رمان ویدیا جلد دوم پارت 14
#ایران_تهران
#اسپاکو
بعد از شام همه بلند شدند.
ویهان: ما بریم که دیروقته. اسپاکو باید داروهاش رو بخوره.
هاویر به اسپاکو نزدیک شد.
-فردا میام دنبالت بریم؛ یادت نره!
اسپاکو به معنی باشه سری تکان داد. بعد از خداحافظی با بقیه از خانه خارج شدند. هوا ابری بود و باران نم نم می بارید. اسپاکو چشمهاش رو بست و سرش رو بالا گرفت. قطره ای باران روی گونه اش چکید. ویهان محو اسپاکو به سمتش اومد و با سرانگشت قطره ی باران را گرفت. گرمی دست ویهان باعث شد تا اسپاکو چشم باز کنه. فاصله ی بینشان را هرم نفسهای داغ ویهان می شکست. تو تاریکی شب رنگ چشمهاش از همیشه تیره تر به نظر می رسید.
-کی میشه یادت بیاد که چقدر دوستت دارم؟
قلب اسپاکو لحظه ای از حزن صدای ویهان فشرده شد. ویهان اگر عشقش نبود، مردی بود که میدونست بهترین دوستش هست. ناخواسته قدمی به سمتش برداشت که باعث شد فاصله ی بینشون پر بشه. کف دستش آرام روی سینه ی سمت چپ ویهان نشست. تپش قلب ویهان را زیر دستش احساس می کرد. دست ویهان روی دست اسپاکو قرار گرفت.
-نمیخوام سوء تفاهمی بابت رفتار امشب آرین نسبت به من داشته باشی. توی این قلب فقط جای یه نفره؛ صد سال هم اگر تو عشقمون رو به یاد نیاری باز هم من مثل روز اول دوستت دارم و ذره ای از عشق من نسبت به تو کم نمیشه.
دست اسپاکو رو بالا آورد و بوسه ی کوتاهی کف دستش زد.
#ایران_تهران
#اسپاکو
اسپاکو دستش را از توی دست ویهان بیرون کشید و قدمی به عقب برداشت. از آتش درون ویهان خبر نداشت. ویهان با حسرت نگاهش رو به اسپاکو دوخت. دلش عطر موهای ابریشمیش رو می خواست. نفسی بیرون داد.
-بریم که هوا سرده، مریض میشی.
اسپاکو در سکوت به دنبال ویهان راه افتاد و روی صندلی جلو جا گرفت. تا رسیدن به خونه هر دو سکوت کرده بودند. مثل تمام هفته ی گذشته هر کدوم وارد اتاق های خودشان شدند. اسپاکو با خوردن داروهاش به خواب رفت و صبح با سر و صدای هاویر چشم باز کرد.
-تو کی اومدی؟
-پاشو تنبل، یک ساعته اینجام و ویهان اجازه نمیده بیدارت کنم! انگار خانوم کوه کنده که خسته اس! آبی به صورتت بزن بیا، صبحانه آماده است.
-تو از قدیم انقدر سحرخیز بودی یا سحرخیز شدی؟
هاویر با لبخند تلخی نگاهش کرد.
-از وقتی که تو چندین ماه توی کما بودی اما بازم به شوق دیدنت صبح زود از خواب بیدار می شدم تا فقط ببینم داری نفس می کشی.
اسپاکو از تخت پایین اومد و هاویر رو به آغوش کشید.
-انقدر همتون رو اذیت کردم و بازم دوسم دارین!
-هیس دیوونه، تو یادگار عمه ای، مگه میشه دوست نداشت؟ حالام زود آماده شو.
هاویر از اتاق بیرون رفت و اسپاکو سمت سرویس بهداشتی داخل اتاق حرکت کرد. از اینکه خانواده ای به این مهربانی داشت خدا رو زیر لب شکر کرد.
#اسپاکو
به همراه هاویر به آرایشگاه رفتند.صورتش نیاز به یک تغییر اساسی داشت.دل خودش هم این تغییر را میخواست.بی هیچ حرفی زیر دست آرایشگر نشست.وقتی کارش تموم شد نگاهی به آینه انداخت.هاویر و فرانک پشت سرش ایستاده بودند.فرانک لبخندی زد
-خیلی خوب شده.
هاویر حرف فرانک را ادامه داد
-چی بود شبیه روح سرگردون شده بودی.الان شدی یه لیدی جذاب.
غروب بود که هاویر و فرانک بعد از رساندن اسپاکو،رفتند.
اسپاکو وارد خانه شد.همهجا در سکوت فرو رفته بود.با خود فکر کرد
-کاش گذشته رو به خاطر میاوردم!
ناخواسته قدمی به سمت اتاقی که ویهان شبها در آن استراحت میکرد برداشت.آرام در اتاق را باز کرد.اولین چیزی که مشامش را پر کرد عطر مردانه ویهان بود.مخلوطی از تلخی و خنکی!اتاق مرتب بود،لبتاب باز روی کنسول کنار تخت گذاشته شده بود.
“اسپاکو”
وسوسه شدم تا کامل وارد اتاق بشم.نگاهی به صفحهی لبتاب انداختم.با خودمفکر کردم حتما رمز داره!
خواستم برگردم اما لبهی تخت نشستم لبتاب رو روی پاهام قرار دادم.با کمی لمس صفحه روشن شد.انگار فیلمی در حال پخش بود.نگاهم به لباس سفید تنم که در آغوش ویهان فرو رفته بودم،افتاد.بغض گلوم رو چنگ زد.
-چرا باید چنین روزی رو فراموش کرده باشم؟چرا نبود عزیزانم رو فراموش نکردم؟چرا نبود مامان که هر روز و هر لحظه عذابم میده،یا اون روزهای لعنتی که بخاطر ذرهای مواد التماس میکردم….
#ایران_تهران
#اسپاکو
با تاریک شدن اتاق به خودم میام. نمیدونم چند ساعت به فیلمی که از لب تاپ پخش می شد زل زده ام. همونطور که وارد اتاق شدم ازش خارج میشم. نگران به ساعت نگاهی می اندازم. عادت کردم به بودنش، به دورم چرخیدنش، به اینکه تمام حواسش به منه؛ به منی که یادم نمیاد چقدر این مرد دوست داشتنیه و چقدر تکیه گاهه. مانتو از تن درمیارم و وارد آشپزخونه میشم. برای اولین بار بعد از این همه مدت دلم می خواد غذا درست کنم اما نمیدونم چی درست کنم؟ اصلاً چیزی بلدم یا نه؟ نگاهی به یخچال میندازم. همه چی تو یخچال پیدا میشه. گوشت چرخ کرده رو بیرون میذارم و سریع دست به کار میشم. در قابلمه رو میذارم. اصلاً نمیدونم ویهان کباب دیگی دوست داره یا نه. لحظه ای از اینکه آشپزی کردم پشیمان میشم. با صدای در سالن سراسیمه سمت در آشپزخونه پا تند می کنم. پام به لبه ی صندلی میز گیر می کنه و با زانو کف آشپزخونه می افتم و صدای فریادم ناخواسته بلند میشه. با درد مچ پامو می چسبم که ویهان با هراس وارد آشپزخونه میشه. سر بلند می کنم. کنار پام زانو میزنه و مچ پامو به دست می گیره.
-حالت خوبه؟
حواسم به گرمی دستهاش به دور مچ پامه و به این نیست که فقط خیره دارم نگاهش می کنم. دست میندازه و از زمین بلندم می کنه. ترسیده دست دور گردنش حلقه می کنم.
#ایران_تهران
#ویهان
-تو آشپزخونه چیکار می کردی؟ هنوز حالت خوب نشده!
مظلوم نگاهم می کنه. تازه متوجه تغییر موها و صورتش میشم. از همیشه زیباتر و وسوسه برانگیزتر شده. دلم میخواد ساعت ها همینطور تو آغوشم بمونه و نگاهم کنه. روی تخت میذارمش و میخوام سمت کمد برم.
-باید آماده بشی بریم دکتر!
مچ دستمو می گیره. نگاهی به دستم که توی دستشه می اندازم.
-من حالم خوبه، الانم درد پام کم شده.
کنار تخت دو زانو روی زمین نشستم و مچ پاش رو تو دست گرفتم. کمی فشار به پاش آوردم.
-هر کجا که دست میذارم ببین درد می کنه یا نه.
قوزک پاشو دست کشیدم.
-همونجا یه کم درد می کنه اما نه زیاد.
خیالم راحت شد.
-آشپزخونه چیکار داشتی؟
دوباره قیافه اش رو مظلوم کرد و موهاش رو روی شونه هاش ریخت.
-دیدم دیر کردی گفتم خودمو سرگرم کنم.
کنارش لبه ی تخت نشستم.
-نگرانم شدی؟
نگاه ازم گرفت. لبخند کم رنگی روی لبهام نشست.
-حالا که تو زحمت شام رو کشیدی منم میز و می چینم. بعدش دوتایی با هم فیلم می بینیم.
با ذوق گفت:
-ترسناک؟
دست بردم و نرم لپشو کشیدم.
-ترسناک؛ اما اگه ترسیدی من بغلت نمی کنم.
آروم به بازوم کوبید.
-دیگه ترسناک تر از رفتنمون به سوریه نیست!
خم شدم کنار گوشش.
-اما اونجا هم جاتو کنار من انداختی!
سر برگرداند. نگاهمون با هم تلاقی کرد.
-اونجام تو زور گفتی و بازم اگر به اون روز برگردیم تو جات کنار منه!
لب گزید. بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم.