رمان ویدیا جلد دوم پارت 18
#ایران_تهران
#پانیذ
هیوا با غضب نگاهش رو بهم دوخت.
-دیگه غریبه شدم تنها تنها برای خودت می چرخی؟
ابروئی بالا دادم.
-من رفتم و با بن سان زرین قرارداد همکاری بستم.
-دروغ میگی!!
-جون تو!
-از جون بی خاصیت خودت مایه بذار … وااای، آخه مگه میشه؟
-آره که میشه! خواستگار آنا رو یادته؟
-چه ربطی به اون داره؟
-همین دیگه؛ طرف پسر خالشه!
-تف تو این شانس! الکی الکی فامیل دراومدین؟
-بگی نگی.
-خیلی خوشحالم برات ولی یه بار منم باید بیاما …
-قرار شد چند روز دیگه برای ایده و این حرفها برم استودیو، خواستی توام همراهم بیا. امروزم پیمان خودش بردم؛ می خواست از بابت محیط خیالش راحت باشه.
-حسابی خواهرشو تحویل گرفته!
-یه دردونه که بیشتر نداره!
-منظورت همون خل و دیوونه است؟
آروم به بازوش زدم. ماشین و تو پارکینگ دانشکده پارک کرد و با هم به سمت کلاس راه افتادیم. گوشیم چند بار زنگ خورده بود. شماره ی مامان و گرفتم.
-جانم مامان؟
-شب خونه خاله فتانه دعوتیم، حتماً بیای!
-الان شما اونجائی؟
-آره دیگه! توام از دانشگاه بیا همینجا، خونه نرو.
-چشم.
گوشی رو قطع کرد.
-مامان بود گفت شب خونه خاله فتانه دعوتیم.
-بیا، سر راه تو رو هم میذارم اونجا.
پانیذ لوس لب برچید.
-اذیت میشی!
-ببند؛ تو که از خداته!
نیش پانیذ شل شد. جلوی در خونه ی خاله فتانه از هیوا خداحافظی کرد و دست روی زنگ گذاشت.
#ایران_تهران
#پانیذ
با باز شدن در، وارد حیاط خونه ی خاله فتانه شد. میلاد در ورودی سالن رو باز کرد.
با دیدن پانیذ تو لباس فرم دانشگاه که از همیشه بچه تر نشونش می داد قلبش شروع به تپیدن کرد.
-سلام پسرخاله، چطوری؟
-مگه ما شما رو دعوت کنیم تا اینجا ببینیمتون پانیذ خانوم!
-از اون حرفهای که ما همیشه اینجاییم دیگه!
صدای خاله فتانه بلند.
-میلاد بذار بچه بیاد داخل.
-چشم مامان.
پانیذ صدا بلند کرد:
-سلام بر اهل منزل.
شیما و فتانه از آشپزخونه بیرون اومدن. پانیذ صورت فتانه رو غرق بوسه کرد. میلاد با لودگی لب باز کرد:
-کاش یکی بود ما رو اینجوری می بوسید!
مریم قهقهه ای زد.
-داداشم، زن بگیر از این بوسات کنه!
فتانه: مریم!
پانیذ از خنده ریسه رفت. دست مریم رو گرفت.
-خب راست میگه خاله دیگه؛ از وقت زن گرفتنش گذشته ها!
شیما: سر به سر پسر خواهرم نذارید ورپریده ها!
هر دو دختر خندیدند و وارد اتاق مریم شدند.
-حالا مهمونی امشب برای چی هست؟
-هیچی والله؛ مامان گفت همه دور هم باشیم.
مانتو مقنعه ام رو درآوزدم و دستی به پلیورم کشیدم. با صدای زنگ خونه همراه مریم از اتاق بیرون اومدیم.
با دیدن آنا چشمهام برق زدن. با همه احوالپرسی کردم و کنار آنا جا گرفتم.
-نامزدت کو؟
-گفت کار دارم، منم نخواستم اصرار کنم. تو چه خبر؟
-امروز رفتم و قرارداد بستم.
آنا سوالی ابروئی بالا انداخت.
-قرارداد چی؟
-با پسرخاله ی شوهرت.
-کدومشون؟
-بن سان دیگه، وگرنه من و چه به اون چوب شور؟!
صدای خنده ی آنا بلند شد.
-هیس بابا همه فهمیدن!
#لندن
#شاهو
ملیکا وارد اتاق یاس شد.
-چمدونت رو بستی؟
یاس بیحوصله و کلافه روی تخت نشست.
-من اصلاً حس خوبی به این مسافرت ندارم.
ملیکا به دخترش حق می داد. میدونست با اینهمه آزادی که یاس داره، نمیتونه تو ایران دوام بیاره. کنار یاس نشست.
-بابات بعد از سالها می خواد پیش خانواده اش برگرده؛ این حق باباته!
-اصلاً برای چی اونا رو ترک کرد؟ خانواده ای رو که معلومه از قدیم متمول بودن!
ملیکا دست یاس رو توی دست گرفت.
-منم چیز زیادی نمیدونم فقط انقدر میدونم که با هم بعد از فوت پدربزرگشون به مشکل برخوردن اما عموت از بابات خواست برگرده.
یاس بی تفاوت شونه ای بالا داد.
-امیدوارم پشیمون نشیم.
شاهو آماده وارد اتاق شد.
-شما که هنوز نشستید! پاشید، ماشین جلوی در منتظره. باید به موقع به فرودگاه برسیم.
یاس چمدون به دست از اتاق خارج شد. شاهو نگاهی به لباسهای یاس انداخت.
-پالتو و شال دم دست برای خودت بردار. اونجا باید توی فرودگاه سرت کنی.
-خیالت راحت پاپا.
-صد بار گفتم مثل بچه ی آدم بگو بابا!
اما یاس بی توجه از خونه خارج شد. ملیکا نگاه آخر رو به خونه انداخت. نمیدونست این رفتن، برگشتی به همراه داره یا نه!
-این سگ دونی نگاه کردن داره که نمیخوای دل بکنی؟
-اما من این سگ دونیرو دوست دارم.
شاهو پوزخندی زد.
-به زودی از خونه و زندگی جدیدمون هم خوشت میاد، نگران نباش.
با هم سوار ماشین شدند.
#ایران_تهران
#ویدیا
بهراد نگاهی به چهره ی پریشان ویدیا انداخت.
-اینهمه نگرانی برای چیه ویدیا؟
ساشا: یک هفته است دارم بهش همینو میگم اما نه خواب داره نه خوراک.
ویدیا: چطور می تونم نگران نباشم؟ بلاهایی که شاهو سر من آورد مثل یک کابوس وحشتناک همیشه همراهمه.
بهراد: مطمئن باش اون دیگه شاهوی قدیم نیست! اونم تو این ارث و میراث حق داره؛ خودتون که از وصیت آاجون آگاهید؟
ویدیا دل نگران دستی به گردنش کشید. ساشا دست ویدیا رو تو دست گرفت.
ویدیا: من هیچ دلبستگی به این اموال ندارم. نگرانی من فقط …
ساشا دست ویدیا رو فشرد.
-جز ما سه نفر کسی در جریان موضوع نیست.
بهراد: بهرام قراره آخر هفته جشنی برپا کنه به مناسبت برگشت شاهو و خانواده اش.
ویدیا: مگه خانواده داره.
بهراد: پس در جریان هیچی نیستی!
ساشا: مگه میذاره من حرف بزنم؟ بله خانومم، یه دختر به اسم یاس داره. الانم پاشیم بریم بیرون. بچه ها خیلی وقته تنهان؛ گناه دارن.
بهراد بلند شد.
-نارمین به عشق این دو تا شازده پسر شما اومده.
ساشا خندید.
-پس حسابی هر دو رو کچل کرده.
با هم از اتاق بیرون اومدن. نارمین با دیدن بهراد لب برچید.
-بابا، بن سان به من پیانو یاد نمیده.
بن سان: عمو تو رو خدا این بچه رو جمع کن … یه ریز داره در گوشم ور میزنه!
ویدیا لب به دندون گرفت. ماهین با خنده از آشپزخونه بیرون اومد. سینی قهوه به دست داشت.
ویدیا: تو چرا زحمت کشیدی؟ می گفتی سیما می آورد.
#ایران_تهران
#ویدیا
-کاری نکردم. این طوری منم حوصله ام سر رفت.
بن سان: راستی شما سه تا یک ساعت تو اتاق چی می گفتین؟
ساشا: تو باز تو کار بزرگ ترهات دخالت کردی؟
بهراد: به زودی قراره عضو جدیدی به خانواده اضافه بشه.
علیرام جدی نگاهش رو به پدر و مادرش دوخت. بن سان با لودگی لب باز کرد.
-دیدی ماهین جون بالاخره رو کرد؟ دیدی گفتم انقدر بهش اعتماد نداشته باش! عمو، تو چطور تونستی سر ماهین جون هوو بیاری؟
بهراد سیبی از ظرف میوه برداشت و به سمت بن سان پرت کرد.
-بچه کمتر زر زر کن؛ ببینم میتونی من و زن عموت و به جون هم بندازی؟!
-پس خیالم راحت باشه هوو نیاوردی؟
بهراد سری تکون داد.
-عموی بزرگتون قراره برگرده.
علیرام: عموی بزرگ؟!!!
ویدیا لبخند پر استرسی زد.
-آره.
بن سان: نگفته بودین که ما عموی بزرگی هم داریم!
ساشا: شاهو بعد از منه و سالها پیش رفت خارج و دیگه برنگشت.
علیرام ابروئی بالا داد.
-چطور اینهمه سال خبری ازش نبود و حالا یک شبه می خواد برگرده؟
ساشا عصبی بلند شد.
-باید از شماها اجازه می گرفت؟
بن سان و علیرام از اینهمه تند شدن پدر تعجب کردند.
بن سان: بابا، علیرام حرف بدی نزد!
ساشا خودش هم می دونست این تند شدن بی دلیله اما اینم میدونست که شاهو بعد از اینهمه سال بی دلیل به ایران بر نمی گرده و همین مسئله نگرانش می کرد. بهراد حال ساشا رو درک می کرد.
بهراد: خوب، نمی خواید به ما یه شام بدین؟
ویدیا و ماهین هر دو بلند شدند. بهراد اشاره ای به ساشا کرد تا آروم باشه
#ایران_تهران
#پانیذ
نگاهش و به درخت خرمالو دوخت. بارون پائیزی نم نم می بارید. سر بلند کرد و آسمون ابری جلوی چشمهاش جون گرفتن.
چرخی دور خودش زد. شیما پنجره ی سالن و باز کرد. هوای سرد خزان به یکباره به داخل خونه هجوم آورد.
نگاهش به چهره ی غرق لذت پانیذ افتاد.
-پانیذ بیا داخل، هوا سرده مریض میشی.
پانیذ چرخی دور حیاط زد.
-این هوا مگه مریضم می کنه؟
شیما اخمی کرد.
-تو فقط بگو مامان، من مریضم؛ من میدونم و تو!
صدای رعد و برق بلند شد و شدت باران بیشتر. پانیذ پا تند کرد سمت خونه. شیما پنجره رو بست. باران موهاش و نمدار کرده بود.
عطر چای دارچین فضای سالن و برداشته بود. با لذت نفس کشید.
-مامان من چای دارچین می خوام.
-دو تا بریز بیار، منم هوس کردم.
پانیذ: ماماااان …
-یامان؛ من دم کردم، نمی تونی دو تا چائی بیاری؟
دو لیوان چائی خوشرنگ ریخت و به همراه پولکی به سالن برگشت.
-بابا و پیمان کجان؟
-پیمان قراره جنس بیاره مغازه اش، دیرتر میاد. باباتم رفته پیش دوستاش.
-پس دور، دور من و خودته؟!
شیما لبخند کمرنگی زد.
-خوب، کی قراره شروع به کار کنی؟
-قرار شد آقای زرین بهم اطلاع بده البته این هفته گفت کارمون شروع میشه.
-به نظر آدمهای خوبی میان.
-آره. پیمان هم خیلی خوشش اومد.
با صدای پیامک گوشیش، گوشی رو از توی هودی تنش درآورد. پیام از طرف بن سان زرین بود.
-سلام، فردا عصر استودیو منتظرم.
لبخند روی لبهاش نشست.
-کی بود؟
-فردا عصر قراره کار و شروع کنم.
شیما بلند شد.
-بریم شام بخوریم.
با هم به سمت آشپزخونه راه افتادن.
#ایران_تهران
#پانیذ
بهرام تو سالن فرودگاه منتظر شاهو بود. بعد از سالها بالاخره تونسته بود شاهو رو راضی کنه تا به ایران برگرده. شهلا رو کرد به بهرام:
-تو مطمئنی شاهو میتونه تمام اموال رو پس بگیره؟
بهرام پوزخندی زد.
-تو فکر کردی مغز خر خوردم اینهمه اصرار کردم تا شاهو برگرده؟ امیدوارم …
با دیدن شاهو و دو زن همراهش دست بلند کرد.
بهرام: اومدن!
هر دو به استقبال مهمان های تازه وارد شتافتند. شهلا زیرچشمی نگاهی به ملیکا و یاس انداخت. هر دو برادر سخت همدیگه رو به آغوش کشیدند. شاهو از بهرام فاصله گرفت.
-سلام زنداداش، چطوری؟
شهلا: خیلی خوش اومدی؛ نمیگی ما دلمون برات تنگ میشه؟
شاهو لبخندی زد.
-معرفی می کنم؛ همسرم ملیکا و تنها دخترم یاس.
شهلا به هر دو دست داد. یاس کلافه از شال روی سرش رو کرد به شاهو.
-بابا بریم؟
بهرام جلوتر راه افتاد. شهلا کنار ملیکا قرار گرفت. به نظر زن آرومی می اومد. همه سوار ماشین شدند.
شاهو بعد از سالها با حسرت نگاهی به شهر انداخت. نزدیک به سی سال می شد که ایران رو ندیده بود.
-تهران چه تغییر کرده!
بهرام خندید.
-سی ساله رفیق، تغییر نکنه؟
-دلم برای بهزاد تنگ شده. چی شد که اون اتفاق افتاد؟
بهرام با حسرت لب باز کرد.
-ما هم نفهمیدیم؛ بعد از چند روز فقط جسد نیمه سوخته ی نیلا و بهزاد پیدا شد.
-ساشا چیکار می کنه؟
-تمام امورات شرکت با ساشاست.
-تو چی؟
-هر کسی سهم خودش رو گرفت. فعلاً فقط تو توی شرکت سهمی داری.