رمان ویدیا جلد دوم پارت 9
#ایران_تهران
#اسپاکو
آشو:
-ویهان لج نکن بذار چند ساعتی رو هاویر بره تو یکم استراحت کن.دیدی که دکترت چی گفت.
ویهان بی قرار عصبی لب زد
-نمیتونم
سودابه وارد اتاق شد
-مادر از دست تو کاری برنمیاد فقط چند ساعت هاویر میره
ویهان لبه تخت نشست.تلفن آشو به صدا درآمد.به هوای اینکه هاویر پشت خط است بی توجه به شماره تماس گیرنده گوشی را سایلنت کرد.بعد از چند ثانیه تلفنش دوباره زنگ خورد.با دیدن شماره بیمارستان سریع تماس را وصل کرد.صدای پرستار در گوشش پیچید
-آقای حسیبیان بیمارتون علائم حیاتیش بهبود داشته و احتمال بهوش اومدنش خیلی زیاده.
آشو نمیدانست چه عکسالعملی نشان دهد.نگاه سودابه و ویهان به آشو بود.
-چت شده؟یه چیزی بگو.
-از بیمارستان بود گفت مریضتون علائم حیاتیش بهبود داشته ممکنه بهوش بیاد.
ویهان با عجله از روی تخت بلند شد
-من باید برم،حتما بهوش میاد.دلممیخواد وقتی چشماشو باز میکنه اولین نفر منو ببینه!
آشو سری تکان داد.ساعتی نگذشته بود که همه در راهرو بیمارستان جمع شدند.
پرستار با شنیدن صدای همهمه به سمتشان آمد
-این همه آدم برای چیه؟؟
-منتظر میمونیم تا بیمارمون بهوش بیاد.
-خب زمان دقیقی نداره بهوش اومدنش که،ما فقط اطلاع دادیم که درصد بهوش اومدنش بیشتر شده و امید داریم به زودی بهوش بیاد نگفتیم که همگی بیایید اینجا.اینجا بیمارستانه،نمیشه که همگی با هم بخوایید بمونید.لطفا برید بیرون بیمارستان یا نهایتا توی حیاط.
پرستار بعد از اتمام حرفهایش به سمت اتاق اسپاکو رفت.با دیدن اسپاکو شوکه،از اتاق بیرون آمد.سپس به همراه چند پرستار و دکتر و دوباره وارد اتاق شد.
#ایران_تهران
#اسپاکو
چشمهایش را باز کرد.تنها چیزی که دید سقف سفید بالای سرش بود.
دکتر به همراه پرستار وارد اتاق شد. چشمهایش در حلقه چرخید روی دکتر که بالای سرش ایستاده بود ثابت ماند
-سلام دخترم حالت خوبه؟
چشم روی هم گذاشت.لبهای خشکش را به سختی باز کرد
-خانوادم!
صدایش به شدت گرفته بود.
-همه بیرون هستند.
تمام بدنش درد میکرد.دردش به قدری زیاد بود که حس میکرد یک شب تا صبح در هاوَن(هَوَنگ)کوبیده بودنش.
دکتر رو کرد به پرستار
-فقط یکی دو نفر از افراد خانوادش میتونن فعلا بیان و ببیننش.بگو بیان.
پرستار از اتاق خارج شد و به حیاط رفت.خانواده حسیبیان را دید که گوشهای ایستاده اند،به سمتشان راه افتاد.با دیدن پرستار همگی با نگرانی به او چشم دوختند.
-فقط از نزدیکانش مثل همسر،پدر،مادر،یا خواهر و برادرش دو سه نفر میتونن بیان و ببیننش!
ویهان بلافاصله به دنبال پرستار راه افتاد،آشو و هاویر هم به دنبال ویهان رفتند.
-خب دخترم،اینها رو میشناسی؟
ویهان دلش میخواست جلو برود و اسپاکو رو در آغوش بکشد.
اسپاکو نگاهی به چهرهها انداخت و با نگاه به آنها اشاره کرد
-هاویر،آشو،ویهان
-میتونی بگی چه نسبتی باهات دارن؟
اسپاکو لبهای خشکش را فاصله داد و با صدای آرامی گفت
-هاویر دختر داییم،ویهان و آشو هم پسر داییهام هستن.
نگاه ویهان مات شد،لحظهای قلبش از تپیدن ایستاد.اسپاکو رو کرد به هاویر
-آریا کجاست؟نیومده؟
حالا هر سه شوکه به اسپاکو نگاه میکردند.دکتر چند سوال دیگر هم از اسپاکو پرسید و رو به ویهان کرد
-شما همراه من بیایید.
صدایی در سرش فریاد میزد.
-چرا اسپاکو نگفت ویهان همسرم؟چرا اسم آریا رو آورد؟
سرش کوهی از فکر و خیال شد.اما گوشهای از دلش خدا را شکر میکرد که اسپاکو بهوش آمده است.
#انگلیس_لندن
#شاهو
شاهو سخت به دنبال کارهایشان بود تا هرچه سریعتر به ایران برگردند.بهرام قول داده بود کمکش کند تا همهی ثروت خانوادگی را از ساشا پس بگیرد.
نگاهش را به دودی که از دهانش خارج میشد دوخت.احمقانه بود اما هنوز هم بعد از گذشت این همه سال خاطرهی همان دوباری که با ویدیا بود از ذهنش نرفته بود.ویدیا را نه برای خودش میخواست و نه کس دیگری.حالا که ویدیا برای او نبود نباید سهم ساشا هم میشد.
ملیکا وارد اتاق شد و پشت سر شاهو ایستاد.شاهو وجود ملیکا را احساس کرد و به عقب برگشت.حالا ملیکا کاملا در آغوشش بود.خم شد روی گردنش و نزدیک لالهی گوشش را نفس کشید.هیچ زنی بوی ویدیا را نمیداد.چرا نمیتوانست او را فراموش کند.در دل لعنتی به ویدیا فرستاد.به پهلوهای ملیکا چنگ زد و سر در گردن همسرش فرو کرد و حریصانه بوی گیسوانش را بلعید،شاید که ذرهای از عطشش کمتر میشد.
ملیکا میدانست که شاهو در رابطهاش همیشه خشن است.انگار ذرهای لطافت در وجود مردش نبود.باید خودش را برای شب سختی آماده میکرد.
شاهو چنگی به موهای ملیکا زد و سرش را به عقب کشید.لبهایش روی لبهای همسرش قرار گرفت.گاهی بوسههایش به گاز خفیفی منتهی میشد.اما ملیکا سکوت کرده بود.
#ایران_تهران
#ویدیا
اولین باران پاییزی بشدت میبارید.صدای قطرات باران که به شیشه میخورد به گوشش میرسید.نگاه علیرام مات عکسهای دونفرهای بود که بعد از گذشت این همه وقت تنها همدم تنهاییاش بود.
سمیرا اولین و آخرین دختری بود که به او علاقمند شده بود.چطور میتوانست فراموشش کند.
صدای رعد و برق بلند شد.با حسرت دستی به لبهای خندان دخترک در عکس کشید.این حجم از دلتنگی را عکسها هم دیگر درمان نمیکردند.
پریشانتر از همیشه لبتاپ را بست.دستی به گردنش کشید.پنجره را باز کرد.قطرات باران به همراه سرما وارد اتاق شدند. التهاب درونش آنقدر زیاد بود که سرمای هوا را احساس نکند. فردا روز پرکاری داشت،اما انگار خواب از چشمانش فراری شده بود.
.
…
.
ساشا روی تخت دراز کشیده بود و کتابی مطالعه می کرد ویدیا لباس راحتی پوشیده بود و موهای بلندش را شانه میکشید.
نگاه ساشا از زیر عینک به ویدیا بود.بعد از گذشت این همه سال ذرهای از جذابیت و زیبایی ویدیا کم نشده بود.ویدیا آرام زیر لحاف کنار ساشا خزید.عطر تنش همراه با عطر ملیحی که این سالها استفاده میکرد مشام ساشا را پر کرد. کتاب را بست و کنار آباژور گذاشت. ویدیا سر بر شانه ساشا گذاشت.دست ساشا دور بازوی ویدیا حلقه شد،لبهایش روی موهای نرم و ابریشمی ویدیا نشست چشمانش را بست و بوسه ای روی موهای ویدیا کاشت.
#ایران_تهران
#اسپاکو
ویهان به همراه دکتر از اتاق خارج شد.هاویر نمیدانست چه بگوید.هنوز شوکه بودند.به سمت اسپاکو رفت و دستش را در دست گرفت.
-خیلی خوشحالم که حالت خوبه. اگر بدونی این مدت چقدر دلتنگت بودیم.
– مگه چقدر شده که بیهوشم؟
-نزدیک سه ماه،این مدت برای هرکدوم از ما به اندازه یک سال گذشت.خدا رو شکر که بهوش اومدی.
-هاویر آریا کجاست؟نیومده چرا؟
هاویر نگاهش را به آشو دوخت. منظور اسپاکو را متوجه نمی شد این که چه اصراری به آمدن آریا داشت.
.
.
ویهان وارد اتاق دکتر شد.
– چیزی شده آقای دکتر؟
– فعلا در حدثه اما ممکنه خانم شما یک یا چند سال از خاطرات زندگیش رو کاملاً فراموش کرده باشه!
ویهان حس کرد زیر پایش خالی شد.قلبش لحظهای تپیدن را فراموش کرد.با صدایی که به وضوح میلرزید لب زد
-یعنی اسپاکو یادش نمیاد که با هم ازدواج کردیم؟یادش نمیاد بچهی چند ماهمون رو از دست دادیم؟درسته؟؟؟
-گفتم که فعلا در حد حدث و گمان هست.باید چندتا آزمایش و MRI ازش بگیریم تا جواب دقیق بدیم.
-اگر چیزی که میگید درست باشه چقدر ممکنه این فراموشی طول بکشه؟
-متاسفانه زمان دقیقی رو نمیشه مشخص کرد.گاهی امکان داره یک هفته طول بکشه گاهی هم ممکنه بیمار اصلا اون خاطراتی که فراموش کرده رو به یاد نیاره!باز هم میگم جواب قطعی رو بعد از مشخص شدن نتیجه آزمایشات میتونم بگم.
#ایران_تهران
#اسپاکو
بالاخره بعد از انتظاری کشنده جواب آزمایشات آماده شد.همانطور که دکتر حدث زده بود اسپاکو قسمتی از خاطراتش را فراموش کرده بود.باورش برای ویهان سخت بود.اینکه ممکن است اسپاکو هیچوقت بهترین خاطرات مشترکشان را به یاد نیاورد.
ویهان کلافه و درمانده رو به دکتر کرد
-من الان باید چکار کنم آقای دکتر؟درمانی؟دارویی؟خارج از ایران ببرمش برای درمان چی؟اونجا حتما یه راهکاری دارن براش.
دکتر که حال ویهان را درک میکرد او را به آرامش دعوت کرد
-لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنید.باید با خود همسرتون این موضوع رو درمیون بذاریم.ایشون هستن که تصمیم میگیرن که کمک درمانی یا مشاوره رو میپذیرن یا خیر.ممکنه خاطرات عذابآوری بوده که پاک شدن و بازگشتشون ایشون رو منقلب کنه و حالشون خیلی حادتر از چیزی که الان هست بشه.اما در نظر داشته باشید تحت هیچ شرایطی فشار عصبی بهشون وارد نکنید.یک سری چیزها رو باید به زمان سپرد تا به مرور بهبود پیدا کنن.
.
.
هاویر وارد اتاق اسپاکو شد.
-هاویر من تا کی باید اینجا بمونم؟
-احتمالا فردا مرخص بشی و ادامه استراحتت رو خونه انجام بدی.
ویهان پشت سر دکتر وارد اتاق شد.
دکتر با لبخندی که همیشه بر لب داشت رو به اسپاکو کرد
-حالت چطوره دخترم؟
اسپاکو نگاهی به ویهان که سرش پایین بود انداخت.
-خوبم.
-خب خدا رو شکر.اینطور که معلومه دختر قوی هستی.
دکتر به لبخندش عمق بخشید و بعد از نفس عمیقی حرفش را ادامه داد
-بهتر دیدم خودت هم در جریان یک سری مسائل باشی.بهرحال این تویی که باید تصمیم بگیری
اسپاکو از حرفهای دکتر نگران شد، اخمی کرد
-چیزی شده ؟
-نمیشه گفت اتفاق بدی افتاده یا خوب،اما بخاطر تصادف و ضربهای که به سرت وارد شده قسمتی از خاطراتت رو فراموش کردی.ممکنه این اتفاق فقط چند روز طول بکشه ممکن هم هست بیشتر.
-من نمیفهمم،یعنی چی؟یعنی من فراموشی گرفتم اونم فقط چند سال از زندگیم رو؟
-درسته،ببین دخترم سیستم مغز انسان خیلی پیچیدست،نمیشه توی چند خط توضیح داد که چرا و چطور این اتفاق افتاده،اما ضربه ای که به سرت خورده باعث شده مغزت چنین واکنشی نشون بده،شاید به طور عامیانه بشه اینطور بیان کرد که در زمان بیهوشی بدنت ترجیح داده قسمتی از خاطراتت رو پاک کنه و برگرده تا اون خاطرات رو نگهداره و از بین بره!
-چه اتفاقات مهمی رو من فراموش کردم؟
ویهان که تا آن لحظه ساکت بود به تخت نزدیک شد
-مثلا ازدواجت با من.
اسپاکو نگاهش را به ویهان داد
-من با تو ازدواج کردم؟؟؟امکان نداره…باورم نمیشه!من و تو؟؟؟
تمام ذهنش پر از سوال و حرف بود.دیگر متوجه صحبتهای اطرافیانش نمیشد.تا جایی که به خاطر داشت ویهان را همیشه دوست داشت اما به عنوان یک دوست نه همسر.
با نشستن دستی روی شانهاش سرش را بالا آورد.نگاهش به دو گوی رنگی افتاد.
جز اسپاکو و ویهان کسی در اتاق نبود.آنقدر در خورد غرق بود که متوجه رفتن بقیه نشده بود.
-بهم فرصت بده.
لبخند کمرنگی لبهایش را نقاشی کرد
-تو فقط باش،ساختنش با من.تو باش تموم کم و کسرش با من!
#ایران_تهران
#پانیذ
-پانیذ خواهش میکنم،دوست دارم تو هم همراهم باشی.
-آنا جان،من حوصله ندارم.خودم یه دستی به سر و صورتم میکشم.
-خیر سرم بله برونمهها!!
-نه عزیزم،نگو بله برون بگو عقدکنون!!
-حالا هرچی،من استرس دارم میخوام تو همراهم باشی.
پانیذ برای تغییر بحث پرسید
-آنا چیشد دایی قبول کرد؟
آنا که ذهنش از بحث آرایشگاه منحرف شده بود رو به پانیذ کرد
-منم تعجب کردم،اما تا جایی که میدونم پدر مانی با بابا صحبت کرد،نمیدونم چی به بابا گفته که بابا قبول کرد.وای پانیذ دلم شور فردا رو میزنه.
-من از دست تو و دلت چکار کنم؟قبلا دلت شور مانی رو میزد که الان دیگه گرفتت دیگه،حالا شور چیو میزنه؟
-خودمم نمیدونم فقط میدونم شور میزنه!
پانیذ عصبی دست لای موهایش فرو کرد
-خوشی زده زیر دلت بگیر بخواب فردا صبح زود باید بیدار بشیم.
آنا که انگار دوباره برنامه فردا یادش افتاده بود سرش را روی بالشت گذاشت
-راست میگیا
پانیذ که تغییر رفتار ناگهانی آنا خندهاش گرفته بود طوری که او بشنود گفت
-خل شدی رفت.
.
.
.
صبح زود با صدای مستانه هر دو مستانه برخواستند.آنا رفت دوش بگیرد.پانیذ هم تمام لوازم مورد نیاز را در ساک کوچکی جای داد.
بالاخره آنا از حمام خارج شد و سپس پانیذ دوش سبکی گرفت.
هر دو آماده بودند که مانی به دنبالشان آمد.پانیذ روی صندلی عقب جای گرفت.
-پرستو نیومد؟
-نه اون قرار شد با دخترخالم یه آرایشگاه دیگه برن.
آنا سری تکان داد.پانیذ محو رنگ برگهای پاییز بود.شدیدا طالب یک دل سیر قدم زدن روی برگهای خزانزده بود.اما باید آنا را همراهی میکرد تا شب بیادماندنی داشته باشد.
سلام پارت 10 نذاشتی هنو
زود بزا دیگع
اگر منظور شما همون قدیسه ن•ج•س باشه من هم قبلن خونده بودمش تازه فصل ۲ یا کتاب۲ هم داره فکرکنم اسمش محکوم شب پر گناه باشه
میشه رمان قدیسه ناپاک از کوثر شاهینی فر رو بزاری؟؟
خب طو اینستاگرامش بخون…