شاید چون اصلا تو آمار به حساب نمی آوردمش…حرفاشم برام بی اهمیت بودن…

تقریبا همه ساکت شدن و منتظر نگاهشون به دهن من بود….

با یه لبخند گفتم:

ـ چرا اتفاقا من خودِ خودِ همون مهرام…ولی خوب قرار نیست همه جا به یک تیپ ظاهر شم…باید متناسب با محیط و جوش لباس بپوشم…فکر کنم همه مثل من باشن..خیلی کم پیش میاد یه نفر اونجوری که توی مهمونی ظاهر میشه سر کارشم به همون صورت باشه مگه اینکه بخواد به قول یه بنده خدایی درصد شانسشو بالا ببره…

تیکه ی آخر جملم رو دقیقا با منظور گفتم….

باید به مرد مغروری که کنارم نشسته بود می فهموندم که فقط به خاطر مهمونی به ظاهرم رسیدم..

مثل تموم مهمونای دیگه…

حتی مثل خودش…

نه برای خودنمایی…………… نه برای……..

صورت ساناز سرخ شد..

از فرظ عصبانیت زیاد کم مونده بود از گوشاش بخار بیرون بزنه…

بیچاره کسایی که سر میز ما بودند با بدبختی خودشونو نگه داشتن تا یه وقت نرنن زیر خنده….

نگاهم به مظاهر افتاد..

هم زمان اون هم بهم نگاه کرد .سعی کرد خندش فقط به لبخند معمولی باشه سرشو تکون دادو آوم انگشت اشارشو زیر گلوش کشید….

با این کارش رسما پوکیدم از خنده….

با صدای خنده ی من همه زدن زیر خنده…

حالا نخند کی بخند….

اونقدر خندیدم که احساس کردم داره گریم میگیره.

به حسان نگاه کردم فقط به من زل زده بود…ا

ین دفعه توی چشماش یه چیزی وجو داشت….یه برق خواستنی و خاص……

سریع نگاهمو ازش گرفتم….

” حسان”

هر چقدر هم که خودشو کنه اما نمیتونه جلوی اون زبون درازیشو بگیره…

چنان اون دختره ی جلف و هرزه رو شست که توی دلم یه آفرین بزرگ بهش گفتم…

جمله ی آخرشو در ظاهر به اون دختر گفت اما هیج کس به جز خودم نفهمید که دقیقا به من تیکه انداخت…

می خواست تلافی سر شبو سرم دربیاره…

همه چیزش مثل خودش تکِ…

حتی تلافی کردنش….

با کاری که مظاهر کرد نتونست خودشو نگه داره…

بلند زد زیر خنده….

دلم برای لبهایی که الان پر بود از خنده بی دلیل ضعف رفت…

باز بی جنبه شدم….

باز همه چیز از یادم رفت….

دوست داشتم تا آخر این مهمونی……….نه…….تا آخر عمرم بهش همینطور زل بزنم و خندشو ببینم…

بهم نگاه کرد..

.نمی دونم چی توی چشمام دید که گونه هاش سرخ شدن و سرش به زیر رفت……

آخ که چقدر خواستنی و نجیب بود…

اوف……باز هوایی شدم و یه سره دارم میرم…

لعنتی….لعنتی …..چنان از خود بی خودم میکنه که قدر ت هیچ کاری رو ندارم…

صدای موزیک این دفعه بلند تر از حد معمول شد و آهنگ زیبایی پخش شد…

آهنگی که با وجود دختری که کنارم نشسته بود برام جالب شد…

یه احساسی به تو دارم

یه حس تازه و مبهم

یه جوری توی دنیامی

که تنها با تو خوشحالم

تمام حواسم بهش بود…

در ظاهر بی توجه بودم اما زیر چشمی می پاییدمش…

شده بودم عین پسرای 18 ساله برای اولین بار میخوان دختری رو دید بزنن…

از دست خودم کفری شدم…

اما خوب نمیتونستم در برابر این دختر مقاومت کنم….

یه احساسی به تو دارم

شبیه عشق و بی خوابی

تو چشمات طرح خورشیده

تو این شبای مردابی

این بار واقعا به سمتش برگشتمو و بهش نگاه کردم….

نگاهش روبرو بود و روی لبش خنده…..

این چه حسیه که بهت دارم دختر؟

چرا فقط برای تو؟

چرا تو فقط میتونی این حس رو قویتر کنی؟….

از سنگینی نگاهم به سمتم برگشت…

دستم روی میز کنار جام شرابم بود….

اون هم بدون اینکه خودش متوجه باشه دستشو روی میز گذاشت دستامو با فاصله ی یکمی از هم قرار داشتن….

تا دستای تو راهی نیست

دارم از گریه کم میشم

تو مرز بین من با تو

دارم شکل خودم میشم

توی چشماش غرق شدم….

چقدردلم میخواست الا ن دستاش توی حصار دستای من بود….

چقدر دم میخواست انگشتامو لای انگشتای دستش بزارم و با تمام وجود به هم بچسبونمشون…

مثه گلهای بی گلدون

هنوزم مات بارونی

تو از دلتنگیه دریا

توی طوفان چی میدونی…

آره دلتنگش بودم….خیلی دلتنگ………

این چه حسیه مه به حونم افتاده…

این چه وضع و اوضاعیه که من دارم؟…..

یه احساسی به تو دارم

شبیه عشق و بی خوابی

تو چشمات طرح خورشیده

توی این شبای مردابی

هم زمان نگاهمون رو از هم گرفتیم…

من سمت مظاهر برگشتم و اون سرش به زیر رفت…….

نمی دونم کجا بودم که فرداهامو گم کردم

که میسوزم که میمیرماگر که از تو برگردم

خودم بودم که میخواستم همه دنیای من باشی

ببین غرق توام اما هنوز می ترسی تنها شی

یه احساسی به تو دارم

یه جوری از تو سرشارم

یه کم این حسو باور کن

که بی وقفه دوست دارم………

یه احساسی به تو دارم

شبیه عشق و دل بستن

تو هم مثل منی اما

یه کم عاشق تری از من

چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم که پر بود از عطر تنش…

نه ..نباید این جوری پیش بره…….

از جام بلند شدم…

با نگاه به مظاهر فهموندم که باید همرام بیاد…اونم بلند شد…

بی توجه به مهرا از کنارش رد شدم….

سنگینی نگاهشو روم حس کردم اما نتونستم نگاهش کنم…

چرا دوست دارم این مهمونی لعتنی زودتر تموم شه؟….

به سمت میز اساتیدم حرکت کردیم….

در بین راه چشمم به اون عوضی بی شرم افتاد…

کنارش دو تا دختر لوند ماهرانه براش دلبری می کردند و اون سرمستِ سرمست داشت از جام شرابی که توی دستش بود میخورد…

پوزخندی روی لبم نشست اما دقیق تر بهش نگاه کردم……

رذل بی همه چیز….

با وجود نازو اداهای اون دخترا بازهم نگاهش میخ مهرا بود….

انگار اون دوتا وجود ندارند….

سرمو برگردوندم..

.امشب باید تحمل داشته باشم…

ولی فردا…

قسم میخورم چنان حالی از هر دوشون بگیرم تا عمر دارن یادشون بمونه…..

دودمان اون رذل رو فردا طوری به باد میدم که از شدت بهت حتی نفس کشیدنم یادش بره… اما اون دختره ی سرتق…..!

مهرا منتظر باش و ببین چجوری تلافیه امشبو سرت دربیارم………

“مهرا”

با رفتن غیر منتظره ی حسان و مظاهر جمع خودمونی تر شد…

اما من اصلا حالم خوب نبود…..

اون نگاه ها مدام منو اذیت میکرد…..

نگاه ناب و پر حرف…

نگاه هایی که قدرت فکر کردن رو ازم میگرفت..

آخ خدا یه امشبو بی خیال همه چیز میخوام بشم…..

می خوام خودمو بزنم به کوچه ی علی چپ…….

می خوام خومو بزنم به نفهمی…..

به ندیدن و نشنیدن…..

فقط همین امشب…

امشب حرفای حسان به دلم اومد….

اونقدر که فقط میخوام همین امشب هر طور شده هر جوری که میشه تلافی کنم….

حتی اگه شده پا روی عقادیم بزارم…

یه امشبو این کارو میکنم…

فقط برای اینکه اون مرد رو بشونم سر جاش….

اون موجود خودپرست و خودخواه باید بفهمه که همه ی حرفاش چرت و چرتن…

دیگه داشتم از این همه فکر آمپر می چسبوندم….

هیچی بهتر از رقص حالمو جا نمیاورد….

دوباره از صندلیم پا شدم…

سام و تینا نگاهشون به سمتم کشیده شد.

سام با خنده گفت:

ـ مهرا خانم بابا تازه نشستین.نکنه واقعا میخواین پسر کشون راه بندازین…

حوری جون مهلت جواب دادن به منو ندادو با شوخی یه پس گردنی حواله ی سام کرد و گفت:

ـ بسه دیگه …چشما درویش..پسره ی پررو..

سام نمایشی دستشو پشت گردنش کشید و گفت:

ـ اِ مادر من چرا میزنی؟ زشته توی جمع این کار….خوب همین کارارو کردی دیگه که کسی نمیاد زنم شه..میگه ببین پسره 27 سالشه ولی هنوزم از مادرش کتک میخوره…

خندم گرفته بود….

عاشق خانواده ی حوری جون شدم..

خدایی خیلی باحالن…

رفتم سمت سام و تینا….

دست تینا رو گرفتم و کشیدمو با دست دیگم به شونه ی سام زدمو گفتم:

ـ بلند شو بادیگارد…جنابعالی باید جور پسرکشون منو بکشی..در ضمن از قدیم گفتن چوب مادر گله هر کی نخوره…چیه؟…آفرین گل پسر حالا پا شو….

تینا یه ایول بلند گفت و یه چشمک به سام زد…

حوری جون به خنده افتاد…

زهره به حرف اومد و گفت:

ـ بابا سام بلند شو دیگه…راست میگه این تنها بره وسط …اون سط میشه میدون جنگ…بلند شو تا مهمونی به این خوبی رو به جنگ جهانی سوم تبدیل نکرده…

سام بلند شد و گفت:

ای به چشم…ولی خدایی بیشتر از سه نفرو حریف نیستم…بقیه رو چیکار کنم؟…

من که مردم از خجالت….

سرخ شدم…

کلا از رقص هم پشیمون شدم.

دست تینا رو رها کردم میخواسم برم بشینم که حوری جون متوجه شد سریع بلند شدو اومد دستمو گرفت و به سمت وسط سالن برد…

همونطور به سام و تینا گقت:

ـ بابا این دختر قبل از اینکه پسر کشون راه بندازه شما با حرفاتوم میکشینش که…

بسه دیگه…

باهم رفتیم وسط…با حوری جون رقصیدم…

خیلی شیک و زنونه میرقصید….

سام و تینا هم کنار ما میرقصیدن…

بعد از چند دقیقه دیدم زهره با برادر خانم شاداو بقیه ی همکارا اومدن وسط…

به محض رسیدن اونا زهره دست حوری جون و کشید سمت خودش و باهاش رقصید…

من از حرکت زهره خندم گرفت و یه حسود بلند بهش گفتم…

سام یه ضرب کوچولو به شونم زد…

برگشتم سمتش…

با حالت با مزه ای دستشو توی سرش فرو برده بودو سرشو کمی کج کرده بود..

گفت:

ـ چیزه…توقع زیادیه اگه بادیگاردت انتظار داشته باشه باهاش برقصی…

از حالتش خندم گرفت.درست مثل پسر بچه های سه ساله که با حالت تخسی دارن برای اسباب بازی از مامانشون خواهش میکنن…

با خنده گفتم:

ـ نخیر…کی بهتر از بادیگارد..

با این حرفم چشماش برق زد…

برقی که اصلا دوست نداشتم ببینم…

زیاده روی کرده بودم…

اما خوب ولش…یه امشب…فقط یه امش…

باهاش رقصیدم…

چه آهنگی هم برامون پخش شد….!

تورو دوست دارمت اره اره

کسی مثل تو دیگه نداره

واسه رفتن تو دیگه دیره

دل من به نگاه تو گیره

روبروی سام می رقصیدم…

اما نگاهم به پشت سرش ثابت موند…

میز روبروی ماچند تا اساتید اسم و رسم دار با مظاهر و حسان نشسته بودند ….

ظاهرا مشغول به حرف زدن بودند که با وجود ما صحبتاشون قطع کردن و ما رو نگاه میکردن…

نگاهم به صورت حسان کشیده شد…

سرخِ سرخ بود…

می تونستم عصبانیت رو از تک تک اجزای صورتش بخونم…

دلم خنک شد…

بدون اینکه حواسم پرت شه یه نگاه به سام انداختم و با طنازی بیشتری باهاش رقصیدم….

امشب دیوونت میکنم حسان فرداد…

با تو اسمون ابی می باره

شبامون می شه پر ستاره

عاشق تو شدم من عشقم

واسه دیدن چشمات تشنه ام

سام با اون برق نگاهش که منو کلافه کرده بود دستمو گرفت .

اولش خوشم نیومد اما به محض دیدن صورت پر خشم حسان همه چیز یادم رفت….

دستمو بالا آورد و مجبورم کرد یه درو بچرخم……

ناخودآگاه خندم گرفت…

یه خنده ی خیلی غلیظ…..

تینا کنارمون با حالت بامزه ای دست میزد…

مطمئنم اگه کارد که هیچ شمشیرم به حسان میزدی خون ازش نمی اومد….

تمام مردایی که اطرافمون بودند نگاهشون به رقص طناز من بود

و من فقط یه چیز برام مهم بود…

دیوونه کردن حسان….

بهش نگاهی انداختم و یه لبخند مکش بهش هدیه کردم…

با این کارم با چشماش آشکارا برام خط و نشون کشید…

خندم گرفت و نامحسوس و بدون اراده براش چشمک ریزی فرستادم…

تو رو دوست دارمت اره اره

کسی مثل تو دیگه نداره

بدون تو دیگه نمیشه

گل من می مونی تا همیشه

دل تنگت و با من واکن ب

یا چشمات رو من واکن

گل من

بیا تو حالا منو تو تنهایی

دستامونو بگیریم بریم به اسمونا

چشمات میخنده

خندهات قشنگه

تو رو دوست دارم قدر یه دنیا

نگاه سام با اشتیاق روی صورتم بود….

امشب خیلی بیش از حد از محدوم جلوتر رفته بودم…

یه نفس عمیق کشیدم….

نگاهم دوباره رفت سمت میز حسان….

این دفعه مظاهرو دیدم که نگران داشت حسانو نگاه میکرد…

نمیدونم چش شده بود؟….

منم یه ذره نگران شدم.

حسان گیلاس شرابو یه سره رفت بالا…..

امشب با اینهمه مشروبی که خورده مطمئنم یه بلایی سر خودش میاره…..

سرشو بالا آورد با چشمای سرخ شده نگاهم کرد…

تمام….

مات ومبهوت موندم سرجام…..

وسط اونقدر شلوغ بود که کسی متوجه ی حالت من نشد.

تینا خودشو وسط منو سام انداخت و با سام مشغول رقصیدن شد…

من….

نگاهم هنوز به چشمای به خون نشسته ی مرد مغرور بود…..

با تو اروم ارومم

بی تو داغون داغونم

با تو چشمامو میبندم

با تو دائمی میخندم

بیا دنیایه من باش تو

بیا رویایه من باش تو

بیا عاشق من باش تو

بیا دستمامو بگیر و پاشو

با تو دنیا عشق و می سازم

با تو دنیا بهشت و می سازم

با تو عاشق عشق تو میمونم

واسه چشمای ناز تو میخونم

حسان هنوز با اون حال خیره نگاهم میکرد….

دستش به سمت کرواتش رفت و اونو توی یه حرکت سریع بازش کرد…

می خونم تا که دنیام بدونه

من کردی باچشمات دیووووونه

گل من

دیگه طاقت نیاورد. نگاه سرخش و عصبانیشو ازم گرفت و با سرعت نور از روی صندلی بلند شد و رفت سمت خروجی سالن…..

من به جای خالیش هنوز خیره بودم…

با دستایی که روی شونم نشست از بهت دراومدم…….زهره بود…

ـ بابا کولاک کردی دختر….مجلسو آتیش زدی که..

من مثل گیجا نگاهش کردم..

بعد از چند ثانیه به خودم اومدم….

سریع یه لبخند روی لبهام کاشتم و گفتم:

ـ پس چی! …حالا هنوز مونده تا آتیش سوزوندنمو ببینی…

زهره سوت ضعیفی کشیدو دم گوشم گفت:

ـ بابا تو با این طنازی و دلبری که الان کردی رسما تمام مردایی رو که اطرافت بودنو سکته دادی…..دیگه بدتر از این که….

با صدای حوری جون حرفش نصفه موند…

برگشتم به سمت حوری جون..مظاهرم کنارش ایستاده بود….

یه اخم شدیدی روی پیشونیش بود…

وا این کی اومد اینجا..؟

ـ مهرا جون عزیزم بسه دیگه…یه کم به خودت استراحت بده…هنوز تا آخر شب کلی راه مونده…

حالتش یه ذره ناراحت بود…

یه ذره عصبانی…

من و زهره با تعجب بهش نگاه کردیم…

انگاری متوجه حالت ما شد.

سریع یه لبخند زد و گفت:

ـ بابا وروجک یه آتیشی به پا کردی که نگو….بدو بیا بشین بسه….

زهره یه نگاه عمیق به حوری جون و مظاهر انداخت …

انگاری یه چیزی رو فهمید که سریع گفت:

ـ اِ..آره بابا…یه ذره خستگی بگیر .

سریع از کنارم رد شدو دست حوری جون رو گرفت با مظاهر رفتن سر میز…

وا اینا چرا اینجوری شدن؟

شونمو بالا انداختم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا