رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 31

5
(1)

 

-چی؟
به سمتش برگشت و گفت:گیریم یه نفری، دوستات نمی خوان بیان پیشت؟ مهمون نمی خواد بیاد؟ جا دو نفرم نیست اینجا بخوابه، حداقل یه خونه ی بهتر می گرفتی!
-فردین!
-همین که گفتم، ناراحتی خب هرکاری دلت می خواد بکن واسه چی منو میاری؟
پوفی کشید و زیر لب گفت:می دونستم آخرش میشه این!
فردین شنیده نشنیده همراهش شده بود.
به بنگاه رسیده با هزار داد و دعوا قرارداد فسخ شد.
خود شاهرخ هم آمد.
مجبور شدند همگی به ساز فردین برقصند.
فردین خانه ای نزدیک به خانه ی شاهرخ پیدا کرد و یک هفته ای قولنامه شد.
این خانه خیلی بهتر بود. یک خواب داشت و بالکنی بزرگتر از قبلی.
حمام و دستشویی اش شیک و تر و تمیز بود و هالش هم بزرگ.
طرح سیبی شکل جلوی اپن هم زیادی خواستنی بود.
فردین یک هفته کارش را تعطیل کرد و تمام وسایلی که شادان می خواست را به همراهیش خرید.
حالا خانه ای که داخلش ایستاده بودند زیادی دلچسب و دوست داشتنی بود.
تمام وسایل را به کمک فربد و فردین چید.
آیدا و لادن هم به کمکش آمدند.
آیدا ساعات اول زیاد با لادن کنار نیامد.
اما دم آخری شماره دادند و گرفتند.
شادان از صمیمیتشان خوشحال بود.
هرچند که آیدا مدام فردین را زیر نظر داشت و او حرص می خورد.
فربد که بود.
مانده بود چرا توجه اش به فردین است.
برعکس فردین کاری به دخترها نداشت.
سرگرم چیدمان خودش بود.
با سلیقه هم بود.
ولی برای چیزهای ظریف تر دخترها واردتر بودند.
فربد برای خانه ی جدیدش یک گلدان گل ارکیده ی سفید آورد.
گلدان را کنار میز تلویزیون گذاشتند.
ناهار را فردین گرفت و کنار هم خوردند.
از اول تا آخر هم شادان از اداهای آیدا حرص خورد.
آنقدر با ناز می خورد انگار چه خبر است!
خوب بود فردین محلش نمی داد.
بالکن رو به خیابانش هم باصفا بود.
احتیاج به یک صندلی و میز کوچک داشت.
آنوقت می شد برای مطالعه کردن هایش وقت بگذارد و چای های داغش را آنجا بخورد.
هرچند که میانترم ها شروع شده بود و وقت کم!
حدود غروب بود که دخترها با فربد رفتند.
فردین ولی ماند.
احساس ناامنی می کرد.
کاش شادان پیش فروزان مانده بود به جای خانه گرفتن!

فردین با خستگی تنش را به مبل کوباند.
-چای برات بیارم؟
-بیا بشین!
کنار فردین روی مبل نشست و پایش را روی میز جلویش بالا گذاشت.
-هنوز ناراضی هستی؟
-کنار فروز بودی بهتر بود.
-می دونم.
فردین برگشت و نگاهش کرد.
-پس دردت چی بود دختر؟
با لبخند شانه بالا انداخت.
-خیلی سرتقی!
-نه، درستش اینه مزاحم زندگیشون نشدم، می دونم فروزان مادرمه اما یه عمر دختر زنی رو بزرگ کرده که مال خودش نبوده، با مردی زندگی کرده که دوستش نداشته، حالا که با عمو شاهرخ به منتهای آرزوهاش رسیده، دلم می خواد خوش باشه، نمی خوام عین یه مزاحم باشم، شاید برات درکش سخت باشه اما وجدان من اینطوری راحتره…
مکثی کرد و با ناز گفت: تازه من مستقل شدن رو دوس دارم.
-نمی فهممت شادان!
-کم کم همدیگه رو درک می کنیم.
به روسری گل آبی اش نگاه کرد.
به صورتش می آمد.
خصوصا که رژ قهوه ای روشنی زده بود و پشت چشمش یک خط چشم باریک!
کمی به خودش می رسید جذاب تر از حد معمول می شد.
-نمی خوام تو دردسر بیفتی دختر!
-نمی افتم، نگران نباش!
دستش را بلند کرد و غافلگیرانه دور شانه ی شادان انداخت.
شادان را به خودش نزدیک کرد و گفت: می دونی که حواسم بهت هست؟
شادان با تنی که مور مور شده بود بیخ نگاهش کرد.
از نزدیک چقدر چشمانش زیباتر بود.
سبز خیلی خاصی که هیچ وقت دلش نمی خواست چمنی شود.
بدون اینکه بخواهد از زبانش در رفت: امشب اینجا بمون!
فردین موزیانه لبخند زد.
شادان به خودش آمده گفت: نه، یعنی منظورم اینه که…
فردین مهلت نداد حرفی بزند.
لب روی لبش گذاشت و به آرامی بوسید.
بوسه ای نرم و مهربان!
انگار رودخانه ای روی لب هایش در حال حرکت کرد.
لذت تمام تنش را در نوردید.
این مرد و خواستنش او را می کشت.

به حتم روز مرگش همین امروز در آغوش این مرد بود.
فردین عقب که کشید گفت: مواظب خودت باش!
از جایش بلند شد.
باید برمی گشت خانه!
شادان باید اولین تجربه ی تنهاییش را سپری می کرد.
این تنهایی کم کم جز عاداتش می شد.
شادان از خجالتش حتی تا دم در هم بدرقه اش نکرد.
فردین رفت تا سرش را بالا گرفت.
با دو خودش را به بالکن رساند.
منتظر شد فردین از ساختمان بیرون بزند.
رفت و او از بالا رصدش کرد.
امشب را با خستگی هایش خوب می خوابید.
خیلی خوب!
********
فصل بیست و سوم
صدای زنگ باعث شد آبپاش را در بالکن رها کند و به سمت آیفون برود.
-بله!
باید آیفونش را عوض می کرد.
آیفون های تصویری بهتر بودند.
فروزان و شاهرخ پشت در بودند.
دکمه را زد و فورا آب درون کتری برقی ریخت.
این اولین بارشان بعد از یک هفته ساکن بودنش بود.
همه ی کتاب و دفترهایش را از روی میز و کف خانه جمع کرد.
نزدیک به میانترم ها بود باید درس می خواند.
شاهرخ و فروزان که بالا آمدند در را باز کرد.
شیلا را از مادرش گرفت و محکم بوسید.
جوری که جیغ بچه درآمد.
تعارف کرد تا داخل بیایند.
فروزان خریدارانه به اطرافش نگاه کرد.
-بد نیست.
-مامان، فقط بد نیست؟
فروزان لبخند زد و شاهرخ سرش را بوسید.
در را پشت سرشان بست و با شیلا به آشپزخانه رفت.
شیلا بیدار بود و با چشمان براقش به اطراف نگاه می کرد.
-راحتی اینجا شادان؟
-مامان خیلی خوبه، اینقده ساکته
-سرکار میری غذارو چیکار می کنی؟
-شب درست می کنم.
آبش هنوز جوش نیامده بود.
برگشت و کنارشان نشست.

شاهرخ گفت: این خونه از قبلی خیلی بهتره.
-فردین هم همینو می گفت.
کمی با شیلا بازی کرد و او را به دست فروزان داد تا به او شیر بدهد.
دوباره بلند شد.
چایش را درست کرد و با ظرف میوه آمد.
خدا را شکر فربد دیروز برایش کمی خرید کرد.
چای و میوه را گذاشت و گفت:شام بمونین ها…
فروزان با خنده گفت: چه خونه دار شده!
شادان خندید و گفت: دیگه دیگه!
شاهرخ پا روی پا انداخت و گفت: جات خیلی خوبه، خیالم راحت شد!
-نگران نباشید عمو، اینجا همه چیزش برام اوکیه!
شاهرخ سر تکان داد و دخترش را از فروزان گرفت.
فروزان نگاهی به دفتر و دستکش روی میز انداخت و گفت: امتحاناتت نزدیکه درسته؟
-آره، تا وقت میارم شروع می کنم به خوندن.
-آفرین عزیزم، ترم اول رو خوب بگذرونی انگیزه ی بعدت میشه.
مادرش دیپلمه بود و راضی!
همیشه مشوق اصلیش در درس خواندن فروزان بود نه حمید!
برای همین بود این همه عاشق مادرش بود.
زندگیش بود این زن!
شام نگهشان داشت.
فروزان گفت ماکارونی درست کند.
میزش کوچک اما رنگی رنگی بود.
آخرشب که برمیگشتند باز فروزان با نگرانی های خاص خودش نصیحتش کرد.
وقتی رفتند شادان هنوز لبخند می زد.
مستقل بودن عجیب زیر زبانش مزه کرده بود!
همین که خواست در را پشت سر شاهرخ و فروزان ببندد در واحد روبرویی باز شد و پسرکی سبزه و قدبلند روبرویش قرار گرفت.
معذب لب گزید و داخل شد.
اولین بار بود که در این یک هفته او را می دید و امیدوار بود که همسایه اش نباشد.
ابدا حوصله ی تعصب خرکی فردین را نداشت.
اما طولی نکشید که صدای تق تق در باعث شد روسریش را بپوشد و چادر سفید با گل های نارنجی رنگش را سر بزند.
در را باز کرد با دیدن همان پسر متعجب نگاهش کرد.
-سلام.
-سلام، بفرمایید.
-همسایه جدید هستین؟
-بله.
-فراهانی هستم همسایه ی روبروتون، من با مادرم اینجا زندگی می کنیم، بر حسب وظیفه اگر یه وقت مشکلی داشتین رودربایستی نکنید!
شادان با تواضع گفت:حتما، متشکرم.
-خواهش می کنم خانم…
-ابدالی هستم.

-بله خانم ابدالی…مزاحمتون نمیشم با اجازه.
شادان گره زیر گلویش را شل تر کرد و گفت:خدانگهدارتون.
در را بست و لبخند زد.
بعضی آدمها کلا خوب آفریده شده اند.
درست عین سیبی که از همان اول می دانی بزرگترین سیب درخت می شود.
چادرش را به چوب لباسی دم در آویزان کرد و به سمت بالکن رفت.
هنوز چند تا از گلدان هایش را آب نداده بود.
باید دورتا دور بالکن را برای زمستان پلاستیک می زد تا گل هایش خراب نشود.
****************
“می خواهمت ولی، دوری؛ خیلی دور، نه دستم به دستانت می رسد؛ نه چشمانم به نگاهت*” …
به اندازه ی یک شهر دور بود…
چند خیابان و بلوار …
چند کوچه…
چند آپارتمان…
چند طبقه و بالکنی پر از گل!
همینقدر فاصله بود و دور…
و دلش امشب ناکوکِ ناکوک.
نه خبری از موهای شلاقیِ وحشی اش بود نه چشم های همیشه طلبکارش!
گوشهایش هم کر شده بود از صدای خنده هایی که خنکیش احتمالا چندسال جوانترش می کرد.
بلند شد…
باید می رفت خودش را سرزده مهمان می کرد.
یک شام خوشمزه دستپخت شادان!
تمام تنش پر از حباب شد…
از آن حباب هایی که گازش ترکیب کمی از اکسیژن بود و بقیه اش همه عشق!
به سمت کمدش رفت.
چرا حس می کرد شادان از جین آبی خوشش می آید؟
جین پوشید با تی شرتی سفید!
گوشیش را در جیب شلوارش هل داد و سوییچ را برداشت!
فربد پای تلویزیون لم داده با گوشیش ور می رفت.
-جایی میری؟
کمی برادرانه هایشان خودمانی تر شده بود.
-میرم مهمون بشم.
فربد موزیانه پرسید:کجا؟
فردین لبخند زد و گفت:سرت به کار خودت باشه.
صدای قهقه ی فربد بلند شد.
بوی شادان تمام خانه را پر کرده بود.
فربد بلند داد زد:من که نفهمیدم کجا میری.
فردین خندید…
این برادرانه های دوست داشتنی مزه می داد.
**************

ساعت از 9 گذشته بود باید آشغالها را پایین می گذاشت.
مانتوی سیاهش را تن زد و کیسه ی زباله را برداشت.
در را که پشت سرش بست، جوانک سبزه روی همسایه با سوییچی که دور انگشتش می چرخاند در را باز کرد.
با دیدنش با خوشرویی گفت:شب بخیر خانم ابدالی.
-شب شمام بخیر.
-بدین من می برم، نمی خواد شما تا پایین بیاین.
-نه بابا، خودم می برم.
رامتین به سمتش رفت و کیسه را گرفت و گفت:من دارم میرم پایین اینم می برم.
-زحمت میشه؟!
-تعارف که نداریم، زحمتیم نیست.
همین که لبخند لپش را بالا فرستاد، در آسانسور باز شد و قامت شیک پوش فردین چشمک زد.
لب گزید و خود را کنار کشید.
تعصب این مرد، داغانش می کرد.
-ممنونم آقای فراهانی.
-خواهش می کنم.
رامتین بیخیال مردی که ابروهایش فرم صورتش را حسابی بهم ریخته بود به سمت آسانسور رفت.
فردین زور زد کولی بازی در نیاورد.
با تن بم شده ی صدایش گفت:برو تو خونه!
رامتین رفت و شادان در را باز کرد و فردین دستی به صورتش کشید و زیر لب گفت:الان وقتش نیست.
-خوبی؟
کفش هایش را درون جاکفشی چوبی گذاشت و گفت:کی بود؟
شادان به سمت اتاق خواب رفت و گفت:همسایه!
-چیکار داشت؟
-هیچی، دید من دارم آشغالا رو می برم پایین، چون داشت می رفت پایین گفت خودش می بره.
فردین با طعنه گفت:چه دلسوز!
-شام خوردی؟
فردین روی مبل نشست و گفت:نه، بوی کیک میاد.
شادان لباسهایش را عوض کرده گفت:کیک پختم.
شادان به سمت آشپزخانه رفت که همه جا تاریک شد.
فردین فورا بلند شده گفت:نترس.
-نمی ترسم اما چشمم جایی رو نمی بینه.
-وایسا میام پیشت.
شادان همانجا ایستاد که دست های گرمی دور کمرش پیچید…
-کنتور مشکل نداره؟
-نمی دونم.

اصلا می خواست بفهمد که چه شود وقتی این بغل دوست داشتنی حس خوبی به او می داد؟
-برم چک کنم.
-وایسا، از بالکن ببین انگار کل این منطقه برق نداره.
قلبش ضربان گرفته تن عقب داد و گفت:شمع دارم.
-گشنمه.
شادان خندید و گفت:اگه شمع بگیری برام کتلت درست می کنم.
-خودت شام خوردی؟
-نه، گوشت چرخ کرده گذاشته بودم کتلت درست کنم.
-شمع هات کجاست؟
-بالا یخچاله!
فردین دستش را گرفت و او را به سمت آشپزخانه برد.
از بالای یخچال بسته ای شمع را پیدا کرده گفت:کبریت بده بهم.
-صبر کن.
دست فردین را رها کرد و با احتیاط از یکی از کابینت ها کبریتی در آورد.
یکی از شمع ها را روشن کردند.
فردین چند بشقاب درآورد و اطراف آشپزخانه گذاشت.
یکی یکی شمع ها را روشن کرد و درون بشقاب ها گذاشت.
شادان از کیک تازه پخته اش تکه ای به همراه چای روی میز گذاشت و گفت:تا بخوری من شامو آماده کردم.
-کشمشم داره؟
شادان با خنده گفت:گردو هم داره.
فردین پشت میز نشست و شادان تند تند مشغول شد.
-راحتی؟
-هوم.
-اذیت نشدی اینجا؟
-نه!
-خوشحالی؟
-ناراحت نیستم.
-جات خالیِ تو خونه!
احتمالا جانش درآمد تا همین تکه را گفت.
شادان بی حرف تکه ای از گوشت را با کف دستش فرم داد و درون روغن داغ گذاشت.
فردین بلند شد و پشت سرش ایستاد.
-می بینی؟
-آره.
جلیز و ولیز روغن تمام سکوت را می شکست.
دستش به آرامی روی دست شادان نشست.

-کم شدی.
“تمام دنیا را گشته ام…کنار تو دنیای دیگریست…”*
و چه حس محشری بود بوی سیبی که از تنش بلند می شد.
این دختر دنیای دیگری بود.
-زیاد بودم؟
-برای من آره!
قلبش سونامی راه انداخت.
قلب هم این همه بی جنبه؟
-لاغر شدی.
-رژیمم.
خنده اش گرفت.
-زنای گوشتالود رو بیشتر دوس دارم.
شادان لبخند زد.
زور زد بیخیال حرکت پروانه ای انگشت های فردین روی پوست دستش که به سمت بازو و گردنش می رفت بشود.
-کیک خوشمزه بود؟
-زیاد نخوردم.
-چرا؟
-تو نیستی!
نفسش حبس شد.
دلش را قلقلک دادند.
“تو که باشی بس است …مگر من جز “نفس” چه میخواهم ؟…”*
آمپول هوا تزریق کردند در رگ و پی اش…
دستش روی شکم شادان نشست.
نفس کشیدن یادش رفت.
چقدر گرم بود و خاص؟!
فردین با کمی فشار به شکمش او را به سمت خودش چرخاند.
شادان دستپاچه سرش را پایین انداخت.
خدارا شکر که این شمع های کوچک آنقدر نور نداشت که سیب شدن صورتش تابلواش کند.
فردین دستش را روی صورت شادان گذاشت و گفت:چرا اینقد معصومی؟
لبش یک سانت هم باز نشد.
باید یکی حالی دلش می کرد که الان وقت این بزن و بکوب نیست.
فردین صورتش را نوازش کرد.
انگشت شصتش نرم روی صورتش می نشست…
“خاک بر سرِ تمامِ این کلمات ، اگر تو از میانِ تمامشان …نفهمی من دلتنگم . . .!”*
لب زد:دلم برات تنگ شده دختر!
بی هوا از جا پرید و محکم به ماهیتابه ی داغ خورد و گفت:اخ!

فردین جنتلمنانه تمام حجم تنش را در آغوش کشید و گفت:خوبی؟
-کمرم.
فردین زیر ماهیتابه را خاموش کرد و با لبخند گفت:احتمالا باید کیک بخوریم با خجالت، اینم شام نشد.
پشت کمرش را نوازش کرد و گفت: بیا بشین مموش شیطون.
لبخندی به زیبایی ستاره ی سهیل روی لبش منجوق شد.
فردین با جدیت گفت:باید از این خونه بری.
شادان به یکباره سرش را بلند کرد و گفت:چی؟ چرا؟!
-بیای خونه ی من!
خواستگاریش کمی مزخرف و چرت نبود؟
-یعنی چی؟
دست کثیفش که هنوز غرق در ماده شامی بود را گرفت.
به سمت مبلمان برد.
او را روی کاناپه نشاند و خودش کنارش چمباتمه زده گفت:از اولم می دونستم اینجا دووم نمیاری.
شادان فورا جبهه گرفته گفت:کی قراره مجبورم کنه از خونه ام برم؟
حرص که می خورد کنار چشمش چین می افتاد.
چقدر دلش یک بوسه درست و حسابی می خواست برای این چشمها!
-من!
با حرص عمیقی گفت:فردین!
-دوستت دارم.
گیج گفت:ها؟!
-دوستت دارم.
خود را عقب کشید ناباور به صورت نامشخص در تاریکی فردین نگاه کرد…
احتمالا آتشفشان دلش هنوز حالیش نشده جمله ای که دوبار تکرار شده در لغت نامه ی سلول های خاکستری مغزش چه معنی دارد؟
-شادان!
-بله؟
-با من زندگی می کنی؟
-این یه خواستگاریه؟
با خنده گفت: اینطوری میگن!
-تو منو دوس داری؟
-انگار الان گفتم.
هین بلندی گفت و خود را به مبل چسباند.
-خوبی؟
-نه!
فردین دستش را به سمتش دراز کرد و گفت:ذوق زده شدی.
خندید…
شادان محو لبخند زد.
آدرنالین لعنتی کولاک کرده بود.
-پاشو بیا بغل عمو.

-نوچ!
-مگه دست خودته؟
دست شادان را گرفت و محکم بغلش کرد.
-چند مدته دلم می خواست اینجوری بغلت کنم و فشارت بدم.
شادان خندید…بی صدا…نرم…
کنار گوشش گفت:دلم خیلی می خوادت.تمام دلم شدی دختر.
فردین روسریش را کشید و دستش را درون موهای شادان فرو برد و گفت:اینا شدن آرزوم.
شادان زیر گوشش گفت:مال تو!
فردین محکمتر فشارش داد و گفت:این یعنی بله؟
-گشنمه!
فردین بلند خندید و گفت:خفه شدم از این همه احساس!
شادان را روی پایش نشاند و گفت:به شکم شما هم می رسیم به شرطی که اول به دل من برسی.
-چرا من؟
-با آرمان شرط بستیم عاشقم میشی…خدا بد مچ آدمو می گیره برعکس شد.
شادان زل زل نگاهش کرد و گفت:شرط بستی؟!
-آرمان خیلی کله خره، تحریکم کرد منم قبول کردم.
-موفق شدی؟
فردین نگاهش کرد و گفت:نمی دونم، تو بگو بهم.
شادان لب گزید و گفت:دلهره دارم.
توی قلبش طبل می کوفتند.
-من کنارتم.
-همیشه بودی، بعدش چی؟ تا کی؟
-تا همیشه!
شادان با خجالت گفت:باید منو از مامان و عمو خواستگاری کنی.
فردین با شوق گفت:این یعنی بله؟
-نه، این یعنی دوستت دارم.
-آخ… چقدر تو بدجنسی دختر!
شادان خندید و گفت:سر چی شرط بستین؟
-مهم نیست…
اخطارگرایانه گفت:فقط یه هفته فرصت داری تو این خونه باشی.
-چرا؟
-چون زن من میشی.
شادان دست فردین را گرفته، فشرد و گفت: کی شدی این؟
-خیلی وقته دختر سرتق!
-بهتر از توام با اون اخلاقت.
فردین خندید…بلند و رسا…
انگار اولین بارش بود این خندیدن.
-دیوونتم دختر!
بلند شد، شادان را بغل کرد و محکم صورتش را بوسید و گفت:بپوش بریم بیرون شام بخوریم.
-مهمون تو؟
-نه پس مهمون تو!
شادان خندید و به سمت دستشویی رفت.
باید دستهایش را می شست.
*******************

فروزان بالش را عقب زد…
شاهرخ متعجب نگاهش کرد…
فروزان گرم لبخند زد.
سرش را روی سینه ی شاهرخ گذاشت و گفت:اینجوری راحت ترم.
شاهرخ پررنگ لبخند زد.
-پکری خانم!
-دل نگران شادانم.
-دیگه بچه نیست.
-بزرگم نیست.
شاهرخ دستش را میان انبوه موهای فروزان کرد.
این زن هنوز هم عین 20 سالگیش بود…
بدون یک تار موی سفید.
-وقتی تصمیم گرفت مستقل بشه یعنی این دختر بزرگ شده.
-می ترسم.
-از چی؟
-اگه نتونه؟
-می تونه خانم، نتونه هم من هستم، دخترمه، دخترته، هواشو دارم، اینجا خونشه.
سرش را روی سینه ی شاهرخ جابه جا کرد.
صدای قلب شاهرخ منظم و خوش آهنگ می نواخت.
احتمالا “باخ” هم به این قشنگی نمی نواخت که این قلب ریتم انداخته به نوازش گوشش!
نگاهی به شیلای خواب انداخت.
نوبت واکسنش بود.
-میخوام برم بهداشت.
شاهرخ کمرش را فشرد و گفت:چرا؟
نوازشگرانه لبخند زد…
انگشت کشید روی سینه اش و انگشتش بند شد به دسته مویی و گفت:برای واکسن شیلا!
-فروز!
-جانم.
چه مزه ای داد…
دقیقا انگار توی چله ی تابستان یک کاسه فالوده با سس آلبالو بخوری.
به طرفش برگشت و چشم به چشمش شد…
عادت سرمه کشیدن به چشم هایش را هیچ وقت از دست نمی داد.
شاهرخ با کف دستش صورتش را نوازش کرد.
“یا با هم رفت و آمد نکنیم ! یا مثلا وقتی می آیی نرو”* …
نرفتنش حتمی بود و این عشق…
جایی میان خوب و بد زندگیش گیرش انداخته بود…
میان آشوب بی تقصیری که تلاطمش عجیب پاچه گیر شده و سرش داد می زد.
-ته دلت رنگش پشیمونی نشده؟ از اینکه اینجایی…با من…
-ته دل من خیلی خبراس غیر از پشیمونی.
-برای داشتنت زخم خوردم فروز…
-نمی خوام هیچ وقت یادش کنم که چقد جوونی کردم.

-شاید همه مون راه رو اشتباه رفتیم.
فروزان سرش را نزدیک کرد و چانه اش را بوسید و گفت:داره بارون می زنه، بی خوابم امشب.
-فردا جمعه است و بقدر لنگ ظهر وقت داری بخوابی.
فروزان کمی سرش را بلند کرد و گفت:پس حال داری برم املت درست کنم و بخوریم؟
شاهرخ خندید نگاهش بخیه خورد به ساعت دیواری.
1 شب بود.
-شکمم پره اما خب…از بی خوابی آدم گشنه میشه.
فروزان ذوق کرده بلند شد…
گونه ی شاهرخ را بوسید.
کش مویش را از روی عسلی چنگ زد و موهایش را بست.
شاهرخ به زنی که انگار چندسال جوانتر شده بود نگاه کرد.
بهار هم به این قشنگی نبود که این زن شکوفه می ریخت از تنش!
فروزان از روی تخت بلند شد و به سمت آشپزخانه پرواز کرد.
او هم رفت و گفت:تندش کن.
فروزان تند تند گوجه ها را پوست گرفت و گفت:چشم، میریزم.
-از فربد و فردین خبری داری؟
-امروز با فربد حرف زدم، انگار چشمش یه دخترخانم رو گرفته، از همکاراشه، فردین مثله همیشه، این پسر کلا تنهایی خاص خودشو داره.
-بهتر نیست براشون آستین بالا زد؟
-باید خودشون بخوان.فعلا که فربد داره یه کارایی می کنه.
شاهرخ سر تکان داد و گفت: فردین رو به حال خودش بذاری هیچ کاری نمیکنه.
-آره والا، بیشتر از سی سالشونه.
-باید کم کم برای زندگیشون تصمیم بگیرن.
فروزان تخم مرغ ها را درون املت حل کرد.
املت را همراه سنگک های باقی مانده ی سرشبی روی میز گذاشت.
سبزی خوردن و نوشابه را هم اضافه کرد و گفت:نمی دونم چقد تند شده سس تندو بیارم؟
-لطف می کنی خانم.
فروزان سس تند را هم روی میز گذاشت و با شیطنت گفت:فکر کنم خوشمزه شده.
شاهرخ با اشتیاق گفت:حتما همینطوره.
فروزان لقمه ای گرفت و به دست شاهرخ داد و گفت:نوش!
**********************
حضور کله ی صبح شادان با دسته گل بزرگی که بزور در بغلش جا داده بود فروزان خواب مانده را متعجب به جلوی در رسانده بود.
شادان گل را به خدمتکاری که تازگی شاهرخ استخدام کرده بود داد و گفت:
-بذارش تو چندتا گلدون، رزهای صورتیمم ببر اتاق مامانم.
-خوبی شادان؟
-بهتر از این نمیشه مامانم.
صورت فروزان را با ولع بوسید و گفت:عمو کجاست؟
-خوابه، دیشب دیروقت خوابیدیم.
شادان بلند خندید و گفت:خبری بوده؟
فروزان نیم بند لبخند زد و گفت:حرف درنیار دختر، صبحانه خوردی؟

-بوی کله پاچه میاد.
-عموت هوس کرده مهری خانم بار گذاشته. بشین بگم برات یه چای بریزه برم عموتو بیدار کنم باهم صبحانه بخوریم.
-چشم مامان، نعیم خونه اس؟
-نه، خونه ی خودشه.
-پس فعلا راحتم.
روسری و مانتویش را درآورد به دست فروزان داد و گفت:ببرین اتاقم.
چرا حس می کرد تار و پود دخترکش لرز یک خوشی زیر پوستی است؟
مادر بود و می فهمید…
همه چیز را که سر نداده بودند به سمت خون!
بدون خون مادری هم مادر بود…
” مادرها اگه منطق داشتند مادر نمیشدند ، نمیشود با منطق انقدر عاشق بود !”*
عاشق این دخترک شاد بود که ته قلبش به حتم بهاری در حال زنده شدن بود.
-شادان…
با تردید پرسیده بود.
شادان چشمکی زد و گفت:جانم مامان؟
-خوبی واقعا؟
-بهتر از این نمیشه.
فروزان بالا رفت و لباس های شادان را درون اتاقش گذاشت و به اتاق مشترک خودشان رفت.
شاهرخ عین پسر بچه ی ملوسی که 46 ساله بود روی شکم خوابیده بود و سرش زیر بالش بود.
شیلا هم درون گهواره اش خواب بود.
فروزان کنارش نشست بالش را از روی سرش برداشت و گفت:شاهرخ تو که از من خوشخواب تری.
شاهرخ سرش را چرخاند و گفت:صبح شده؟
-یکم از صبح اونورتر.
شاهرخ خمیازه ای کشید و نیم خیز شد.
-امروز جمعه اس چرا نمی خوابی؟
-شادان پایینه، پاشو باهم صبحانه بخوریم.
-به این زودی؟
-خوشحاله، چهره اش پر از خنده است…حس می کنم خبریه.
شاهرخ روی تخت نشست و گفت:بهش فشار نیار که چیزی بگه…بخواد بدونیم خودش میگه.
از تخت پایین آمد.
لباسش را عوض کرده، آبی به دست و صورتش زد و با فروزان همراه شد.
فروزان موهاش را باز گذاشته روی شانه اش رها کرده بود.
-بلوندش کن.
فروزان متعجب نگاهش کرد و گفت:چیو؟
-موهاتو.
فروزان متعجب ابرویی بالا انداخت.
لبخندی وصله پینه ی لب هایش کرد و گفت:نوبت می گیرم.
-هیچ وقت تو رو جور دیگه ای ندیدم.
تنوع های این مرد را دوست داشت…

دلخواه های زندگیش عجیب به سلیقه ی رویایی فروزان شبیه بود.
فروزان دستش را گرفت و فشرد و گفت:هرچیزی که دوس داری بگو انجام میدم.
شاهرخ پرو گفت: ابروهاتم بلوند کن.
فروزان با صدا خندید.
شادان سرش را از آشپزخانه بیرون آورد و با دیدنشان گفت: اتفاقی افتاده؟
شاهرخ سرمست از خنده های نازدارش گفت: خوش اومدی دخترم. خیر باشه؟
-شر نیست، خیالت راحت عمو.
-انشاالله.
مهری میز را چیده بود و حیف که هوای پاییز دزد بود و سرما شبیخون می زد.
وگرنه خوردن کله پاچه درون حیاط زیر درخت ها حسابی مزه می داد.
شاهرخ نشست که شادان بی مقدمه گفت: پسرها رو دعوت کردم برا شام.
فروزان حیرت کرده نگاهش کرد.
شاهرخ خونسرد گفت: خوب کردی.
فروزان گفت:میان؟ چون قرار بود منم دعوتشون کنم.
-بله مامانم. می خوام یه مهمونی خوب باشه…
فروزان پریشان و با عجله گفت: چیزی شده؟
شاهرخ بازوی فروزان را گرفت و گفت: بشین خانم. بذار دخترت حرف بزنه.
آخ که چقدر گفتن دخترت حس خوبی داشت.
شادان مال خودش بود.
-مامانم…
-شادان چت شده؟ داری چیکار می کنی؟
-مامان من نمی خوام جایی برم که!
-پس چی؟
شاهرخ با تاکید بیشتری گفت: خانم!
-یه مهمونی ساده اس، ترسش برای چیه آخه؟
فروزان شانه بالا انداخت.
-می خوام چندروزی بیام پیش شما، دلتنگتونم، تازه شیلا رو هم خیلی وقته ندیدم، مزاحم نیستم؟
شاهرخ اخم درهم کشید و گفت:شادان!
-ببخشید عمو.
فروزان لبخند زد.
-قدمت به چشم، این حرفا چیه؟
شادان لبخند زد.
چایش را سر کشید و گفت: عصر میرم ساکمو میارم.
شاهرخ گفت: خودم باهات میام.
-ممنونم عموجون، به نعیم هم بگید بیاد، دور هم باشیم
فروزان با آرامش گفت: خودم بهش زنگ می زنم.
حالا هم فروزان هم شاهرخ می دانستند که جواب شادان به نعیم منفی است.
خصوصا که خود نعیم هم هرگز حرفی به شادان نزده بود.
البته خب با دیدن فردینی که کنارش بود حدس اینکه خاطرش را می خواهد ابدا سخت نبود.
شاید برای همین بود که خودش را کنار کشید.
شاهرخ هم پاپی اش را نگرفت.
ترجیح داد به حال خودشان بگذاردشان.
بلاخره بخواهند ازدواج کنند راه خودشان را پیدا می کنند.
*******************

نعیم بود و دوقلوها…
عمه و صمصام و همسرش هم بودند.
فروزان خبر کرده بود تا دور هم باشند.
عمه خانم اینبار در کمال تعجب از دستپخت بی نظیر فروزان تعریف کرده بود.
صمصام عاشق مرغ های فروزان بود که با رب انار می پخت.
فردین زیر چشمی شادانی را برانداز می کرد که هی نگاه می دزدید و لب می چلاند و سرخ می شد.
میز شام که جمع شد.
فردین گلویش را صاف کرد که شادان ترسیده نگاهش کرد.
-می خواستم در مورد چیزی باهاتون صحبت کنم.
نگاه ها زوم شد به فردین!
شادان دستپاچه بلند شد و گفت:کی چای می خواد بیارم؟
شاهرخ گفت:بشین مهری میاره دخترم.
-من راحتم عمو.
فروزان گفت:بشین عزیزم.
نشست و با دست هایش کشتی گرفت.
فردین موزیانه لبخند زد و رک گفت:می خوام از شادان خواستگاری کنم.
جمع یکباره در سکوت غرق شد.
یک سطل آب روی سر شادان ریختند.
شاهرخ لبخندی زد و گفت:خیلی بی مقدمه بود.
فروزان خیره ی شادان شد که لپ اناری کرده بود و یاقوت های نشسته ی روی گونه اش هر لحظه پررنگتر می شد.
فردین گفت:من فکرامو کردم، با شادان هم صحبت کردم، اجازه اش با شماست.
فروزان دست روی پای شادان گذاشت و آرام لب زد:پس این همه خوشحالیه امروز واسه این بود؟
شادان سرش را در یقه‌اش فرو برد.
خدا لعنت کند این مرد را برای تمام دل آشوبه هایی که به جانش ریخت!
فربد با خنده گفت: شادان بچه اس!
فروزان با ملایمت گفت: 23 سال تو ایران بچگی نیست.
شاهرخ گفت: عمه جان!
عمه خانم به آرامی گفت: صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
شاهرخ رو به فردین گفت: فردا با دسته گل و شیرینی بیا.
فربد با لبخند گفت: من هم پدرشم هم مادر.
فروزان غمباد کرد.
آخ که برادرهایش نه مادر داشتند نه پدر!
نعیم با خنده گفت: پس پاشین برین خونه؛ فردا شب بیاین.
فردین تیز نگاهش کرد.
فروزان گفت: پس چرا من هیچی نمیدونم؟
-خواهر من، الان من اعلام کردم قراره چیو بدونی؟
فروزان دلخور رو برگرداند.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا