رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 74

0
(0)

 

مطمئنا او را نمی دید.
پوفی کشید.
تاکسی جلوی باشگاه نگه داشت.
پیاده شد و کرایه را داد.
نگهبانی از بس دیده بودش کارت عضویتش را درخواست نکرد.
داخل شد.
آفتاب گرمتر از همیشه بود.
دیروز که حسابی طوفانی بود.
جوری باد می آمد انگار می خواهد سقف را بکند.
یکراست بدون اینکه به دفتر برود یکراست به رختکن رفت.
لباسش را عوض کرد.
از کنار کافه گذشت که نگاهش به الوند افتاد.
پس برگشته بود.
عین دخترهای لوس که دلخور باشند نبود.
بی خیال از کنار کافه گذشت و به سمت اصطبل رفت.
تا معین برسد می توانست تمرین کند.
الوند از گوشه ی چشم رد شدنش را دیده بود.
پوزخند زد.
هنوز هم مغرور بود.
نمی فهمید فاز این دختر چیست؟
این همه غرور و سردی از کجا نشات می گرفت؟
بلوط اسب را از اصطبل درآورد.
عاشق اسب جذابش بود.
یک قهوه ای سیر که گوش هایش سفید بود.
نجیب و آرام.
البته غیر از جلسه ی اول که حسابی جفتک پرانی کرد.
جلوی اصطبل سوار اسب شد.
احساس غرور می کرد که به این مهارت رسیده.
چه چیزی بهتر از این؟
به سمت زمین رفت.
تا معین برسد کامل تمرین کرد.
اسب هم آماده شده بود.
گرم کرده و می تونست حسابی بدود.
ولی احساس می کرد از این روند تکراری هرروزه راضی نیست.
چیز جدیدتری می خواست.
چیزی که سرحالش بیاورد.
با اسب سرعت گرفت.
یال خوشرنگ اسب درون هوا به پرواز درآمده بود.
الوند که از پنجره می دیدش بلند شد.
این دختر زیادی نترس بود.
با این سرعت…
عذرخواهی کوتاهی از ارباب رجوعش کرد.
معامله شان جوش خورده بود.
پذیرایش هم که حرف نداشت.
کاری نداشت که بماند.
از کافه بیرون زد.

 

داد زد: هی دختر؟
صدایش به گوش بلوط نرسید.
از بس با سرعت می رفت در دنیای خودش بود.
به سمت نرده ها دوید.
-دختره ی دیوونه…
عصبی دندان روی دندان سابید.
چرا این دختر شبیه هیچ کس نبود.
از زیر نرده ها زد.
داد زد:بلوط…
صدایش پیچید و بلاخره به گوش بلوط رسید.
سرش را برگرداند.
-سرعت اسبتو کم کن و بیا اینجا.
بلوط متعجب نگاهش کرد.
تا الان که خودش را به ندیدن زده بود.
چه شد حالا توجه اش جلب شده؟
سرعت اسب را کم کرد.
به سمتش آمد.
آنقدر سرعت اسب کم شد که حالت راه رفتن گرفت.
الوند با عصبانیت گفت: این اسب یه مادیونه پیره، نمی تونه با این سرعت بره، می خواستی خودتو به کشتن بدی؟
بلوط متعجب از اسب پایین آمد.
واقعا متوجه نشده بود.
در اصل اصلا نمی دانست که این اسب پیر است.
معین هم که نگفته بود.
یال اسب را نوازش کرد.
-من نمی دونستم.
الوند هنوز هم عصبی بود.
ولی با لحن ملایم تری گفت: اینقد مشتاق سرعت هستی، اسب های دیگه ایم هست.
بلوط هم مانند او با پرخاش گفت: جناب من نمی دونستم که حالا داری سرم داد می زنی.
-اگه داد نزنم هرکاری می کنی.
جور حرف می زد انگار صاحب اوست.
پوزخند زد.
-می برمش اصطبل!
-بگو یه اسب دیگه بهت بدن.
-لازم نیست.
الوند با خشم گفت: خوشم نمیاد مدام سعی می کنی غرور و لجبازی مسخره تو به رخم بکشی.
-تو کی باشی که من بخوام باهات هم صحبت بشم؟
الوند جلویش سینه سپر کرد.
تیز و پرخشم نگاهش کرد.
-رئیس این دم و دستگاه کوفتی.
نگاه بلوط رنگ تعجب گرفت.
خدا به داداش برسد.
پس رئیس اینجا هم خودش بود.
خدا رحم کند.
-مواظب رفتارت باش دخترخانم.
از زیر نرده ها زد و بیرون رفت.
بلوط کمی وحشت کرد.

اصلا یک درصد فکرش را هم نمی کرد رئیس این باشگاه این مرد باشد.
چرا کیان نگفته بود؟
البته بیچاره شاید هم نمی دانست.
دستی به صورتش کشید.
خوب بود بیشتر از این خرابکاری نکرد.
از این باشگاه بیرونش می کرد دیگر دسترسی به الوند و آرزو خیلی سخت می شد.
افسار اسب را گرفت و با خودش کشید.
باید به سمت اصطبل می بردش.
معین هم که امروز نیامد.
اصلا حوصله ی اینجا ماندن را نداشت.
هم ناراحت بود هم عصبی!
-چت شده شاه پری؟
باز این دو پسری که چند روزه روی اعصابش بودند.
هی می خواست کاری به کار دیگران نداشته باشد.
بی خیال باشد.
نمی گذاشتند.
فقط هیزم درون آتش خشمش می ریختند.
باز هم بی خیال گذاشت.
-رئیس زده دم پرت؟
خودشان نخواستند.
با خشم به سمتشان برگشت.
-چه زری زدی؟
پسر اول قد بلند بود.
می شناختش.
این همانی بود که کیان را مسخره کرد.
همانی که درون سینه اش درآمد ولی الوند جلویش را گرفت.
-پرنسس عصبانی می شود.
-حرف دهنتو بزن قبل از اینکه خودم نشونت بدم کی و چرا باید حرف بزنی؟
پسر جلو آمد.
الحق قد بلندی داشت.
کمی چهارشانه بود.
با چشمانی به اندازه ی گاو.
نگاهش پر از تمسخر بود.
-نشون بده ببینم چی میگی تو؟
لگد محکم بلوط به ساق پایش صدای دادش را بالا برد.
جوری که رامتین و الوند را از دفتر بیرون بکشاند.
و البته توجه هرکسی که اطرافشان بود را جلب کند.
-دختره ی عوضی…
الوند با اخم گفت: اینجا چه خبره باز؟
بلوط جوابش را نداد.
نمی فهمید چرا عین یک دختر زرزرو بغضش گرفته بود.
چیزی که از بلوط بعید بود.
-این دختره وحشی لگد زد به پام، اینا کین راه میدی تو باشگاه؟
-وحشی خودتی و هفت جد و آبادت، سعی کن متلک نپرونی…
الوند با اخم یقه ی پسر را گرفت.
-مگه قانون این باشگاه رو نمیدونی؟

-بابا دروغ میگه الوند باور کردی؟
-من دروغ میگم؟
صدایش می لرزید.
الوند راحت متوجه شد که ناراحت است.
شاید برای همین بود که گره ی یقه ی درون دستش سفت تر شد.
-این شد دوبار، بار اولو می بخشم…
به سمت عقب هولش داد.
-هری، از فردا پاتم تو این باشگاه نمی ذاری.
رامتین فورا مداخله کرد.
-الوند جان…
-حرف نزن رامتین، این کار توئه نه من.
بلوط ساکت و آرام به سمت اصطبل رفت.
بلوطی که بغض نمی کرد حالا بغض داشت.
اصلا نمی فهمید چه مرگش است.
دردش چیست؟
اسب را به اتاقکش برد و بیرون آمد.
لباس های سوارکاری داشت خفه اش می کرد.
-وایسا.
ایستاد و نگاهش به الوند افتاد.
-چرا به من نگفتی؟
-چیو؟
-این دوتا جونورو.
پوزخند زد.
-من اهل این سوسول بازیا نیستم.
اصلا نمی فهمید چطور باید با این دختر برخورد کرد.
-خوبی؟
بلوط جوابی نداد.
قدم هایش را برداشت که از کنار بلوط بگذرد.
الوند فورا مچ دستش را گرفت.
-وایسا دختر.
بلوط فورا دستش را کشید.
بدش می آمد یکی هی فرت فرت دستش را بگیرد.
-خیلی خب…
-بیا برسونمت.
-خودم میرم.
-دیدم ماشین نیوردی.
-خب که چی؟ تاکسی زیاده.
تجربه ی این یکی دوماهه که با این دختر آشنا شده بود نشان می داد که باید کمی با زور برخورد کند.
وگرنه به زبان خوش هیچ کاری نمی کرد.
-نمی خوای که به زور ببرمت.
دندان روی دندان سلبید.
به چه حقی زور می گفت؟
با آمدن دوتا از کارگرها جواب نداد.
-راه بیفت دختر.
-کجا؟ با این لباسا؟
-منتظر میشم عوض کنی.

دستی دستی داشت دستور می داد.
ولی خب بدش هم نیامد.
شاید برای اولین بار در عمرش داشت ناز می کرد.
برای مردی که به چشمش خاص آمده بود.
شاید هم چون هر مردی که اطرافش دید آنقدرها غیرتمند نبود.
کاری به کارش نداشت.
در اصل همیشه زورش به مردهای اطرافش رسیده بود.
حرف حرف خودش بود.
ولی الوند…
زورش به او نمی چربید.
قدم از قدم برمی داشت می توانست زمینش بزند.
بی حرف به سمت رختکن رفت.
لباس هایش را عوض کرد.
الوند واقعا منتظرش بود.
جلو رفت.
الوند با حس اینکه نزدیک می شود به سمتش برگشت.
-تیپ ساده ای داشت.
بیشتر شبیه یک بچه گربه بود که مدام سعی می کرد برای اینکه اذیتش نکنند پنجول بکشد.
جلوتر از بلوط راه افتاد.
از همان جا دزدگیر را زد.
در را برای بلوط باز کرد.
بلوط نگاهی به اطراف انداخت.
خدا را شکر کسی حواسش به آنها نبود.
سوار شد و کمربندش را زد.
الوند هم نشست.
-کجا باید برم؟
-میرم دوستمو ببینم.
الوند فورا گفت: همون دخترنما؟
بلوط فورا اخم کرد.
-در موردش درست حرف بزن.
-چیزی نگفتم.
ماشین از باشگاه بیرون زد.
-اسم داره.
-خیلی خب.
بلوط رویش را برگرداند.
الوند خنده اش گرفت.
به قیافه اش نمی آمد فرت فرت قهر کند.
-معین چند روز نمیاد.
فورا اخم کرد و گفت: پس من چطوری تمرین کنم؟
-مادرش مریضه.
از گاردی که گرفته بود پایین آمد.
-خودم تمرینت میدم.
زیرچشمی به الوند نگاه کرد.
روز به روز داشت بیشتر به الوند نزدیک می شد.
نقطه قوت خوبی بود.
-دوس داری تو مسابقات شرکت کنی؟

متعجب پرسید:من؟!
–آره.
ساکت شد.
درست نفهمیده بود.
-متوجه نشدم.
-کارت خوبه، اینو هم من هم معین و رامتین تایید می کنن، یکم بتونی بیشتر تمرین کنی می تونی بری تو مسابقات کشوری.
تازه دوزاریش افتاد.
-ولی من تمایلی ندارم.
-چرا؟
-اسب سواری فقط برای سرگرمی منه نه مسابقه و تو چشم اومدن.
-بهش فکر کن.
فکری نداشت که بکند.
تمایلی به این کار نداشت.
غیر از آن باید به ارشدش می رسید.
کلی سفارش کار داشت که باید تحویل می داد.
با چندین دفتر فنی قرارداد داشت.
کارت وزیت و آگاهی ترحیم و هرچیزی که بشود طراحی کرد را می زد و درصدی پولش را می گرفت.
عملا درون خانه کار می کرد.
برای همین از پدرش پول توجیبی نمی گرفت.
هرچند که پدرش همیشه و هرماه مقداری پول برایش کنار می گذاشت.
-نظرت عوض شد خبرم کن.
سفت و سخت گفت: عوض نمیشه.
الوند لبخند زد.
-آدرس!
-برید احمدآباد.
ماشین به سمت احمدآباد حرکت کرد.
بلوط سکوت کرد.
هیچ حرفی با الوند نداشت.
ولی الوند سکوت را شکست.
-تو باشگاه کسی اذیتت میکنه بهم بگو.
-خودم از پسش برمیاد.
-دیدم براومدی.
اخم کرد.
-هیچ کس تو باشگاه من نباید اذیت بشه.
-ارازل راه نده.
-زیبایی همه رو ممکنه ارازل کنه.
منظور حرفش را نگرفت.
-ببخشید؟
-مهم نیست.
به احمدآباد رسیده بودند.
-کجا نگه دارم؟
مغازه ی کیان را نشانش داد.
-اونجا نگه دارید.
الوند جلوی مغازه ی کیان نگه داشت.
کیان با یک تی شرت قرمز رنگ پشت پیشخوان با اداهای خودش در حال توضیح دادن در مورد گوشی دستش بود.
-ممنونم.

از ماشین پیاده شد.
الوند بدون اینکه معطل کند فقط برایش سری تکان داد و رفت.
بلوط با استرس به رفتنش نگاه کرد.
اصلا دوست نداشت مدام سوار ماشینش شود.
این سوار شدن ها عاقبت او را به آدرسش می رساند.
خطرناک بود.
مثلا داشت هویتش را مخفی می کرد.
کار پر خطری بود.
تازه ممکن بود همه چیز خراب شود
وارد مغازه ی کیان شد.
-سلام عزیزم.
-اوه هانی، سلام خوش اومدی جیگرم.
لبخند زد و روی صندلی نشست.
مشتری زیاد داشت.
حالا حالاها نوبتش نمی شد.
البته زیاد هم مهم نبود.
بلند شد.
کمی درون مغازه چرخید.
فایده ای نداشت.
بیشتر داشت شلوغ میشد.
دستش را بالا آورد.
-من میرم بعد بهت زنگ می زنم.
-ببخشید هانی.
-فدای سرت.
خداحافظی کرد و رفت.
هوس کرده بود سری به آقاجانش بزند.
از بس این روزها سرگرم بود خیلی کم می توانست با او حرف بزند
تاکسی گرفت و یک راست به آنجا رفت.
پدرش به همراه شاگردش درون مغازه بود.
یکی دوتا مشتری هم در حال سوا کردن میوه.
داخل شد و گفت: خسته نباشید.
آقا ناصر با دیدنش گل از گلش شکفت.
-خوش اومدی دخترم.
هلوی رسیده از روی میوه ها برداشت و به سمت پدرش رفت.
کنارش روی صندلی پلاستکی کهنه نشست.
-از این ورا؟
-بیرون بودم گفتم برگردم با شما برم خونه.
-کار خوبی کردی.
هلو را از دست بلوط گرفت.
زیر شیرآب کنارش شست و به دستش داد.
-مامانت یکم چیز خواسته، اگه خواسته نیستی پاشو سوا کن.
-نه خسته نیستم، لیستشو بده بهم.
کاغذی که کنار ترازو دیجیتال افتاده بود را برداشت و به دست بلوط داد.
بلوط کیفش را روی صندلی گذاشت و بلند شد.
بیشتر سبزیجات بود.
اصلا اگر سبزیجات درون خانه نبود مادرش نمی توانست آشپزی کند.

انگار یک جای کار لنگ بزند.
برایش سوا کرد و زیر میزی که ترازو رویش بود گذاشت.
دوباره کنار پدرش نشست.
مشتری ها میوه و سبزیجاتشان را کشیدند و رفتند.
آقا ناصر رو به شاگردش که یک پسربچه ی 15 ساله بود کرد و گفت: دوکیلو میوه سوا کن ببر واسه خانواده ات.
-دستتون درد نکنه آقا ناصر.
دست روی شانه ی آیسودا گذاشت و گفت: جمع کنیم بریم دیگه، الان صدای غرغر مانت بلند میشه.
آیسودا خندید.
شاگردش کمی هلو و خیار جدا کرد.
روی میز گذاشت و تی را برداشت و مغازه را جارو زد.
روی همه ی جعبه ها دستمال کشیده شد.
کار که تمام شد همگی با هم از مغازه بیرون آمدند.
آقا ناصر درها را قفل کرد و به سمت پرایدش رفت.
عصرها وانت بارش را نمی آورد.
وانت بار می ماند برای سحرها که به میدان تره بار می رفت.
شاگردش عادت داشت پیاده برگردد.
تا خانه شان راهی نبود.
از اوستا و دخترش خداحافظی کرد و رفت.
آقاناصر قسمت شاگرد می نشست.
وقتی بلوط کنارش بود رانندگی را به دست او می داد.
مخصوصا وقتی عین الان خسته بود.
بلوط نشست و حرکت کرد.
-آقاجون…
-جانم…
-می خواستم چیزی رو بهتون بگم.
-بفرما عزیزم.
-راستش من چند مدته اسم نوشتم باشگاه اسب سواری، حالا هم دارم از تمرین اونجا میام.
آقا ناصر اخم کرد و گفت: حالا باید بگی؟
-بخاطر مامانه، حالا گیر می داد نرو، دخترو چه به اسب سواری.
لبخند باریکی روی لب آقا ناصر نشست.
-صاحب باشگاه از کارم خیلی خوشش اومده، میگه آماده بشم برای مسابقات.
-نظر خودت چیه؟
-نمی دونم آقاجون، اصلا نمی دونم دوس دارم این کارو کنم یا نه؟
-پس بهش حسابی فکر کن.
این جمله یعنی آقاناصر حمایتش می کند.
خیالش راحت شد.
-من اگه هرروزم قربون شما برم کمه آقاجون.
-سرت سلامت دخترم.
عاشق آقاجانش بود.
این مرد نمونه ی بارز یک مرد خانواده دوست بود.
کسی که به عقاید بچه هایش احترام می گذاشت.
گاهی وقت ها بعضی چیزها به سواد نیست.
به معرفت و درک بالاست.
چیزی که آقاناصر بارها به بچه هایش نشان داده بود.
بچه هایی که باعث افتخارش بودند.
-ممنونم آقاجون.

****
-این چیه؟
-یه کارت ویژه برای تو.
متعجب به کارت دعوت درون دستش نگاه کرد.
کارت را باز کرد و خواند.
دعوت رسمی خانواده ی الوند از مهمانانشان بود.
-با این کارت میشه رفت تو مهمونی.
-من چطوری می تونم بیام؟
کیان با تمسخر نگاهش کرد.
-خنگ نبودی هانی.
روی پله ی جلوی دانشکده ی فنی نشست.
کیان هم کنارش بود.
کیان با برداشتن واحدهای کم عملا هنوز هم لیانسش را نگرفته بود.
برای همین تا دو ترم دیگر درون دانشکده ی فنی می ماند.
ولی بلوط از طبقه ی اول دانشکده به طبقه ی دوم که مخصوص ارشدها بود منتقل شده بود.
دوباره همان دانشگاه پذیرش گرفت.
البته خب معدل بالایی داشت.
درس خوان بود و خوش استعداد.
-با این من چیکار کنم کتی؟
-آخر هفته آماده میشی با من میای.
-بابات اینا نمیگن من سر پیازم یا ته پیاز؟
-اونا اصلا قرار نیست بیان؟
-مامان منو نمی شناسی؟ از این مهمونی های لخت و پتی بدش میاد.
اعتقادات عجیبی داشتند.
مادرش یک زن مذهبی تمام عیار بود.
پدرش کمی متعادل تر بود.
ولی او هم مذهبی بود.
شاید برای همین بود هرگز نمی توانست با ظاهرا کیان کنار بیایند.
یا حتی اجازه بدهند تغییر جنسیت بدهد.
-یعنی کیگی تنها برم؟
-ناامیدم نکن بلوط.
امروز کلا گیج می زد.
از بس با مدیر گروه بخاطر واحدهای ترم اولی بحث کرد.
سردرد داشت.
چیزی تا مهرماه نمانده بود.
تازه عصر نوبت خیاط هم داشست.
دوتا پارچه مشکی و سورمه ای داده بود برایش مانتو بدوزند.
برای دانشگاهش لازم بود.
قدیمی ها رنگ و رو رفته بود.
دلش کمی تنوع می خواست.
-سرم درد میکنه کتی، بهم بگو برنامه ات چیه؟
-به عنوان دخترخاله ی من کنار من میریم مهمونی.
تازه فهمید چه خبر است.
-مهمونی کجاست؟
-خونه ی الوند، جایی که می تونی با آرزو آشنا بشی.
-تیرداد؟

-فکر نکنم بیاد، خب تو مهمونی های کاری و خانوادگیشون معمولا نمی تونن بگن دوست دختر یا دوست پسرشون بیاد.
-اگه اومد؟
-ازش مخفی میشی.
-مگه میشه؟
-اون خونه اینقدر بزرگ هست که نتونه ببیندت، هرچند من مطمئنم آرزو نمی تونه به تیرداد بگه بیاد.
تمام لباسش بخاطر نشستن روی پله ها خاکی شده بود.
با اینکه دانشگاه هنوز کلاس هایش شروع نشده بود ولی شلوغ بود.
خیلی ها دفاعیه از پایان نامه شان را داشتند.
استاید دوره ی لیانسش هم بودند.
البته نه همه.
یکی دوتا از کنارش گذشتند.
-چرا؟
-آرزو دختر کمرروییه، و فعلا نمی خواد کسی از رابطه اش با تیرداد بدونه.
قضیه جالب شد.
چرا نمی خواهد کسی بفهمد؟
-گیجم کردی کتی.
-بهش فکر نکن، فقط بگو میای یا نه؟
-باید از آقاجون اجازه بگیرم.
-پس اوکی کن هانی خبرم بده.
-باشه عزیزم.
کیان از کنارش بلند شد.
-راستی دیانا زنگ زد.
-خب؟
-گفت بیاین یکم بریم بتابیم.
-بریم، اتفاقا لازم دارم.
-باشه، برم ببینم این درس های من چی شد، میام خبرت میکنم.
بلوط سر تکان داد و کیان رفت.
از روی پله های خاکی بلند شد.
پشت مانتویش را تکان داد.
باید می رفت کتابخانه.
کولر آنجا روشن بود.
هم کتاب میخواند تا کیان بیاید.
هم کمی خنک می شد.
نقشه ی کیان خوب بود.
می توانست برای آشنایی به آرزو کمک کننده باشد.
چون اصل کار آرزو بود تا الوند.
هرچند الوند هم باید تاوان این خودشیرینی برای تیرداد و آرزو را پس می داد.
باید آقاجان را راضی کرد.
هرچند مرد بیچاره هیچ وقت نه نگفته بود.
ولی بلاخره قرار بود تا آخرشب بماند دیگر.
پس مهم بود.
خنکی باد کولر درون کتابخانه حسابی سرحالش آورد.
از قفسه کتابی برداشت.
ترجیح می داد سرش را با یک کتاب گرم کند.
آن هم از نوع یک داستان.
خیلی وقت بود کتاب داستان نخوانده بود.

 

****
-یه چیز فانتزی جواب میده.
-مثل چی؟
بلوط اشاره ای مستقیمی به مغازه ی خنزل پنزل فروشی کرد.
هرچیز فانتزی که می خواستند می شد درونش پیدا کرد.
دست دیانا را کشید و گفت: بیا همین جا یه چیزی بگیر خودتو راحت کن.
بلوط راست می گفت.
تولد دخترخاله اش بود.
یک دختر دبیرستانی پر شر و شور.
آنقدرها مهم نبود که بخواهد بازار را زیر پا بگذارد.
یک چیز ساده می خرید و تمام.
-راست میگی.
به سمت مغازه رفتند.
بالای سر مغازه یک زنگ بود که به محض باز کرد در صدایش بلند می شد.
بلوط با لذت در را باز کرد.
ولی همان موقع با چشمانی گرد شده به مرد مقابلش نگاه کرد.
لب گزید.
الوند اینجا؟
الوند با شیطنت و یک تای ابروی بالا رفته نگاهش کرد.
-سلام خانم نیروانی.
دیانا متعجب به آن دو نگاه کرد.
اصلا این مرد را نمی شناخت.
نمی دانست کیست؟
ولی به قدری جذاب بود که نگاه دیانا به سمتش کشیده شد.
-سلام.
-جالب بود اینجا دیدمت.
-چیش جالبه؟
-بهت نمیاد اهل این مغازه ها باشی.
-چرا؟
دیانا با همه ی کنجکاویش کمی از آن دو فاصله گرفت.
در حین نگاه کرد به اجناس مغازه حواسش به حرف های آن دو هم بود.
الوند تن صدایش را پایین آورد.
کمی خودش را به سمت بلوط خم کرد و گفت: چون با تمام خوشگلیت زمختی.
برق خشم درون چشم بلوط درخشید.
الوند لبخند زد.
-بهرحال از دیدنت خوشحال شد.
در حالی که بسته ای درون دستش بود از آنجا بیرون رفت.
بلوط دستش را مشت کرد.
حیف که دیانا اینجا بود.
وگرنه جواب دندان شکنی به او می داد.
مردیکه سرخود معطل!
دیانا فورا به سمتش آمد.
-کی بود بلوط.
-ولش کن، یکی از بچه های کلاس ارشد.
-خیلی جذاب بود.
با حرص گفت:بره به درک!

دیانا لبخند زد.
پس این مرد هنوز به دایره ی علاقه ی بلوط نیامده بود.
-یه چیزی دیدم بیا ببین چطوره؟
-باشه.
چطور فکر می کرد او زمخت است؟
اصلا زمخت بود؟
یعنی توجه نکردن به مردها می شد زمختی؟
خب زمخت باشد.
بهتر از این است هر نخاله ای بتواند او را زمین بزند.
احساسش را به بازی بگیرد.
-این چطوره بلوط؟
حواسش اصلا به دیانا نبود.
فقط فکرش درگیر حرف الوند بود.
“زیبای زمخت”
بی انصافی بود.
ته دلش حس می کرد ناراحت شد.
این خشم نبود.
دلخوری بود.
شاید هم یک تعریف بود.
-بلوط حواست به منه؟
نگاهش به دست دیانا بود.
یک حباب استوانه ای درون دستش بود که دختری صورتی رنگ درون خودش داشت.
لباس دخترک با گل های کاغذی تزیین شدهبود.
-خیلی قشنگه دیان.
-مطمئنی؟
-آره، دیگه دنبال چی هستی؟
الوند هم درون دستش یک بسته بود.
نکند برای دوست دخترش خریده؟
اصلا اگر دوست دختر داشته باشد این همه نقشه کشیدن چه فایده داشت؟
عصبی دستش مشت شد.
غلط کرده دوست دختر داشته باشد.
روی چه حسابی؟
باز خودش جواب خودش را داد.
هیچ کاری نمی توانست بکند.
-بلوط چته؟ همش با خودت درگیری انگار.
به زور لبخند زد.
به این مهمانی می رفت.
جوری هم می رفت که الوند یک لحظه نتواند چشم از او بردارد.
-حواسم بهته دیانا.
-والا باور نمی کنم.
لبخند زد.
-همینو برمی داری؟
-آره دیگه،برش دارم بریم یه آب هویج بستنی بخوریم.
-بریم عزیزم.
دیانا حساب کرد و از مغازه بیرون زدند.
در حالی که فکر بلوط هنوز هم مشغول حرف الوند بود.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫4 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا