رمان ویدیا جلد دوم پارت 13
#انگلیس_لندن
#شاهو
دست مایکل روی کمر برهنه ی یاس نشست.
-کی بر می گردی؟
یاس چرخید و دست دور گردن مایکل حلقه کرد.
-معلوم نیست؛ شاید یه ماه دیگه شاید هم یکسال دیگه!
مایکل با بیقراری چنگی به کمر یاس زد.
-تو نرو.
یاس با لوندی خم شد و لبهاش روی لاله ی گوش مایکل نشست. هرم نفس های تب دارش باعث شد دست مایکل پایین بره و روی پایین تنه ی یاس قرار بگیره. خوابوندش روی تخت و کاملاً روش حلقه زد.
-اصلاً با هم ازدواج می کنیم تا دیگه نری!
اگر هر وقت دیگه ای بود یاس از شنیدن این خبر ذوق زده می شد اما الان باید می رفت ایران و پولهایی که مال پدرش بود رو پس می گرفت.
-از وقتی که الان هستم استفاده کنیم!
لب روی لبهای مایکل گذاشت. بالاخره بعد از یکساعت مایکل دست از تن یاس برداشت.
-دیرم شد.
خم شد و لباسهایش را از روی زمین کنار تخت برداشت. مایکل لحاف را روی تن برهنه اش کشید. بعد از هر بار بودن با یاس بیشتر وابسته ی این دختر می شد. از اینکه قرار بود مدتی نباشه دلش گرفت. بلند شد و پشت سر یاس قرار گرفت. بوسه ای وسط هر دو کتفش زد.
-قول بده زود برگردی.
یاس از توی آینه لبخندی زد.
-باشه.
لباس پوشیده از خونه ی مایکل بیرون اومد. چیزی تا سفرشون نمونده بود. حس غریبی نسبت به این سفر داشت. نمیدونست رفتنش به همراه پدر و مادرش درست هست یا نه اما باید می رفت.
#ایران_تهران
#اسپاکو
ویهان با دیدن اسپاکو لحظه ای خیره نگاهش کرد. اسپاکو موهای بلندش را داخل کلاه مایو فرو کرد. سنگینی نگاه ویهان را احساس می کرد. سر بلند کرد.
-من آماده ام.
-من که با این لباسها نمی تونم بیام! لباس عوض کنم، میام.
اسپاکو سری تکون داد. ویهان وارد اتاقک شد و مایویی پوشید. اسپاکو آرام پله های استخر را پایین رفت. ویهان از سمت دیگه ی استخر شیرجه زد و وارد آب شد. کنار اسپاکو سر از آب بیرون آورد. نگاه اسپاکو به موهای نمدارش که روی پیشونیش ریخته بود افتاد.
-دستتو بده من.
اسپاکو دستشو توی دست ویهان گذاشت اما از تماس گرمی دستش حسی زیر پوستش دوید. ویهان کاملاً پشت سر اسپاکو قرار گرفت و اسپاکو کاملاً تو آغوشش بود. گرمی دستهای ویهان که هر دو پهلوی اسپاکو را لمس کرد ضربان قلبش را بی امان بالا برد. صدای بم و گیرای ویهان کنار گوشش با فاصله ی کمی بلند شد.
-کاریت ندارم، فقط میخوام با هم آروم توی آب راه بریم.
اسپاکو لب گزید. مگه می شه آروم بود؟ چرا این قلب لعنتی از هر لمس ویهان به تپش درمیاد؟ انگار سلول به سلول تنش گرمی این دستها رو می طلبید. به هر سختی که بود با ویهان هم قدم شد. گرمی آب باعث شد تا ماهیچه های خواب رفته ی بدنش به تکاپو دربیان.
بعد از نیم ساعت با کمک ویهان از آب بیرون اومد. احساس ضعف و ناتوانی می کرد.حوله ای دورش پیچیده شد. نگاهش با نگاه گرم ویهان تلاقی کرد.
#ایران_تهران
#اسپاکو
یک هفته می گذشت و طی اون فقط حال جسمانی اسپاکو خوب شده بود اما هیچ تاثیری روی حافظه اش نداشت. ویهان وارد اتاق شد.
-من نمیدونم چی بپوشم!!
ویهان لبخندی زد.
-خوووووب، ببینم خانوم چی داره برای پوشیدن؟
اسپاکو از گوشه ی چشم نگاهی به ویهان انداخت. شلوار لی به همراه کت تک و تیشرت یقه گرد.
-چرا راجب گذشته باهام صحبت نمی کنی؟
-چی میخوای بدونی؟
-قاتل مادرم، خان و خانواده اش …
لحظه ای قلب ویهان از تپیدن ایستاد. گذشته داشت دوباره جلوی چشمهاش قد علم می کرد.
-ویهان؟
با صدای اسپاکو به خودش اومد. مانتویی از تو رگال برداشت.
-نظرت راجع به این مانتو چیه؟
-جواب سوالمو بده!
هر دو دستش رو دو طرف شونه های اسپاکو گذاشت.
-نمیخوام حالت بد بشه اما بهت قول میدم همه چی رو توضیح بدم.
-همه چی؟
اسپاکو نگاهش رو به چشمهای ویهان دوخت. مردمک چشم هاش انگار بیقرار بودن. این روزها دلش انگار با جسم و روحش یار نبود. عطر تن ویهان براش خاصه یا حتی دیدن اون عکسهای دونفره. چشم از ویهان گرفت.
-باشه، صبر می کنم.
بوسه ی ناگهانی ویهان کنار لاله ی گوشش باعث شد قلبش از تپیدن بایسته. دستهاش رو هوا موند.
-میرم بیرون، زود آماده شو!
لبخند روی لبهای ویهان نشست. بعد از مدتها این بوسه ی هرچند کوتاه براش لذت بخش بود. دستی روی لبهاش کشید اما اسپاکو هنوز تو شوک بوسه ی ویهان بود. انگار لبهاش رو هنوز کنار گوشش حس می کرد.
#ایران_تهران
#اسپاکو
هر دو آماده از خونه خارج شدند. ویهان در جلو رو باز کرد و اسپاکو روی صندلی جا گرفت.
-همه هستن؟
ویهان نیم نگاهی به اسپاکو انداخت.
-آره.
اسپاکو فقط سری تکان داد. ماشین وارد ویلای آقابزرگ شد. اسپاکو یاد رفتارهای سرد آقاجون افتاد. ویهان به سمت ساختمون خودشون راه افتاد.
-مگه خونه ی آقاجون نمیریم؟!
-نه، همه خونه ی ما جمع شدن.
-چطور آقاجون اجازه داده؟!!
ویهان نمی دونست چی بگه.
-میخواستم بهت بگم …
مکثی کرد.
-چی؟
-چند ماهی میشه آقاجون فوت کرده.
ناخواسته اسپاکو قدمی به عقب برداشت.
-چی گفتی؟
ویهان قدمی به سمتش برداشت.
-آروم باش.
دست دراز کرد تا دست اسپاکو رو بگیره که اسپاکو مانع شد.
-دلیلش؟
-گرفتگی رگ های قلب.
-قبل مرگش دلیل سرد بودنش رو بهم گفته بود؟
-اون همیشه دوست داشت. بعد از ازدواجمون این دوست داشتن زیادتر هم شده بود.
اسپاکو لبخند تلخی زد.
-شدم یه آدم ناقص؛ یه آدمی که نمیدونه تو گذشته اش چه خبر بوده.
ویهان دست برد و چونه ی اسپاکو رو بین دو انگشت گرفت و آورد بالا. نگاهشو به چشمهای اسپاکو دوخت.
-تازه بهوش اومدی، یکم به حافظه ات زمان بده، همه چی رو به یاد میاری.
با انگشت شصت نرم زیر چونه ی اسپاکو دست کشید. اسپاکو محو چشمهای ویهان بود. نگاهی که انگار هزاران حرف ناگفته برای گفتن داشت اما دل ویهان آغوش اسپاکو رو می خواست؛ عطر موهاش رو … تمام این یک هفته نیمه های شب وارد اتاق می شد و تا دیروقت به تماشای چهره ی غرق در خواب اسپاکو می نشست.
#ایران_تهران
#اسپاکو
-بهتره بریم، همه منتظر ما هستن.
ذهن اسپاکو آشفته بود. مدت ها میشد که دیگه آقاجون، مردی که تنها اخم و تخمش برای اسپاکو بود رو ندیده بود. نفس سنگینی بیرون داد و به همراه ویهان وارد خونه شدن. همه اومده بودن حتی آریا! با همه سلام و احوالپرسی کردند. آرین نیم نگاهی بهش انداخت. حتی حالش رو نپرسید. اسپاکو روبروی آریا قرار گرفت. هر دو لحظه ای به هم خیره شدند. عشق آریا نسبت به اسپاکو با گذر چندین سال اما حتی ذره ای کم نشده بود. گاهی به ویهان حسادت می کرد. با حلقه شدن دستی دور بازوش چشم از آریا گرفت.
-خیلی خوشحالم که حالت خوبه و اینجائی.
-ممنونم؛ منم خوشحالم که دیدمت.
ویهان از عشق آریا نسبت به اسپاکو خبر داشت. بعد از گذشت یک هفته هنوز با ویهان سرد تا می کرد اما لحن صحبت صمیمیش با آریا رو دوست نداشت. همهدور هم نشسته بودندو هر کسی از جایی یا چیزی صحبت می کرد. اسپاکو بلند شد تا برای خودش کمی آ بریزه. وارد آشپزخونه شد و لیوانی آب برداشته و جرعه جرعه نوشید. خواست از آشپزخونه بیرون بیاد که با صدای آرین سر جاش ایستاد.
-من هنوزم منتظرتم ویهان … به چی اسپاکو دل خوش کردی؟ فکر کردی نمیدونم اون هیچی از گذشته ی هر دوتون یادش نیست؟
-حواستو جمع کن آرین، دور و بر زندگی من نچرخ!
انا آرین بی توجه قدمی به سمتش برداشت.
-من دوستت دارم.
اسپاکو از آشپزخونه بیرون اومد. لحظه ای نگاهش به فاصله ی کم بین آرین و ویهان افتاد. ویهان با دیدن اسپاکو دستپاچه شد. دلش نمی خواست اسپاکو فکر دیگه ای بکنه.
#ایران_تهران
#اسپاکو
نیم نگاهی به ویهان و آرینی که چسبیده به ویهان ایستاده بود انداختم. ناخواسته پوزخندی گوشه لبم رو بالا برد. ویهان دست آرین رو از یقه اش جدا کرد و اومد سمتم.
-اسپاکو …
دست به سینه نگاهمو بهش دوختم.
-اون چیزی که تو فکر می کنی نیست!
خونسرد لب باز کردم.
-اما من هیچ فکری نمی کنم! تا جائی که حافظه ام یاری می کنه میدونم آرین عاشقت بوده.
ویهان نگاهش رو با استیصال به اسپاکو دوخت.
-راحت باشید.
به سمت سالن حرکت کردم اما انگار دستی قلبم رو چنگ می زد و نفس تو سینه ام تنگ می شد. احساسات ضد و نقیضم رو درک نمی کردم. کاش این حافظه ی لعنتی زودتر برگرده. با صدای آریا به خودم اومدم.
-حالت خوبه اسپاکو؟
سری تکون دادم.
-خوبم.
«ویهان»
با رفتن اسپاکو، ویهان به سمت آرین چرخید. با خشم انگشت اشاره اش رو به سمتش گرفت.
-بار آخرت باشه به من یا زندگیم نزدیک میشی!
-اون نمی خوادت، چرا نمی فهمی؟اصلاً معلوم نیست حافظه اش برگرده؛ من نمیدونم به چی دل خوش کردی!
-خفه شو آرین، فقط خفه شو!
آرین شونه ای بالا داد و به سمت سالن رفت. عصبی دستهامو مشت کردم. تمام وجودم اسپاکو و توجه اش رو می طلبید اما نگاه و رفتار خونسرد اسپاکو باعث می شد قلبم هزار تیکه بشه. بهش حق می دادم چیزی از اون روزها به یاد نداشته باشه. کلافه به سمت سالن راه افتادم اما با دیدن اسپاکو که روی مبل دو نفره کنار آریا نشسته بود …
#ایران_تهران
#اسپاکو
آرین پا روی پا انداخت و پوزخندی زد. هاویر با دیدن ویهان رو کرد به اسپاکو.
-یه لحظه میای اینجا؟ میخوام یه چیزی نشونت بدم.
اسپاکو بلند شد و به سمت هاویر رفت.
-نظرت چیه فردا دوتائی بریم آرایشگاه؟ برای حال و هواتم خوبه!
-منم ببرید!
هاویر چشمکی به فرانک زد.
-نهار مهمون تو اگه میخوای بیای.
فرانک ابرو تو هم کشید.
-سوءاستفاده گر!
هاویر پشت چشمی نازک کرد.
-فکراتو بکن.
-قبوله.
هاویر: راستی اسپاکو، رابطه ات با ویهان چطوره؟
-هر کدوم تو یه اتاق می خوابیم.
-اون شوهرته؛ چرا بهش فرصت نمیدی؟
نگاهی به هاویر انداختم.
-اما من هیچی یادم نمیاد!
-میدونم، اما تو از خیلی وقت پیش به ویهان حس داشتی؛ حسی که می خواستی سرکوبش کنی و وانمود کنی که وجود نداره.
-یه چیزی همه اش مانع نزدیک شدنمون میشه … یادمه ویهان راجب یه زن حرف می زد که دوسش داشت.
-اون تو بودی؛ تمام این سالها ویهان تو رو دوست داشت. همه ی اون روزهایی که بیهوش بودی ویهان بالای سرت بود. بهش فرصت بده؛ تو حتی اجازه نمیدی ویهان بهت نزدیک بشه! حداقل به عنوان یه دوست بذار کنارت باشه.
با صدای زندائی هاویر بلند شد اما با حرف هاش ذهنم رو درگیر کرد. نگاهی به ویهان انداختم. کنار آشو نشسته بود اما چهره اش پریشان به نظر می رسید.