رمان ویدیا جلد دوم پارت 35
#ایران_تهران
#پانیذ
-به یه شرط.
-چی؟
-اینکه توام قول بدی من و از همه بیشتر دوست داشته باشی.
-خیلی وقته تو رو از همه بیشتر دوست دارم.
چیزی اون پایین پایین های قلب پانیذ تکان خورد؛ تکانی شیرین. از اسنوموبیل پیاده شد.
هنوز هم طعم شیرین حرف علیرام زیر دندونش بود. بن سان اومد سمتشون.
-صبر می کردید ما هم میاومدیم با هم میرفتیم!
علیرام: نشد؛ تله کابین رو با هم میریم.
بن سان رو شونه ی علیرام زد.
-خسته نباشی! همونم تنها برو بچه پررو.
علیرام خندید. آنا به سمت پانیذ اومد.
-میگم خوب با این پسر خاله ی شوهر ما عیاق شدیا … نکنه خبرائیه؟!
پانیذ متعجب به سمت آنا برگشت.
-چه خبری؟
آنا چشمکی زد.
-مثلا عشق و عاشقی!
-خودتم میدونی هیچ اعتقادی به عشق و عاشقی ندارم. ما فقط با هم دوستیم، یه دوستی معمولی.
آنا شونه بالا انداخت.
-امیدوارم همینی که میگی باشه.
آهو به سمت علیرام اومد و دست دور بازوش انداخت.
-اون دختره چی داره که تو انقدر بهش توجه می کنی و به منی که دختر خاله تم حتی محل نمیدی؟
-منظورت پانیذه؟
آهو با حرص ابرو در هم کشید.
-حالا چه فرقی میکنه؟
-خیلی فرق می کنه چون داری راجع به کسی حرف می زنی که برای من خیلی عزیزه!
آهو باورش نمی شد علیرام داشت از یه زن دفاع می کرد. علیرامی که این چند سال جز مادرش با هیچ زنی رابطه ی خوبی نداشت.
حالا این دختره تازه از راه رسیده چطور تونسته بود خودش رو تو قلب علیرام جا کنه که اینجوری بخواد ازش دفاع کنه؟
علیرام مال آهو بود اما از اینکه میدید هیچ توجهی بهش نداره، بغض گلوشو چنگ میزد.
با صدای لرزانی لب زد:
-تو میدونی من چقدر دوستت دارم.
علیرام می دانست آهو به او علاقه داره. به سمت آهو چرخید.
-منم دوستت دارم.
لحظه ای لبخند روی لبهای آهو نشست اما با حرف بعدی علیرام مثل بادکنکی که بادش رو خالی کرده باشند، چهره اش تو هم رفت.
-منم دوستت دارم اما به عنوان یه دختر خاله! دنیای ما با هم خیلی فرق می کنه؛ نمیخوام بیشتر از این آسیب ببینی.
آهو نگاهش رو به علیرام دوخت.
-تو اصلاً قلبی هم داری که بخوای احساسات منو درک کنی؟
علیرام لبخند تلخی زد. آهو چه می دانست این دو سال بعد از رفتن سمیرا چه بلایی سر قلب و دلش اومد؟
آهو از علیرام دور شد. بن سان به سمت برادرش اومد.
-چی گفتی به دختره که اینطوری عصبی شد؟
-من چیزی بهش نگفتم.
-لطفاً تنهام بذار.
آنا به سمت پانیذ رفت. مانی جلو رفت و رو کرد به آهو.
-بار آخرت باشه تو زندگی شخصی من دخالت می کنی! به تو هیچ ربطی نداره زندگی من و انتخاب من! آنا بریم.
علیرام عصبی دست توی موهاش کشید. آهو امروز باعث شده بود تا غرور وشخصیتش خورد بشه.
بن سان دست روی شونه ی علیرام گذاشت. علیرام نفسش رو پر حرص بیرون داد.
-تو با آهو برو، من خودم میام.
بن سان حال علیرام رو درک می کرد.
-مراقب خودت باش.
علیرام سری تکان داد. بن سان بی هیچ حرفی مچ دست آهو رو گرفت و به دنبال خودش کشید.
هوا کم کم داشت تاریک می شد اما علیرام همچنان روی کوه پر از برف نشسته بود.
احساسی که به پانیذ داشت با احساسش به سمیرا فرق می کرد.
پانیذ انگار یه دوست واقعی بود. وقتی کنار پانیذ بود حس آرامش داشت.
راننده به دنبالش اومده بود. روی صندلی عقب نشست.
بعد از طی مسافتی شماره ی ناشناسی بهش پیام داد.
#ایران_تهران
#علیرام
بدون آنکه به پیامی که از شماره ی ناشناس اومده بود توجه کنه، نگاهشو به تاریکی شب دوخت.
لحظه ای تصویر بغض کرده ی پانیذ از جلوی چشمهاش دور نمی شد. عصبی دستش و مشت کرد.
خودش رو مقصر میدونست. چقدر دلش می خواست اون لحظه پانیذ و به آغوش بکشه و خدا میدونه چقدر خودش رو کنترل کرد تا به سمتش نره.
با صدای زنگ گوشی چشم از تاریکی شب گرفت. همون شماره ی ناشناس بود.
دکمه ی سبز رو لمس کرد.
-بله؟
-سلام.
چیزی توی وجودش تکان خورد؛ مثل کسی که از بلندی پرت شده باشه. دستش و روی پشتی صندلی جلو گذاشت.
مگه می شد این صدا رو نشناخت؟!
-علیرام پشت خطی؟
او از حال منقلب علیرام چی می دونست؟ علیرام احساس خفگی می کرد.
دست برد و اولین دکمه ی پیراهن مردانه اش رو باز کرد. قلبش سنگین می کوبید.
-علـ …
نذاشت ادامه بده. با صدایی که سعی در کنترلش داشت لب باز کرد.
-برای چی زنگ زدی؟
نفسش رو سنگین بیرون داد تا کمی، فقط کمی از التهاب قلبش کم بشه.
-میخوام ببینمت.
پوزخند تلخی گوشه ی لبهای پهن و مردانه اش نشست.
-روزی که بیخبر رفتی مگه علیرامی بود که الان میخوای ببینیش؟
صدای هق هقش از اونور گوشی دل علیرام رو ریش کرد. لعنت به این دل لعنتی …
-بذار ببینمت؛ اونوقت اگر نخواستی دیگه من و نمی بینی و قول میدم برای همیشه برم.
علیرام کلافه بود. سمیرا نمی دونست این دو سال به اندازه ی یک قرن برای علیرام گذشته.
-آدرس و برام پیامک کن.
دیگه اجازه نداد تا سمیرا حرف بزنه و گوشی رو قطع کرد. شیشه رو تا آخر پایین کشید.
هوای سرد زمستانی به یکباره به داخل اتاقک ماشین هجوم آورد. دیروقت بود که به خونه رسید.
اونقدر پریشان بود که سلامی کوتاه به جمع خانواده گفت و به سمت اتاقش رفت.
ویدیا سؤالی به بن سان نگاه کرد و بن سان از همه جا بیخبر شونه ای بالا داد.
ویدیا: اتفاقی افتاده؟
بن سان: نه چیز خاصی نبود، حتماً خسته است.
ویدیا: ولی اون چهره ای که من دیدم یه چیزی فراتر از خسته بود! برو پیشش ببین چی شده.
بن سان بلند شد و به سمت اتاق علیرام رفت. علیرام تاق باز با همون لباسهای بیرون روی تخت افتاده بود.
بن سان چند ضربه به در اتاق زد و وارد شد. علیرام سر بلند کرد.
-تو که مثل گاو سرت رو میندازی پایین میای داخل، در زدنت برای چیه؟!
بن سان لبه ی تخت نشست.
-چیزی شده؟ بابت اتفاقات امروز ناراحتی؟
علیرام پوزخند پر از دردی زد.
علیرام خودش رو سمت تاج تخت کشید. نگاهش به تابلوی اهدایی پانیذ افتاد.
با تماس سمیرا کلاً پانیذ رو فراموش کرده بود. بن سان کنارش دراز کشید.
-چیزی شده علیرام؟
-برگشته؟!
بن سان به سمت علیرام چرخید.
-چی گفتی؟!!
علیرام پوزخند صدا داری زد.
-سمیرا بهم زنگ زده!
بن سان فکر می کرد علیرام عاشق پانیذ شده اما اینطور که علیرام از سمیرا می گفت …
-پانیذ چی؟!
-چه ربطی به پانیذ داره؟!
-من فکر کردم چیزی بین شماست.
-پانیذ دوستمه، همین!
اما تو کت بن سام نمی رفت.علیرام دوباره شروع به صحبت کرد.
-ازم خواست فردا ببینمش. هم دلم براش تنگ شده و هم ازش ناراحتم.
-دو سال بیخبر ولت کرد رفت، میگی دلت براش تنگ شده؟ کسیکه یه بار ول کنه بره دوباره می پره. نگو که هنوز دوسش داری!
علیرام سکوت کرد چون خودش هم نمی دونست آیا سمیرا رو مثل قبل دوست داره یا نه. بن سان بلند شد.
-فردا می فهمی اینهمه مدت کجا بوده البته اگه راستشو بگه! من میرم بخوابم، خیلی خسته ام.
نگاه علیرام هنوز به تابلو بود. یه دختر و پسر نشسته در غروب!
نمیدونست فردا باید چطور رفتار کنه. اصلاً با گذشت این دو سال سمیرا چقدر تغییر کرده؟
کلافه چشمهاش رو بست.
خیلی دیر پارت گذاری میکنین ما تا پارت جدید بیاد رمان رو یادمون رفته کاش حداقل چهار روز یک بار پارت میزاشتین واقعا بده اینجوری 🙄
سپاس
عالی بود