رمان من یک بازنده نیستم پارت 78
سوال بیشتری هم نپرسید.
درست م نبود دختر بیچچاره با سوالاتش بمب باران کند.
تازه از خارج شهر وارد شهر شدند.
چراغ ها ردیف به ردیف روشن بود.
خیابان ها همگی شلوغ بودند.
مانده بود الوند چرا گیر می دهد.
اما همان تکه ی باشگاه تا اول شهر بد بود.
تاریک، بدون هیچ نوع چراغی…
جاده اش هم تا نیمه خاکی بود.
هر چقدر هم تا الان به شهرداری نامه زد و رفت و آمد باز هم آسفالت نشد.
-چیزی نمی خوری؟
بلوط نگاهش به بیرون بود.
به آرامی گفت:نه!
ولی الوند کنار یک بستنی فروشی ایستاد.
بلوط توجهی نکررد.
سرجایش نشسته بود و به اطرافش نگاه می چرخاند.
الوند رفت و با دوتا شیرکاکائوی داغ برگشت.
ابدا از سردش خوشش نمی آمد.
این دختربچه ی بانمک هم که عاشق کاکائو بود.
کنار بلوط نشست و لیوان را به سمتش گرفت.
-فکر کنم دوست داشته باشی.
بلوط لبخند زد.
-ممنون.
لیوان را گرفت و داغ داغ کمی مزمزه کرد.
-خیلی خوبه.
-برای کاکائو دوستا آره.
بلوط لبخند زد.
“من هیچ وقت ترجمه ی هیچ مردی را نفهمیدم…
اصلا نفهمیدم مردها هم وقتی می خندند می توانند هزار آنزیم برای شادی به قلبت بدهند…
یا وقتی دست هایت را می گیرند پزشکی منقلب می شود.
تو هم یادم نده…
وگرنه من که خودم را می شناسم…
فهمیدن جاهل ترم می کند به خدا…
می افتم روی دستتان…”
شیرکاکائوش را با لذت خورد.
انگار الوند خوب فهمیده بود چقدر به کاکائو علاقه دارد.
با دستمال دور دهانش را پاک کرد.
-ممنونم.
-نوش جان.
نگاهی به ساعت ماشین کرد.
کم کم واقعا داشت دیر می شد.
-من دیرم شده.
الوند با نگاه به ماشین فورا باقیمانده شیرکاکائو با لیوانش را از شیشه به بیرون پرت کرد.
ماشین را روشن کرد.
یکراست به سمت خانه ی آشتیانی ها رفت.
از دفعه ی دیگر یک کلید از کیان می گرفت.
دیگر زنگ نمی زد.
کلید می انداخت.
داخ می رفت.
به محض رفتن الوند بیرون می زد.
مدام مزاحم کیان شدن شرمنده اش می کرد.
دوست بودند درست.
ولی قرار نبود که سوءاستفاده کند.
الوند او را جلوی در خانه ی آشتیانی ها پیاده کرد.
همان موقع گوشیش زنگ خورد.
پدرش بود.
لب گزید.
از الوند تشکر کرد و پیاده شد.
فورا گوشیش را جواب داد.
ولی تن صدایش را پایین آورد.
-الو بابا…
-کجایی بلوط جان؟ دیروقته؟
بابا تو شهرم، الان تاکسی میگیرم میام.
الوند همچنان ایستاده بود.
با شرمندگی زنگ خانه ی آشتیانی را زد.
مطمئن بود کیان خودش باز می کرد.
چون با او هماهنگ بود.
دستی برای الوند تکان داد.
الوند بوق زد.
-خودتو برسون عزیزم مادرت غرغراش شروع شده.
لبخند زد.
در خانه ی آشتیانی ها باز شد.
بدون اینکه نگاه کند داخل شد.
صدای رفتن الوند را شنید.
-چشم، همین الان حرکت می کنم.
معطل نکرد که کیان بیرون بیاید.
دوباره از خانه بیرون زد.
نگاهی به چپ و راستش انداخت.
الوند رفته بود.
این تام و جری بازی هایش آخرش دردسر می شد.
پوفی کشید و راه افتاد.
تلفن را قطع کرده بود.
تا سر خیابان دوید.
به محض دیدن یک تاکسی دست تکان داد.
سوار شد و آدرس داد.
اصلا از این اوضاع راضی نبود.
بیشتر معذب بود که در خانه ی آشتیانی ها را می زند.
نمی خواست آنها فکر بدی در موردش بکنند.
جرات راست گفتن به الوند را هم نداشت.
تازه اگر بازیش خراب می شد؟
وقتی به خانه رسید ده شب بود.
خیلی دیر بود.
و طبق معمول غرغرای مادرش را به جان خرید.
مادر بود دیگر.
درکش می کرد نگران است.
تقصیر خودش بود.
آنقدر درون الوند غرق می شود که یادش می رود زمان چطور می گذرد.
شام کتلت بود.
یک ساندویج کوچک گرفت.
درون رخت و خوابش ساندویج را خورد.
باران همان موقع با تکالیف فیزیکش به سراغش آمد.
این بچه از اول هم خنگ بود.
مانده بود چرا رفته رشته ی تجربی؟
یک دانه پرستار درون خانه داشتند.
دکتر و پرستار اضافه برای چه بود؟
-باز چی شده باران؟
-این مساله رو نمی تونم حل کنم.
-به تو وکالت میاد.
باران با حرص گفت:باز شروع نکنا…
خندید.
در حالی که ساندویجش را گاز می زد گفت:بده ببینم.
مساله را جلویش گذاشت.
نگاهی به مساله انداخت.
با فرمولی که داشت خیلی راحت حل می شد.
این بچه واقعا خنگ بود.
کامل برایش حل کرد.
یک دور هم توضیح داد.
-حله؟
باران لبخند زد.
-مرسی خواهری.
-برو حالا بذار بخوابم.
-تو که تازه اومدی.
-خسته ام، امروز باشگاه بودم جونم در اومد.
باران دستی به بازویش زد.
-تو چطوری میری باشگاه که هنوز بدنت شل و وله؟
غیر از پدرش هنوز هیچ کس نمی دانست باشگاه اسب سواری می رود.
-خسته ام باران جان.
-خیلی خب تو هم.
دفترش را بست و بلند شد.
-چراغم خاموش کن.
باران چراغ را بالای سرش خاموش کرد و رفت.
روی تختش دراز کشید.
ذهنش پر از الوند بود.
اینگونه نمی شد.
ورق داشت برمی گشت.
به جای اینکه الوند را به سمتش جذب کند…
خودش داشت جذب الوند می شد.
باید دوباره روال قبل را طی کند.
نقشه ای که از اول پی ریزی کرده بود باید طی می شد.
هیچ شکستی قابل قبول نبود.
بلوط اهل شکست خوردن نبود.
فقط باید ببرد.
این بازی هم همین می شد.
سوت پایان بازی فقط با برد او زده می شد.
**
با اینکه سوار اسب بود ولی خیلی راحت تشخیصش داد.
پس بلاخره آمد.
با این حال خودش را سفت و سخت گرفت.
نمی خواست نشان بدهد که او را دیده.
میثم ایستاده بود و با سختگیری تمام از او می خواست از روی نرده ها بپرد.
مانده بود دویدن چه ربطی به پریدن اسب دارد.
میثم معتقد بود اسب باید تا حدی بلد باشد.
این کار به دویدنش هم کمک می کند.
خصوصا اگر یکهو درون زمین یک چیزی مانع شود.
که معمولا این اتفاق نمی افتاد.
آرزو نگاهش را درون باشگاه به گردش درآورد.
بلوط را روی اسب تشخیص داد.
واقعا این دختر زیبا بود.
با اینکه هم جنس بودند ولی اعتراف می کرد به شدت جذاب است.
خصوصا حالا که شاهانه روی اسب نشسته بود.
به سمت نرده ها حرکت کرد.
میثم سوتی به گردنش آویزان بود.
سوتش را محکم نواخت یعنی سرعت دویدن اسب باید بیشتر باشد.
قرار بود یک هفته درون باشگاه تمرین کنند.
بعد از آن بیرون از باشگاه زمین خاکی را می رفتند.
کورنومتر می بردند.
باید حداقل زمانی که اسب طی می کند سنجیده شود.
و البته مدام استقامت بدنی اسب بالا برود.
از این اسب ها که کار نمی کشیدند.
برای همین تنبل بودند.
آرزو کنار نرده ایستاد.
نمی دانست چرا حس می کرد این دختر زیبا می تواند کمکش کند.
جرات نداشت به پشت سرش برگردد و رامتین را درون دفتر ببیند.
دلش می رفت.
میثم سوت آخر را زد.
هوا رو به غروب بود.
بلوط از نفس افتاده، بلاخره خودش را به نرده ها رساند.
میثم تا جان داشت از او کار کشیده بود.
از اسب پایین آمد.
آرزو با خوشرویی گفت:سلام، منو یادته؟
بلوط موزیانه لبخند زد.
-برام آشنایی.
خیلی خوب می دانست آرزو خواهر الوند است.
اما باید کلاس و غرورش را حفظ می کرد.
-خواهر الوندم.
-اوه یادم اومد، شب مهمونی…
آرزو با لبخند سر تکان داد.
-درسته.
میثم تنهایشان گذاشت و رفت.
بلوط در چوبی را باز کرد و همراه اسب بیرون آمد.
-باید اسب رو ببرم اسطبل.
-همراهیت می کنم.
-خوشحال میشم.
پس حرف های شب مهمانی حسابی اثر کرده بود.
-زودتر از اینها منتظر بودم بیای.
-کمی دو دل بودم.
-چرا؟
آرزو حرفی نزد.
با هم با اسطبل رفتند.
بلوط زین را برداشت و اسب را درون جای مخصوصش بست.
بیرون آمد گفت:خب…
-به پیشنهادت فکر کردم.
همان دم هر دو دیدند که رامتین از دفتر بیرون آمده.
انگار آرزو را دیده بود.
-سروکله ی خودش هم پیاده شد.
آرزو زیر چشمی به رامتین نگاه کرد.
-مشکلت چیه؟
-ها؟
بلوط بازویش را گرفت.
-مشکل چیه که بهش نزدیک نمیشی؟
آرزو بغض کرد.
جرات گفتنش را نداشت.
یعنی تا به حال به هیچ کس نگفته بود.
رامتین به سمتشان قدم برداشت.
-داره میاد.
آرزو پشتش را به او کرد.
هربار که با رامتین روبرو می شد تمام قلبش زخم می خورد.
-آرزو…
عادت داشت بدون پسوند و پیشوند اسمش را صدا بزند.
بلوط به آرامی گفت:نترس، محکم باش، انگار ابدا برات مهم نیست.
حق با بلوط بود.
ولی با این زانوهای لرز افتاده چه می کرد.
-اینجا چیکار می کنی آرزو؟
آرزو به سمتش برگشت.
صدایش هنوز کمی لرز داشت.
-سلام.
-سلام، خوبی؟
بلوط مداخله کرد.
-برای دیدن من اومده.
رامتین متعجب گفت:شما از کی باهم دوست شدین؟!
بلوط جوری نگاهش کرد که رامتین به خنده افتاد.
-فضولی نکردم…
آرزو با لبخند گفت:تو شب مهمونی دوست شدیم.
-خوبه دیگه، خدا بده شانس.
اشاره ای به کافه کرد.
-بیاین بریم یه چیزی بخوریم.
-بلوط نگاهی به ساعت انداخت.
-من دیرم شده باید برم، آرزو تو چرا نمیری؟
آرزو با ضعف به بلوط نگاه کرد.
بلوط اخم کرد.
-باشه.
-عالیه.
-من میرم رخت کن لباسامو عوض کنم.
هر دو را تنها گذاشت.
آرزو بلاتکلیف کنار رامتین ماند.
اصلا نمی دانست باید چه کاری کند.
چه بگوید.
قبلا خیلی با رامتین راحتتر بود.
ولی حالا نه.
حالا همه چیز سخت بود.
رامتین سعی می کرد کمتر با او روبرو شود.
انگار می خواست خاطرات قبل را از یاد ببرد.
منصفانه نبود.
عاشق هم بودند.
نباید عشقشان این طور از بین می رفت.
-بیا.
همراه رامتین شد.
رامتین او را به کافه برد.
دستور کیک پنیر داد.
می دانست آرزو دوست دارد.
مقابلش نشست.
-خیلی وقته دیگه اینجا نمیای.
-انگیزه شو ندارم.
رامتین به صندلی تکیه داد.
-قبلا علاقه داشتی.
آرزو فورا گارد گرفت.
-قبلا خیلی چیزها فرق می کرد، دنیا یه جور دیگه بود.حالا دیگه نیست.
می دانست دلش پر است.
ولی جرات نزدیک شدن به این دختر را نداشت.
می دانست رنجیده است.
عصبی است.
ناراحت است.
حق هم داشت.
الان هم برای هر حرفی یا حرکتی دیر بود.
خیلی وقت پیش آرزو را از دست داد.
وقتی که میان گیجیش دست دست کرد.
-حق با توئه.
بلوط لباس پوشیده وارد کافه شد.
-ببخشید بچه ها من ه کم عجله دارم باید برم.
آرزو با نگرانی نگاهش کرد.
ولی بلوط چشمک زد.
انگار هر دویشان به این تنهایی احتیاج داشتند.
رامتین پرسید:زنگ بزنم تاکسی؟
-ماشین همراهم هست.
امروز رامتین نیامده بود.
دقیقا روزهایی که ماشین نداشت نبودش.
فقط محض اینکه دم به دقیقه دم در خانه ی آشتیانی ها باشد.
اینبار دیگر کلید گرفت.
واقعا نمی خواست مدام مزاحم کیان شود.
دستی برای هر دو تکان داد و رفت.
رامتین به سمت آرزو چرخید.
-خوشحالم که اومدی.
-به حال تو مگه فرقی داره؟
-آرزو!
آرزو تلخ گفت:چیه؟
-اینقد گارد نگیر.
-تو همه چیو خراب کردی.
از پشت میز بلند شد.
از اول هم آمدن به اینجا اشتباه بود.
-کجا میری؟
-خونه، خوش گذشت ممنونم.
رامتین بازویش را گرفت.
-یکم بیشتر بمون.
-هوا تاریک شده، منم خیلی دیر اومدم.
-می رسونمت.
-ماشین دارم.
هر سازی می زد آرزو جواب داشت.
واقعا از این وضعیت ناراحت بود.
-راه اومدن با دل من کاری نداره.
آرزو تلخ نگاهش کرد.
آنقدر تلخ که از صدتا اسپرسو و قهوه ی ترک هم تلخ تر بود.
-وقتی که می خواستم پسم زدی.
کیفش را از روی میز برداشت.
هنوز حتی کیک پنیر و قهوه هم نیاورده بودند.
در جواب آرزو حرفی نداشت.
چون حق با آرزو بود.
آن وقت ها جوان تر بود.
حس می کرد دنیا روی سرش خراب شده.
آرزو خیانت کرده.
ولی اینگونه بود.
شرایط آرزو به شدت سخت بود.
جایی که باید محرم رازش باشد و کمکش کند تنهایش گذاشت.
بدون اینکه ببیند آرزو چطور شکست.
چطور چند سال با درد برای خودش خانه ساخت.
جرات گفتن هم نداشت.
فقط با رامتین راحت بود.
چون عاشق هم بودند.
ولی در کمال تعجب رامتین تنهایش گذاشت.
انگار که هیچ وقت این مرد در زندگیش وجود نداشته.
بدبختی این بود که هنوز عاشقش بود.
هنوز عین روز اول دوستش داشت.
منتظر بود رامتین کاری کند.
دلجویی کند.
ولی رامتین سرد بود.
حتی الان هم با خودخواهی حرف می زد.
انگار قرار بود او درکش کند.
-فعلا.
از کافه بیرون زد.
رامتین پشت سرش راه افتاد.
-بذار کنارت بیام، جاده باشگاه شب زیاد خوب نیست.
-من از چیزی نمی ترسم.
رامتین با حرص گفت:چون نمی ترسیدی شبی که بهت گفتم نرو رفتی.
آرزو ایستاد و به رامتین نگاه کرد.
با خشم داد زد:به چه حقی مدام بهم یادآوری می کنی؟ چیکار کردی برام؟
رامتین هم عصبی گفت:چون باعث تمام اونا تو بودی، تویی که همیشه با غرورت می خواستی پیشتازی کنی.
آرزو با خشم زیادی نگاهش کرد.
ماندن اینجا فقط فقط بیشتر از این روی روانش اثر می گذاشت.
با دست مشت شده به سمت ماشین رفت.
رامتین با لج و حرص دندان روی دندان سابید.
هنوز هم همان آرزو بود.
این دختر یک ذره هم تغییر نکرده بود.
احمقانه بود.
اما او عاشق همین آرزو بود.
با تمام خودرایی و مغرور بودنش.
به محض اینکه آرزو سوار ماشین نشست، جلو رفت.
در را باز کرد و کنارش نشست.
آرزو با عصبانیت گفت:پیاده شو.
-تنها برنمی گردی.
-میگم پیاده شو.
-داد نزن، گفتم تنها برنمی گردی همونم میشه.
آرزو با مشت روی فرمان کوبید.
-خدا لعنتت کنه.
ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
رامتین زیرچشمی نگاهش کرد.
می دانست الان چقدر عصبی است.
می خواهد داد و بیداد کند ولی جلوی زبانش را می گیرد.
مهم نبود.
همین که خیالش راحت بود تنهایی برنمی گردد کافی بود.
زیرچشمی نگاهش کرد.
معلوم بود که خون خونش را می خورد.
-خب…
-حرف نزن رامتین.
خنده اش گرفت.
رویش را برگرداند تا آرزو خنده اش را نبیند.
ولی ظاهرا آرزو دیده بود.
-آره خب باید همه چیز برات مسخره باشه، با همین مسخره بازی ها همه چیزو نابود کردی.
خنده ی رامتین محو شد.
-ترمز کن آرزو.
-سخته درک کردنم؟ آره خب برای تو که مردی و همه چیز برای شما مردها مجاز البته که درک کردن یه دختر باید سخت باشه.
-بس کن آرزو.
-نمی تونم، ناراحتم، عصبیم، چند ساله دارم درد می کشم ولی تو هیچ وقت عین خیالت نبود، عین الان…مثلا تریپ مردونگی و غیرت برداشتی اومدی که من تاریکی برنگردم که چی؟ مگه قبلا تو بودی؟ این چندسال تو کنارم بودی؟ تنهام گذاشتی، حالا دردت چیه که اینجایی؟ بدناز دور غیرت مسخره تو…
پشت دستی که درون دهانش خورد کلمات را به گلویش فرستاد.
وسط خاکی ترمز میخی گرفت.
ناباور به جلو خیره شد.
-دیگه حرف نزن آرزو.
دستگیره را فشرد و در ماشین را باز کرد.
-برو…راه باز جاده هم دراز.
آرزو از جایش تکان هم نخورد.
فقط به جلو خیره بود.
دستش به آرامی بالا آمد و روی دهانش گذاشت.
رامتین چند قدمی جلو رفت.
ولی وسط جاده ی خاکی ایستاد.
برگشت و درون تاریکی به آرزو نگاه کرد.
صورتش را نمی دید.
به شدت از دست خودش عصبی بود.
نباید این کار را می کرد.
یک حرکت مسخره نابودش کرد.
عمرا اگر آرزو حتی دیگر نگاهش کرد.
دوباره به سمت ماشین برگشت.
این خراب شده یک تیر چراغ برق هم نداشت.
کنار ماشین ایستاد.
در سمت آرزو را باز کرد.
-من راندگی می کنم.
آرزو ریز ریز در حال اشک ریختن بود.
انگار بعد از این همه سال شوک به او وارد شده.
رامتین کمی خودش را خم کرد.
-آرزو…
صدای هق هقش بالاتر رفت.
رامتین کنار ماشین زانو زد.
مستاصل شده بود.
آرزو سرش را روی فرمان گذاشت و بیشتر گریه کرد.
رامتین اصلا نمی دانست چطور آرامش کند.
دستش جلو رفت که بازویش را بگیرد.
به محض اینکه پوست دست آرزو را لمس کرد آرزو جیغ کشید.
-به من دست نزن فهمیدی، دست نزن.
رامتین دستش را عقب کشید.
خیلی خوب می شناختش.
می دانست الان چقدر حالش بد است.
هیچ چیزی هم الان آرامش نمی کرد مگر…
اجازه در آغوش کشیدنش را نداشت.
-پیاده شو من میشینم.
آرزو داد زد:برو، برو از زندگی من برو فهمیدی؟
-راضیت می کنه؟
آرزو با درد نگاهش کرد.
لب زد:برو.
ناخواسته بود.
با دلش نبود.
رامتین بلند شد.
-باشه میرم، مواظب خودت باش.
مسیر خلاف ماشین را رفت.
می خواست خودش را به باشگاه برساند و با ماشینش برگردد.
قدم هایش را سریع برمی داشت.
حتی یک لحظه هم نایستاد.
آرزو فقط هق می زد.
نباید می گفت که برود.
اشتباه کرد.
خدا لعنتش کند.
حتی نمی توانست برگردد و بگوید بماند.
در ماشین را بست.
ماشین را روشن کرد و رفت.
مثلا می خواست همه چیز بهتر شود.
ولی بدتر شد.
فقط یک چیزی را خوب فهمید.
دلش کمی سبک شد.
احساس آرامش بیشتری می کرد.
انگار ته مانده دلش را باید عق می زد و بیرون می ریخت.
کالمات مسمومش کرده بودند.
تا خالی نمی شد نمی توانست جان بگیرد.
از حالا می دانست باید چطور رفتار کند.
از بلوط هم باید تشکر کند.
اگر این دختر محرکش نمی شد حالا به این خودباوری نمی رسید.
و حس می کرد بلوط نقشه های بهتری خواهد داشت.
دوستی با این دختر شاید ارمغان های خوبی داشته باشد.
گاز ماشین را گرفت و به سرعت خودش را به شهر رساند.
یک چیز دیگر مانده بود.
رامتین هنوز هم دوستش داشت.
چیزی که فکر می کرد دیگر وجود ندارد.
ولی وجود داشت.
لبخند خنکی روی لبش نشست.
احساس خوبی در کنار همه ی حس های بدش داشت.
می دانست باید چه کند.
*****
رابطه ی صمیمانه ای که بینشان بود مورد حسادت خیلی ها بود.
کنار برادرش نشست.
بهادر تنها برادرش بود.
بچه ی بزرگ خانواده.
بعد از پدرش تنها کسی بود که می شد در مورد هرچیزی با او مشورت کرد.
تازگی دانشگاه یک طرح ملی داده بود.
طرح اگر قبول می شد غیر از اینکه مجوز و کمک هزینه ی کوچکی برای تاسیس یک شرکت دانش بنیان را می دادند…
به شرکت های معروف هم برای استخدام معرفی می شد.
قرار بود خلاقیت را بسنجد.
چیزی که بلوط آن را داشت.
همه چیز را کامل برای بهادر توضیح داد.
بهادر سرش را تکان داد و گفت:به نظرم فکر خوبیه، ایده ای داری؟
-تو فکر یه برنامه نویسی حرفه ایم که اگه بتونم عملیش کنم توپ می کنه.
بهادر با اعتماد به نفس گفت:از پسش برمیای.
فرهاد پسر کوچک بهادر در حالی که با هلیکوپتر اسباب بازیش به سمتشان می دوید، داد زد:عمه، دارم پرواز می کنم.
بلوط لبخند زد.
-عمه قربونت بره فسقلی.
-هر مشکلی داشتی بهم بگو کمکت کنم.
-چشم داداش.
ناصر در حالی که از سرویس بهداشتی بیرون می آمد رو به بهادر گفت:آقای قاسمی سراغتو می گرفت.
-خیلی وقته نرفتم سراغش.
-بیکار شدی برو.
-چشم.
بلوط کاتالوگ طرح را کنار گذاشت.
بلند شد و به سراغ مادر و زن برادرش رفت.
درون آشپزخانه در حال غذا درست کردند بود.
-کمک نمی خواین؟
مادرش چشم غره ای به او رفت.
-تو که رفتی چسبیدی به داداشت، زن داداشت اینجا دست تنها داره کار می کنه.
بلوط دست دور گردن یاسمن انداخت.
-سایمن که مهمون نیست.
مادرش با چشم غره رفت.
-از نامادری هم بدتری مامان.
یاسمن بلند خندید.
-دختره ی چش سفید.
بلوط هم به عمد مردمک چشمش را بالا فرستاد تا سفیدی چشمش بیشتر به نظر برسد.
مادرش با ملاقه ی دستش به سمتش آمد.
بلوط فورا پشت یاسمن مخفی شد.
-چته بهت برمی خوره مامان؟
باران در حالی که تند تند لاک دستانش را فوت می کرد تا خشک شود گفت:چی شده باز؟
بلوط با خنده گفت:هیچی.
مادرش با تشر به باران گفت:بیا این سالادو درست کن به جای این قری فری ها.
7 روز شد پس کی میزارید