رمان من یک بازنده نیستم پارت 30
با خستگی به سر کار رفت.
تمام شب را شیلا به خاطر دل دردش گریه کرده بود.
پا به پای فروزان بیدار ماند.
حدود 6 صبح بود که یک چرت یک ساعته زد.
آخر سر هم از خستگی بی نهایتش سر کار به خواب رفت.
بدون اینکه بداند مازیار بالای سرش ایستاده و نگاهش می کند.
سرش روی دستش بود و به خواب عمیقی فرو رفته، جوری که هیچ کس تکانش نمی داد.
-خانم منشی…
جوابی که نداد دوباره گفت: خانم منشی…
شادان تکانی خورد.
انگار گردنش خشک شده باشد آخی گفت.
سرش را بلند کرد و متعجب به اطراف نگاه کرد.
در شرکت بود؟
-خانم منشی…
به خودش آمد.
نگاهی به مازیار انداخت.
یکباره عجولانه بلند شد و گفت: سلام، صبح بخیر!
مازیار خندید و گفت: از صبح که خیلی گذشته، الان باید بگی ظهر بخیر!
جا خورد.
-یعنی چی؟
-دیشب خوب نخوابیدی؟
دستی به صورتش کشید و نالید: وای مگه شیلا گذاشت.
مازیار کنجکاوانه پرسید: شیلا کیه؟
-خواهرم، تازه اومده دنیا!
-پس کو شیرینی خانم منشی؟
شادان به آرامی لبخند زد.
-چشم.
-اگه خسته ای برو خونه.
-نه لازم نیست، ببخشید که من اینجا خوابیدم.
-مهم نیست، اما اگه میبینی گاهی نمی تونی کافیه زنگ بزنی.
-ممنونم.
-قابل نداره خانم منشی.
-کاری با من داشتین؟
مازیار دستی به موهایش کشید و گفت:داشتم اما وقتش گذشت…
شادان از خجالت لب گزید.
-زیاد مهم نبود.
به سمت اتاقش راه افتاد و گفت: بیشتر به خودت برس خانم منشی!
چرا این مرد این همه خوب بود؟
مازیار رفت و شادان با خمیازه ای دوباره پشت میزش نشست.
اگر شیلا باز هم بخواهد بی خوابش کند هر بار همین آبروریزی به پا می شود.
از این به بعد باید بیشتر مواظب رفتارش می بود.
سیستم جلویش را روشن کرد.
باید فاکتورهای هفته ی قبل را وارد سیستم می کرد.
چقدر کار داشت.
بیخودی گرفته و خوابیده بود.
آهی کشید و مشغول شد.
*
-کم پیدایی رفیق!
همانطور که چشمش به مانیتور جلویش بود گفت: گرفتارم.
-داداش کی آخه گرفتار نیست.
-چی شده سیا؟
-برنامه داریم خفن.
خیلی خلاصه و آرام گفت: نیستم.
حس کرد سیاوش پنجر شد.
-نزن تو حالمون خداوکیلی!
-دیگه نیستم سیا.
-یعنی چی؟
نگاهش را از مانیتور جلویش گرفت و گفت: همین که شنیدی، دیگه پایه مهمونی ها نیستم.
-چی شده؟
بدون اینکه چیزی در مورد احساسش بگوید گفت: خیلی گرفتارم.
-فقط همین؟
-چیز دیگه ای باید باشه؟
-مازیارم دیگه نمیاد.
ابروهای فردین بالا پرید.
-اون دیگه چرا؟
-میگه گرفتارم، موندم شما دوتا چتون شده؟ یه جوری می گید گرفتارم انگار قبلا نبودین.
کنجکاو شد.
مازیار چه مرگش بود که نمی خواست باشد.
بعید بود مازیار از مهمانی ها غیبت کند دیگر چه رسد به اینکه بخواهد اصلا نباشد.
-مازیار به من ربطی نداره.
سیاوش با ناامیدی گفت: نظرت عوض شد خبرم کن.
-باشه.
تماس را قطع کرد و به صندلی پشت سرش تکیه زد.
ماجرا از چه قرار بود که مازیار برای آمدنش بهانه می آورد.
پای عشق و دختری در میان بود یا چیز دیگری بود؟
صدای در اتاق توجه اش را جلب کرد.
-بیا داخل!
در باز شد و نیما داخل شد.
با لبخند از جایش بلند شد.
خیلی وقت بود نیما را ندیده بود.
میزش را دور زد و با نیما دست داد و گفت: کجایی پسر؟
-والا اونی که نیست تویی نه من!
-من سرجامم، تکون نخوردم.
نیما لبخند زد و گفت: شنیدم گرفتار شدی حسابی!
-اگر منظورت شیلا دختر فروزه، آره دهنمونو سرویس کرده.
نیما خندید و با تعارف فردین نشست.
-دلم می خواد ببینمش!
-تا عروسیشون خونه می مونه بیا!
-حتما، دلم ضعف میره برای بچه ها!
-پس چرا دست به کار نمیشی؟
-اونم بزودی انشالله!
فردین سری تکان داد و گفت: چی می خوری؟
-یه قهوه!
گوشی روی میزش را برداشت و به آبدارخانه اطلاع داد که برایشان قهوه بیاورد.
کنار نیما نشست و گفت: چه خبر؟
حرفشان گل انداخت و زمان گذشت.
جوری که هیچ کدام متوجه نشدند.
وقتی به خودشان آمدند که از ساعت ناهار هم گذشته بود.
فردین قول داده بود ناهارهایش خانه باشد.
با جیغ جیغ شیلا غذا خوردن عالی بود.
این اولین بچه ی خانه شان بود.
با نیما از شرکت بیرون زدند.
هوای پاییز سرد و خشک بود.
بدون هیچ بارانی!
نیما ماشین نیاورده بود.
او را تا خانه شان رساند و به سمت خانه رفت.
وارد خانه شد گوش داد ببیند صدای شیلا می آید یا نه؟
اما هیچ صدایی نبود.
مطمئنا خواب بود.
حداقل فروزان کمی فرصت می کرد استراحت کند.
زن بیچاره مدام دستش به این خانم کوچولوی شیطان بود.
-مریم خانم…
مریم خانم از انبار کنار آشپزخانه بیرون آمد و گفت: سلام آقا، خوش اومدین.
-انگار امروز کسی نیست.
-چرا آقا، فروزان خانم بالا پیش شیلاس، شادان و فربد آقا هم هنوز نیومدن.
-میز رو بچین مریم خانم که خیلی گشنمه.
مریم چشمی گفت و رفت تا مشغول شود.
فردین هم به هوای دیدن شیلای یک ماهه بالا رفت.
هلاکش بود وقتی با چشمانش بر و بر اطراف را می پایید.
تند از پله ها بالا رفت.
رسیده به اتاق فروزان، از دیدن باز بودن در اتاق تعجب نکرد.
جلو رفت.
فروزان و شیلا کنار هم روی تخت خواب بودند.
لبخند زد.
بیچاره از بس خسته بود کنار شیلا به خواب رفته بود.
به سمت اتاق خودش رفت تا لباسش را تعویض کند.
خدا را شکر که روزهایشان قشنگ می گذشت.
بدون درگیری و دغدغه!
***
-مامان، مهناز خانم اینا یادت رفت.
فروزان دستپاچه گفت:وای…راست میگی، فربد مهنازم بنویس.
فربد با خط زیبایی روی کارت دعوت اسم همسر مهناز را نوشت و گفت:دیگه کی مونده؟
-مامان، لادن دوستمو دعوت کنم؟
-میشناسیش؟
-بله مامان.
-فربد یه کارتم برا لادن بنویس.
-اسم باباش چیه شادان؟
شاهرخ گوشه ی سالن با لبخند نگاهشان می کرد.
آمد و کنار شادان نشست و گفت:خوبی عزیزم؟
-خوب، عمو جون خونه چی شد؟
-تا آخر ماه تخلیه می کنه.
-رهن؟
-نه عزیزم، خریدم، راحت باش!
فروزان با شیلایی که در آغوشش بود کنار شاهرخ نشست.
دخترکشان دو ماهه شده بود.
از فروزان شیلا را گرفت و گونه اش را به آرامی بوسید.
آخ که دل می سراند برای زن و بچه ای که جانش بودند.
-خوبی خانم؟
-خوب!
-فردین کجاست؟
فربد با تمسخر گفت:سرکارش حتما!
-کار تو چی شد فربد؟
-مشغولم واسه کارای عروسی مرخصی رد کردم.
نعیم از پله ها سرازیر شد و گفت:بابا حاجی محمود زنگ زد…گفت که امشب با خانواده می رسن.
-قدمشون به چشم.اتاقای مهمان حاضرن؟
-آره!
-برای مهمونا چند تا خونه گرفتین؟
فروزان گفت:مگه چند نفر دعوتن؟
-خانم ما که اصفهان کسیو نداریم هر کسی که بخواد بیاد از بوشهره و تعدادیم دوستای من از خوزستان و تهران و چندتا شهر دیگه!…نعیم خبری از آقا جواد نشد؟
نعیم کنار فروزان نشست و گفت:نه، باز زنگ می زنم بهش، نگران نباش بابا، …چطوری مامان؟
شادان با حرص گفت:مامان تو نیست!
همگی با لبخند به حسادتش خندیدند.
نعیم با حیرت گفت:دختر چقد حسودی!
شادان با پرخاش گفت:به تو چه!
فروزان گفت:ا، مامانم!
شادان شکلکی برای نعیم در آورد.
فروزان مادر خودش بود و شیلا!
نعیم خندید و گفت: مال خودت، والا نمی خوام ازت بگیرمش!
فربد خندید و گفت:شادان همینه!
چپ چپ به فربد نگاه کرد.
اما فربد از رو نرفته بیشتر خندید.
نعیم هم به خنده ی فربد خندید.
شادان زبانش را درآورد.
این بار همه به ادای بچگانه اش خندیدند.
خودش هم خندید.
عروسی بود دیگر!
باید می خندیدند.
**************
صدای بله که بلند شد خاتون پشت چشم نازک کرده و تا توانسته کنار خواهرهایش پچ پچ کرده بود.
این بله گفتن صوری بود.
وگرنه آنها چند ماه پیش عقد کرده بودند.
فردین عملا شادانی که با ذوق دور خودش می چرخید و به همگی خوش آمد می گفت را نادیده گرفته بود.
سرسنگین بود و دلخور…
شادان چشمش پی اش بود.
دلش دریا دریا طلب نیم نگاهی و فردین پر از خشم و دلخوری نگاهش هرجایی می رفت الا روی شادانی با لباس کردی نارنجی و جلیقه ی مشکیش!
حالا این لباس کردی چه ربطی به اویی که بوشهری بود داشت را خدا می دانست و این دختر سرتق!
شادان هر کسی که از در باغ داخل می شد به استقبالش می رفت.
در حالی که دامن بلند لباسش را در دستش می چلاند تا بیشتر از این کثیف نشود.
خوش آمد می گفت و آنها را به سمت میزها دعوت به نشستن می کرد.
آیدا با آرایش آبی رنگش که با لباس بلند و آستین بلندش ست بود دست زیر چانه برده قدم به قدم فردین را رصد می کرد.
این مرد به حتم پرنس امشب بود.
کت و شلوار مارک قهوه ای سوخته اش که با پیراهن کرم رنگی ست کرده بود آنقدر خاصش کرده بود که تا جا داشت زیر نگاه های وصله پینه شده به خودش معذب باشد.
شادان بی توجه به فردین که کنار دم و دستگاه دی جی ایستاده بود به سمت ساختمان رفت.
دست یکی از آنهایی که برای خوش آمدگویی جلویش رفته بود بی هوا روی لب هایش کشیده شد و تمام رژش پخش دور دهانش!
با اینکه دور دهانش را پاک کرده بود اما حس می کرد تمام صورتش داغان شده.
با عجله به سمت ساختمان رفت.
اما حواسش پی سیم های دم و دستگاه دی جی نبود.
کفش های پاشنه بلندش پشت یکی از سیم ها رفت.
قبل از اینکه جلوی این همه مهمان کله پا شود فردین که متوجه اش شده بود فورا بازویش را گرفت.
تعادلش را برگرداند و با حرصی عمیق که ته صدایش پر از خشم و دلخوری بود گفت:
-واسه چی حواست به خودت نیست باید حتما نشون بدی این همه دست وپاچلفتی هستی؟
قربان این غر زدن حرصیش برود؟
دلجویانه گفت:عذر می خوام.
حقش نبود یک سیل پدر مادر دار زیر گوشش می زد؟
دختره ی سرتق و زبان نفهم…
حالا دیگر می خواست خانه ی جدا بگیرد…
لایق همان لقب تازه به دوران رسیده بود.
فردین دلخور و عصبی رو گرفت که شادان گفت:چرا قبول نمی کنی؟
فردین طلبکارانه گفت:چیو؟…اینکه سرخود تصمیم گرفتی و داری میری که سی خودت باشی یعنی اینکه من باید سر غلطی کردی قبول کنم؟
شادان لب گزید…
-شادان اعصابمو بهم نریز، بهتره بری به صورتت برسی.
شادان خجالت زده لب گزید.
فردین پوزخندی حواله اش کرد و او را تنها گذاشت.
به سمت فروزان و شاهرخی که چشمانشان از هزار فرسخی هم رنگ عشق داشت رفت.
شادان پوف کشید و زیر لب گفت:آخه چرا حالیت نیست که رفتن بهتر از موندنه؟
به سمت ساختمان رفت.
فورا رژش را تمدید کرد و دستی به موهایش کشید.
گفته بود فقط جلوی موهایش را کمی فر کنند.
بقیه موهایش گیس شده زیر شال حریر زیبایش مخفی شده بود.
با سرو وضعی مرتب از ساختمان بیرون رفت.
فروزان متعجب به سمت شادان برگشت.
شادان به سمت لادن و خانواده اش رفت.
کنارشان ایستاد و مشغول صحبت شد.
فروزان با کت و دامن سفید رنگی در حالی که شیلا را در آغوش داشت وسط جمعیت می چرخید.
نگاهش به شادان بود.
شادان میان لادن و خانواده اش ایستاده بود و معلوم نبود به چه چیزی بلند بلند می خندد.
لبخندی شاپرک شد و روی لب هایش نشست.
شاهرخ زیر گوشش گفت:دلم بنده همین لبخندای نصف و نیمه اس!
فروزان نگاهش حلقه شد در نگاه خوشرنگی که امشب یک دنیا حرف داشت.
-داشتنتو مدیون چیم فروزان؟
-دیر شد برات شاهرخ، متاسفم.
-ماهیو هر وقت از آب بگیری تازه اس…همین که می دونم مال منی می خوام پرواز کنم.
بعضی مردها، پروانه اند…
رنگ دارند…با تمام زیبایی ها…
بعضی مردها حالیشان هست مردانگی کردن های قشنگ را…
اصلا انگار آفریده شده اند نازهای زنانه را در پشت لب هایشان به لبخندی وصله پینه کنند…
در این حوالی…مردی…مردانگی هایش را برای زنی به حراج گذاشته!
-شاهرخ!
-جانم خانمم!
-تو که کنارمی از هیچی نمی ترسم.
قاصدک های قلب شاهرخ یکی یکی به هوا رفتند.
شاهرخ دستش را بلند کرده به نرمی پشت دستش را بوسید و گفت:خانم دل و زندگیم شدی تا آخر عمرم مواظبتم.
شادان از پشت میزش خیره ی مادرش و عمویی بود که بعد از این همه سال نجواهایشان هم زیادی قشنگ بود.
لبخند زد و نگاهش چک برگشتی روی مردی که با فاصله ایستاده بود.
با آرمان که این روزها زیادی کمرنگ شده بود صحبت می کرد.
شاید این بار را باید کوتاه می آمد و دل مردی که نازک نارنجی شده بود و ناز می کرد را به دست می آورد.
با عذرخواهی از خانواده ی لادن بلند شد و به سمت فردین رفت.
آرمان که کنار فردین ایستاده و باز دلش از آقاجانش پر بود و سر شکایتش بلند مشتی به بازوی فردین زد و گفت:
-لیلی داره میاد!
فردین متعجب برگشت با دیدن شادان که بزور در آن لباس راه می رفت اخم کرد.
آرمان فورا گفت:میرم ببینم فربد سرش کجا گرمه.
فردین دست در هر دو جیب شلوارش کرد و خیره خیره براندازش کرد.
شادان به او رسیده با دیدن اخمش هول کرده گفت:سلام!
فردین پوزخندی چاشنی اخم هایش کرد و گفت:خب…
-میشه آشتی کنیم؟
فردین یکی از ابروهایش را بالا فرستاد که شادان گفت:خب… یعنی…من فردا باید برم یکم وسیله بخرم واسه خونه م…میشه همراهم بیای؟
-نمی تونم.
سنگ روی یخ شدن هم احتمالا حال و هوای بهتری داشت.
صورتش آویزان شد.
بغض کرد.
این مرد هیچ جوره کوتاه نمی آمد.
فردین سخت نگاهش کرد و سرد گفت:دوستای زیادی دور و برت داری…می تونن کمکت کنن.
لجش گرفت…
-باشه، اشتباه کردم ازت کمک خواستم، همیشه اشتباه می کنم اما گفتم شاید تو یکم مرد باشی اما انگار بازم اشتباه کردم، مهم نیست…از فربد یا نعیم کمک می خوام. حداقلش اینه که اونا بلدن یه دخترو که قراره تنها تو بازار بچرخه رو همراهی کنن.
بدش آمد.. انگار یکی محکم توی صورتش زده بود.
اخم هایش غلیظ تر شد.
گستاخ بود و چموش….
کمی هم زبان نفهم و کم عقل…
بابت این تهدید گستاخانه اش باید یکی زیر گوشش می گذاشت.
-خوب بلدی بازی کنی…اما هنوز وقتش نشده.
بیخود خودش را جلوی این مردک احمق کوچک کرده بود.
از اول هم باید با فربد صحبت می کرد.
اوهمیشه سخاوتمندانه کمکش می کرد.
رو گرفت که فردین توبیخگرانه گفت:وایسا!
شادان با اخم گفت:که چی بشه؟ یه تقاضا کردم اندازه ی تمام درخواستایی که قبلا کردم جواب رد دادی…
-فردا ساعت چند میری؟
برگشت تمام زوایای چهره ی فردین را نگاه کرد…
-میشه بهم دقیقا بگی چندچند با خودتی؟
-فضولیش به تو نیومده، اول باید خونه تو ببینم…
تحقیر داشت حرف هایش!
-که چی بشه؟
-خوب نباشه قولنامه رو فسخ می کنی.
چشم گردو کرد و وق زده نگاهش کرد.
-ببخشید؟
-شب کجا می مونی؟
-خب میام خونه دیگه!
-ساعت 9 بیدار میشی میریم خونه ات رو می بینیم.
-میشه اینقد با تحقیر نگی خونه ات؟
پوزخندی زد و گفت:وقتی یه قصرو ول می کنی می چسبی به یه لونه موش توقعی از من نداشته باش!
چند بار می خواست بگوید شاهرخ برایش خریده اما مگر مهلت می داد؟
شادان پوفی کشید که صدای جنجالی از سمت چپ باغ تمام نگاه ها را به آن سمت کشاند.
فربد با مردی دست به یقه شده بود و صدای داد و فریادشان همه را کنجکاو کرده بود.
شادان و فردین با عجله به سمت آنها دویدند.
فربد همیشه آرام عربده می کشید.
هرچه از دهانش بیرون می آمد نثار مردی می کرد که یقه اش را به شدت به سمتش خودش می کشید.
آرمان، صمصام و نعیم چند نفر دیگر در حال کنترل فربد و چند نفر دیگر در حال جدا کردن همان جوان!
فردین هم متعجب به حامد شوهر منصوره و فربدی که دست به یقه شده بود نگاه می کرد.
شادان دست پشت کمر فردین گذاشت و گفت:چی شده؟
-بی ناموس عوضی، نشستی اینجا خوش خوشانت بود و من انگ گناهکاری روونه دیار غربت شدم که تو دلی از عزا در بیاری؟ از همتون شکایت می کنم…
بلاخره زور آرمان و صمصام چربید و فربد را جدا کردند.
دکمه های بالایی پیراهن حامد کنده شده بود.
از شرم سرش پایین بود.
حتی قدرت دفاع هم نداشت.
منصوره در میان خواهرهایش کز کرده بود و جیک هم نمی زد.
فقط فین فینش به راه بود.
خاله جان که تمام مدت بلبل زبانی می کرد حالا بی حال با فشاری افتاده روی یکی از صندلی ها نشسته بود.
یکی از زنها کنارش سعی می کرد موز شیرینی را بزور به او بخوراند.
فردین پر از اخم محکم و مردانه گفت:چی شده؟!
فربد برگشته نگاهش کرد.
پوزخندی تلخ روی لب آورد و گفت:می خواستی چی بشه؟ از این نامرد نارفیق بپرس…از این به اصطلاح دختر خاله بپرس که دستی دستی زندگی منو نابود کردن….به چی رسیدین؟ یه زندگی راحت؟ راحتین الان؟ خوشین؟ آره دیگه…اصلا چرا خوش نباشین؟ سرخری نیست…تهمتی نیست…هیچی نیست لعنتیا…هیچی!
پر بود…اندازه ی یک جهنم روی زمین!
شادان کنجکاو جلو آمد.
فروزان و شاهرخ و بقیه مهمانان هم به جمعشان پیوستند.
منصوره هق هقش بلند شد.
دستش را جلوی دهانش گرفته سعی می کرد صدایش بلند نشود.
فربد پرخاشگرانه رو به خاله جانش گفت:یادته چقد بهم تهمت زدی؟ چقد انگ چسبوندی؟ کاری کردی که خانواده و تمام دوست و آشنا به گناه نکرده منو طرد کنن، چقد قسم و آیه خوردم که من نکردم…
شکسته بودنش…عین کوزه ی دوست داشتنی گوشه ی حجره ی فرش فروشی!
داد زد.
انگشت اشاره اش را مستقیم به سمت منصوره گرفت و گفت:من اصلا علاقه ای به دخترت نداشتم که حالا بخوام بهش دست درازیم کنم.
فروزان دست شادان را فشرد و گفت:چی شده؟
-نمی دونم مامان!
-راهی غربتم کردین عین یه جنایتکار…تاوان گناه نکرده رو پس دادم…به ولای علی تا عمر دارم هیچ کدومتونو نمی بخشم.
بغض داشت دیوانه اش می کرد…
امشب حتما یک چاقو توی گلویش فرو می کرد و این بغض گردو شده را درمی آورد.
فردین به سمت فربد رفته دست روی شانه اش گذاشت و گفت:آروم باش.
فربد پرخاشگرانه محکم دستش را گرفته روی شانه اش پس زد و گفت:واسه کی میگی؟ من پرم خیلیم پرم.
فردین هم برادر نبود!
آب دهانش را جمع کرده جلوی پای حامد انداخت و گفت:تف توی این رفاقتی که من سنگشو به سینه زدم.
حامد لب گزیده و همچنان سرش پایین بود.
جرات ابراز وجود هم نداشت.
فربد بدون ماندن از جمع خودش را بیرون کشید و مجلس را ترک کرد.
عمه خانم به صمصام اشاره کرده، صمصام به دنبال فربد رفت.
فردین به سمت حامد رفت.
-باید با هم حرف بزنیم.
حامد به حرف او، دنبال فردین به سمت ساختمان رفت.
صدای موزیک دوباره بلند شد اما حرف و حدیث که تمامی نداشت.
دلخوشی نمانده بود که بشود خوش باشی.
فروزان با نگرانی گفت:فربد کجا رفت؟
آرمان گفت:صمصام رفت دنبالش که مواظبش باشه.
فردین در را پشت سرش بست و گفت:بشین.
حامد مطیعانه نشست.
-خب؟
حامد بی مقدمه لب گشود: همه چیز تقصیر من بود.
مکث کرد و حرف هایش را مزمزه کرد: اونی که با منصوره بود،… من بودم.اونی که عین یه بزدل جا خالی داد من بود.من منصوره رو تهدید کردم اگه صداش دربیاد که من بودم بلایی سرش میارم که خودکشی کنه…
خاک بر سرش برای تمام بزدل بودنش..
-منصوره ترسیده بود باید گناه و گردن یکی می نداخت…چه کسی بهتر از فربدی که رفیقم بود اما پیامای عاشقانه ی منو مدام به منصوره می رسوند….اینقد رفت و آمد داشت که وقتی منصوره در مورد این قضیه به همه گفت همه باور کردن که اونه…خودمو گم و گور کردم که فربد پیدام نکنه که بخواد جلوی این جماعت که به خونم تشنه بودن روبروم کنه. اونا می تونستن از فربدی که از گوشت و خون خودشون بود بگذرن اما منه غریبه رو هم می بخشیدن؟
فردین با نفرت نگاهش کرد.
چقدر الان دلش یه مشت محکم زیر چانه اش می خواست جوری که ردیف دندان هایش توی دهانش بریزد.
-بعد از تمام اون جنجال و رفتن فربد، من یه تصادف داشتم ، یه قدمی مرگ بودمو نجات پیدا کردم، انگار خدا زد پس گردنم، رفتم سراغ منصوره.
انگار بغض داشت: گفتم می خوام ازدواج کنم.هنوز عاشقم بود.منم می خواستمش فقط اون لحظه ترسیده بودم. منصوره قبول کرد. خانواده اش از خداشون بود چون مطمئن بودن اگر دست رد به سینه ی منی که قرص و محکم پای این خواستگاری ایستادم بزنن دخترشون دیگه هیچ وقت ازدواج نمی کنه…اما من از منصوره قول گرفتم که هیچوقت لب از لب باز نمی کنه. هنوز یه ترسو بودم. می ترسیدم ورد زبون همه بشم…
-فکر نکردی فربد بلاخره بر می گرده؟
-میدونستم آخرش یه روز باید باهاش روبرو بشم…اما گفتم بزار همون روز بهش فکر می کنم..اما هیچ کار خدا بی حکمت نیست بلده چجوری دهن بنده های ناخلفش رو سرویس کنه، نمی خواستم امشب بیام، اما خاله ات اصرار کرد…هر بهانه ای آوردم جوابم کرد.می دونستم آخرش میشه این. تمام وجودم اینو پیش بینی کرده بود.
-بدنام شدی هم خودت هم منصوره هم خانواده ی خاله.
حامد، روی نگاه کردن نداشت به قُلی که جلوی سفره عقدش، روزی، دستش گرم روی شانه اش را فشرده بود و گفته بود چقدر مرد است.
-من شرمنده ی تمام این جماعت شدم، پای کارم هستم، هر مجازاتی باشه به جون می خرم.
فردین سرد و محکم گفت:دست زنتو بگیر از این شهر برو اونقدی که حتی خبریم ازتون نیاد، بهترین سالهای عمر فربدو گرفتین. کاری کردین که منه برادر هم بهش بی اعتماد بشم…
گناه بود اگر جلوی این مرد می گفت آنوقت ها…
آنوقت های خیلی دور کمی…
اندازه ی یک تمشک نارس از منصوره خوشش می آمده.
برای همین تمشک نارس از فربد دل کنده بود.
گوشش پر شده بود از این حرف های صد من یک غاز و باورش شد خبط فربد و مهر گناهکاری.
-همون وقتی که پامو توی این مجلس گذاشتم فهمیدم رفتنیم.
بلند شد…
فربد می توانست بخاطر آبروی رفته اش شکایت کند…
اما لامصب این پسر همیشه ی خدا، ته مرام بود ومعرفت!
-با فربد حرف بزن، بگو از اینجا میرم اما غرامت تمام این سالها هرچی باشه رو میدم.
-فربد الان فقط باید تنها باشه،…بد کردی حامد.
-میدونم.از یه ترسو بیشتر از اینا برنمیومد.
بعضی ها مرداب اند…
پایت که گیر کند کم کم می بلعند تو را…
از ساختمان که بیرون زدند چشمها به سمتشان برگشت.
حامد مستقیم به سمت منصوره رفت و گفت:پرینازو پیدا کن میریم.
منصوره بی حرف دخترک کوچکش را که کنار دخترخاله هایش بود و بازی می کرد پیدا کرد.
دستش را گرفته بی حرف از مجلس بیرون زدند.
خاله جان هم شرمنده با دو دختر دیگرش کادوها را داده از فروزان و شاهرخ خداحافظی کردند و رفتند.
شاهرخ پوفی کشید و گفت:عجب عروسی شد.
فروزان دل نگران لبخند کم جانی زد و گفت:امیدوارم تا بعدش اتفاقی نیفته!
شادان به سمتشان آمد.
-مامان جان اگه اجازه بدی من برم خونه، صمصام گفت فربد رفت خونه تو اتاقشه، برم یکم حرف بزنم باهاش.
شاهرخ گفت:لازم نیست عزیزم، بذار یکم تو خودش باشه، تمام این چیزا بهش فشار آورده.
عمویش زیادی بیخیال نبود؟
-من نگرانم.
فربد دقیقا برعکس فردین بود.
پر از حس بود و دل نازک…
شیشه بود این پسر و محتاج هم صحبت….
تنهایی از در و دیوار تنش می ریخت.
فروزان دلنگرانت تر از شادان گفت:برو مادر…دلم آشوبه براش، با فردین برو.
-نه لازم نیست آژانس می گیرم و میرم.
شاهرخ مداخله کرد و گفت:صبر کن نعیم بیاد.
-ممنون عمو، خودم میرم، تنهایی که منو نمی خورن…
رو به فروزان گفت:مامانم فردا صبح میام پیشتون.قراره صبحی با فردین برم خونه رو ببینه!
-آشتی کردین؟
شادان لبخند زد و گفت:قهر نبودیم.حالا اینکه داداشتون یکم لوسه تقصیر من نیست که.
فروزان با تمام دل نگرانی هایش برای فربد لبخند زد و گفت:برو، مواظب خودتم باش.
شاهرخ همراهش شد و گفت:میام تا دم در مطمئن بشم با ماشین مطمئنی میری.
دلش غنچ رفت.
انگار یک سبد آلبالوی ترش و ملس به او بخشیدند.
این محبت های کوچولو کوچولو ته دلش یک دیوار می ساخت.
از آن جنس دیوارهایی که مد شده بود به دیوار مهربانی!
شاهرخ زنگ زده بود آژانس و گفته بود زود بیاید.
خودش هم جلوی در ایستاده بود.
-شب اگه اونجا تنهایی راحت نبودی هرساعتی بود زنگ بزن میام دنبالت، خودت میدونی که از این به بعد خونه ی اصلیت دیگه اینجاست.
-ممنونم عموجون، چشم.
-اون سویت فسقلی رو قبول ندارم اما چیکارت کنم که لجبازی و یکدنده.
رو نکرد که چقدر هنوز دلخور است.
لبخند زد و گفت:بذارین من یکم بزرگ و مستقل شدنو درک کنم.
دستش را دور گردن شادان انداخت و گفت:جات اینجاست توی همین خونه، طبقه ی بالا، اتاق دست چپ، با پنجره و دکوری که دوس داری…به مامانت مرتب سر بزن، نذار حس کنه با این ازدواج تورو از دست داده!
نگاهش به سمت شاهرخ چرخید…
حرف عمویش را خوب گرفته بود.
-ممنونم عموجون.
صدای بوق و مرد تقریبا مسنی که پشت پراید سفیدش نشسته بود و منتظر شادان.
از شاهرخ خداحافظی کرد و سوار شد.
***************
دو بار در زد که صدای عصبی فربد طنین انداخت.
-اینقد در نزن رو اعصابمی.
فربد عادت به قفل کردن در اتاقش را نداشت.
دستگیره را فشرد و در باز شد.
-سلام آقای بداخلاق.
-خوب نیستم شادان، تنهام بذار.
شادان بیخیال نشده در را همانطور باز گذاشت و چراغ را روشن کرد.
-خاموشش کن.
-می خوام ببینمت توی تاریکی که نمیشه.
فربد برگشت و نگاهش کرد.
چقدر خوب که این یکی چشمانش چمنی نمی شد.
شادان کنارش روی تخت نشست و با لحن بامزه ای گفت:امشب به من نگفتی خوشگل شدی عروسک.
فربد بی حوصله به تاج تخت تکیه زد و گفت:چی می خوای شادان؟
-هیچی، فقط دوست داشتم بیام ببینمت.
-دیدی حالا پاشو برو.
-فردین، به حامد و منصوره گفت که از اینجا برن.
-نوش دارو بعد از مرگ سهراب.
-تلخ نباش.
-با زندگیم بازی شد، نبودی وقتی من اینجا توی دنیای تهمت و بدکارگی دست و پا می زدم.
-تموم شد مگه نه؟
-به چه قیمتی؟
-اولش بد بوده، تهمتها و گناه نکرده اما رفتن به خارج کجاش بد بوده؟ اونجا تحصیل کردی و خوش گذروندی، حالام برگشتی و یه زندگی جدید داری…این مسئله هم حل شده.اگه ضرر کردی ته اش منفعتم بوده.
-دلت خوشه دختر،نفست از جای گرم میاد بالا، نمی فهمی این جماعت چه بلایی سرم آوردن.
-جات نبودم درکمم کمه، اما مگه ننشستی و پهنشون نکردی رو بند اونم جلو حداقل500 نفر؟ مگه سنگ رو یخشون نکردی و بلاخره خودتو تبرئه نکردی؟ الان جای خوشحالی، موندن اینجا و ول کردن عروسی مامان چه صیغه ایه؟
حق با شادان بود اما این دل لامصب بازیش گرفته بود.
ضربان می گرفت وقتی این جماعت نامرد را می دید.
-فربد تموم شد. خیلی حالیم نیست ماجرا چی بوده اما همین که حل شده باید بابتش جشن گرفت.
فربد با کف دست به تشک کنار دستش زد و گفت:بیا اینجا.
شادان خودش را تکان داد و کنار فربد نشست، به تاج تکیه داد و پاهایش را دراز کرد.
فربد لب زد:خاله پسر نداره، هرچی بچه گیرش اومد شد دختر، واسه همین تا گیرو گوری داشت زنگ می زد به من، منم که بیکار می رفتم خونه شون تا انجام بدم. واسه همین، رفت و آمدم خونه ی خاله زیاد بود. جوری که حتی واسه خرید دخترا هم من باهاشون می رفتم چون خیلی بهم اعتماد داشت.
-چرا به فردین نمی گفت؟
-فردین رو نمی شناسی؟ کلا تو دنیای خودشه، توجهی نداره که بخواد ببینه دیگران چی می خوان.
درست زد وسط سیبل!
-اونموقع ها منصوره کوچولو بود حدود 17 یا 18 سال، مثه همیشه که خاله گفت بیا ببرش بازار کفش بخره، منم رفتم. حامد دوستم هم از قضا اون روز تو مغازه داداشش بود و منصوره رو دید….نمی دونم چطور شد یهو اینا صمیمی شدن و دم از عاشقی زدن. منم شدم کفتر نامه رسون….اما…
کلافه پیشانیش را فشرد و گفت: نفهمیدم حامد کی نامردی کرد…کجا منصوره رو خام کرد؟ کجا اینا بدون من قرار گذاشتن؟ کی اینقد عشقشون پست شد؟ نمی دونم، نفهمیدم چون منصوره هیچ وقت نگفت. فقط می دونم حامد یهو غیب شد. هرجا که فکرشو میکردم سراغشو گرفتم. مامانش اینام که آدرس درست و درمون نمی دادن….منصوره یهو همه چیزو انداخت گردن من…
شادان دستش را فشرد و گفت: متاسفم.
-گیر کردم تو باتلاق، خدابیامرز بابامو ندیدی یکی بود بدتر از حمید، دختر و پسر نباید از خط قرمزاش رد می شدند اینارو که شنید قاطی کرد، گفت عقدش کن، گفتم نمی کنم چون من نکردم. همه علیه م بسیج شدن که باید عقدش کنی، منصوره ی بی وجدان قسم می خورد کار منه، منم قسم می خوردم نکردم. خاله ازم شکایت کرد. اونجام گفتن باید عقدش کنی نکردم. زندانی شدم رو حرفم برنگشتم. اون دست خورده بود… اگه از اول تنهایی بهم گفته بود شاید رو حساب مردی قبول می کردم اما وقتی اینکارارو کرد نبخشیدمش، کنار نیومدم.
-خب حتما اونم تحت فشار بوده.
-آره بود، انگ محل شد به هرزگی، از یه طرف آقاجونش صبح تا شب می افتاد به جونش و کتکش می زد عموهاش از یه طرف دیگه. از مدرسه بلندش کردن، حق نداشت پاشو از خونه بیرون بذاره…اما حق نداشت منم بدبخت کنه. مگه چند سالم بود؟ همش 21 و22…همین! دست آخر بابا دید کوتاه نمیام گفت جل و پلاستو جمع کن از این کشور برو که ریختتو نبینم، آبا هم از آسیاب بیفته. تو که دختر مردمو بدبخت کردی. نمی خواستم برم مجبورم کردن…
-خیلی سخت بوده.
-بد بهم گذشت، خیلی بد… من حتی اون زمان یه دوس دخترم نداشتم. پاک بودم و ساده، درسمو می خوندم نهایت شیطنتام صفه بود و ناژون و یواشکی ماشین بابا رو برداشتن و دور زدن تو کوچه پس کوچه ها…یه وقتاییم هوس یه چای که جامون تو چایخونه باشه…من خلاف نکردم که اینکارو حامد و منصوره باهام کردن.
-مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسه، منصوره تو اون برهه محتاج بوده.
-تا مدتها کابوسشو می دیدم.
-الان که حل شد…تو زیر بار این چند سال راحت شدی، پس بیخیالشون شو و از حالا زندگی کن چون همون فامیلی که به چشم دختر دزد نگات می کردن حالا دو دستی دخترشونو بهت ندن خیلیه…
هر دو خندیدند که شادان ادامه داده: تازه یه مهندس از فرنگ اومده…فکرشو کن!
حالش خوب شد…
سبک درست عین برگی خشک!
-احتیاج داشتم گله های تمام این سالارو بیرون بریزم.
بعضی آدم ها فرشته اند… خوشمزه اند…و ته مهربانی!
-یه روز تو به من کمک می کنی یه روز من به تو…دوستا اینجور وقتا به داد هم می رسن رفیق!
فربد بلند قهقهه زد و پرسید: حامد و منصوره کجا رفتن؟
شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم، فردین خوب حالشونو گرفت.
فربد نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت: 12 شده، حتما الان مراسم تمومه؟
-آره، مهمونی تا 11 شب بود.
-برو بخواب دخترخوب، امشب خیلی خوشگل شدی عروسک.
شادان خندید…
شاپرکی کنار لب هایش جان گرفت و درون چشم های فربد نشست.
این دختر حیف نبود برای آن برادر مارمولکش؟
شادان بلند شد و گفت:شبت بخیر.
-شب بخیر عروسک!
****************
-خوب شد؟
شادان قفل در را باز کرد و کنار کشید تا فردین اول داخل شود.
-دیشب خوب شد، آخراش داشت می خندید.
همه حالشان با این دختر خوب است.
فردین متعجب به آلونک روبرویش خیره شد و گفت: همین؟
-خوشگله نه؟
-شادان این از مرغدونیم بدتره، میریم قراردادشو فسخش کنی.