رمانرمان موژان من
رمان مُوژان من
نام : موژان من
نویسنده : mehrsa-m
خلاصه ی رمان
داستان راجع به زندگی دختری به اسم مُوژان که عروسیش و به هم میزنه چون که از بچگی عاشق پسر عموش بوده و آرزوی ازدواج با اون و داشته . حالا باید دید تقدیر چه سرنوشتی رو براش رقم زده و اون واقعا با کی ازدواج میکنه . . .پایان خوش..قشنگه
نویسنده رمان های بانوی سرخ.. وقتی او آمد .. طالع ماه .. همیشه یکی هست
فصل اول
زانوهام و توی بغلم گرفته بودم و با چشمای پر اشک خیره شده بودم به دیوار رو به روم . همه جا سکوت بود و سیاهی .
تنها نوری که اتاق و روشن میکرد نور چراغ خیابون بود که توی اتاقم میخورد . از ظهر تا حالا خودم و توی اتاقم حبس کرده بودم . هنوزم همون لباسا تنم بود . نگاهم روی لباسم سر خورد . لباس عروس سفیدی که هر دختری آرزوشه یه روزی این لباس و تنش کنه . ولی من چیکار کردم ؟ شبی رو که هر کس آرزوش و داره خراب کردم ؟ با زانوهای لرزون از جام بلند شدم رو به روی آینه ی قدی اتاقم قرار گرفتم . انقدر اشک ریخته بودم همه ی ریملم روی صورتم ریخته بود . چشمام قرمز شده بود و سرم به شدت درد میکرد . 1 ساعتی شده بود که سر و صداها خوابیده بود . مامان کم مونده بود سکته کنه ! شاید باورش نمیشد دختر کم عقلش شب عروسیش همچین کاری رو بکنه . باز عکس العمل بابا بهتر و خونسرد تر بود .
باید اول از همه از شر این لباسای مسخره راحت میشدم . لباسایی که حتی توی انتخابشونم نقشی نداشتم . از هر چیزی که با پول رادمهر خریده بودم متنفر بودم . البته اون که تقصیری نداشت . از کجا میتونست احساس من و بخونه ؟ جالبی داستان اینجا بود که حتی سراغمم نیومد که ببینه واسه چی توی جشن عروسی خودم نیومدم ! شایدم براش مهم نبوده ! شاید از روی اجبار میخواسته تن به این ازدواج بده .
هر جور بود با زحمت زیپ لباس و پایین کشیدم و از تنم خارجش کردم . الان تنها چیزی که میچسبید یه دوش آب گرم بود . از سرویس توی اتاقم استفاده کردم . انقدر آرایشگره به موهام تافت و سنجاق زده بود که فقط 1 ساعت طول کشید اونارو از سرم باز کنم . وقتی قطره های آب روی تنم مینشست آروم و آروم تر میشدم .
خوب مُوژان خانوم امروز و هر جور بود گذروندی فردا رو میخوای چیکار کنی ؟ بالاخره باید جوابگوی مامان و بابای خودت که باشی . حالا مامان و بابای رادمهر هیچی !
بیخیال بعدا در موردش فکر میکنم . الان فقط میخوام آروم شم .
بعد از اینکه دوش گرفتم . تنها لباسی که اونجا داشتم و پوشیدم . آخه همه ی لباسام و برده بودم خونه ی رادمهر یعنی خونه ی جفتمون ! حتی واژه ی خونمون برام غریب و خنده دار بود .
میخواستم بخوابم ولی هر کار میکردم سر درد لعنتی نمیذاشت . احتیاج به قرص داشتم . از جام بلند شدم و پاورچین پاورچین به سمت آشپزخونه رفتم . خدا خدا میکردم که کسی از خواب بیدار نشه . چون واقعا نمیتونستم این موقع شب به بازجوییشون جواب بدم . قرص مسکن و با یه لیوان آب خوردم و سریع به اتاقم برگشتم . نفس حبس شدم و بیرون دادم و دوباره کلید و توی قفل چرخوندم . روی تختم دراز کشیدم . دست راستم و روی دست چپم کشیدم اثری از حلقه نبود . انگار توی این مدت عادت کرده بودم که توی دستم باشه . چشمام و باز کردم و نگاهی به اطراف اتاق انداختم . یادمه وقتی اومدم خونه با عصبانیت حلقه
پارت های رمان https://goo.gl/9KTDzb