رمان ویدیا جلد دوم پارت 28
#ایران_تهران
#علیرام
علیرام خیره ی پانیذ و حرکاتش بود. پانیذ چرخی زد و اومد با فاصله کنار علیرام نشست.
کمی خم شد به سمت زمین تا پاش به زمین برسه.
-چیکار می کنی؟
-میخوام تاب بخورم.
علیرام لبخندی زد.
-خاله ریزه، بهتره بری عقب تکیه بدی.
پانیذ شکلکی درآورد.
-یادم رفته بود آقای غول چراغ جادو همراهمه!
-من غولم؟
-اوهوم. نگاه کن.
علیرام نگاهی به خودش انداخت.
-ولی من یه پسر خوشتیپ و جذاب می بینم.
-اوووو … ولی به نظر من یه چوب شور اینجا نشسته.
علیرام پاشو روی زمین کشید و تاب تکون خورد. پانیذ با هیجان دسته ی چوبی تاب رو گرفت.
-از این تندتر نمیشه؟
-این تاب چوبیه ولی یه تاب توی ویلا داریم.
پانیذ با هیجان به سمت علیرام برگشت.
-اونجا تابم میدی؟
علیرام حالت متفکری به خودش گرفت.
-اگر یه نهار دعوتم کنی!
-به شرطی که هر جا گفتم بیای.
علیرام کمی به سمت پانیذ خم شد. حالا صورت هر دو رو به روی هم قرار داشت. طره ای از موهای پانیذ روی صورتش افتاد.
-نکنه ببری سر به نیستم کنی؟
پانیذ چینی به دماغش داد.
-آخه زور من به غول چراغ جادو میرسه؟
علیرام یه تای ابروشو بالا داد.
-باشه، میام.
پانیذ لبخند دندون نمائی زد.
#ایران_تهران
#علیرام
-پس قول بده هر جائی رفتم غرغر نکنی!
-اونی که همیشه در حال غرغر کردنه، شما دخترها هستید.
بن سان به سمتشون اومد.
-شما دو تا اینجائید؟! همه داریم دنبال شماها می گردیم.
علیرام از روی تاب بلند شد.
-اومدم اینجا رو به پانیذ نشون بدم.
ابروهای بن سان از تعجب بالا پرید.
-چیکار کردی؟
علیرام با لبخند رو شونه ی بن سان زد.
-نمیخوای شام بدی؟
بن سان متوجه شد که علیرام دوست نداره دیگه ادامه بده. دیگه حرفی نزد و هر سه با هم پایین رفتند.
برای همه شب خوبی بود. تعدادی از دوستان نزدیک موندند و بقیه رفتند.
یاس از اینکه می دید علیرام با پانیذ چطور راحت و صمیمی رفتار می کنه حرصش گرفته بود چون اولین بار بود می دید علیرام با دختری اینطور صمیمی رفتار کنه.
هفته ی آینده کنسرت زنده داشتند و هر بار فکر کردن به این مسئله، حس ناشناخته ای رو تو پانیذ بیدار می کرد.
بالاخره بعد از یک روز خوش گذرونی برای همه و بخصوص علیرام که برای اولین بار بعد از رفتن سمیرا بهش خوش گذشته بود، همه به خونه برگشتند.
چند روزی از شب مهمونی می گذشت. پانیذ هر روز با هیوا به دانشگاه می رفت و بر می گشت. دیگه داشت یادش می رفت به علیرام قول نهار داده بود.
از یه شماره ی ناشناس براش پیامی اومد.
“هنوز سر قولت هستی؟”
نمیدونست شماره ی ناشناس برای کیه و چه قولی داده؟!
#ایران_تهران
#پانیذ
-شما؟!
بعد از چند لحظه پیامی اومد.
-به این زودی قولت یادت رفت؟
پانیذ کمی فکر کرد و یاد قولی که به علیرام داده بود افتاد.
-آقای چوب شور؟
لبخندی روی لبهای علیرام نشست.
-حالا که شناختی، امروز تایم خالی برای نهار داری؟
هیوا به پهلوی پانیذ کوبید.
-با من میای؟
پانیذ به معنای نه سری تکان داد و همزمان جواب پیام علیرام رو سند کرد.
-من کلاسم تازه تموم شده.
-میام دنبالت، آدرس بفرست.
پانیذ آدرس دانشگاه رو فرستاد و جلوی در دانشگاه منتظر ایستاد. علیرام بعد از چند دقیقه وارد کوچه ی دانشگاه شد و جلوی پای پانیذ که جلوی در ایستاده بود، ترمز کرد.
پانیذ به عقب برگشت و با دیدن ماشین مشکی رنگ علیرام به سمتش رفت. بعضی از بچه های دانشگاه نگاهی به علیرام و ماشینش انداختند.
پانیذ در جلو رو باز کرد و سوار شد. علیرام نگاهی به چهره ی ساده ی پانیذ انداخت.
-سلام.
پانیذ لبخندی زد.
-سلام. یاد من افتادی!
-یادمه قول داده بودی یه نهار دعوتم کنی.
-بعله بعله، یادت نرفته که باید تابم بدی؟
علیرام باورش نمی شد دختری با چنین چیزهای کوچیکی شاد بشه.
-خب، کجا بریم؟
-یه کافه تو شمیران هست، دیزی های خوشمزه ای داره.
ابروهای علیرام بالا پرید.
-دیزی می خوری؟!
#ایران_تهران
#پانیذ
-با پیاز و دوغ محلی.
علیرام پخش ماشین و روشن کرد و صدای آهنگ “ای الهه ی ناز” تو فضای ماشین پیچید.
پانیذ آروم شروع به لب خوانی همراه آهنگ کرد. علیرام گوش تیز کرد تا صدای پانیذ رو بشنوه.
وارد کوچه باغ های شمیران شدند.
-ماشین و اونجا نگهدار. بقیه راه رو باید پیاده بریم.
علیرام ماشین و پارک کرد و به همراه پانیذ به سمت کوچه ای رفتند. تمام کوچه رو درخت های میوه پوشانده بود.
برگ های پهن درخت گردو از باغ به بیرون سرک کشیده بود و برگ های پائیزی روی سنگفرش کوچه ریخته بود.
-همیشه میای اینجا؟
پانیذ دستهاش رو از هم باز کرد و لی لی کنان روی برگ ها شروع به راه رفتن کرد.
-بعضی وقت ها با هیوا میایم … یه کافه ی کوچیک سنتیه.
با دست به کافه ای سنتی اشاره کرد.
-ببین، اونجاست.
علیرام نگاهش به در چوبی و آویزهای رنگی رستوران کوچیک افتاد. به نظرش دنج و آروم اومد.
دو دست میز و صندلی چوبی بیرون گذاشته شده بود که به تمام کوچه اشراف داشت.
-داخل میشینی یا بیرون؟
-خودت که میای همیشه کجا میشینی؟
پانیذ با شوق به سمت میز دو نفره ی چوبی رفت.
-من و هیوا همیشه اینجا می شینیم.
علیرام صندلی رو عقب کشید.
-پس همینجا می شینیم.
پانیذ سری تکان داد و روی صندلی رو بروی علیرام نشست. گارسون با دیدن علیرام و پانیذ در رستوران کوچیک رو باز کرد.
صدای آویز بالای در تو کوچه ی خلوت پیچید.
#ایران_تهران
#پانیذ
گارسون به سمتمشون اومد.
-سلام خانم شادمان، خوش اومدین. چی میل دارین؟
-همون همیشگی.
رو کرد به علیرام که داشت با تعجب به هر دو نگاه می کرد.
-آقا چی میل دارند؟
علیرام کمی سر کج کرد.
-هرچی که خانوم میل دارند.
-چشم.
به داخل رفت. علیرام رو کرد به پانیذ.
-انگار خیلی اینجا میای؟!
-گفتم که با هیوا یا تنها زیاد میام.
علیرام سری تکان داد.
-نوک بینیت قرمز شده تمشک کوچولو.
-تو چرا همه اش اسم میوه های کوچولو رو روی من میذاری؟!
-تو چرا من و چوب شور صدا می کنی؟
-چون …
مکثی کرد و ادامه داد.
-چون مثل چوب شور درازی.
علیرام کمی روی میز خم شد تا کاملاً هم قد پانیذ بشه.
-چون توام مثل تمشک و توت فرنگی ریزی؛ ببین، انقدی!
با دست انگشت شصت و اشاره اش رو کمی از هم باز کرد.
-نگاه، انقدر!
-نخیرشم!
-من میگم هستی بگو هستم.
پانیذ کمی نیم خیز شد و به یکباره سرانگشت علیرام و گاز گرفت.
-وحشی شدی؟
پانیذ با شیطنت ابرو بالا داد.
-حقت بود.
لبخند کم رنگی روی لبهای مردونه ی علیرام نشست. یک لحظه دلش خواست تا این دخترک سرتق و محکم تو آغوش بچلونه.
کمر صاف کرد و به صندلی تکیه داد. پانیذ بیخیال و با اشتیاق نگاهش رو به آخرین بازماندگان برگ های در حال ریزش پائیزی دوخت.
واقعا چرا اینقدر دیر
چرا اینقدر کم میزارین؟ حداقل زود به زود پارت بزارین آدم یادش نره داستان چی بود