رمان من یک بازنده نیستم پارت 33
ماتیار دورهایش را زد و روی مبل سبز رنگ خانه ی خانم جان نشست.
ظاهرش مهربان بود.
از مردهایی که فخر نمی فروختند خوشش می آمد.
اخلاقیات زیادی شبیه مازیار داشت.
انگار خود مازیار باشد در ورژنی دیگر…
منتها برعکس مازیار دختر باز نبود.
یک پسر سر به راه که فقط به خواسته ها و پیشرفتش فکر می کرد.
برعکس مازیار که معتقد بود آدم نباید از لذت ها بگذرد.
-عذرخواهی می کنم که فرصتی پیش نیومد توی عروسی شرکت کنم و بعدش…
حس کرد غمی عظیم روی صدایش نشست.
خانم جان می گفت دو برادر خیلی هم دیگر را دوست داشتند.
-اشکالی نداره..
-من خیلی دیر خبر دار شدم وقتی اون اتفاق برای مازیار افتاد، می خواستم بیام اما همون روزها بخاطر مواد مخدر یکی از دوستام که تو ماشین من بود تو بازداشتگاه بودم.
خانم جان پایش را فشرد.
-بهش فکر نکن.
شادان با مهربانی گفت: تموم شد.
-نه برای من!
مفهوم جمله ی خبریش را نفهمید.
فقط نگاهش کرد.
-برای منی که کنار برادرم نبودم هیچی تموم نشده، عذابش تا آخر عمر رو دلم می مونه.
برایش ناراحت شد.
مرد بیچاره معلوم بود خیلی سختش است.
-بهش فکر نکنید.
خانم جان هم برای آرامششان گفت: مازیار بابت داشتن عروسش خیلی خوشبخت بود، حداقل خیال همه مون راحته که خوشبخت از این دنیا رفت.
یک جورهایی خانم جان تعریفش را کرد.
همیشه جلوی همه از شادان تعریف می کرد.
می گفت فکرش را هم نمی کرد مازیار عروسی به این خوبی و نجیبی برایش بیاورد.
ماتیار با رضایت سرتکان داد و گفت: ممنون.
-لازم به تشکر نیست.
ماتیار دو دکمه ی بالای پیراهنش را باز کرد.
-گلی خانم کجا رفت؟ من هلاکم از گشنگی!
خانم جان ریز خندید.
شادان بلند شد و گفت: میرم ببینم کمکی می خواد. پاش درد می کنه بیچاره!
از جایش بلند شد و یکراست به آشپزخانه رفت.
گلی خانم نشسته بود و سس سالاد را آماده می کرد.
-گلی خانم کمک نمی خوای؟
-نه قربونت برم همه چیز آماده است.
-پس بذارید کمک کنم میزو بچینید.
گلی خانم مخالفتی نکرد.
شادان طبق دستورات گلی خانم وسایل را روی میز چوبی کنار مبلمان چید.
کارش که تمام شد خانم جان و ماتیار را هم صدا کرد.
خود گلی خانم هم به جمعشان پیوست.
شام در میان به به و چه چه ماتیار از غذاهای ایرانی و دست پخت نمونه ی گلی خانم خورده شد.
بعد از آن چای و چندین نوع ژله سرو شد.
کنارشان ماند.
اما ساعت که 11 شب را نشان داد از جایش بلند شد.
-دیگه با اجازتون خانم جان.
-نمیمونی امشب رو؟
-نه خانم جان، انشاالله یه شب دیگه!
ماتیار از جایش بلند شد و گفت: من بدرقه تون می کنم.
-خیلی ممنون.
خم شد صورت خانم جان را بوسید.
با صدای بلند از گلی خانم خداحافظی گرفت و با ماتیار از ساختمان بیرون رفت.
-برای امشب ممنونم.
-کاری نکردم.
-بهرحال حضورتون خوشحالم کرد.
شادان لبخند زد.
-تمایل داشتم ببینمتون.
ماتیار با اشتیاق نگاهش کرد.
-که مثلا شبیه مازیارم یا نه؟
شادان خندید.
-نه اصلا، مازیار خیلی از برادر کوچیکترش تعریف می کرد.
-پس می خواستین ببینین چقدر درست گفته؟
انگار می خواست با خنده و شوخی میان حرف های شادان آتو بگیرد.
حرفی نزد و به قدم هایش سرعت بخشید.
-شبیه اونی بودم که مازیار گفته؟
-بله!
-پس روسفید شدم.
شادان جلوی در ایستاد.
-عذرخواهی می کنم که تنهاتون می ذارم، فکر کردم بعد چندسال بهتره شما و خانم جان کمی تنها باشین.
-ممنونم.
در را باز کرد.
-شب خوبی داشته باشید.
-ممنونم.
دستی تکان داد و دزدگیر را زد.
در جلو را باز کرد و پشت فرمان نشست.
نصف شبی حق بوق زدن نداشت.
ولی چراغ زد.
ماشین را روشن کرد و فورا حرکت کرد.
ماتیار ایستاد و نگاهش کرد.
این زن دقیقا همانی بود که مازیار مدام می گفت.
از همان وقتی که شادان چشمش را گرفته بود.
تا وقتی که رسما زنش شد.
شادان از آینه دیدش که هنوز جلوی در ایستاده.
ولی معطل نکرد.
خسته بود امروز!
خیلی هم کار داشت.
باید حمام می کرد.
کمی خانه اش را مرتب می کرد.
به گلدان هایش آب می داد.
رمان جدیدش را کمی می خواند.
تازه یکی دوتا فیلم جدید هم دانلود کرده بود که باید می دید.
اصلا از تفریحاتش نمی گذشت.
رسیده به خانه، ماشین را درون پارکینگ بود.
عاشق خانه ی حیاط دار بود.
ولی برای اوایل زندگیشان خودش از مازیار خواست درون آپارتمان باشند.
مازیار هم قبول می کرد.
ولی قول گرفت بچه دار که شدند یک خانه ی ویلایی بگیرند.
از آسانسور بالا رفت.
روزها سرد و بدون حادثه می گذشت.
آمدن ماتیار هم آنقدرها هیجان انگیز نبود.
انگیزه ای هم ایجاد نمی کرد.
کلید انداخت و در را باز کرد.
داخل شد و در را پشت سرش بست.
باید از کیک هایی که چند روز پیش خریده بود چیزی مانده باشد.
با اینکه در شیرینی خوردن نباید زیاده روی می کرد.
اما تازگی علاقه ی شدیدی پیاده کرده بود.
اگر رابطه ای با مردی داشت به حتم می گفت حامله است.
اما حیف…
مرد زندگیش زیر خروارها خاک دفن بود.
دم دری مانتویش را درآورد و وارد اتاق خواب شد.
خیلی شلخته همه ی لباس ها و کیف و وسایلش را درون اتاق رها کرد.
به سمت یخچال رفت.
از دیدن جعبه ی کیک خامه خوشحال شد.
پاکت را بیرون کشید.
سرش را که برداشت از دیدن چهارتا دانه کیک ذوق زده شد.
یکی را برداشت و خورد.
انگار عطشش کمی مهار شده بود.
نگاهی به گلدان های گلش که با وسواس همراه مازیار خریده بود انداخت.
پاکت کیک را رها کرد و آب پاش را از بالکن برداشت.
زیر سینک پر از آب کرد و به همه ی گلدان های سالن آب داد.
یکی از کارهایش را انجام داد.
بی خیال خوردن بقیه ی کیک ها به سمت حمام رفت.
فردا یک جلسه ی کاری داشت.
باید عین همیشه خوش پوش و مرتب ظاهر می شد.
هیچ حرفی و حدیثی نباید پشت سرش می بود.
گلسرش را درآورد و با لباس زیرش زیر دوش رفت.
سرپا ایستاد و آب پایین آمد.
“-میگم نیا داخل!
اصلا این جملات دستوری حتی با خشم هم روی مازیار کارگر نبود.
در حمام را باز کرد و داخل شد.
شادان هم با حرص دستش را پر از آب کرد و رویش ریخت.
-تاوانشو پس میدی.
در حمام را از داخل قفل کرد.
لباس هایش را درآورد.
-خب…
شادان از زیر دوش بیرون آمد.
با خنده نگاهش کرد.
-دیوونه ای به خدا!
-عاشقم من، عاشق!
به سمت شادان آمد.
پشت سرش ایستاد.
از همان پشت بغلش کرد.
-دلتنگتم.
-زود نیست؟
مازیار خندید.
-آدم زنی عین تو داشته باشه بعد مدام دلتنگ نشه!
شادان ریز خندید.
میان لیزی دستانش چرخید.
آب از سر و رویشان می ریخت.
دستش را روی شانه ی مازیار گذاشت.
-من مال توام!
-همینه که همیشه وقتی بهش فکر می کنم خوشحالم می کنه!
نزدیکش شد.
در حقیقت بدنش را کاملا به بدن مازیار چسباند.
صدایش کشیده و پر از ناز بود.
-چی می خوای؟
مازیار دستش را دقیقا پشتش گذاشت.
فشاری داد و گفت: تورو، همین الان، همین جا!
مخالفتی نکرد.
مازیار مرد گرمی بود.
هر وقت طلب می کرد مگر در مواردی که واقعا نمی شد خواسته اش را اجابت می کرد.
درستش هم همین بود.
کنار گوش مازیار را بوسید و گفت: باشه!
مازیار گردنش را بوسید.
و…”
پلک هایش زیر آب باز شد.
حسرت تنها صفت این روزهایش بود.
از زیر آب بیرون آمد.
دوش را بست و حوله دور تنش پیچید.
باید برای روزهایش فکری می کرد.
فکر و خیال زیادی کم کم از پا درش می آورد.
*
فصل دوم
خسته بود.
جایی هم غیر از خانه فربد نداشت.
در اصل خانه پدریشان بعد از رفتن به سوئد به دست فربد افتاد.
خودش خواسته بود.
خالی می ماند که چه؟
درون اتاق سابقش که تغییر آنچنانی نکرده بود ماند.
در حالی که خمیازه می کشید، حوله ی کوچکش را برداشت و وارد دستشویی شد.
حوله را روی شانه اش انداخت و دست و صورتش را شست.
صبح دل انگیزی بود.
آن هم درون کشور خود آدم!
صورتش را با حوله خشک کرد و بیرون آمد.
هیچ سروصدایی نمی آمد.
روز جمعه ای احتمالا زن و شوهر هنوز خواب بودند.
از پله ها پایین آمد.
مریم خانم هنوز سر جای خودش بود.
فربد گفته بود با اینکه می خواست برود نگه اش داشتند.
زن خوب و مهربانی بود.
صدای قل قل سماور می آمد.
پس مریم خانم عادت کله سحر بیدار شدنش را هنوز حفظ کرده بود.
جلوی آشپزخانه سرفه ای کرد و گفت: یاالا!
مریم خانم که در حال خورد کردن پیاز برای ناهار ظهرشان بود با دیدن فردین فورا از جایش بلند شد.
-سلام آقا…
فردین با چهره ای جا افتاده و لبخند نگاهش کرد.
-سلام مریم خانم، خوبین؟
-سلامت باشین، رسیدن به خیر!
-سلامت باشی، مریم خانم یه چای بهم میدی؟
-به روی چشم.
فورا دستانش را زیر سینک شست.
چای ریخت و جلوی فردین گداشت.
تا چایش را بخورد میز صبحانه را هم چید.
-دلم برا دستپختت تنگ شده مریم خانم.
-این خارجکیا که غذا نمیدن به خورد آدم، بمیرم چی می خوردین پس؟
فردین خندید.
لقمه ای نان و پنیر گرفت و در دهان گذاشت.
-خودم درست می کردم.
مریم خانم با تعجب مقابلش نشست.
-بلد بودین؟
-ای بدک نبود.
نگاهی به آشپزخانه که چیزی از آن تغییر نکرده بود مگر جهیزیه ی نگین که میان وسایل جا داده شده بود کرد.
-اینجا راحتی مریم خانم؟
-بله، آقا فربد و خانمش ماهن!
-خداروشکر!
-قراره بازم برگردین؟
-فعلا که نه، ببینم تو آینده چی پیش میاد.
مریم خانم در حالی که ادامه ی پیازش را خورد می کرد گفت: حیف شد رفتین!
-مهم نیست.
همین که شر سارا و بچه ی حرام زاده اش از سرش کم شد خوب بود.
دختره ی شارلاتان با جنجالی که راه انداخت زندگیش را خراب کرد.
ولی همین که به تاوان خراب کردن زندگیش، بچه اش را از اون گرفت خوب بود.
بگذار این داغ تا آخر عمر روی دلش بماند.
هرچند که شناسنامه اش بابت یک ازدواج مسخره و بچه ای که مال خودش نبود سیاه شد.
صبحانه اش که تمام شد از سر میز بلند شد.
-دستت درد نکنه مریم خانم، همیشه محشری!
مریم خانم لبخند زد و گفت: نوش جونتون.
با اجازه ای گفت و بیرون زد.
می خواست کمی درون حیاط قدم بزند.
خیلی دلتنگ بود.
باید یک ماه وقت می گذاشت فقط به هر چه قبلا داشت سر می زد.
تمام دوست داشتنی هایش را جا گذاشته و رفته بود.
باید همه چیز را از نو احیا می کرد.
هرچند فقط یک حسرت می ماند.
شادان را برای همیشه از دست داد.
مطمئنا کنار مازیار خوشبخت بود.
مردی که بلاخره صاحبش شد.
باید یک روز قرار می گذاشت و این زن و شوهر خوشبخت را می دید.
باید با چشمان خودش خوشبختیش را می دید.
وگرنه قلبش هیچ وقت آرام نمی شد.
همانطور که در تمام این سال ها آرام نشد.
نگاهی به حیاط سرما زده کرد.
پاییز که می شد غیر از سردی و خشکی هیچ چیزی نبود.
درخت های انگور خشکیده دلزده اش کرد.
با این حال زیر آفتاب کم جان پاییز قدم زد.
برگ های زرد زیر پایش خش خش می کردند.
چقدر این آوای دل انگیز را دوست داشت.
یعنی الان چه شکلی شده بود؟
حتما خانمی شده، متین و نجیب!
نمی توانست اشتیاقش را از دیدن شادان مخفی کند.
دلش می خواست تک تک آدم های زندگیش را ببیند.
اما شادان خاص بود.
با اینکه دیگر شوهر داشت.
هرگز دیگر مال او نمی شد.
ولی باز هم دلش می خواست او را ببیند.
حتما برنامه ای ترتیب می داد تا بتواند ببیندش!
در فاصله ی یک بله گفتن جانش را گرفتند.
“-خانم ابدالی برای بار سوم می پرسم، وکیلم؟
فروزان دست شادان را فشار داد.
ته دلش آرام بود.
برگشت و به شادان با آن صورت زیبا نگاه کرد.
به محض اینکه تنها می شدند آنقدر می بوسیدش که از تنش شکوفه بیرون بزند.
اصلا فکرش را هم نمی کرد دختر دهاتی که یک روزی این همه با تحقیر با او حرف می زد بتواند این همه اسیرش کند.
می گفتند زمین گرد است.
حکایت او بود.
عشق به راحتی شکستش داد.
شادان برگشت و با عشق نگاهش کرد.
با خنده گفت: یعنی بگم بله؟
-منتظر چی هستی دختر؟
لب باز کرد که بله بگوید.
صدای جیغی در میان جمعیت پخش شد.
-صبر کنید.
جمعیت همه به سمت سارایی که با خشم و بغض به سمتشان می آمد برگشت.
کاغذی در دستش بود و مدام تکانش می داد.
دندان هایش کلید شده بود.
انگار می خواست نیش هایش را نشان دهد.
فردین متعجب و تا حدی وحشت زده نگاهش می کرد.
سارا رسیده نگاهشان کرد.
با دریدگی گفت: انگار خیلی خوش خوشانت شده آقا؟
کاغذ را توی صورت فردین پرت کرد و گفت: من حامله ام.
صدای همه خفه شد.
با تعجب و حیرت به فردین نگاه کردند.
شادان گردنش را کج کرده به فردین نگاه می کرد.
فردین با پرخاش به سمت سارا هجوم برد.
یقه اش را گرفت و گفت: چته روانی؟ این زر مفت برای چیه؟
شادان تور را از روی صورتش کنار زد.
کاغذ را برداشت و نگاهش کرد.
از دیدن مثبت بودن تست حاملگی دستش را جلوی دهانش گرفت و نشست.”
هنوز هم کینه ی سارا را داشت.
هنوز هم می توانست به او ضربه بزند.
ولی به خودش قول داده بود بی خیالش باشد.
دستش مشت شد.
زندگیش را بر باد داد.
با بچه ای که حرام زاده ی یک نفر دیگر بود.
-چطوری پهلوون؟
به سمت فربد برگشت.
لبخند زد.
فربد بدون استثنا همیشه خوشرو بود.
به طرفش قدم برداشت.
مردانه دست دادند و همدیگر را بغل کردند.
با اینکه فربد کسی بود که مازیار را وارد زندگی شادان کرد.
اما اصلا دلخور نبود.
به هر حال شادان با این کار دیگر او را نمی خواست.
-پیر شدی!
فردین ابرویی بالا انداخت و گفت: یعنی تو الان جوونی؟
فربد قری به کمرش داد و گفت: نیستم؟
-گمشو بابا!
فربد خندید و گفت: صبحانه خوردی؟
-من آره!
نگین در حالی که با لبخند به سمتشان می آمد به فردین سلام کرد.
-سلام زن داداش!
همان وقت هایی که سخت درگیر سارا بود عروسی کردند.
چقدر هم به هم می آمدند.
-خوبین؟ راحت رسیدین؟
-ممنونم.
فربد با کف دست به شانه ی فردین کوباند و گفت: خوردی ولی بیا باهامون ی چای بخور.
پیشنهادش را رد نکرد.
از چای های مریم خانم ابدا نمی توانست بگذرد.
-مریم خانم هنوز هم شیرینی هاشو می پزه؟
نگین با ذوق گفت: عالیه!
فربد با عشق به نگین نگاه کرد و گفت: خانم منم بلده!
فردین ابرویی بالا انداخت و گفت: ببینم می تونین چاقم کنین.
نگین با سروصدا خندید.
دختر بانمکی بود.
پوست سفید ولی چشمانی تقریبا ریز!
موهای طلایی که با حرف فربد هرگز رنگ نمی کرد.
قد کوتاه بود.
ولی لاغر و ریز میزه!
نمی خواست بگوید زیباست.
ولی اصلا هم زشت نبود.
یک چهره ی معمولی و بانمک!
وارد آشپزخانه شدند.
مریم خانم دوباره در حال چیدن میز صبحانه بود.
-مریم خانم برای من بی زحمت همون لیوانو پر چای کنی بسه!
-چشم آقا.
پشت میز نشست و گفت: شما دوتا نمی خواین منو عمو کنین؟ والا به دلم موند.
فربد بلند و نگین با شرم خندید.
-این خنده ها نشونه ی چیه؟
فربد با قاشق کمی عسل درون دهانش گذاشت و گفت: یعنی تو فکرشیم.
-خب امیدوارم زود به مرحله ی عمل برسه.
نگین از شرم سرخ شد.
مریم خانم لیوان چایش را مقابلش گذاشت.
فربد نگاهش کرد و گفت: قراره باز برگردی؟
-نمی دونم.
واقعا هم نمی دانست.
هیچ برنامه ی خاصی نداشت.
آن جا هم جایی نبود که زمین گیرش کند.
یک همخانه ی سه ساله داشت که بخاطر اصرارهای مادرش به ایران برگشت.
عملا تنها شده بود.
شاید برای همین برگشت.
رفته بود که ضربه ی سارا یادش برد.
گریه های شادان…
ازدواجش با مازیار…
زوج شدنشان!
ولی چه فرقی کرده بود؟
واقعا هیچ!
انگار برگشت به سر خانه ی اول!
بدون اینکه پیشرفت خاصی کرده باشد.
در تمام این مدت تنها هنری که یاد گرفته بود تراشیدن و درست کردن اسب های دالا(۱) بود.
پیش پیرمردی کار می کرد که سالانه تعدادی زیادی از این اسب ها درست می کرد.
او هم یاد گرفت.
با اینکه کار خیلی ساده ای بود.
شاید همین سادگی باعث شد که بعد از مدتی دنبال کار دیگری برود.
البته علاقه اش به چوب باعث شد کفش های فالستربو(۲) را درست کرد.
یاد گرفت.
ولی هیچ کدام راضی اش نکرد.
تمایلی هم به کار دیگری بود.
هر چه درآمد از شرکت داشت فربد ماه تا ماه برایش می ریخت.
با همین زندگیش را می گذراند.
زندگیش به طرز افتضاحی فاجعه بار شده بود.
-نرو!
نگاهش بالا آمد و روی فربد ماند.
کاش این حرف را شادان می زد.
همان دمی که می خواست برود.
1-اسب نمادی از شهر دالارنا و خود سوئد-قرمز رنگ و ساخته شده از چوب.
2_کفش ساخته شده بادست-با نماد غازی میان گل ها-از ناحیه فالستربو جنوب سوئد
وقتی همگی فهمیدند که سارا رکب زده!
-فعلا هستم.
-باید دوباره بری سراغ شرکت!
-با رقیبی عین مازیار؟
نگین یکباره گفت: نه شادان!
بدون اینکه حدس بزند منظور نگین چیست پوزخند زد؟
باید هم شادان پشت شوهرش باشد.
فربد چشم غره ای به نگین رفت.
هیچ کس به فردین نگفته بود که مازیار همان سال اول فوت کرد.
نگفته بودند چون شادان نگذاشت.
نمی خواست بهانه ای شود که فردین برگردد.
از فردین دل بریده بود.
به قدری با آبرویش بازی کرد و
رنجاندش که تنهایی را به برگشتن و بودن فردین ترجیح می داد.
-برای تغییر روحیه شاید برگشتم شرکت!
فربد با جدیت گفت: شاید نه باید.
نگین دست روی دست فربد گذاشت که یعنی فشاری به فردین نیاورد.
فشار نمی آورد.
اما فردین باز باید همان مرد سابق می شد.
رقابت جو و پرتلاش!
این کار انگیزه می خواست.
می دانست اگر بداند شادان تنها است این انگیزه برمی گردد.
ولی تا خود شادان نمی خواست کسی حق گفتن نداشت.
جرعه ای از چایش را نوشید.
-فردا یه سر به شرکت میزنم.
-تغییر آنچنانی نکرده!
-می دونم.
-از کجا؟
-نتونستی با وجود شرکت خودت زیاد بهش سر بزنی.
هنوز هم تیز بود.
-تمام تلاشمو کردم.
-ممنونم.
فربد یکی از تخم مرغ آبپزها را درسته در دهان گذاشت و نمکدان را برداشته درون دهانش پاشید.
فردین نوچ نوچی کرد و گفت: تو هنوز کار مسخره تو ترک نکردی؟
فربد خندید.
به زور تخم مرغ را قورت داد و گفت: ترک عادت موجب مرضه!
نگین با اتمام صبحانه اش بلند شد.
به مریم خانم کمک کرد.
میز را جمع کرد و گفت: مریم جون ناهار چی گذاشتی؟
-والا فردین آقا خورش بامیه دوس داره با اجازتون بار گذاشتم.
فردین با قدرشناسی تشکر کرد.
نگین لبخند زد و گفت: خوب کاری کردی!
شاید بهتر بود در فکر خانه ای می بود.
اگر قرار بر ماندنش بود نباید مزاحم برادرش می شد.
آنها زندگی خودشان را داشتند.
وجود او نگین را معذب می کرد.
از جایش بلند شد.
از مریم خانم تشکر کرد و رو به فربد گفت: باهات میام.
*
فصل سوم
با رخوت از جایش بلند شد.
حس می کرد سرما خورده باشد.
با این حال بلند شد.
دمپایی های پشمی اش را پوشید و از اتاق خواب بیرون زد.
کاش امروز سرکار نمی رفت.
ولی نمی شد.
جلسه داشت.
ابدا هم نمی شد کنسلش کند.
آهی کشید و وارد سرویس بهداشتی شد.
دست و صورتش را شست.
صورتش داغ بود.
انگار که تب داشته باشد.
از سرویس بهداشتی بیرون آمد.
کاش به فربد زنگ می زد.
جلسه اش با شرکت فردین بود که حالا به دست فربد می چرخید.
جلسه ی کاریشان مهم بود.
قرار بود با شراکت هم طرح یک پارک را در محدوده ی غرب شهر بدهند و بسازند.
اگر کنسل می کرد فربد پدرش را در می آورد.
این می شد بار سوم که کنسلی می خورد.
صبحانه نخورده لباس پوشید.
هیچوقت اول صبحی صبحانه نمی خورد.
البته دقیقا بعد از مرگ مازیار بود که دیگر صبحانه خوردن اول وقت را ترک کرد.
در شرکت چیزی گیرش می آمد می خورد.
نمی آمد که هیچ!
گاهی هم دعوت فروزان می شد یا خانم جان!
امروز هیچ دعوتی در کار نبود.
شال مشکی رنگش را روی موهایش انداخت و سوییچ را برداشته از آپارتمان بیرون زد.
همیشه آرایش کمرنگی روی صورتش بود.
ولی امروز حالش را نداشت.
با آسانسور تا پارکینگ پایین رفت.
دزدگیر را زد و پشت فرمان نشست.
رانندگی را مازیار یادش داد.
یک بار هم ماشین به تیرک چراغ برق کوباند.
ولی یاد گرفت.
مازیار فقط خندیده بود و گفت فدای سرش!
بعد از سه بار رد شدن گواهینامه را گرفت.
به محض گواهینامه گرفتن مازیار این ماشین را خرید و در اختیارش گذاشت.
یکراست به سمت شرکت رفت.
دلش از گرسنگی ضعف می رفت.
بلاخره هم بین راه با حال نذارش، پیاده شد و کلوچه و آبمیوه خرید.
کمی خورد تا دل ضعفه اش بهتر شود و شد.
دوباره پشت فرمان نشست و حرکت کرد.
رسیده به شرکت دم در پیاده شد.
سوییچ را به نگهبان داد تا ماشین را درون پارکینگ ببرد.
همیشه خودش می برد.
اما روزهایی که حال نداشت نگهبان جورش را می کشید.
وارد شرکت شد.
منشی جلوی پایین ایستاد و گفت: خوش اومدین خانم مهندس!
-ممنونم.
یک راست به اتاقش رفت.
جلسه ساعت ده صبح بود.
یک ساعتی وقت داشت.
بی خیال همه ی کارهایش، به اتاق بغل رفت.
تخت خواب سیاری بود که می توانست کمی دراز بکشد.
سرش به شدت درد می کرد.
انگار لحظه به لحظه بی حال تر می شد.
دراز کشید و دست هایش را روی سینه اش گذاشت.
نفهمید چه شد که در همان حالت خوابش برد.
حتی با صدا زدن منشی هم بلند نشد.
فربد آمد.
اما تنها نبود.
فردین هم کنارش بود.
با اینکه فربد گفته بود لازم نیست به این زودی وارد کارهای شرکت شود.
ولی فردین اصرار داشت که بیاید.
خصوصا که ی خواست مازیار و شادان را ببیند.
فربد با ترس همراهیش را پذیرفت.
منشی از اتاقش بیرون آمد و با خجالت گفت: خانم مهندس خوابن.
فربد را همگی می شناختند.
چه بحث کار باشد چه نباشد به شادان سر می زد.
همه می دانستند حکم برادرش را دارد.
فردین ابرویش را بالا فرستاد.
فربد بلند شد و با اخم گفت: یعنی چی؟
-نمی دونم، این اولین باره…اما چهره شون خیلی سرخ بود، فکر کنم مریض باشند.
فربد صبر نکرد.
بی تعارف وارد اتاقش شد.
یکراست به اتاق مجاور رفت و بالای سر شادان ایستاد.
رویش خم شد.
دستش را روی پیشانیش گذاشت.
این دختر تب داشت!
فردین هم بی اجازه وارد شد.
نگاهی به اطراف انداخت .
فربد را که ندید به سمت در اتاقی که باز بود حرکت کرد.
وارد که شد شادان را روی تخت دراز کش دید که فربد داشت درجه ی تبش را می گرفت.
نتوانست از جلوی در کنار برود.
میخ نگاهش می کرد.
چقدر تغییر کرده بود.
چقدر خانم شده بود!
زیبا و دلکش!
انگار پری دریایی روی این تخت دراز کشیده.
حرام مازیار باشد.
تمام وجود این دختر حرامش باشد.
اگر در تمام عمرش هر جایی باخته بود با وجود شادان بزرگترین بُرد زندگیش را کرد.
شانسی که او نداشت ولی دو دستی به مازیار تقدیم شد.
در حقیقت در آب گل آلود عروس دریایی شکار کرد.
فربد دست زیر سر و پایش انداخت و بلندش کرد.
با فردین روبرو شد.
-تب داره، می برمش خونه!
-باهات میام.
فربد خیلی جدی گفت: لازم نکرده.
تازه برگشته بود.
لازم به یکی به دو نبود.
ولی به وقتش دوباره فردین سابق تجدید قوا می کرد.
کار داشت با این ها!
خصوصا مازیار نامرد.
خود شادان هم صبر کند تکلیفش مشخص شود.
اما خب با شکایتی که خانواده ی سارا بر علیه اش کردند و حکم قطعی دادگاه به عقد…
هر کس دیگری هم غیر از شادان بود ناامید می شد.
شادان که جای خود داشت.
فربد به سرعت پایین رفت.
شادان داشت در تب می سوخت.
انگار مجبور بود با این حالش به این جلسه ی کوفتی برسد.
می گذاشت برای بعدا!
زمین و زمان که بهم نمی ریخت.
سوار ماشین خودش شد به جای شادان!
حالش خوب شد می آمد ماشینش را از پارکینگ شرکت می برد.
روی صندلی جلو نشاندش و کمربند زد.
فردین هم پایین آمد و نگاهشان کرد.
چرا مازیار نبود؟
از کی تا به حال شرکتی به این عظمت در دست شادان می چرخید؟
البته خب ممکن هم بود برای سفری رفته باشد.
شادان هم جانشینش!
بعد از این همه سال زندگی زناشویی و البته منشی مازیار بودن احتمالا همه چیز را یاد گرفته.
آنقدر هم دختر لایقی بود که بتواند شرکتی به این عظمت را به او ببخشد.
ماشین فربد که حرکت کرد او هم قدم زنان از شرکت فاصله گرفت.
دلش می خواست کمی خلوت کند.
شهر را ببیند.
هوایش را نفس بکشد.
فکر کند…
فکر کند…
فکر کند…
تا شاید سر عقل بیاید.
از همه ی گذشته ای که دوستش داشت دل بکند.
بس که در این چند سال حتی در غربت هم به شادان فکر کرد خفه شد.
ظلم بود فکر کردن به زنی که مال خودت نباشد.
که به طور مسخره ای از دستش داده باشی!
فقط بخاطر گذشتهی کثیفی که از آن خداحافظی کرده بودی!
مردانه بغض کرد.
سر راه کاسه ای آش رشته خرید همان جا روی صندلی پلاستیکی قرمز رنگ مغازه خورد.
طعمش افتضاح بود.
ولی تنش را گرم می کرد.
همین فعلا کافی بود.
از روی صندلی پلاستیکی بلند شد.
کنار خیابان برای تاکسی دست تکان داد.
سوار شد و آدرس خانه را داد.
وقتی می خواست از ایران برود ماشینش را فروخت.
باید به فکر یک ماشین جدید باشد.
چقدر خدا را شکر می کرد که فربد هوای شرکتش را داشت.
غیر از اینکه شرکت را سراپا نگه داشته بود…
آن را گسترش هم داد.
پسر زرنگی بود.
می شد همه جوره روی کمکش حساب باز کرد.
رسیده به خانه کرایه را حساب کرد و پیاده شد.
تقریبا نزدیک ظهر بود.
باید بعدا از فربد حال شادان را می پرسید.
نگرانش بود.
این نگرانی ظالمانه ترین اتفاقی بود که می توانست برای دلش بیفتد.
نیامده کیش شد.
مات شدنش حتما وقتی بود که دست در دست مازیار باشد.
دستش مشت شد.
سکته نمی کرد خیلی بود.
****
چشم باز کرد خودش را درون اتاقی دید که متعلق به خانه ی عمویش بود.
با رخوت کمی جابه جا شد.
اینجا چه کار می کرد؟
اصلا ساعت چند بود؟
در این اتاق که ساعت هم نبود که موقعیت روز را بداند.
زور زد و بلند شد.
حس می کرد بدنش هنوز کمی داغ است.
صبح که از خانه بیرون زد تا در شرکت و خوابیدنش در اتاق استراحت را یادش بود.
اما بقیه اش را نه!
مانده بود چطور از شرکت اینجا سر در آورده.
بلند شد.
غریبه ای خانه ی عمویش نبود.
پس می توانست بی خیال روسری و مانتویش که روی صندلی در اتاق افتاده بود شود.
از تخت پایین آمد.
نگاهی به صورت زشت و کسلش درون آینه انداخت.
پوفی کشید و از اتاق بیرون زد.
همه ی چراغ های خانه روشن بود.
یعنی شب شده؟
چرا اتاق خودش هم روشن بود.
صدای شیطنت های شیلا از پایین می آمد.
با اینکه دلش می خواست در تخت بماند ولی ترجیح میداد بداند چرا اینجاست.
پایین که رفت شیلا به سمتش دوید.
لبخند زد.
اما فورا دستانش را بالا گرفت و گفت: نیا، سرما خوردم آجی!
شیلا لبش را جلو داد.
-من بغل می خوام.
-جان دلم خوب شدم چشم، مامان کجاست؟
-تو آشپزخونه!
سری تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت.
فروزان با چانه ای گرم در حال صحبت کردن بود.
کمی که دقت کرد خاله مهناز را هم کنارش دید.
پس آیدا کجا بود؟
این دختر از وقتی نامزد کرده بود یک سراغ هم نمی گرفت.
با صدای گرفته اش سلام داد.
فروزان فورا به سمتش چرخید و گفت: چرا از جات پاشدی؟
-خوبم!
-از رنگ و رخت مشخصه!
صندلی را برایش کشید و گفت: بیا بشین یه چیز گرم برات بیارم.
مهناز با دلسوزی گفت: چه به روز خودت آوردی.
لبخند زد و روی صندلی نشست.
-خوبین خاله جان؟ این آیدا خانم کجاست چند مدته پیداش نیست؟