رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 39

5
(1)

 

 

درست بود که به بن بست خورد…
ولی تلاشش را کرد.
حتی همان موقع که سارا باردار بود و نمی دانست بچه مال خودش است یا نه؟
باز هم به سراغ شادان رفت.
رو زد که رویش را بگیرد.
ولی فایده ای نداشت.
شادان برای همیشه ترکش کرده بود.
حتی حاضر نشد حرف هایش را بشنود.
به ظالمانه ترین شکل ممکن ترکش کرد.
ماشین را روشن کرد.
می خواست برود و فقط بخوابد.
کم کم خانه ی خودش درست می شد.
می توانست به خانه ی خودش برود و مزاحم فربد و خانمش نشود.
ماشین را به حرکت در آورد.
با شادان کار داشت.
نرم رفتار کردن با او جواب نمی داد.
تجربه ثابت کرده بود که شادان خیلی غیر متعارف دل می بندد.
او هم غیر متعارف می شد.
رسیده به خانه پیاده شد در را باز کرد و ماشین را داخل برد.
شرکت مازیار پشتوانه ی شادان بود.
در رقابت های آتی همین را هم از سر راهش بر می داشت.
برای خودش بودن راهی نمانده بود.
*
فصل ششم

مانده بود شاهرخ چطور فهمیده که برگشته!
خیلی بی سروصدا برگشته بود.
بدون اینکه کسی بداند یا به کسی اطلاعی بدهد.
با کفش های شانه بلندش از آسانسور بیرون آمد.
شاهرخ نشسته و با ملایمت چای مینوشید.
به عمد کمی معطلش کرد.
مستقیم به سمتش رفت.
هیچ خبری از این مرد نداشت.
غیر از سال اول عروسیش با حمید او را دید و بس!
ولی از روی عکس راحت می شناختش!
خیلی از حمید جذاب تر بود.
مرد خوش چهره ای که به دل هر کسی می نشست.
-سلام!
شاهرخ سر بلند کرد و دیدش!
بدون کوچکترین لبخندی از جایش بلند شد.
لابی هتل شلوغ و پر رفت و آمد بود.
پاییز بود و این حجم مسافر عجیب!
شاهرخ بی حس به حمیرا نگاه کرد و اشاره ای به مبل کرده گفت: بشین لطفا!
حمیرا درست مقابلش نشست.
پا روی پا انداخت و تیز نگاه به شاهرخ دوخت.

-فکر کنم متوجه شدی که چرا ازت خواستم بیای!
-فهمیدم، ولی اومدم هشدار بدم که زدی به کاهدون.
شاهرخ لبخند زد.
از آنهایی که از صدتا فحش هم بدتر است.
-اونو من تعیین می کنم.
-اینکه حمید چیزی به من بخشیده یا نه به خودم مربوطه، اگر هم بخشیده و یا نه باید بری سراغ خودش تو قبر!
شاهرخ با جدیت در حالی که تن صدایش بم و کمی وحشت آور بود گفت: تو قبر خالی؟
رنگ حمیرا پرید.
انگار از حرف شاهرخ جا خورده باشد.
-چی میگی؟
کمی تن صدایش می لرزید.
-حمید زنده است.
حمیرا ادای خندیدن در آورد.
جوری که توجه چندین نفر را هم به خودش جلب کرد.
-این خزعبلات چیه آخه؟
-گوش کن حمیرا، بهش بگو می دونم زنده اس و خودشو قایم کرده، من تمام اموالم رو ازش می گیرم…
-من چیزی نمی دونم.
-تو یه وکیل موفقی حمیرا، جوری وانمود نکن که فکر کن هیچی حالیت نیست.
حمیرا عصبی نگاهش کرد.
این همه اطلاعات را از کجا آورده بود؟
-تمام حرفاتو رد می کنم، داری مزخرف میگی.
شاهرخ تیز نگاهش کرد.
حس کرد که دست و پایش را کمی گم کرده.
حمیرا اصلا زن زرنگی نبود.
در اصل داشت به حمیرا رودست می زد.
اصلا مطمئن نبود که حمید زنده است.
یکی دو تا آدم هایی که در این سال ها گذاشته بود که حمیرا را پیدا کنند..
در این اواخر متوجه مردی شبیه حمید شدند.
اما هیچ کدام مطئن نبودند.
چون همه اتفاق نظر داشتند که خطی عین یک زخم عمق روی صورت مرد بوده..
در صورتی که حمید این خط را نداشت.
با وارد کردن حمید به این ماجرا و بحث ها فقط می خواست مطمئن باشد.
هرچند که اگر واقعا حمید زنده باشد ازدواجش فروزان عملا باطل می شد.
فورا طلاقش را از حمید می گرفت.
دوباره عقدش می کرد.
فقط باید مطمئن می شد.
-منو کشوندی اینجا که چرت و پرت تحویلم بدی؟
-چرا چرت و پرت؟ خودت خوب می دونی دارم در مورد چی حرف می زنم.
حمیرا که انگار کم کم داشت برخودش مسلط می شد گفت: می تونی برای خودت رویا بافی کنی.
-تمام ارث و میراث توسط کارشناس دادگستری باید ارزش گذاری بشه، من از یه قرون سهمم نمی گذرم.
-سهمی وجود نداره.
-مطمئنی؟

حمیرا با دریدگی گفت: چطوری قراره ثابت بشه؟ هیچ چیزی مال تو نبوده، حمید اموال خودشو به نام من زده.
-حمید این همه اموال رو حتما با کار و تلاش خودش گرفته نه ارثی که رسیده درسته؟
-من در این مورد چیزی نمی دونم.
شاهرخ ابرویی بالا انداخت و با تمسخر گفت: خوبه، فقط از چیزهایی خبر داری که به نفعته، البته همه نصفه و نیمه!
حمیرا نیم خیز شد تا بلند شود.
-تکلیفت رو با حمید روشن کن.
-مگه حمید نمرده؟
حمیرا لب گزید.
گاهی وقت ها احمقانه جوابی می داد.
-گیجم نکن شاهرخ، داری سعی می کنی چی از زبون من بشنوی؟
شاهرخ با بی خیالی گفت: هیچی!
-پس حرفی هم نمی مونه.
از جایش بلند شد.
-شادان چی؟ دخترت نیست؟ نمی خوای یه سر بهش بزنی؟ البته اگه حس می کنی یه بچه ای داری که 26 ساله ازش خبری نداری.
حمیرا سرد نگاهش کرد.
بدون اینکه ردی از دلتنگی یا هرچیزی دیگری در چهره اش نمایان شود.
-به خودم ربط داره.
شاهرخ هم متعاقب او از جایش بلند شد.
مقابل حمیرا ایستاد.
-حواسم هست چیکار می کنی چیکار نمی کنی، بزودی قانونی میام سراغت.
حمیرا پوزخندی زد و گفت: منتظرم.
هنوز شاهرخ را نشناخته بود.
تصورش از شاهرخ پسر 22 ساله ی قبل بود که نامزدش را به حمید باخت.
آن هم با یک تجاوز راحت!
نمی فهمید آنقدر گرگ شده که راحت له اش می کند.
شاهرخ با بی خیالی نگاهش کرد.
بگذار بتازاند.
نوبت او خیلی زود می رسید.
فقط نگران شادان بود.
اگر می فهمید مادرش ایران است آن هم درست زیر گوشش ولی سراغی از او نگرفته به شدت ناراحت می شد.
همانطور که وقتی فهمید حمیرا برای گرفتن اموال بعد از مرگ حمید به ایران آمد و رفت ولی نخواست او را ببیند.
فکرش را هم نمی کرد حمیرا این همه بدذات باشد.
شادان گناهی نداشت.
نمی دانست چرا علاقه ای به این دختر نشان نمی دهد.
شاهرخ برایش سری تکان داد و بی حرف رفت.
حمیرا ایستاد و نگاهش کرد.
حمید همیشه می گفت شاهرخ مرد سفت و سختی است.
اما چون هیچ وقت برخود های آنچنانی با او نداشت درست نمی شناختش!
ولی انگار کم کم داشت به حرف حمید می رسید.
نفس عمیقی کشید و روسریش را مرتب کرد.
روز سردی بود.

باید برای خودش چیز گرمی سفارش می داد.
و البته برای مبارزه با شاهرخ خودش را آماده می کرد.
**
شادی از سر و رویش می بارید.
صورت فربد پر از خنده بود.
انگار که بهترین خبر دنیا را شنیده باشد.
فردین با استفهام نگاهش می کرد.
فربد آنقدر خوددار نبود که بخواهد چیزی را پنهان کند.
بلاخره هم عین کسی که حرف در دهانش خیس نمی خورد رو به فردینی که قصد سوال کردن داشت گفت:
-دارم بابا میشم.
چهره ی فردین هم از هم باز شد.
لبخندی نمکی روی لبش آمد.
بلند شد.
با فربد روبوسی کرد.
چند بار روی شانه اش زد و گفت: مبارکه داداش، لیاقتش رو داشتی!
نگین بابت خجالتش پایین نیامده بود.
چند روز پیش که مدام بی حال بود و چندباری هم حالش بهم خورد به پیشنهاد مریم خانم رفت تا آزمایش بدهد.
مریم خانم زن دنیا دیده ای بود.
به محض تغییرات نگین متوجه شده بود خبری است.
ولی برای اطمینان پیشنهاد آزمایش داد.
و حالا بعد از چند روز خود نگین رفته وجواب را گرفته بود.
بابت این خبر باید جشن بگیرند.
بچه ای از پوست و گوشت خودشان!
فربد دستانش را در هوا تکان داد و گفت: جشن می گیرم، یه مهمونی پر زرق و برق!
فردین لبخند زد.
اصلا نمی خواست میان شادیش چیزی بگوید.
تمام افکارش، ذوقش، شوقش و خوشحالیش زیبا بود.
-مبارکه داداشم.
فربد سر تکان داد و به سمت پله ها رفت.
باید می رفت و زنش را دوباره می چلاند.
بهترین نعمت هستی را داشت به او می داد.
فردین ایستاد و نگاهش کرد.
برای فربد خوشحال بود.
اما ته دلش چیزی تکان خورد.
چیزی شبیه یک حسرت!
انگار که دلش بخواهد طعم پدر شدن را بچشد.
بافت طوسی رنگی به تن داشت.
برای بیرون رفتن مناسب بود.
لازم نبود به اتاق برگردد و بیشتر از این خودش را بپوشاند.
سوییچ را در جیبش لمس کرد.
باید به دیدن بچه می رفت.
بچه ی سارا!

سارایی که باز هم سراغ بچه اش را نگرفت.
آوینای کوچک مطمئنا از عکس هایش دلبرتر بود.
از خانه بیرون زد.
سرما تمام شاخ و برگ های تاک ها را خشک کرده بود.
حیاط پر از کپه های برگ بود.
باید حتما جارو می شد.
مریم خانم طفلک نمی رسید که به همه ی کارهای خانه برسد.
فردا جمعه بود و تعطیل!
باید آستین بالا می رفت و خودش حیاط را مرتب می کرد.
کار فربد خیلی بیشتر از او بود.
نمی رسید که به کارهای جانبی برسد.
حق هم داشت.
تازه الان که پدر شده اوضاع کمی متفاوت تر هم می شد.
به سمت پارکینگ رفت.
پشت فرمان نشست و حرکت کرد.
از حیاط بیرون زد.
شیشه ی کنارش را کمی پایین کشید تا هوا برسد.
یکراست به آدرسی که داشت رفت.
نزدیکی های بلوار کشاورز بود.
خانه شان سر راست بود.
پنج شنبه ها همیشه شلوغ بود.
خصوصا اگر نزدیکی های غروب باشد.
ترافیک های وحشتناک و ازدحام بی رویه!
نباید ماشین بیرون می آورد.
با اتوبوس می رفت مطمئنا زودتر می رسید.
میانبری هم نداشت که از شر ترافیک راحت شود.
درون ترافیک به آقای قابوسی زنگ زد.
اطلاع داد که به دیدن آوینا می آید.
سر راه برای آوینا کلی خوراکی و عروسک خرید.
بلاخره بعد از یک ساعت و نیم جلوی خانه ی آقای قابوسی توقف کرد.
از بس کلاچ گرفته بود زانویش درد می کرد.
ماشین را به گوشه کشید و کنار دیوار پارک کرد.
پیاده شد و زنگ زد.
خود آقای قابوسی آیفون را جواب داد.
-بفرمایید داخل آقای ابدالی!
فردین داخل شد.
خانه شان آپارتمانی بود.
طبقه ی اول بدون هیچ بالکنی!
آوینای سه ساله در آغوش آقای قابوسی بود.
عروسک خرگوشی که در آغوش داشت را مقابل آوینا گرفت.
آوینا با ناز و اکراه عروسک را گرفت.
خندید و مردانه با آقای قابوسی دست داد.

-بفرمایید داخل آقای ابدالی!
رو به آوینا گفت: به عموجون سلام کردی؟
آوینا ساکت به فردین نگاه کرد.
قابوسی از جلوی در کنار رفت و فردین یالله گویان داخل شد.
خانم قابوسی با چادر گل گلی کنار اپن ایستاده بود.
با دیدن فردین سلام کرد و خوش آمد گفت.
با تعارف قابوسی روی یکی از مبل های کنار پنجره نشست.
قابوسی، آوینا را روی زمین گذاشت.
آوینا با خجالت خودش را به مبل چسباند وخرگوشش را در آغوشش فشرد.
خانم قابوسی رفت تا چای بیاورد.
قابوسی کنار فردین نشست.
-نفهمیدیم که برگشتین.
-دو ماهی میشه.
نگاهش روی آوینا بود.
هرچه بزرگتر می شد انگار بیشتر به سمت سارا متمایل می شد.
-می گفتین برسیم خدمتتون.
-خواهش می کنم، کمی سرم شلوغ بود، نشد زودتر برسم.
-خانم چای میاری؟
-الان میارم.
آوینا کمی جلو آمد.
-خوشبخته؟
قابوسی لبخندی به پهنای صورتش زد.
-در اصل این ماییم که آوینا خوشبختمون کرده.
-خداروشکر.
خانم قابوسی با چای خوشرنگش آمد.
آن را تعارف کرد و کنار همسرش نشست.
-خیلی دختر باهوشیه، هر چیزیو یک بار یاد می گیره.
فردین با لذت به آوینا نگاه کرد و به حرف های خانم قابوسی نگاه کرد.
دخترک دوست داشتنی!
هرچند که مادرش می توانست تا آخر عمر به زندگیش گند بزند.
-میای پیش من؟
آوینا نوچی گفت و فرار کرده خودش را در آغوش مادرش انداخت.
فقط لبخند زد.
خدا را شکر کنار خانواده ای بود که خوشبختش می کردند.
کنارشان نشست.
ساعتی حرف زد.
با آوینا بلاخره صمیمی شد.
جوری که وقتی داشت می رفت آوینا بغض کرده بود.
ولی قول داد مدام بیاید و سر بزند.
وقتی سوار ماشینش شد انگار باری از روی دوشش برداشته شد.
بهترین حس دنیا را داشت.
به چشم دید که آوینا خوشبخت است.

و کاش سارا هم می فهمید که دخترش خوشبخت است.
****
می دانست کارش احمقانه است.
هیچ توجیهی هم برایش نداشت.
ولی دلش مجبورش کرده بود که برود و بپرسد.
دوست نداشت کسی را از خودش ناراحت کند.
نه اینکه فردین خاص باشد ها…اصلا و ابدا!
ولی ته دلی ناراحت بود که رنجیده از خانه اش رفت.
وارد شرکتش شد.
این اولین بار بود که می آمد.
قبلا حتی همان 4 سال پیش هم هیچ وقت نشد که بیاید.
بوی رنگ تندی می آمد.
انگار تازه در و دیوار رنگ شده باشد.
نفسش را تا حدی حبس کرد.
بوی رنگ برایش سردرد می آورد.
جلوی منشی ایستاد.
منشی دختر جوان عینکی بود.
موهای فری داشت که چندتارش را بیرون ریخته بود.
آرایش ملایمی داشت با تیپی بامزه!
-سلام.
-سلام، چه خدمتی از من برمیاد؟
مودب هم بود.
-می خوام مهندس ابدالی رو ببینم.
-وقت قبلی داشتین؟
چقدر تشریفات داشت.
-نخیر!
-بگم کی؟
-بگید شادان ابدالی!
منشی دوباره نگاهش کرد تا ردی از فامیل بودن را در چهره اش ببیند.
گوشی تلفن را برداشت و حضور شادان را اطلاع داد.
تلفن را که روی دستگاه گذاشت با شرمندگی گفت: مهندس گفتن کار دارن.
شادان مبهوت به منشی نگاه کرد.
به همین راحتی ردش کرد؟
سری تکان داد و با خودش تکرار کرد: اشکال نداره شادان، مهم نیست.
-ممنونم خانم.
راهش را گرفت و از شرکتش بیرون زد.
حالا که نمی خواست مهم نبود.
به درک اصلا!
برایش طاقچه بالا می گذاشت.
فکر کرده بود که چه آدم مهمی است.
سوار ماشینش شد و گاز داده رفت.
فردین از بالا رفتنش را دید.

پوزخندی کنج لبش خودنمایی می کرد.
تمام این چند روز را فکر کرده بود.
می خواست با خودش صادق باشد واقعا نمی توانست از شادان دل بکند.
عاشق که با یکی دو کلمه پس نمی کشد.
ولی رویه اش را تغییر می داد.
هرچه او به سمتش رفته بود بس بود.
شادان باید به نقطه ای می رسید که تمایل داشته باشد به سمتش بیاید.
این مدام رفتن و پس زده شدن فقط روز به روز عصبی ترش می کرد.
از پنجره فاصله گرفت.
زیر لب با خودش گفت: خودت شروع کردی!
***
حرصی به نیما نگاه کرد و گفت: حالا هم نیا.
نیما با خنده به سمتش آمد.
محکم بغلش کرد و گفت: مخلصیم.
فردین هم با لبخند و آرامش در آغوشش کشید.
رفیق فابریکش بود.
از آنهایی که برایش جان بدهد از بس پای مردانگی و رفاقتشان ایستاد.
نیما از او فاصله گرفت و گفت: پیر شدی پسر!
چپ چپ نگاهش کرد و گفت: حتمی تو جوون موندی.
نیما با دو دست لبه های کتش را گرفت.
چرخی زد و گفت: از این جذاب تر؟
فردین خندید و گفت: بیا بشین ببینم، عروسی مبارک، می ذاشتی من برسم دوماد بشی.
نیما از گوشه ی چشم نگاهش کرد و گفت: بهت گفتم، تیریپ نه نمیامو، فکر اومدن نیستمو، جام راحته و مبارکه برام گذاشتی حالا دیگه صبر می کردم؟
حق با نیما بود.
آمدنش کاملا اتفاقی بود.
اگر ماتیار قصد رفتن نمی کرد شاید او هم نمی آمد.
هرچند که چه خوب که آمد.
زیر گوشش کلی اتفاق افتاده بود که هیچ کس خبرش را نداده بود.
نیما روبرویش نشست.
-ماه عسل خوش گذشت؟
نیما زبانش را روی لبش کشید و گفت: عسل بود حسابی!
فردین با صدا خندید.
خودکاری از روی میز پرتش کرد که نیما جاخالی داد.
-رم نکن بابا، از این عسلا به تو هم می رسه.
فردین خندید و گفت: حسابی بهت ساخته که کبکت خروس می خونه.
-نمی گم جات خالی چون تک نفره بود.
فردین نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
بلند زیر خنده زد.
-تو چه خبر؟ چطور یه دفعه تصمیم گرفتی برگردی؟
-نمی دونم.
واقعا هم نمی دانست.

-انگار خیلی خبرها بوده، مازیار فوت کرده.
نیما سر تکان داد و گفت: آره سه سال پیش!
فردین چپ چپ نگاهش کرد و گفت: الان باید بگی؟
نیما متعجب نگاه کرد و گفت: نمی دونستی؟!
-نه، همه پنهون کرده بودن، تو چرا نگفتی؟
-به جون خودم و خودت فکر کردم می دونی، بلاخره شوهر شادان بود، مطمئنا می فهمیدی، علم غیب نداشتم که نگفتن بهت.
حق با نیما بود.
نزدیکانش پنهان کرده بودند.
چه توقعی از نیما داشت.
-شادان ازشون خواسته بوده که چیزی بهم نگن.
نیما متعجب دست زیر چانه اش زد.
-چرا؟
-نمی دونم دردش چیه؟
نیما متفکرانه گفت: داره ازت فرار می کنه.
درست بود.
داشت فرار می کرد تا روبرو شدن کار دستش ندهد.
ولی این مسخره بازی ها چه فایده داشت؟
آخرش می خواست به کجا برسد؟
فامیل بودند.
مدام چشم در چشم می شدند.
یعنی پیش بینی نمی کرد که برمی گردد؟
نگفته بود که تا آخر عمرش قرار است بماند که!
-حالا که برگشتی فکرت چیه؟
-برات پشت تلفنی توضیح دادم، منشی جدیدو دیدی؟
-آره، کارمند جدید چی شد؟
-هنوز کیس مناسب پیدا نشده.
-خودم از فردا دنبالشم، خانم رازی رو یادته؟ همونی که همکلاسیمون بود، اتفاقا همیشه هم طرح های جالبی سر کلاس می آورد؟
-آره..چطور؟
-چند مدت پیش اتفاقی دیدمش، مثل اینکه کارمند یه جا بوده حالا طرف ورشکست شده یا قضیه چی بوده همه ی کارمندا اخراج میشن، خانم رازی هم همینطور، اونموقع نمی دونستم می خوای نیرو بگیری وگرنه با سابقه ی خوبی که داره فورا جذبش می کردم، شماره شو گرفتم زنگ می زنم ببینم اگه هنوز بیکاره، می تونه بیاد یا نه؟
خانم رازی را می شناخت.
دختر تودار و کم حرفی بود.
از آنهایی که از دیوار صدا در می آمد ولی از او نه!
شاگرد زرنگ کلاس بود.
پر از ایده های ناب و بکر.
انگار دقیقا برای همین کار ساخته شده باشد.
با رضایت گفت: معطل چی هستی؟ همین الان زنگ بزن، باید از دقیقه ها استفاده کنی.
نیما سر تکان داد و گوشیش را در آورد.
یادش مانده بود که خانم رازی همان وقت ها که با آنها به کلاس می آمد درون شرکتی هم کار می کرد.
آنقدر کارهایش خوب بود که حتی استاد برای انجمن ها و حتی کشور هم چندتایی از آنها را فرستاد.
-الو خانم رازی؟

حواسش را به نیما داد.
-خوبین؟ سرمدی هستم.
…………….
-عذر می خوام مزاحمتون شدم، راستش چند مدت پیش گفتین که بیکار هستین، شرکت ما دنبال یه نیروی خوب عین شماست، می خوام ببینم موقعیتش رو دارین به ما بپیوندین؟
خدا خدا می کرد که قبول کند.
می توانست بهترین کارمند مجموعه اش باشد.
-بله، بله، برای قرارداد و پیش فرض ها با هم صحبت می کنیم.
گوشش تیزتر شد.
احتمالا داشت همه چیز خوب پیش می رفت.
-کی می تونم ببینمتون؟
…………………
-فردا صبح چطوره؟
………………..
-پس تو شرکت می بینمتون، براتون آدرس رو اس می کنم.
فردین لبخندی از سر رضایت زد.
-چشم، چشم.
………………
-خدا نگهدارتون.
تماس را قطع کرد.
چشمکی به فردین زد و گفت: اوکیش کردم برات.
فردین با رضایت سر تکان داد و گفت: دمت گرم.
-کار با شرکت مازیار چطور پیش میره؟
-می خوام کنسلش کنم.
نیما وحشت زده گفت: دیوونه شدی؟
-نمی خوام باهاشون کار کنم.
-زده به سرت؟ می دونی چقدر ضرر می کنیم؟
-مهم نیست.
-چی چیو مهم نیست، نمی خوای با شادان روبرو بشی به درک، خودم میرم، ولی فکرای بیخود نکن، مغز خر نخوردم که بخوام سود هنگفتی که گیرمون میاد رو بدم بره.
رویش را از نیما گرفت.
داشت حداقل برخوردهایش را با شادان از بین می برد.
-خودم این کارو دست می گیرم، تو بچسب به بقیه.
نگاهی به کاغذ دیواری خوش رنگ اطراف انداخت و گفت: اینجا خیلی عوض شده.
-احتیاج داشت یکم بهتر بشه.
-موافقم، خیلی دل مرده بود.
نگاهی به ساعت دیوار که شبیه خطوط هاشور بود انداخت و بلند شد.
-یه چیکه آب ندادی بخوریم گلوم ترک برداشت.
-اومدی مهمونی مگه؟ این همه عسل خوردی بست نبود؟
نیما خندید.
در حالی که دستش را تکان می داد به سمت بیرون رفت.
-کارام عقب افتاده برم یکم جلو بندازم، فعلا!

حرفی نزد.
حتی بدرقه اش هم نکرد.
فقط سری تکان داد و نیما رفت.
تمام ذهنش پر بود از شادان.
نه می توانست بی خیالش شود نه می توانست دنبالش برود.
به طرز مسخره ای عین خر در گل گیر کرده بود.
دلش حالیش نمی شد که شادان دیگر نمی خواهدشان.
عقلش هم زورش نمی رسید کامل دلش را متقاعد کند.
برگشت و به پنجره نگاه کرد.
دو راهی های لعنتی!
**
تمام جانش داغ بود.
انگار سرب داغ روی بدنش ریخته بودند.
عصبی بود.
حس می کرد فردین تحقیرش کرده باشد.
توقع این رفتار را نداشت.
وقتی از آنجا دور شد فقط می خواست جایی برود که خودش را خالی کند.
چند سالی بود برای خودش یک پاتوق پیدا کرده بود.
نرسیده به سی و سه پل درخت بلندی بود که زیرش همیشه پر بود از بنفشه های رنگارنگ.
منتها الان که پاییز بود داوودی کاشته بودند.
نیمکت تقریبا کنار درخت بود.
هروقت از هر چه خسته می شد.
دلش می گرفت.
به این جا پناه می آورد.
بد و بیراه می گفت.
گریه می کرد.
ناله می کرد.
آنقدر که خالی شود.
امروز هم خیلی عصبی بود.
روی نیمکت نشست.
درخت سرما زده یک تنه زرد شده بود.
ولی داوودی های رنگارنگ چشمک می زدند.
دستش همچنان مشت بود.
انگار نمی توانست گره اش را باز کند.
نمی فهمید باید با فردین چطور رفتار کند.
نه راه پس داشت و نه پیش!
کیفش را چنگ زد.
کاش می توانست یک فصل کتکش بزند تا جانش در بیاید.
کناره گیری می کرد یک مصیبت بود.
به طرفش می رفت یک مصیبت دیگر!
مانده بود به چه ساز این زمانه برقصد.
خودش در کار خودش مانده بود.
بوی دود سیگاری که رویش آمد متوجه شد مرد جوانی کنارش نشسته.
_میشه خاموشش کنی؟
مرد برگشت و بی اعتنا نگاهش کرد.
_خواهش کردم.
_از اینجا برو دود روت نیاد.
بچگانه گفت:من زودتر اینجا نشستم.
مرد با اکراه به قیافه اش نگاه کرد.
از جایش بلند شد و رفت.

شادان متعجب نگاهش کرد.
چه مرد عجیبی بود.
از آنهایی که معلوم نبود از این دنیا چه می خواهد.
عین او که نمی دانست چه می خواهد.
نفسش را پر کرد و بیرون داد.
لعنت به خودش!
همه چیز از خودش شروع میشد.
با شنیدن صدای گوشیش دست از ملامت کردن خودش برداشت.
گوشی را از کیفش درآورد و جواب داد.
دکمه را لمس کرد و کنار گوشش گذاشت.
_الو مامان…
_خوبی عزیزم؟
_خوبم مامان، شما چطوری ؟
_خوبم، زنگ زدم ناهار بیای اینجا.
لبخند زد.
با اینکه چند سالی بود از مادرش جدا شده و خودش زندگی مستقل داشت هنوز هم نگرانش بود.
_مامان من تازه اونجا بودما.
_گفتم بیا بگو چشم.
خندید و گفت:چشم.
_سر راه دنبالت عموتم برو، ماشین نداره امروز.
_چرا؟
_داده نعیم، ماشینش خراب شده.
عمویش مرد جالبی بود.
وضعش آن قدر خوب بود که بتواند سه چهار تا ماشین بخرد و درون خانه بزند.
ولی اصلا اهل بریز و بپاش الکی بود.
یک ماشین داشت برای زیر پایش…
تا پدر ماشین را در نمی آورد رهایش نمی کرد.
_چشم، فقط کجاست؟
_رفته بازرگانی عزیزم.
_می بینمتون.
_قربونت جان دلم.
تماس را قطع کرد.
گوشی را درون کیفش چپاند.
باید راه می افتاد.
سر ظهر بود.
امروزش را که فردین با این مسخره بازی ها خراب کرد.
حداقل از بقیه روزش لذت ببرد.
بلند شد و به سمت ماشینش که انور خیابان پارک بود رفت.
سوار شد و حرکت کرد.
شاید بازی کردن با شیلای سرتق کمی سرحالش بیاورد.
پر گاز به سمت بازرگانی رفت.
عمویش را ستایش می کرد.
مرد پرکاری بود .
انگار که قرار نیست هیچ وقت بازنشسته شود.
رسیده به بازرگانی به شاهرخ زنگ زد.
نمی خواست بیخود بالا برود.

شاهرخ با کت و شلوار خاکستری رنگی آمد.
کنارش نشست و گفت:چه عجب خانم.
حرکت کرد و گفت:نگین خب، من که همش سر می زنم.
_ما که ندیدیم.
خندید.
امان از دست این عموی دوست داشتنی.
_خوبی؟
قرار نبود در مورد دل نگرانی هایش با کسی حرفی بزند.
با لبخند گفت:خوب خوب.
_خداروشکر عزیزم.
شادان به سمت خانه ی شاهرخ پیچید.
_کار و بار چطوره؟
_تا الان که بد نبوده.
_شنیدم برادرشوهرت اومده، یه شب با مادر شوهرت دعوتشون کنیم دور هم باشیم.
فکر خوبی بود.
خصوصا که پیرزن علاقه ی زیادی به فروزان داشت.
مدام اسمش را می آورد و می گفت دلش می خواهد ببیندش.
_باهاشون هماهنگ می کنم.
رسیده به خانه با تک بوقی در باز شد.
بی نهایت حیاط خانه ی عمویش را دوست داشت.
پر بود از درختان میوه و گل های مخصوص هر فصل.
خرمالوهای نارنجی شده چشمک می زدند.
هربار که درختشان را می دید لبخند می زد.
شاهرخ می گفت مادرش خواسته.
تمام حیاط به سلیقه ی فروزان بود.
مادرش هم که عاشق گل و گیاه.
ماشین را نزدیک ساختمان پارک کرد و با عمویش پیاده شد.
خانه سوت و کور بود.
پس خدا را شکر مهمان نداشتند.
شانه به شانه ی شاهرخ داخل شد.
فروزان شیلا را در آغوشش نشانده بود و یک کتاب قصه می خواند.
این دختر بچه شیطان غیر از عروسک علاقه ی زیادی هم به کتاب خواندن داشت.
سلام بلندی داد تا بقیه را متوجه ی خودش کند.
فروزان با دیدنش سر بلند کرد.
_بیا عزیزم، خوش اومدی.
_ممنونم.
روسری را از سر در آورد.
دکمه های پالتویش را باز کرد و گفت:چقدر این جا گرمه.
فروزان گفت:شومینه رو روشن کردم، این جا خیلی سرد شده بود.
شاهرخ یک راست به سرویس بهداشتی رفت تا آبی به سرو صورتش بزند.
کمی هم خستگی را در کند.
امروز از بس پله ها را بالا و پایین کرده بود نا نداشت.

شیلا با خستگی از شیطنت های همه روزه اش روی مبل دراز کشید.
شادان به سمتش رفت.
گونه اش را بوسید و پرسید:ناهار چی داریم؟
_فسنجون.
_عاشقشم.
به طبقه ی بالا رفت تا لباس راحتی بپوشد.
یکی دو دست لباس گذاشته بود محض همین ماندن ها.
البته بیشتر وقت ها حال نداشت برود و لباس عوض کند.
امروز از آن روزهایی بود که حال داشت.
بالا رفت.
لباس راحتی پوشید و برگشت.
روی پله ی چهارم بود که صدای زنگ خانه آمد.
یکی از خدمه به سمت در رفت.
او هم به آرامی از پله ها پایین آمد.
_آقای فربد و همسرشون هستن.
خیالش راحت شد که حداقل فردین نیست.
ابدا با گند امروزش دلش نمی خواست او را ببیند.
مردیکه شعور یک ملاقات ساده را هم نداشت.
اسم خودش را هم گذاشته بود مرد.
از هر چه نامرد، نامردتر بود.
بنشیند تا شادان برود و التماسش کند.
برود هر دختری را دلش می خواهد پیدا کند.
او دیگر اهل ماندن و با فردین بودن نبود.
تمام شد.
روی یکی از مبل ها نشست.
فروزان شیلا را برده بود تا درون تختش بخوابد.
شاهرخ هم با دهان پر از اشپزخانه بیرون آمد.
همان دم فربد و نگین هم آمدند.
چهره ی هر دو جوری خوشحال بود که به نظر می رسید خبرهایی شده.
از جایش بلند شد.
_سلام، چطورین؟
فربد لبخند گنده ای زد و گفت:مشتلق بده.
یک تای ابرویش را بالا انداخت.
_چی شده؟
نگین خندید.
پس انگار واقعا خبرهایی شده بود.
فربد با شاهرخ دست داد و منتظر آمدن فروزان از طبقه ی بالا شدند.
با تعارف شاهرخ آن دو نشستند.
کنار نگین نشست و گفت:چی شده ؟
_پارتی بازی نداریم.
شکلکی برای فربد درآورد و گفت:آخه کی از تو پرسید؟
فربد هم عین خودش شکلک درآورد و گفت:همین که هست.
نوک زبانش آمد بگوید:عوضی.
ولی نگفت.
با امدن فروزان، فربد با ذوق برگه ای را از جیبش در آورد.
آن را به دست فروزان داد.
فروزان متعجب آن را گرفت
نگاهش کرد
با دیدن جواب ازمایش با ذوق به سمت آن دو رفت.
خم شد فربد را محکم بوسید.
_مبارکه، مبارکه.
شاهرخ متعجب گفت:کسی نمی خواد بگه چه خبره؟

فروزان با خنده گفت: یه نی نی دیگه تو راه داریم.
نگین با این حرف عین لبو سرخ شد.
شادان عین بچه های کوچک جیغ کشید.
محکم اول نگین را در آغوش کشید.
صورتش را غرق بوسه کرد.
کلی قربان صدقه اش رفت.
بعد هم به سراغ فربد رفت.
بغلش کرد.
پشت کمرش را نوازش کرد.
-بلاخره داری بزرگ میشی.
فرد پقی زیر خنده زد.
-پس قبلا چی بودم؟
شادان از او جدا شد.
-به درد هیچی نمی خوردی.
همه با هم خندیدند.
میان فربد و شادان هچ کس طرف دیگری را نمی گرفت.
چون همیشه شوخی و بحث های مخصوص خودشان را داشتند.
برگشت دست نگین را گرفت و گفت: بیا بشین مامان خانم، تو دیگه بار شیشه داری.
فروزان با ذوق گفت: برم براتون اسپند دود کنم چشمتون نزنن.
شاهرخ مردانه به فربد تبریک گفت.
به نگین هم تبریک گفت.
نگین از همه بیشتر از شاهرخ خجالت می کشید.
یک جورهایی عین پدرشوهر حسابش می کرد.
-وای فکرشو کن، تفاوت سنی بچه ی تو و لادن همش چهار ماهه.
نگین با لبخند گفت: تو فکرش بودیم، فکر نمی کردیم به این زودی بشه.
-خداروشکر، من که خیلی خوشحالم، باز دارم عمه میشم.
-فردینم شنید خیلی خوشحال شد.
لبخند از روی لبش ماسید.
اسمش که می آمد غمباد می گرفت.
-حرفشو نزن.
نگین لب هایش را جمع کرد.
نمی دانست طرف چه کسی را بگیرد.
ترجیح داد حرفی نزند.
فروزان با اسپند دود کرده به سمتشان آمد.
از همان جا قربان صدقه شان می رفت.
اول از همه اسپند را دور سر نگین چرخاند.
گونه اش را بوسید.
بعد هم فربد!
شادان عبوس گفت: پس من چی؟
فروزان دور او هم چرخاند و گفت: اینم تو عزیزم.
شادان نیشش را تا بناگوش باز کرد.
-چشم حسودات کور عزیزم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا