رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 45

4
(1)

#ایران_تهران
#پانیذ

 

صبح اول وقت آماده شد تا به دانشگاه بره هر چند روزهای آخر سال بود و همه چی تق و لق بود.

با ورود به دانشگاه نگاهش به هیوا افتاد که روی نیمکتی نشسته بود و متفکر به جائی خیره بود.

آرام به سمتش رفت و دست روی چشمهای هیوا گذاشت.

هیوا: دختره ی لوس دستتو بردار، باهات قهرم. یک هفته است رفتی انگار نه انگار دوستی هم داشتی! خیلی بی معرفتی.

پانیذ کنار هیوا روی نیمکت نشست.

-من که گفتم توام بیا.

-آره جون عمه ات، سرخر می خواستی چیکار؟

-همین اداها رو در بیار، زنداداش که گرفتم محلتم ندم!

لحظه ای قلب هیوا از حرکت ایستاد. تمام رویاهایش را با پیمان ساخته بود.

نمی توانست تصور کند او را با دیگری ببیند. دلش شور می زد.

با خنده ای تصنعی رو کرد به پانیذ.

-کووو تا بگیری؟

پانیذ از روی نیمکت بلند شد.

-خدا رو چی دیدی؟ شاید همین روزها زنداداش دار شدم!

رنگ از رخسار هیوا پرید. پانیذ زیرنظر گرفتش.

یه بوهایی برده بود که هیوا بی میل به پیمان نیست اما دوست نداشت راجع به خواستگاری امشب چیزی به هیوا بگوید.

دست هیوا را کشید.

-بریم کلاس دیر شد.

هیوا بی حواس به دنبال پانیذ کشیده شد اما تمام هوش و حواسش پیرامون حرف پانیذ بود.

روش نمی شد تا از پانیذ دقیق تر سوال بپرسه. در سکوت کنار پانیذ روی صندلی کلاس نشست.

 

همه آماده از خانه خارج شدند. پیمان دسته گل بزرگی سفارش داده بود.

پانیذ نیم نگاهی به پیمان انداخت.

-آخرم نگفتی کیه؟ چیه؟ چه شکلیه؟ اسمش چیه؟

-نفس بگیر وروجک! مگه تو به انتخاب من شک داری؟

پانیذ دلش می خواست تا به پیمان بگه چقدر دوست داره نزدیک ترین دوستش، زن داداشش بشه اما مگر می شد آدم ها رو به اجبار عاشق هم کرد و زیر یک سقف برد؟

در دلش برای هر دو آرزوی خوشبختی کرد. از روزی که برگشته بودند از علیرام بیخبر بود.

دلش می خواست تا به هر بهانه ای شده بهش زنگ بزنه. این سردرگمی ها کلافه اش کرده بود.

ماشین وارد کوچه ی آشنائی شد. شک در دل پانیذ افتاد.

ماشین مقابل خونه ی عزیزترین دوستش ایستاد. پانیذ نگاهی به خانه و نگاهی به چهره ی خندان و خبیث پیمان انداخت.

لبهایش را انگار به هم قفل زده بودند. شوق و هیجان در قلبش سرازیر شد.

صدای پیمان باعث شد تا از هپروت بیرون بیاد.

-خوابت برده پانیذ؟ پیاده شو میخوام ماشین رو قفل کنم.

پانیذ از ماشین پیاده شد.

-پیمان بگو که خواب نیستم.

پیمان ناجوانمردانه نیشگونی از بازویش گرفت. صدای فریاد ریز پانیذ در کوچه ی خلوت پیچید.

پیمان: دیدی خواب نیستی؟

پانیذ لبخند دندون نمائی زد.

-کلک، از کی عاشق هیوا شدی؟ نگو که با هم قرار گذاشته بودین!

پیمان با هیجان گل را در دستش جابجا کرد.

-هیوا خبر نداره امشب من خواستگاریش اومدم.

پانیذ به بازوی پیمان کوبید.

-خیلی بدجنس شدی!

با باز شدن در حیاط، همه به داخل رفتند. خونه ی هیوا هم همانند خونه ی خودشان ویلائی و نقلی بود.

نگاه پانیذ به پرده ی کمی کنار رفته ی اتاق هیوا افتاد. آرام دست تکان داد.

هیوا با هول پرده را انداخت. قلبش بی امان و کوبنده در سینه اش می کوبید.

گونه هایش از حرارت قلبش گلگون شده بود. باورش نمی شد، مردی که دیشب برای خواستگاری زنگ زده بود و هیوا چه قشقرقی به پا کرده بود برای نیامدنش، پیمان، مرد رویاهایش باشد.

در به یکباره باز شد. ترسیده قدمی به عقب پرید. نیش پانیذ شل شد.

-عروس خانوم چرا نیومدن گل رو از شازده داداشم بگیرن؟

-تو خبر داشتی و چیزی به من نگفتی؟

پانیذ پشت چشمی نازک کرد.

-تو مگه من و محرم رازت دونستی و گفتی عاشق پیمانی؟

هیوا سرش را پایین انداخت.

-ترسیدم پیش خودت راجبم فکر دیگه ای بکنی.

پانیذ به سمتش رفت و محکم وسط سرش کوبید.

-دختره ی احمق نادون! کیه که بدش بیاد بهترین دوستش زنداداشش بشه؟ منم خبر نداشتم. این پیمان بدجنس از دیشب لب باز نکرد و نگفت کجا میایم.

به یکباره هیوا را در آغوش کشید.

-وااای من چقدر خوشحالم که تو قراره بشی عضوی از خانواده ی من.

دست هیوا را گرفت و کشید.

-بریم که آقا دوماد چشمش به در خشک شد.

با هم به سمت سالن رفتند. هیوا با خجالت به همه سلام کرد.

نگاه پیمان به هیوا و گونه های گل انداخته اش افتاد.

مدت ها بود که بی میل به هیوا نبود اما اطمینان نداشت آیا هیوا هم میلی به او دارد یا نه.

مراسم خواستگاری خیلی زود سر گرفت و با جواب بله ی هیوا، قرار عقد کنان را برای اول بهار سال جدید که چند هفته بیشتر بهش نمانده بود گذاشتند.

پانیذ با خوشحالی عکس دو حلقه روی پروفایل تلگرامش گذاشت.

#ایران_تهران
#علیرام

 

روزهای آخر سال و حساب و کتاب ها باعث شده بود تا از همیشه بیشتر سرش شلوغ باشه.

خسته وارد خانه شد. ویدیا با دیدن چهره ی خسته ی علیرام به سمتش رفت.

علیرام با دیدن ویدیا لبخند خسته ای زد.

-شما چرا تا الان بیداری مامان؟

-چهره ات میگه چقدر خسته ای، نیازی نیست انقدر به خودت زحمت بدی.

علیرام خم شد و گونه ی ویدیا را بوسید.

-دورت بگردم، آخر ساله و کارها زیاد.

ویدیا دست علیرام را گرفت.

-بیا بشین برات یه چیزی بیارم بخوری.

-یه چیزی تو شرکت با بچه ها خوردیم، میرم بخوابم. توام دیگه تا دیروقت بیدار نمون.

صدای ساشا باعث شد تا هر دو به سمت پله ها برگردند.

-زنه منه، الان باید تو بغل من باشه اونوقت نگران پسر لندهورشه! تو چرا زن نمی گیری دست از سر زن من برداری؟ شاید اینطوری به من مادر مرده هم توجه کرد.

ویدیا صدا بلند کرد.

-ساشاااااااا …..

-جون دل ساشا؟ حسودیم می شه پسراتو از من بیشتر دوست داری.

ویدیا با خنده به سمت ساشا رفت. ساشا از خدا خواسته دست دور بازوی ویدیا حلقه کرد.

-تو باز بی خواب شدی؟

-وقتی تو کنارم نباشی خواب ندارم.

ویدیا می دانست عادت ساشاست که باید ویدیا کنارش باشه.

علیرام با حض به عشق بی پایان پدر و مادرش نگاه کرد. همیشه در قلبش آنها را ستوده بود.

به سمت پله ها قدم برداشت. دست روی شانه ی ساشا گذاشت و با بدجنسی رو کرد بهش.

-همون قدر که به شما میرسه، به ما هم می رسه! اصلاً شاید بعضی شب ها مثل قدیم ها بهانه ی مامانمو بگیرم و بخوام کنارم باشه.

دل ویدیا از حرف علیرام قنج رفت. چقدر بودنشان به زندگیش رنگ و بو داده بود.

ساشا با حرص ساختگی دست علیرام را از روی شانه اش کنار زد.

-شما خرس گنده بی جا بکنی لندهورنصف شب زن من و زابراه بکنی … من و تهدید میکنه!!

علیرام قهقه ای زد و صورت ساشا را بوسید.

-من هر دوتون رو با هم میخوام پیرمرد.

ساشا گوش علیرام را کشید.
-به من میگی پیرمرد؟

علیرام دست بالا برد.

-اشتباه شد، من پیرمردم!

-آفرین پسر جون. من پامو از این خونه بیرون میذارم، دخترا صف می کشن.

صدای ویدیا بلند شد.

-چشمم روشن!

علیرام پله ها را بالا رفت.

-چرا من و تنها گذاشتی علیرام؟

-شما از پس مامان برمیای.

صدای شوخی و بگومگوی ساشا و ویدیا به گوش می رسید. وارد اتاقش شد.

خسته کت رو از تن جا کرد و با شلوارکی روی تخت دراز کشید.

دست در جیب شلوارش کرد و گوشی موبایلش را بیرون آورد. شب از نیمه گذشته بود.

مدتی بود از پانیذ خبری نداشت. وارد تلگرام شد. صفحه چت خودش و پانیذ را باز کرد.

با دیدن پروفایل پانیذ که عکس دو حلقه بود گوشی از دستش سر خورد. با کلافگی روی تخت نشست.

قلبش محکم و بیقرار در سینه اش می کوبید اما انگار دستی سخت گلویش را فشار می داد. هوای اتاق در نظرش خفه کننده آمد. بلند شد و بی هوا در تراس اتاقش را باز کرد.

هوای آزاد به یکباره به داخل اتاق هجوم آورد. دست برد و دکمه ای اول پیراهنش را باز کرد و هوا را با ولع بلعید.

اما چرا قلبش انقدر سنگین شده بود؟ تنها عکس آن دو حلقه در مقابل دیدگانش جولان می دادند.

خودش هم این حال خراب را درک نمی کرد. به نرده های فلزی تراس تکیه داد و روی زمین سرد تراس نشست.

در این هیاهوی قلب و ذهنش، شعری از فاضل نظری در سرش به گردش درآمد و آرام زمزمه اش کرد.

نسبت عشق به من، نسبت جان است به تن

تو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من؟

زنده ام بی تو همین قدر که دارم نفسی

از جدایی نتوان گفت به جز آه، سخن

از روی زمین بلند شد. از دست پانیذ ناراحت بود که چرا در تمام مدت دوستیشان حرفی از کسی که دوستش داشت نزده بود.

از دست خودش بیشتر ناراحت بود که چرا افسار عقلش را به دست قلبش داده بود که حال چنین سرخورده شده بود.

کلافه دست میان موهایش فرو برد. الان باید چکار کنم؟!

به پانیذ پیام بدم و تبریک بگم یا سکوت کنم و انگار چیزی ندیدم؟ فقط باید دوری کنم.

با هزاران فکر درهم دوباره به اتاق برگشت. نگاهش به تابلوی اهدائی پانیذ افتاد. دلش برای پانیذ تنگ شد.

مگر می شد او را دید و دچارش نشد؟ اصلاً کسی پیدا می شد که پانیذ دوست داشتنیش را دوست نداشته باشه؟

پانیذ حکم هوا را داشت. به خودش که نمی توانست دروغ بگوید، پانیذ با همه برای او فرق داشت.

برایش خاص بود، عزیزکرده بود. اصلاً نور چشمی بود؛ او تمشک بود.

نگاهی به عکس تکی پانیذ انداخت. عکسی که او اصلاً حواسش نبود.

چهره ی خندانش نشان دهنده ی حال خوبش بود. آرام روی عکس دست کشید.

#ایران_تهران
#پانیذ

 

چند روزی از شب خواستگاری می گذشت و همه در تکاپوی مراسم عقد بودند.

هوای آخر اسفند ماه بوی بهار و ماهی های رنگی می داد.

پانیذ با ذوق به سبزه های که برای سفره ی هفت سین کاشته بود نگاهی انداخت.

دستی به برگ های ریز سبز درخت نارنج کشید. گوشه ای از باغچه را ریحان کاشته بود.

از علیرام خبر نداشت و میدانست آخر سال چقدر سرش شلوغه اما دلش می خواست ببینتش.

گوشیشو درآورد و پیامی برای علیرام ارسال کرد. دلش می خواست تا سبزه ای که برایش انداخته بود رو بهش بده.

همیشه سال تحویل خونه ی عزیز بودند. به رسم هر ساله که از بچگی به یاد داشت، بوی سبزی پلوی عزیز و ماهی کبابی هاش در خاطرش زنده می شد.

کلاس ها تعطیل شده بود. وارد خونه شد تا دوش بگیره.

هنوز پیامی از علیرام دریافت نکرده بود. میدونست پیمان و هیوا این روزها به شدت به دنبال کارهای مراسم عقد هستند.

برای هر دو خوشحال بود برای اینکه هر دوشون به کسی که می خواستند رسیدند.

همیشه از عشق می ترسید؛ از نرسیدن ها؛ از اینکه روزی کسی که حتی از خودش بیشتر دوستش داره بذاره و بره؛ اما احساسش این روزها سر ناسازگاری با عقلش به راه انداخته بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا