رمان ویدیا جلد دوم

رمان ویدیا جلد دوم پارت 2

3
(2)

 

ویدیا کنار ساشا توی تراس بزرگ خونه نشسته بودن. ساشا نگاه عاشقانه ای به ویدیا انداخت.
با گذشت سالها ذره ای از محبتش نسبت به این زن کم نشده بود. ویدیا با سنگینی نگاه ساشا به سمتش برگشت و لبخندی روی لبهاش نشست.
-به چی فکر می کنی که اینطور خیره ی من شدی؟
-به گذشته، به اینکه از خدا ممنونم تو اومدی توی زندگیم.
ویدیا دستهای مردونه و همیشه گرم ساشا رو توی دستهاش گرفت.
-الان که به گذشته فکر می کنم می بینم چه زود گذشت.
-به روزهای قبل از نداشتن تو دوست ندارم فکر کنم.
ویدیا سر روی شونه ی ساشا گذاشت. هر دو گذشته ی سختی داشتن.
علی رام آماده پله ها رو پایین اومد و با دیدن پدر و مادرش لبخندی روی لبهاش نشست.
همیشه عشق پدر و مادرش رو ستایش می کرد. چیزی که که این روزها اصلاً وجود نداشت. وارد تراس شد.
-می بینم این دو مرغ عشق دوباره تنهائی خلوت کردن!
ساشا: توام یه مرغ عشق پیدا کن تا به ما حسودی نکنی!
علی رام قهقه ای زد.
-نیست پدرم، نیست! این روزها دغدغه ی دخترها یا پوله یا آرایشگاه.
ویدیا رو به پسر دوست داشتنی اش اخمی کرد.
-دیگه داری کم لطفی می کنی مادر، همه رو که نباید با یه چشم دید.
-نمیشه مامان
ویدیا از لحن اندوهگین پسرکش چهره درهم کشید. آرزوش دیدن رخت دومادی پسرهاش بود.
-خب من برم که دیرم شد.
-حتماً مثل همیشه بن سان خوابه؟!

بن سان آراسته وارد تراس شد.
-می بینم اهل منزل همه دور هم جمعن.
-چه عجب سحرخیز شدی!
-میخوام برم شرکت یه حالی به خان داداش بدم.
علی رام سری تکون داد.
-همچین می گه خان داداش هر کی ندونه فکر می کنه یه 10 سالی ازت بزرگترم!
-والا یه دقیقه هم یه دقیقه است.
علی رام بلند شد.
-ما بریم.
-خدا پشت و پناهتون.
با لذت به قد و بالای پسرها خیره شدن.
-همه چیشون به تو رفته.
-رنگ موهاشون اما به تو رفته.
-رنگی بودن چشمهاشون هم به تو رفته.
هر دو با سرخوشی خندیدن.

➖➖➖➖
#پانیذ

مادر وارد اتاق دخترکش شد. محو دیدن چهره ی غرق خوابش و موهای فری که صورتش رو پوشونده بود شد.
می دونست پانیذ موهای لختش رو دوست نداره. چقدر به مادر اصرار کرد تا موهای مشکی شب تابش رو فر کنه.
-پانیذ، لنگ ظهره … نمیخوای پاشی؟
-هووم …. یه کم دیگه مامان …
-مگه قرار نشد بری برای کارهای دانشگاهت؟
پانیذ از یادآوری مامان با هول روی تخت نشست.
-وای، چرا زودتر بیدارم نکردی مامان؟
-الان کی بود می خواست یه کم دیگه بخوابه؟
-من به گور خودم خندیدم بخوام بخوابم.
مادر بلند شد.
-یه آبی به صورتت بزن.
پانیذ سری تکون داد و از اتاق بیرون اومد. وارد سرویس بهداشتی شد. آبی به دست و صورتش زد.
با یادآوری کنسرت لبخند دندون نمائی زد. شلوار اسلش مشکی با مانتوی کوتاهی پوشید.
موهای فرش رو بالای سرش جمع کرد و مقنعه ای روی سرش انداخت. آماده از اتاق خارج شد.

 

#انگلیس_لندن
#شاهو

تاپ مشکی نیم تنه با شلوارک لی آبی پوشیده بود. موهای بلند و خرماییش تا کمرش می رسید.
چکمه های بلند تا بالای زانو پا کرد. چشمهای رنگیش به پدر رفته بود. عاشق پارتی های شبانه بود.
رژ جیغی روی لبهای برجسته اش کشید و با رضایت نگاهی تو آینه به چهره ی جذابش انداخت.
از اتاق بیرون اومد. پدر و مادر تو سالن نشسته بودن.
پدر _ اغور بخیر!
-پاپا …
-هفته ی پیش قول دادی که دیگه به اینجور مهمونی ها نری!
-پاپا، چرا انقدر سخت می گیری؟ فقط یه مهمونیه …
– شاهو رو کرد به همسرش ، بهتره تو یه چیزی بهش بگی.
ملیکا _ خودت می دونی سرسختیش به خودت رفته.
یاس خم شد و گونه ی مادر رو بوسید.
-پاپا بخند برم.
-تو که کار خودتو می کنی!
بوسه ای رو هوا برای هر دو فرستاد و از خونه خارج شد. رز تو ماشین منتظر نشسته بود.
رو صندلی جلو جا گرفت و ماشین به راه افتاد
با رفتن یاس شاهو رو کرد به ملیکا
– خیلی بلند پروازه
– خیلی از رفتارهاش به خودت رفته.
شاهو متفکر سری تکان داد.
-باید برگردیم ایران.
-اما …
-من باید برگردم. باید اموالم رو پس بگیرم. تا کی تو این سگ دونی زندگی کنیم؟
-اما من راضیم.
-من ناراضیم.
ملیکا نگاهی به چهره ی شاهو انداخت. مردی که با یکبار دیدن عاشقش شد.
میدونست این نفرت کار دست همشون میده اما شاهو می خواست هر طور شده به ایران برگرده.
تمام این سالها دورادور می شنیدن که ساشا و شاهو چقدر خوشبختن. حتی مرگ نابه هنگام بهرام و نیلا هم تأثیری روی اون خوشبختی نذاشت.

چشمهای یاس با دیدن خونه ی مجلل رو به روش برقی زد. دست رزا رو کشید.
-یه روزی میشه منم تو همچین خونه ای زندگی کنم؟
-کافیه معشوقه ی یکی از این پولدارها شی.
-میخوام صاحب اختیار باشم.
هر دو پالتوها رو جلوی در به خدمتکار دادن. صدای موزیک تندی سالن رو برداشته بود و همه وسط تو هم می لولیدن.
یاس به همراه رزا وسط رفت. نگاه مایکل، میزبان مهمانی، به اندام جذاب و وسوسه کننده ی یاس افتاد.
وسط رفت و با فاصله از یاس با یکی از دخترها شروع به رقص کرد.
یاس نیم نگاهی به مرد قد بلند و جذاب کنارش انداخت. طعمه ی خوبی برای امشبش بود.
قدمی به عقب برداشت. حالا با هر تکونی بدن هاشون هم و لمس می کرد.
مایکل متوجه دختر شد. لبخند روی لبش پررنگ تر شد. چرخید.
حالا یاس از پشت کامل تو آغوش مایکل بود. دست مایکل نرم روی گردن برهنه ی یاس نشست.
یاس خوشحال از اینکه طعمه خودش اومده سمتش چرخید و هر دو دستش رو دور گردن مایکل حلقه کرد.
مایکل از حرارت تن دختر لوند رو به روش خوشش اومد. هر دو دستش و دور کمر باریک دختر حلقه کرد.
فاصله ی بینشون حالا کاملاً پر شده بود.
مایکل: دختر جذابی هستی!
یاس با طنازی خندید.
-میدونم.
ابروی چپ مایکل از اینهمه اعتماد به نفس بالا رفت. یاس با سرانگشتهاش آروم روی گردن مایکل خط های فرضی کشید. مایکل با این کار یاس گر گرفت.

یاس متوجه شد مایکل روی گردنش حساسه و سعی کرد تا مرد جوون رو بیشتر تحریک کنه. مایکل فشاری به کمر یاس آورد.
لامپ ها خاموش شدن و سر یاس روی گردن مایکل خم شد.
هرم نفس های داغش روی پوست گردن مایکل می خورد و باعث می شد تا بیشتر از خود بیخود بشه.
دستش پایین اومد و روی پایین تنه ی یاس نشست. لبهای داغ یاس روی گردنش باعث شد مایکل فشاری به پایین تنه ی یاس بده.
صدای مرتعشش کنار لاله ی گوش یاس بلند شد.
-بریم اتاقم.
یاس با سر موافقت کرد. می تونست یکماه رو بدون دغدغه ی مالی باهاش بگذرونه.
هر دو وارد اتاق بزرگ و کلاسیک مایکل شدن. مایکل بوسه ای روی ترقوه ی یاس زد اما یاس با آرامش کراوات مایکل رو باز کرد و دکمه های پیراهنش رو یکی پس از دیگری با آرامش و خونسردی باز می کرد.
نگاهش به بالا تنه ی سفید اما ستبر مایکل افتاد. دستش آروم و نوازش وار پایین اومد و روی کمربند شلوارش نشست.
همزمان دست مایکل روی دکمه ی شلوارک یاس نشست. حالا هر دو برهنه روی تخت بودن.
دستهای مایکل روی بدن برهنه ی یاس نشست. یاس با اغوا زبونش و نرم روی لبهاش کشید.
مایکل بی طاقت سر خم کرد و لبهای وسوسه کننده ی یاس رو بوسید.

 

#ایران_تهران
#پانیذ

پیمان از آشپزخونه بیرون اومد و با دیدن پانیذ اشاره ای به سر تا پاش کرد.
-کجا به سلامتی؟
-میخوام برم برنامه ی دانشگاهم رو بگیرم.
-مگه هیوا نمیاد دنبالت؟
پانیذ لبهاشو غنچه کرد.
-نه، داداشش ماشینش و برده.
-یعنی الان هیچکدوم ماشین ندارین؟
-نه نداریم.
پیمان از اینکه می تونست هیوا رو ببینه چیزی ته دلش تکون خورد. نمیدونست از کی اما اینو فهمیده بود که گرایش عجیبی به این دختر پیدا کرده.
-من دارم میرم مغازه، بخواین شما رو هم می رسونم.
پانیذ از شوق به هوا پرید و از گردن پیمان آویزون شد.
-راست میگی داداش؟
-آره قناری؛ برو به دوستت خبر بده.
پانیذ خوشحال شماره ی هیوا رو گرفت. پیمان تو آینه نگاهی به ظاهرش انداخت.
هر دو بعد از خداحافظی از مادر سوار ماشین شدن.
هیوا جلوی در خونه منتظر ایستاده بود.
با دیدن ماشین پیمان، روی صندلی عقب جای گرفت.
-سلام آقا پیمان. خوبین؟ ببخشید باعث زحمت شدیم.
پیمان از آینه ی جلو به چهره ی ساده و دوست داشتنی هیوا نگاهی انداخت.
-سلام هیوا خانوم. چه حرفیه؟ شما هم مثل پانیذ.
هیوا اینکه پیمان اونو مثل پانیذ می دید دوست نداشت اما حرفی نزد. همیشه وقتی به پیمان می رسید انگار کسی دهنش رو قفل می زد.
هر سه سکوت کرده بودن. پیمان دخترها رو جلوی در دانشگاه پیاده کرد و با سرعت دور شد.

#ایران_تهران
#اسپاکو

ماشین درهم مچاله شده بود. ازدحام مردم بالای جاده به چشم میخورد.
بعد از ساعتی اورژانس رسید. مردم و کنار زدن و به سمت ماشین پا تند کردن.
یکی از مردها گفت:
-این ماشینی که من می بینم فکر نکنم سرنشیناش زنده مونده باشن!
به هر سختی بود هر دو رو بیرون آوردن.
-زود باش ماسک رو بیار … فکر نمی کنم بچه اش زنده مونده باشه. همین که نبض هر دو میزنه معجزه است.
مردم با ترحم به دخترکی که شکم برآمده اش از ماههای آخر بارداریش خبر می داد خیره بودن.
آمبولانس به سمت نزدیک ترین بیمارستان حرکت کرد. هر دو روی برانکارد وارد بیمارستان شدن و چندین دکتر و پرستار سمتشون اومدن.
-هر دو هرچه سریعتر اتاق عمل! به خانواده شون خبر دادین؟
-هنوز نه.
-سریع باشید. با وجود بچه ای که فکر نکنم زنده باشه جون خودش به خطر می افته.
-بیچاره ها خیلی جوونن … با خانواده شون تماس گرفتین؟
-آره، گفتن خودشون رو می رسونن.
ساعتی نگذشته بود که هاویر به همراه آشو پریشان وارد بیمارستان شدن.
-چی شده؟
پرستار نگاهی به هر دو انداخت.
-با کدوم بیمار هستین؟
-تماس گرفتین گفتین تصادف کردن.
پرستار با یادآوری اسپاکو و ویهان گفت:
-همون خانم باردار؟
هاویر همراه با بغض سری تکون داد.
-متأسفانه حال هر دوشون خیلی بده؛ دکتر منتظر شما بودن تا هر چه زودتر عمل بشن.

#ایران_تهران
#ویدیا

-علیرام، پسرم، آماده شدی؟
هرچند هیچ میلی به رفتن نداشت اما بخاطر پدر و مادرش باید می رفت.
آماده از اتاق بیرون اومد. ویدیا با دیدن قد و بالای علیرام لبخندی زد.
-فدای قد و بالات بشم.
-خدا نکنه عزیزه این دل.
-مادر و پسر اگه صحبت های عاشقانه تون تموم شده، بریم؟
ویدیا دست دور بازوی ساشا حلقه کرد.
“تو مرا جان و جهانی”
چشمکی زد. ساشا قهقهه ای زد و گونه ی ویدیا رو بوسید. امیریل تک سرفه ای کرد.
ساشا: پسر جون، یه زن بستون از این عذب بودن دربیای!
-حرف دل منو زدی.
-شما دو تا بن سان و ندیدین؟
ویدیا: توام که ما هر دفعه حرف ازدواج و زدیم یه جوری بحث و عوض کردی!
-بیا خانوم جانم، این پسر زن بگیر نیست … من و تو رو هم الکی دل خوشمون نمی کنه!
بن سان آماده از رو نرده ها سر خورد.
-بن سان! دیگه بزرگ شدی پسرم …
-چه خوشگل کردی ویدیا جون!
ویدیا به شونه ی پسرکش زد.
-صدبار گفتم نگو ویدیا جون!
-عه، چرا؟ اسم به این زیبایی رو دوست نداری؟!
ساشا با عصای تو دستش آروم روی شونه ی بن سان زد.
-حواست باشه زن منو اذیت نکنی!
بن سان به حالت تسلیم هر دو دستش رو بالا آورد.
-چشم قربان. احیاناً که همه با هم نمیریم؟!
ساشا: اتفاقا همه با هم میریم.
-اما …
-اما و اگر نداریم؛ مثل دو تا پسر خوب می شینید جلو، من و مادرتم کنار هم می شینیم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫6 دیدگاه ها

  1. راستشو بخواید خیلی خز تو خره و من فکر نکنم این رمان به قشنگی فصل اولش بشه کاش حداقل انقدر ی دفعه ایی ویدیا پیر نمیشد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا