رمان

رمان ویدیا جلد دوم پارت 30

0
(0)

#ایران_تهران
#شاهو

-نکنه فراموش کردی؟

شاهو با عصبانیت دستهاش و مشت کرد.

-من تو کشور پیشرفته ای زندگی می کنم، یادت که نرفته؟

نازیلا نگاهش رو مستقیم به چشمهای شاهو دوخت.

-انگار یادت رفته من یه زمانی نزدیک ترین فرد به تو بودم؟

شاهو پر خشم مچ دست نازیلا رو چسبید. سرش وسط شونه و گردن نازیلا قرار گرفت.

-یادت رفته من چطور آدمی بودم؟

-یادم نرفته؛ پست تر از تو وجود نداره.

-خوبه که یادته پس حواستو جمع کن پات وسط زندگیم نباشه چون این بار قول نمیدم زنده بمونی، فهمیدی؟

نازیلا پوزخندی زد و دستش و از توی دست شاهو بیرون کشید و بی هیچ حرفی ازش دور شد.

شاهو کلافه روی صندلی نشست. هیچ کس نمی دونست یاس دختر واقعی شاهو نیست اما نازیلا …

بهراد به سمتش اومد.

-چرا اینجا نشستی؟ دیدم داشتی با نازیلا صحبت می کردی، چی می گفتی؟

-چیز مهمی نبود.

بهراد به معنی فهمیدن سری تکان داد اما تمام فکر شاهو پیش حرف های نازیلا بود.

علیرام از اینکه برای چندمین بار موفق شده بود و زحماتش به ثمر نشسته بود، خوشحال بود.

پانیذ به سمت علیرام رفت.

-حتماً تو پوست خودت نمی گنجی از خوشحالی؟

-راستشو بگم؟

پانیذ اخمی تصنعی کرد.

-آدم که به رفیق فابش دروغ نمی گه!

لبخند علیرام عمیق شد. واقعاً پانیذ براش رفیق فاب شده بود.

-خیلی خوشحالم … خیلی خیلی!

-منم خوشحالم.

-تو برای چی؟

-چون تو خوشحالی.

#ایران_تهران
#علیرام

علیرام نگاه عمیقش رو به چشمهای زیادی سیاه پانیذ دوخت. دلش می خواست بغلش کنه و به خودش بفشاردش.

احساسی که به پانیذ پیدا کرده بود تا به حال به هیچ کسی نداشت. جدای از هر احساسی بود.

با این دختر می تونست خودش باشه. به پانیذ نزدیک شد. اونقدر زیاد که عطر وجودش رو به راحتی می تونست استشمام کنه.

پانیذ سر بلند کرد تا چهره ی علیرام رو بتونه واضح ببینه.

-میدونستی تو تنها دوست منی که دختره؟

پانیذ ابروهاش بالا پرید.

-من دوستتم!

علیرام شیطنتش گل کرد.

-آره؛ نکنه فکر کردی میگم دوست دخترمی؟

پانیذ ضربه ی آرومی به شکم علیرام زد که باعث شد علیرام مچ دست زیادی ظریفش رو توی دستش بگیره.

-خدا اون روز و نیاره بخوام دوست دختر تو باشم!

علیرام انگشت شصتش رو پشت دست پانیذ کشید.

-تو زیادی فنچی، تو چشم پسرا نمیای.

-دقیقاً پسرا چه مدل دخترایی دوست دارن؟!

علیرام چهره ی متفکری به خودش گرفت.

-اووم … مثل این مدل ها، قد بلند و لوند.

پانیذ سر چرخوند و نگاهش به یاس افتاد.

-مثل دختر عموت؟!

علیرام نگاه پانیذ رو دنبال کرد و نگاهش به یاس افتاد.

-شاید.

پانیذ: من نمیگم اون دخترا بد هستن یا نه ولی من ترجیح میدم با کسی باشم که همینی که هستم و قبول کنه و پایه ی دیوونه بازیام باشه.

#ایران_تهران
#پانیذ

بن سان به سمتشون اومد و بی توجه به صحبت های نیمه کاره ی علیرام و پانیذ، دست پانیذ و گرفت و کشید.

-کوپنت با داداشم پر شده، بهتره بریم یکم برقصیم.

پانیذ به همراه بن سان وسط رفتن. پانیذ نگاهی به دختر پسرهایی که در حال رقص بودن انداخت.

-منکرات الان میاد جمعتون می کنه.

بن سان قهقهه ای زد. نگاه علیرام از دور هنوز به پانیذ بود که انگار داشت چیزی برای بن سان تعریف می کرد.

-تو نگران نباش؛ منکرات با ما داداشیه!

پانیذ یکی از ابروهاش رو بالا داد.

-عه؟!

-بعله … با داداشم صمیمی شدی!

-تقریباً.

-خیلی خوشحالم چون علیرام با هر کسی خو نمی گیره خصوصاً با دخترا!

پانیذ کنجکاو شد.

-چرا؟

-مطمئن باش یه روز خودش بهت میگه.

پانیذ دیگه چیزی نگفت. مهمونی بالاخره تموم شد و مهمون ها کم کم عازم رفتن شدند.

پانیذ به سمت ویدیا و ساشا رفت تا هم تبریک بگه و هم خداحافظی کنه. ویدیا ازش خواست تا به همراه خانواده اولین برف سال رو به ویلای ییلاقی ساشا بروند.

پانیذ می دونست که مادر استقبال می کنه. خداحافظی کرد و به سمت علیرام و بن سان رفت.

بن سان: با کی میری؟

-با مانی و آنا. بازم تبریک میگم.

علیرام دست کوچیک پانیذ و فشرد.

-می بینمت.

پانیذ لبخند شیرینی همچون اسمش زد. به همراه آنا به خانه برگشتند.

از اینکه شب خوبی رو پشت سر گذاشته بود لبخندی روی لبهاش نشست.

#ایران_تهران
#شاهو

یاس کلافه از اتاق بیرون اومد.

-سه ماهه ما اینجاییم بابا، ولی هنوز هیچ کاری نکردی!

شاهو خونسرد سر از مجله ی توی دستش بیرون آورد.

-باید صبر داشته باشی. برای تو که بد نشد، الان بهترین مانکن شرکت زرین هستی!

یاس روی مبل ولو شد و هر دو پا رو توی شکم کشید و خیره به کاغذ دیواری رو به روش عصبی لب زد.

-آره اما قانع نیستم.

شاهو پوزخندی زد.

-نباید هم باشی. تمام اون شرکت مال ماست.

-اووف … ولی این پسره خیلی عوضیه. من از هر راهی وارد شدم بی فایده بود.

-ولی تو باید هر طور شده اونو به سمت خودت بکشی!

یاس از روی مبل بلند شد.

-من دلم پارتی میخواد.

ملیکا از آشپزخونه بیرون اومد.

-خدا رو شکر اینجا دوستهای عجق وجق نداری تا باهاشون بیرون بری.

یاس سرتق ابروئی بالا داد.

-ولی به زودی پیدا می کنم.

ملیکا: راستی بهراد زنگ زده بود گفت اولین برف امسال رو قراره تو ویلای ییلاقیشون جشن بگیرن.

شاهو به یاد گذشته و خانوم بزرگ و آقابزرگ آهی کشید. از بچگی خانوم بزرگ این مراسم رو به پا میکرد.

چقدر اون روزها خوب بود. از وقتی ویدیا وارد زندگیشون شد همه چی خراب شد.

با قوت دستهاش رو مشت کرد. باید راهی پیدا می کرد تا تمام ثروت و به دست می آورد.

#ایران_تهران
#پانیذ

پانیذ با سبدی به سمت خرمالوهایی که به رنگ نارنجی تغییر رنگ داده بودند رفت. حتی فکر خوردنشون هم باعث می شد تا طعم گس خرمالوها رو حس کنه.

هوا ابری بود. کلاه سوییشرت سبز رنگش رو به سر کشید. موهای لختش از دو طرف کلاه روی شونه هاش ریخت.

تعداد زیادی خرمالو چید و تو ظرف داخل دستش گذاشت. خرمالویی برداشت و زیر درخت ایستاد.

خرمالو رو جلوی صورتش گرفت و به دوربین گوشی خیره شد و عکس گرفت. از دیدن عکس چشمهاش برقی زد.

شعر کوتاهی پیدا کرد و عکس و تو صفحه ی اینستاگرامش آپلود کرد.

از رویاهای کودکانه ام فقط، خاطراتی با طعم خرمالو مانده است و بس!

 

نگاه علیرام به پیامی که از طرف اینستاگرامش روی صفحه ی گوشیش اومد افتاد.

صفحه رو بالا کشید. اولین چیزی که نگاهش رو جذب کرد، چهره ی خندان پانیذ توی عکس بود.

لحظه ایداش برای دخترک تنگ شد. ناخواسته توی دایرکت پیامی فرستاد و منتظر جواب موند.

پانیذ با دیدن پیام علیرام لبخندی روی لبهاش نشست.

“منم دلم خرمالو میخواد”

جواب رو براش فرستاد.

“خب برو بخر”

“نه، از خرمالوی خونه ی شما میخوام!”

#ایران_تهران
#پانیذ

پانیذ هنوز هم باورش نمی شد این پسربچه ی لجوج، علیرام اخمو باشه.

“برات نگه میدارم، خوبه؟”

“اما من الان دلم میخواد”

پانیذ با لبخند نفسش رو بیرون داد.

“الان من چطوری اینو برات بیارم؟”

“لازم نیست بیاری، من خودم میام. تو فقط آماده باش”

شب رو خونه ی خانوم جون دعوت بود.

“ولی من شب مهمونی دعوتم!”

“خرمالوهای منو میدی و بعد از خوردن چائی میتونی بری”

پانیذ دو دوتا چهارتا کرد و نوشت “باشه”

“زود آماده شو”

پانیذ به سمت کمدش رفت. علیرام با لبخندی که حاصل پیام بازی با پانیذ بود اورکتش رو برداشت و زودتر از همیشه از شرکت بیرون زد.

ساعت ۵ عصر رو نشون میداد که به سمت خونه ی پانیذ حرکت کرد.

پانیذ کت قرمز کوتاهش رو به همراه شال و کلاه قرمزش پوشید. شلوار لی و بوتهای پاشنه سه سانتی خاکستریش رو به پا کرد.

مادر زودتر رفته بود. توی ظرف حصیری خرمالوها رو با دقت چید و روی ظرف چند تا برگ گذاشت.

با صدای گوشیش به سمت در حیاط خیز برداشت. در و باز کرد و نگاه علیرام از توی ماشین به رنگ قرمز کت پانیذ افتاد که تضاد زیبائی با پوست سفیدش ایجاد کرده بود.

#ایران_تهران
#پانیذ

خم شد و در جلو رو باز کرد. پانیذ روی صندلی نشست. هوای گرم ماشین با بوی عطر تلخ علیرام یکی شده بود.

با لبخند به سمت علیرام برگشت.

-سلام رفیق!

-سلام تمشک کوچولو، چطوری؟

پانیذ ظرف خرمالو رو به سمت علیرام گرفت.

-اینم خرمالوهای شما آقای شکمو!

علیرام دست دراز کرد و ظرف خرمالو رو گرفت و با دقت روی صندلی عقب گذاشت.

-میخواستی اون عکس وسوسه کننده رو توی صفحه ات نذاری!

پانیذ ابرویی بالا داد.

-خب، کجا بریم؟

پانیذ نگاهی به خیابون ها انداخت.

-به نظرم بریم پاتوق؛ من اونجا رو از همه جا بیشتر دوست دارم.

-بریم.

ماشین و جای قبلی پارک کردند و با هم به سمت کوچه باغ راه افتادند. برگ ها تمام کوچه باغ و رنگی کرده بود.

روی صندلی همیشگی نشستند. طره ای از موهای مشکی و لخت پانیذ روی پیشونیش ریخته بود.

شادابی صورتش و رنگ هلویی گونه هاش که سردی هوا باعث شده بود تا کمی قرمز به نظر برسه هر بیننده ای رو جذب می کرد.

علیرام کشش خاصی به پانیذ پیدا کرده بود و خوشحال بود از اینکه به دور از هر حس وابستگی و عاشقی، حالش با پانیذ خوب می شد.

عطر چای دارچین بلند شد. پانیذ با ولع عطر چائی رو بوئید.

-ساعت ها اینجا بشینم و چای بخورم، بازم دوست دارم.

-منم اگر تو رو به روم باشی و عطر چای دارچین، اینجا رو دوست دارم!

#ایران_تهران
#ویدیا

نگاه ویدیا به باغ خزان زده ی عمارت بود. عمارتی که هزاران خاطره ی تلخ و شیرین در خودش نهفته بود.

این روزها بعد از برگشت شاهو، یک شب خواب آرام نداشت. گذشته سایه ی شومش رو روی زندگی آرامش گسترانیده بود و همچون بختک روی گلوش آوار شده بود.

در عمارت باز شد و ماشین نازیلا وارد حیاط شد. لبخند تلخی روی لبهای زیبایش نشست.

اگر در گذشته بهش می گفتن که نازیلا یک روزی در آینده دوست و امینش میشه هرگز باور نمی کرد اما این زن سالها زمان برد تا خودش رو به ویدیا ثابت کرد.

در سالن باز شد و نازیلا وارد شد. او هم در گذشته خاطره های زیادی از این عمارت داشت.

ویدیا از پنجره ی قدی سالن فاصله گرفت. نازیلا به سمتش رفت و به چهره ی ویدیا که گذر زمان خط های ریزی روش گذاشته بود خیره شد.

-چرا انقدر مضطربی؟

ویدیا لبخند کم جانی زد.

-چه خوب شد که اومدی.

نازیلا دست ویدیا رو گرفت وهر دو روی مبل دو نفره ای نشستند.

-خب، تعریف کن.

ویدیا لب گزید.

-از اومدن شاهو اصلاً احساس خوبی ندارم.

نازیلا آروم پشت دست ویدیا رو نوازش کرد.

-میدونم گذشته ی خوبی نداشتی، اما اون قرار نیست آینده ی شما رو خراب کنه.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا