رمان من یک بازنده نیستم پارت 71
بلوط کمی به مادرش نگاه کرد.
انگار درست متوجه منظورش نشد.
-چی؟
-میگم ترلان حامله اس.
گل لبخند روی صورتش دوید.
-شوخی می کنی مامان؟
-شوخی دارم من؟
جیغ کواهی کشید.
-چه خبر خوبی.
دو سالی بود همه منتظر بودند ترلان این خبر را بدهد.
شوهرش کمی مشکل باروری داشت.
آنقدر دکتر رفتند تا ظاهرا همه چیز حل شده بود.
-باید نذری بدیم.
-بذار آقاجونت بیاد، زنگ بزنم داداشت و ترلان اینا هم امشب بیان، خدا بخواد نذری بدیم.
از خوشحالی مادرش خوشحال بود.
بعد از آبروی ریزی سر عقدش، هیچ چیزی اندازه ی این خبر نتوانسته بود مادرش را خوشحال کند.
گونه ی مادرش را بوسید.
-تبریک میگم ننه جون.
مادرش فقط خندید.
نوه داشتند.
برادرش یک پسربچه داشت.
ولی ترلان هم مهم بود.
بلاخره هم به آرزویشان رسیدند.
-برو مامان خبرو به آقا جون بده من سبزی ها رو پاک می کنم.
-دستت درد نکنه.
مادرش تلفن را برداشت و به هال رفت.
بلوط هم تند تند سبزی ها را پاک کرد.
احساس خوبی داشت.
خانواده اش باز هم خوشحال بودند.
چه بهتر از این؟
**
زیر چشمی به رامتین نگاه کرد.
عضله هایش درشت تر شده بود.
به محض اینکه نگاه رامتین بالا آمد او نگاهش را دزدید.
خودش را سرگرم آب استخر وسط خانه کرد.
چوب بلندی دستش بود و برگ هایی که افتاده بود را بازی بازی به لب استخر می کشاند و در می آورد.
رامتین حواسش را به الوند داد.
ولی نمی توانست بی خیال آرزو شود.
حس می کرد گرفته تر از قبل شده.
الوند قهوه اش را برداشت.
-کم کم داره پاییز میاد.
-هنوز زوده.
-هفته ی دیگه میرم ترکیه.
-تنها؟
-آره، مغازه جنس می خواد.
الوند یک بوتیک لباس فروشی برند داشت.
مشتری های خاص خودش را داشت.
خانم های باکلاس بالاشهری که بیشتر وقت ها بخاطر چشم و ابروی الوند می آمد.
و البته دست خالی هم از بوتیک بیرون نمی رفتند.
-بذار یکی دو هفته دیگه منم بیام.
-دیر میشه.
-تنها خوری نکن.
گوشی آرزو زنگ خورد.
نگاه آرزو بالا آمد و روی رامتین نشست.
رامتین اصلا حواسش نبود.
گرم حرف زدن با الوند بود.
آرزو با حالتی گرفته دکمه ی تماس را زد.
-جانم تیرداد.
راهش را گرفت و از الوند و رامتین دور شد.
-خوبی عشقم؟
غمگین لبخند زد.
-خوبم.
ولی خوب نبود.
مردی که دوستش داشت سردترین مرد عالم بود.
-صدات گرفته؟
همینطور تیرداد گیر می داد گریه اش می گرفت.
-گفتم که خوبم تیرداد.
-عصر بریم بیرون؟
-حال ندارم.
-میگم یه چیزیت هست.
سکوت کرد.
-حرف بزن باهام آرزو، با الوند بحثت شده؟
-نه بابا.
-پس چته؟
-هیچی، جمعه که میشه آدم خود به خود دلش می گیره.
-من که میگم بیا بریم بیرون، تو خونه می مونی بیشتر عصبی میشی.
شاید هم حق با او بود.
رامتین عین آینه ی دق بود.
هرچه بیشتر می دیدش بیشتر عصبی می شد.
-باشه میام.
تیرداد لبخند زد.
-میام دنبالت.
-لازم نیست با ماشین خودم میام.
-کلاست به ماشین من نمی خوره ها.
آرزو لبخند زد.
-نه بابا، می خوام یکم رانندگی کنم.
-باشه عزیزم، فقط مواظب خودت باش.
-هستم.
-جون من به جون تو بسته اس عروسک.
هرچه هم تیرداد عاشقانه نثارش می کرد باز هم تیرداد تیرداد بود.
مردی که فقط دوستش داشت.
و البته شانس دومش بود.
شاید هم شانس اول.
چون رامتین هیچ وقت به او روی خوش نشان نمی داد.
-مرسی.
-می بینمت.
تماس را قطع کرد.
برگشت و از آن فاصله ی دور به رامتین نگاه کرد.
صدای قهقه اش می آمد.
جوری می خندید که چال کوچک گونه اش به نمایش گذاشته می شد.
از بچگی رامتین را می شناخت.
رفت و آمدش به خانه شان همیشگی بود.
و بعد از آن اتفاق…
می ترسید.
آهی کشید.
به سمت ساختمان رفت.
باید آماده می شد.
آماده شدن او معمولا زمان بر بود.
برای آخرین بار برگشت و به رامتین نگاه کرد.
همان لحظه رامتین هم برگشت و نگاهش کرد.
تلاقی نگاهشان باعث تپش شدید قلب آرزو شد.
لب گزید و رو برگرداند.
رامتین هم نگاهش را برگرداند.
-آرزو حالش خوبه؟
الوند به رفتن آرزو نگاه کرد.
-بد نبود.
-حس کردم حالش یه جوریه.
الوند شانه بالا انداخت.
-دخترا همینن.
رامتین کمرنگ لبخند زد.
ولی فکر و ذهنش درگیر بود.
شاید هم همه چیز تقصیر او بود.
خدا کند که ترس باعث نشود آرزو هرکاری کند.
هرچند خودش هم بی عرضه بود.
هیچ کاری نمی کرد.
به صندلی فلزی تکیه زد.
فنجان سرد شده ی قهوه اش را برداشت.
-این دختره…
-کی؟
-بلوط بود اسمش؟
رامتین خنده اش گرفت.
-تو چرا هی اسمشو قاتی می کنی؟
-از بس مسخره اس.
-خب…؟!
-تا کی تو باشگاهه؟
-هروقت دلش بخواد.
-فکر می کنی از فامیل های او پسره ی دوجنسه اس؟
-نمی دونم.
رامتین با شیطنت پرسید: تو چرا چند مدته گیر دادی به این دختره؟
-رو مخمه.
-چیکار داره به تو؟
-اتفاقا چون باهام کاری نداره رو مخمه.
رامتین متعجب نگاهش کرد.
-متوجه نمیشم.
الوند هم توضیحی نداد.
رامتین هم اصراری نکرد.
ولی برایش جالب بود که الوندی که هیچ دوست دختری نداشت.
عملا هیچ توجهی به هیچ دختری نداشت.
کلا دخترها را آدم حساب نمی کرد.
این بار چه شده که این همه در مورد یک دختر پرس و جو می کرد.
بلوط هم شبیه همه ی دخترها بود.
زیبا بود.
از سر و وضعش هم معلوم بود که وضع خانوادگیش خوب است.
ولی تفاوتی با بقیه نداشت.
شبیه ی همه ی دخترهایی بود که دیده اند.
چیز جدیدی نداشت.
مانده بود چرا توجه الوند را جلب کرده.
-فقط یه دختر ساده اس.
-که چی؟
-که توجه تورو جلب کرده.
الوند تلخ و جدی نگاهش کرد.
-چرت نگو.
رامتین پوزخند زد.
ماهی قلاب را گرفته بود.
فقط نمی دانست این انکار کردن ها چه معنی داشت.
الوند از پشت میز بلند شد.
به سمت استخر رفت.
کمی عصبی بود.
حس می کرد توجه اش به آن دختر غرورش را زیر سوال می برد.
رامتین پا روی پا انداخته نگاهش کرد.
مسخره بود.
الوند اصلا معلوم نبود با خودش چند چند است.
چند دقیقه در سکوت نشست.
ولی بلند شد.
-من دیگه میرم.
همان موقع آرزو هم از ساختمان بیرون آمد.
حسابی به خودش رسیده بود.
رامتین تمام تن چشم شد.
چقدر زیبا شده بود.
آرزو بدون توجه به پسرها وارد پارکینگ شد.
ماشین شاسی بلندش را سوار شد و با دنده عقب بیرون آمد.
رامتین ایستاد و رفتنش را نگاه کرد.
هیچ وقت رابطه ی خودش و آرزو بیشتر از این پیش رفت.
همیشه سکوت بود و بی حرفی!
بدون واکنش خاصی.
کلا آرزو همیشه او را نادیده می گرفت.
انگار واقعا وجود ندارد.
شاید هم از وقتی بزرگ شدند نادیده گرفته شد.
الوند برگشت.
با دیدن رفتن آرزو با صدای بلندی پرسید: کجا؟
-زود میام، میرم بیرون.
بوق کوتاهی زد و رفت.
رامتین پوفی کشید.
به سمت الوند رفت.
-منم دیگه میرم، خونه کار دارم.
-خونه خودت یا میری پیش مامانت؟
رامتین با خنده گفت: هر دو مورد صحیح است.
الوند هم لبخند زد.
دست رامتین را فشرد.
رامتین هم به سوی ماشینش که درون حیاط پارک بود رفت و سوار شد.
الوند هم دست درون جیب به رفتنش نگاه کرد.
امروز حسابی چرت گذشت.
***
با حرص از دانشگاه بیرون آمد.
هنوز مدرک کارشناسیش آماده نبود.
هفته ی دیگر دانشگه ثبت نام داشت.
باید همه ی مدارکش را برای دانشگاه کارشناسی ارشدش می برد.
به سمت ایستگاه اتوبوس رفت.
ماشین کیان را تحویل داده بود.
ابدا نمی خواست از اخلاق خوبش سواستفاده کند.
درون ایستگاه روی صندلی نشست.
گوشیش را درآورد و هندزفری زد.
یکی از آهنگ های مورد علاقه اش را پلی کرد.
حداقل گذر زمان زودتر می گذشت.
تازه اعصابش هم آرام می شد.
باید می رفت عکاسی.
عکس های سه در چهار می خواست.
کلی دنگ و فنگ ثبت نام را داشت.
زیر لب با خواننده لب زد.
اتوبوس آمدنش طولانی شد.
دختر جوان دیگری هم کنارش نشست.
بدون توجه به اطراف نگاه می کرد.
جلوی ایستگاه یک کافی نت دانشجویی خیلی بزرگ بود.
معمولا کارهایش را همیشه آنجا انجام می داد.
سرش را چرخاند که متوجه ی الوند شد.
رنگش پرید.
از ماشینش پیاده شد و وارد کافی نت شد.
فورا عینکش را درآورد و روی چشمش زد.
ابدا دوست نداشت او را ببیند.
خصوصا که متوجه شود منتظر اتوبوس هم هست.
حس می کرد الوند در موردش کنجکاو شده.
کنجکاو برای شناختنش و دانستن اسم و رسمش.
ابدا نباید این اتفاق می افتاد.
نمی خواست تمام نقشه هایش خراب شود.
کلی زحمت کشیده بود.
هزینه کرده بود.
گوشیش زنگ خورد و آهنگ قطع شد.
دیانا بود.
دکمه ی وصل را زد و گفت: جانم.
-سلام، خوبی؟
-بد نیستم.
-کجایی؟
-گرفتار ثبت نام کوفتیم، اعصابم بهم ریخته.
-آخی، اینم می گذره، می خواستم بیام پیشت.
-منتظر اتوبوسم، تا نیم ساعت دیگه خونه ام.
-برای ناهار نمیام.
-چرا؟ پاشو بیا خودتو لوس نکن.
دیانا خندید.
-سرزده میام خجالت می کشم.
-دیانا دیگه داری چرت می گی، من نیم ساعت دیگه خونه ام، تو هم بیا.
-باشه عزیزم.
همان دم اتوبوس هم رسید.
-اتوبوس رسید من دیگه قطع کنم.
-باشه.
تماس را قطع کرد و بلند شد.
سوار اتوبوس شد و صندلی آخر نشست.
آهنگ دوباره درون گوشش پلی شد.
نگاهش را به کافینت دوخت.
اتوبوس حرکت کرد که الوند هم بیرون آمد.
خدا را شکر که او را ندید.
وگرنه بدبخت بود.
نفس راحتی کشید.
دقیقا تا جایی که دید داشت نگاهش کرد.
مرد جذاب و خوش پوشی بود.
از آنهایی که نمی شد از کنارش ساده گذشت.
ولی برای بلوط جذابیت قیافه نبود.
ملاک هایش متفاوت بود.
باید کنار یک مرد احساس امنیت و آرامش می کرد.
آن وقت عشق جا پایش را سفت می کرد.
وگرنه پول را همه دارند.
یکی کمتر یکی بیشتر!
ایستگاه مورد نظرش که پیاده شد بی بهانه به سراغ گلفروشی رفت.
خیلی وقت بود برای مادرش گل نخریده.
مادرش کمی تلخ بود.
ولی زن خوبی بود.
از هدیه گرفتن هم خوشش می آمد.
یه دسته گل میخک گرفت و بیرون آمد.
یه دسته گل میخک گرفت و بیرون آمد.
خیابان بعدی میوه فروشی پدرش بود.
هوا گرم بود.
حال پیاده روی نداشت.
وگرنه به او هم سر می زد.
راهش را به سمت خانه گرفت و رفت.
ظهر گرمی بود.
هیچ وقت از گرما خوشش نمی آمد.
سردی و زمستان را بیشتر ترجیح می داد.
رسیده به خانه کلید انداخت و داخل شد.
حیاط کوچکشان تازه شسته شده بود.
مانده بود چقدر مادرش توان دارد آب بریزد و هی حیاط را بشورد.
کمی خاک و خل که این حرف ها را نداشت.
یک روز ازدواج کرد خانه ی آپارتمانی می گرفت.
اصلا حوصله نق زدن های مادرش بخاطر تنلیش را نداشت.
وارد خانه شد.
صدای دیانا می آمد.
-سلام.
مادرش و باران و دیانا به سمتش چرخیدند.
دسته گل را به سمت مادرش گرفت.
-خیره؟
-هوس کردم گل بارونت کنم.
چهره ی مادرش گل از گلش شکفت.
-زنده باشی عزیزم.
بلوط گونه ی مادرش را بوسید.
مادرش هم بلند شد.
گل ها را درون یک گلدان شیشه ای گذاشت.
بلوط هم به اتاقش رفت.
لباس هایش را عوض کرد و کنار دیانا نشست.
-چه خبر؟
دیانا شانه بالا انداخت.
-بی خبر، می گذرونیم که.
بلوط با بدجنسی پرسید: تیرداد چی شد؟
تن صدایش را پایین آورد که مادرش نشنود.
-نمی دونم زیاد، ولی انگار خیلی با آرزو مچ شده.
-پس کی میره خواستگاری؟
-نمی دونم، دختره هنوز آماده نیست.
بلوط پوزخند زد.
یک آشی برایشان می پخت که یک وجب روغن رویش خوابیده باشد.
-قیافه تو اینجوی نکن می ترسم.
بلوط خندید.
-چه جوری آخه؟
-انگار داری نقشه می کشی.
-عجب.
مادرش برایشان شربت تمشک آورد.
هر سال خودش درست می کرد.
مزه اش فوق العاده بود.
-دستت درد نکنه مامان.
همراه با دیانا به اتاقش رفتند.
از حالا بحثشان دخترانه می شد.
دیانا می خواست با ذوق در مورد خواستگار جدیدش حرف بزند.
بلوط هم می خواست به ذوق کردنش توجه نشان بدهد.
بلاخره دوستی یعنی همین چیز های کوچک!
*
-چرا زودتر به من خبر ندادین که بیام؟
رامتین با شرمندگی گفت: همین الان زنگ زد.
بلوط پوف کلافه ای کشید.
بیخود تا اینجا آمده بود.
کسی کنار گوشش گفت: امروز تمریناتت با من.
هم رامتین هم بلوط به الوندی که تازه رسیده بود نگاه کردند.
اخم های بلوط درهم گره خورد.
ولی رامتین متعجب بود.
-مطمئنی الوند؟
–آره، خانم که مشکلی ندارن؟
بلوط می خواست مخالفت کند.
ولی این بهترین موقعیت برای نزدیکی بیشتر بود.
-اشکالی نداره.
الوند از دفتر بیرون رفت و گفت: منتظرم.
رامتین این وسط فقط متعجب بود.
الوند می خواست این دختر را تمرین بدهد؟
از این خوش خدمتی ها به کسی نمی کرد.
بلوط بیرون رفت.
درون رخت کن لباسش را عوض کرد و بیرون آمد.
الوند سوار بر خاکستر و اسبی که به دنبال خود می کشید به سمت نرده ها رفت.
بلوط با همان غرور ذاتی به سمتش رفت.
الوند با دیدنش ایستاد.
از اسبش پایین آمد.
چهره ی این دختر عین یک الهه ی شرقی بود.
-آماده ای؟
نمی فهمید الوند چه اصراری دارد او را همیشه مفرد صدا کند.
این همه خودمانی بودنش جای تعجب داشت.
-آماده ام.
به سمت اسبش رفت.
-می تونی بری بالا؟
چپ چپ به الوند نگاه کرد.
-چرا نتونم؟
الوند شانه بالا انداخت.
بلوط تند و فرز از اسب بالا رفت.
بعد از سه جلسه تمرین حداقل یک بالا رفتن را بلد شده بود.
الوند پوزخند زد.
پا در رکاب خاکستر گذاشت و بالا آمد.
با هم وارد زمین شدند.