رمان من یک بازنده نیستم پارت 20
-لازم نکرده. با من بیا.
شادان پرخاشگر گفت:نمی خوام جایی باهات بیام، دست از سرم بردار.
ناموس…ههه….ناموسش بود…
صدسال سیاه هم نمی خواست ناموسش باشد…
نکند جدی جدی فکر کرده بود دایی اوست؟
آمدن مردی به نام عمو و در کنار نعیم خوش پوش و لبخند دخترکشش….
نگاهش را به آنطرف چرخاند.
-حداقل اینه که نمی تونی جلومو بگیری اگه برم پیش عموم ها؟
فردین دندان روی دندان سابید…
چرا هر کسی را از شادان دور می کرد یک نفر دیگر سبز می شد؟
شده بود عین بازی های کامپیوتری…
هی می کشتی هی یک نفر دیگر از سوراخ سمبه ای بیرون می پرید.
-نه نمی تونی بری.
شادان متعجب گردن کج کرد و زل زل نگاهش کرد.
فردین بی توجه به شاهرخی که حسابی مورد توجه و خوش آمدگویی قرار گرفته بود دست شادان را گرفت و به سمت جمع دوستانه ی خودش که حداقل می دانست همگی متاهل هستند برد.
اینجا امنیتش بهتر بود.
-بچه ها…شادان، دختر فروز…خواهرم.
نگین با شکم برآمده اش خندید و گفت:یهو بگو خواهرزاده ات دیگه، چرا سختش می کنی؟
امید همسر نگین گفت:عزیزم، خواهرزاده اش نیست، حالا بعدا برات توضیح می دم.
فردین زیر لب گفت:خوب می کنی امید.
فردین تمام دوستانش که همگی فامیل بودند مگر دوتای آنها که یکی شوهرش و دیگری زنش غریبه بود را به شادان معرفی کرد.
شادان معذب در میان آنهایی که می دانست همگی حداقل چندسال از او بزرگتر هستند در کنار فردین نشست.
خانمی که کنارش نشسته بود دست روی دستش گذاشت و گفت:چندسالته عزیزم؟
-23 سالمه.
محجوب گفته بود.
-عزیزم تو خیلی کوچولویی…من 29 سالمه، دختر عموی پدری تو و فردین به حساب میام.
شادان لبخند زد…
-غریبگی نکن، یکم ازت بزرگتریم اما جمعمون خیلی راحته…
-خب یکم سخته، من تازه با شما آشنا شدم.
نسیم دست دور گردن شادان انداخت و گفت:تازه یا غیره مهم نیست گل دختر…به جمعمون خوش اومدی.
شادان پررنگ لبخند زد…
قلدری های فردین را قبول نداشت اما…این جمع دوست داشتنی بود.
خشایار که به خانمش چسبیده بود گفت:راستی دوس دخترای رنگارنگات چی شده فردین؟ پر؟
الان وقتش بود؟
خدا لعنت کند خشایار را برای تمام پارازیت انداختن های همیشگیش…
قلب تپش گرفته ی شادان و صورت داغ شده اش باعث شد ناشیانه موزی از بشقاب جلویش بردارد.
اما هول بودنش باعث شد بشقاب با ضرب روی زمین بیفتد.
چه خوب که صدای خورد شدنش در آن موزیک بندری به گوش کسی غیر از همان هایی که دورش نشسته بودند نرسید.
-ببخشید، ببخشید حواسم نبود.
خم شد تا تکه های درشت بشقاب را جمع کند که فردین دستش را گرفت و گفت:نمی خواد، فقط پاشو.
ملایمت صدایش قلب بیچاره اش را عاصی کرد.
دستش را به آرامی از زیر دست فردین بیرون کشید و از روی صندلی بلند شد…
فردین صندلیش را جا به جا کرد…
نسیم گفت:خوبی شادان جان؟
-خوبم، اما بشقاب؟
-فدای سرت عزیزم. شکستنی مال شکستنه.
فردین کنار گوشش به آرامی گفت:خوبی؟
صورتش را نچرخاند که رخ به رخش شود….
می توانست همین الان به زمین و زمان نفرین بفرستد.
خشایار هنوز حرفش را پس نگرفته بود:نگفتی فردین؟
همسرش سقلمه ای به او زد و گفت:بیخیال خشایار.
فردین پوزخندی زد و گفت:همونقدی که تو خبر داری منم دارم.
خشایار لبخندی زورکی روی لب آورد و شادان حس کرد ته دلش خنک شد.
مردیکه ی جلف…این وسط چه جای مطرح کردن این حرفها بود؟
-میشه بریم پیش مامانم.
این دختر هنوز بچه بود…مامانی…کمی هم لوس!
-پاشو ببرمت.
بلند شدند که تبسم گفت:کجا؟
—بریم پیش فروز، شاهرخ و پسرشم اومدن.
امید فورا گفت: من چقد دلم می خواد شاهرخ خانو ببینم این روزا خیلی حرفش پیش میاد.
ته دل فردین گس شد.
از جمع جدا شده به سمت فروزان رفتند.
پیشخدمتی سینی شربت ها را اینور و آنور می کرد.
تکه ی باقی مانده ی بشقاب خورد شده روی شلوار شادان مانده بود.
همین که کمی خواست خم شود و آن تکه را بردارد دست های فردین دورش حلقه شد و یک دور، دور خودش چرخید.
دقیقا کنار گوشش پیش خدمت با سینی و لیوان های پر از شربت قرمز رنگش گذشت.
-چی شد؟
دلش نمی آمد رهایش کند اما تن عقب داد.
-نزدیک بود سرتا پا قرمز بشی.
هینی کشید و گفت:متاسفم.
-سربه هوا نباش.
-نیستم.
خم شد تکه بشقاب را از روی شلوارش برداشت و آن را نشان فردین داد و گفت:داشت اذیتم می کرد.
نمی خواست نشان دهد بی دست و پاست..
اما لعنت به تمام موقعیت هایی که هی یادآوری می کردند که او گاهی شدیدا دست و پا چلفتی است.
-پات که زخم نشده؟
-خوبم.
دست برد کتش را مرتب کرد و قدم هایش را اینبار بلندتر و با احتیاط تر برداشت.
فردین به ظرافت راه رفتنش لبخند زد و زیر لب گفت:هنوز یکم بچه اس…لی لی به لالاش زیادی گذاشتن.
-سلام عمو.
تن صدایش سرد نبود اما گرم هم نبود که اشتیاق ساطع کند.
یک لحن معمولی…
شاهرخ یعنی بیشتر از این توقع داشت؟
شاهرخ به سمتش رفته در آغوشش کشید و پیشانیش را بوسید و گفت:خوشگل شدی.
نه اینکه شاهرخ را دوست نداشته باشد ها…
اما یک جورهایی معذب بود از در آغوشش بودن…
انگار وزنه به تنش آویزان می کردند.
خود را کمی کنار کشید و با لبخند ملیحی گفت:ممنون عمو.
نعیم چشم شده بود و رصدش می کرد.
رنگ روشن بیشتر به پوستش می آمد تا سیاه و قهوه ای و سورمه ای دلمرده.
فربد در میان جمع بود…
فرصت گیر آورده بود تا بعد از این همه سال دوری کمی در میان فامیل بتابد.
فروزان لبخندش پاک نمی شد.
انگار روی لب هایش این لبخند را وصله پینه زده بودند.
فردین بی حوصله با شاهرخ و نعیم دست داده خوش آمد گفت.
ته دلش هیچ رقمه با این پدر و پسر کنار نمی آمد.
نه آن نعیمی که چشم از شادان بر می داشت.
نه شاهرخی که صاحب فروزان شده بود.
کنارشان که نشست سعی کرد طرف صحبتشان نباشد.
برای همین با گوشیش سرگرم شد.
شادان اما به دنبال فربد از جمع جدا شد.
هیچ کدام اندازه ی فربد دلنشین نبودند.
فربد آنقدر خوب بود که حتی دستش را گرفت و روی سن پیچ و تابش داد.
شب خوب یا بد گذشته بود.
شب که به خانه برگشتند، شادان با قلبی ضربان گرفته از تمام اتفاق های صورتی امشبش روی تختش سر روی بالش گذاشت.
فردین تمام احساساتش را قلقلک داده بود.
انگار که دخترانگیش نارنجی رنگ شده باشد.
جوانه بزند و برای آغوشی که نمی توانست طلب کند له له بزند.
برای اولین بار دلش این مرد را می خواست.
مرد هیزی که بارها و بارها به تنش تجاوز کرده بود.
قرار نبود تجاوز عمیق باشد که روحی را بخراشد.
همین که تو دلت نخواهد دستی روی موهایت تاب بخورد هم تجاوز است.
پهلو به پهلو شد.
به فاصله یک دیوار که بینشان بود به همین زودی دلتنگش شد.
باید این بار کمی با فاصله تر از او می ایستاد.
بشقاب بشکند یا لیوان…
مهم نبود که…
فقط نزدیکش نباشد.
دست هایش می تواند سلول به سلول تنش را عاشق کند.
عاشقی برای او زود بود.
اصلا به قد و قواره اش نمی آمد.
فردین هم مردی نبود که عشق خرجش شود.
باید بهتر انتخاب می کرد اگر دلش می گذاشت.
اگر هی شاعر نمی شد و برایش بیت به بیت ردیف نمی کرد.
بلاخره با حرص روی تخت نشست.
ضربه ای به سر خود زد و گفت: حق نداری دوسش داشته باشی فهمیدی؟
به کارهای خودش لبخند زد.
خل شده بود.
خدا آخر و عاقبتش را با این مرد بخیر کند.
هیچ چیزش عین آدمیزاد نبود.
باید می خوابید، فردا روز بهتری بود.
********************
فصل هجدهم
گفته بودند روز جمعه نتایج کنکور را اعلام می کنند.
کله ی سحری بلند شده بود.
شاید نزدیک به بیست بار اینترنت و سازمان سنجش را بالا و پایین کرده بود.
تا بالاخره…صدای جیغ پر از هیجان و شادیش ساختمان را پر کرد.
طفلک گنجشکها که هراسان از سر شاخه های درختان حیاط پرواز کردند.
از اتاقش بیرون پرید…
می دانست الان فروزان بیدار است و در حال مشورت با مریم خانم برای ناهار امروز…
باید خبرش می داد که قبول شده…
اما جلوی پله ها با فردین در آن گرمکن مشکی مواجه شد که متعجب و کنجکاو منتظرش بود.
نه قصدی بود نه غرضی…
همه اش هیجان بود و احساسی که دوست داشت قسمت کند…
بی هوا دست هایش را دور فردین حلقه کرد و پر از هیجان و لرزی که تن صدایش داشت گفت:قبول شدم، سراسری قبول شدم.
پروانه ای در قلبش بال بال زد.
دخترک ریزه میزه سعی داشت حجم تنش را در آغوش بکشد و نمی توانست.
جایش نبود وگرنه بخاطر این صورت معصوم پر از شادی که رگ های زیر پوستش را به نمایش گذاشته بود حتما بغلش می کرد و دور خودش می چرخاند…
چقدر بد بود که باید مرتب جلوی این شعر سرودن های وقت و بی وقت دلش را می گرفت.
لعنتی شیرینی ملسش روی قلبش تلمبار شده بود اما نمی تواست حلش کند.
پر از کلنجار دست های شادانِ بی هوا را از دور کمرش جدا کرد و مهربان گفت:چه رشته ای؟
شادان حتی متوجه التهاب فردین هم نشد…
ذوق داشت…
زحماتش ثمر داده بود.
– کشاورزی.
-رتبه ات چند شد؟
شادان لب گزید و گفت:اونقد خوب نشده اما من عاشق کشاورزیم.
فردین دست به سینه ابروهایش را بالا انداخت و گفت:مهندس کشاورزی دیگه؟
-هوم، خوب نیست؟
مهم تلاشش بود و تمام ذوق خرج کرده اش…
و لپ های سرخ پر از هیجانش…
وای که چقدر دلش یک بوسه می خواست از این گونه های برآمده.
-عالیه، تبریک میگم.
مرد روبروی امروزش چقدر صبور بود و ملایم…
چند رو داشت این مرد که باید کشفش می کرد؟
-باید برم به مامان بگم.
پا تند کرد تا از پله ها سرازیر شود:مواظب باش.
شادان پر از خنده گفت:گفتی مواظبمی یادته؟
و پر از انرژی و شوق روی پله ها دوید.
فردین زیر لب گفت:من همیشه مواظبتم دختر کوچولو.
شادان پر از سرو صدا وارد آشپزخانه شد و خبرش را بلند وبا حرکات تند دستهایش داد.
فروزان محکم بغلش کرد و تبریک گفت.
مریم خانم تند اسفند دود کرد و دور سرش چرخاند.
فردین هم وارد آشپزخانه شده به شوق و ذوقشان نگاه کرد.
روز تعطیلی و مناسبت خوب قبولی یک ناهار توپ می خواست…
-صبح بخیر.
فروزان جواب نداده گفت:شنیدی قبول شده؟
فردین با ملایمت گفت:شنیدم، کی قراره شیرینی بده؟
صندلی را کنار کشید و گفت:مریم خانوم زحمت قهوه رو می کشی؟
-الان میز صبحانه رو می چینم.
شادان با ذوق گفت:بریم بیرون.
فردین تند گفت:مثلا کجا؟
شادان شانه بالا انداخت.
مهم نبود کجا بروند که!
همین که بتواند شادیش را فریاد بزند کافی بود.
-به عموتم خبر بده شادان، خوشحال میشه.
تن صدای فروزان عجیب نبود از این عمو گفتن؟
معلوم بود که دلش می خواهد شاهرخ هم باشد.
شوهرش بود و پدر بچه ای که در شکم داشت.
نمی خواست لجبازی کند.
با ملایمت گفت: چشم خبر میدم، حالا که زوده.
-فردین، ناهارو دوتایی برین بیرون، من که کلی کار دارم، امشبم که قرار شام گرفتیم از صمصام و خانمش، باید دنبال پذیرایی باشم.
یعنی دلچسب تر از این پیشنهاد هم وجود داشت؟
هر دو همین را می خواستند.
باید پیشنهاد به این خوبی را در هوا قاپید.
برق چشمان شادان آنقدر واضح بود که فروزان لبخند بزند.
فردین هم با تک لبخندش راضی بود از جمعه ای که شروع شده پر از خبر و پیشنهاد خوب بود.
انگار قبول شدن شادان می توانست خیلی بهتر از خوب باشد.
*****************
ست کرده بود.
سفید به همراه صورتی چرک.
به تنش نشسته بود.
کمی از موهای خرماییش زیر شال صورتی چرکش بیرون زده بود.
رژ لبش امروز صورتی مات بود.
به صورتش می آمد.
-میشه کمی قدم بزنیم؟
چهار باغ بهترین مسیر برای قدم زدن بود.
فردین ساکت بود و شادان باید شروع می کرد:نمی دونم آیدا قبول شده یا نه؟
-چرا بهش زنگ نمی زنی؟
-دو بار زنگ زدم خاموش بود.
-حتما خودش بهت زنگ می زنه.
جواب قانع کننده ای نبود.
-به عموت خبر دادی؟
-نه…خب…بعدا اینکارو می کنم.
-شاهرخ…چقد عموته؟
-یعنی چی؟!
گنگ پرسیده بود…توقع نداشت که شادان حرفش را بگیرد ها؟
-جایگاهش، حست بهش…
-دوسش دارم اما…
چقدر این اما ها مهم بودند.
-مهر باید بهش جواب بدی.
از اینکه مدام همه خواستگاری نعیم را گوشزد می کردند بدش می آمد.
سر عیدی بودی که شاهرخ به مادرش گفته بود.
فروزان هم تا مهر مهلت خواسته بود.
دخترکش کنکور داشت.
نباید حواسش پرت می شد.
-یادم ننداز لطفا.
نعیم فقط پسرعمو بود و بس!
-آخرش که چی؟
-بعدا هم فرصت دارم بهش فک کنم.
چه گیری فردین داده بود!
مطمئنا جوابش به نعیم نه بود.
به صرف خواستگاری عمویش که از قضا شوهر مادرش بود قرار نبود جواب او هم بله باشد.
-فقط یک ماه دیگه مونده.
این مرد چرا سوال پیچش می کرد…خب که چه؟
-تصمیمت چیه شادان؟
-نمی دونم.
-نعیمو دوست داری؟
چه سوال مسخره ای؟
واضح نبود که می پرسید؟
-به من میاد به نعیم تمایل داشته باشم؟
-همه چیز دیدنی نیست، گاهی وقتا دلت فرمان میده اما رفتار یه چیز دیگه میگه.
حالتی که دقیقا خود فردین داشت.
از فردین ملایم این روزها زیاد خوشش نمی آمد.
انگار که لوس شده باشد.
-اون فقط پسر عموی منه.
جوابش را گرفته بود…
-اما به نظر می رسه دوستت داره.
-به من چه!
فردین ابروی بالا انداخت.
حرفش مسخره بود…این دختر نماد لوس بودن و بچگی کردن بود.
-خوبه، پس نشونم بده که از پس جوابت برمیای.
-قرار نیست چیزیو به کسی ثابت کنم.
-به خودت ثابت کن.
پر از حرص به سمت فردین برگشت و گفت:چرا همیشه منو تو منگنه می ذاری؟
-چون بچه ای، فقط موندم کی قراره بزرگ بشی.
-بچه ام، جورکشم که تو نیستی.
-چرا هستم، جورکشت شدم…
متنفر بود از یادآوریش برای داوودی که بخشیده و رفته بود.
منت می گذاشت؟
-بابتش چیکار کنم که منتی نباشه؟
-منتی سرت نذاشتم فقط میگم بزرگ شو.بسه..حمیدی نیست که همچنان به لوس کردنت ادامه بده، تو دیگه زیر 15 سال نیستی، 23 سالته و با قبولیت توی دانشگاه داری وارد یه جامعه ی بزرگتر میشی، اگه گرگ نباشی زود از پا درمیای.
راست می گفت…درد داشت این راست گفتنش…
خیره ی درختان سبز حاشیه ی خیابان شد.
چه جوابی می داد وقتی خودش هم باور داشت هنوز بچه است؟
که هنوز خیلی راه دارد که بتواند روی پاهای خودش بایستد؟
به آرامی لب زد:حق با توئه.
فردین متعجب از گوشه ی چشمش نگاهش کرد.
اینبار جبهه نگرفت!
گوشه ی خیابان ماشین را پارک کرد و گفت:پیاده شو قدم بزنیم.
احتیاج مبرمی داشت قدم بزند…
دلش هوای نسیم لای موهایش را داشت اما اینجا ایران بود.
دلش دخترانگی به سبک دخترهایی می خواست که همیشه می دید.
با لاک های قشنگ و رنگی رنگی…
موهایی گیس کرده که می توانست روی شانه اش بیندازد..
بلند خندیدن و بلند بلند و با هیجان حرف زدن در خیابان…
عینک آفتابیِ مثلا مارکش را روی موهایش بزند…
مانتوی جلوبازه سفید بپوشد با دامن پرچین سبز…
دلش دخترانگی می خواست.
به رنگ قرمز و سبز، گاهی هم زرد و نارنجی، شاید هم بنفش و صورتی…
چه اشکالی داشت گاهی یک مدادرنگی می شد.
بگذار هرکه هرچه دلش می خواست مسخره اش کند.
باید امتحان می کرد.
از الان…
کنار مردی که این روزها دایره المعارف دوست داشتنش را زیر سوال برده بود.
مردی که هر از چندگاهی حرف هایش نیش دار می شد.
اما حمایت هایش آنقدر ملس بود که ناخودآگاه دلش می خواست دست هایش دیوار شوند برای محافظتش.
دیواری دور تنش، عین یک حصار دوست داشتنی..
چقدر خوب که این مرد را داشت.
چقدر خوب که مواظبش بود.
پیاده شد.
کیف پستچی سفید کرمش را چپ به شانه اش زد و کنارش قدم برداشت.
اولین تجربه ی باهم بودنشان بدون دلخوری.
این روزها هردو یاد گرفته بودند صبور بودن و ملایمت می تواند آتش خشمشان را کنترل کند.
-بستنی می خوری؟
نیکی و پرسش؟
-بله، میشه برام قیفی بگیری، کاکائو باشه.
فردین کم رنگ لبخند زد.
حتی عاداتش هم بچگانه بود.
-بیا.
کنار بستنی فروشی دوتا بستنی گرفت.
هردو قیفی و شکلاتی.
بستنی را به دست شادان داد و به سمت جلو قدم برداشتند.
-تشنه ام بود.
دوچرخه سواری با شدت در حالی که در پیاده رو بود به طرفشان می آمد.
-این چرا تو پیاده رو؟
تا خودش را کنار کشید بستنی اش محکم به کت تابستانه ی فردین خورد.
دوچرخه سوار پسرک پریشانی بود چهره اش پر از نگرانی با سرعت از کنارشان رد شد.
باید بیشتر مواظب می بود.
شادان هاج و واج با لبخند نیم بندی و قلب ضربان گرفته اش خود را عقب کشید و گفت:ببخشید.
شعر می گفت دیگر…کت نازنینش…
-کی قراره پاکش کنه؟
شادان از لحنش چیزی نفهمید اما نوع گفتنش طلبکار بود.
-میریم خونه میشورمش.
فردین با حرص گفت: یه دستمال بهم بده.
کیفش را زیر و رو کرد تا بلاخره از لای دفترچه ی یادداشت کوچکش چند دستمال کاغذی تمیز بیرون کشید.
-بزار من پاکش می کنم.
دستمال ها را گلوله کرد و روی کت کشید…
تمیز که نشد اما حداقل بهتر از قبل شد.
فردین کتش را درآورد و گفت:بیا سوار شو بریم برای ناهار.
پس قدم زدنشان چه؟
حرفش نیامد با خرابکاری هایش!
تقصیر او بود که بستنی به کتش خورد که حالا دلخور است؟
سوار ماشین که شدند فردین کتش را درآورد و روی صندلی عقب انداخت.
سوییچ را چرخاند که گوشیش زنگ خورد.
نگاهی به آن انداخت.
سیاوش بود.
تماس را متصل کرد.
-جونم سیا…
-سلام داداش، کم پیدایی!
-مشغول کار و بار.
-تو که راست میگی…
فردین خندید و گفت: حتما بساطتت جوره؟
-زدی به هدف، آخر هفته هستی؟
-هستم.
-مازیارم هست.
اخم هایش را درهم کشید.
-اشکال نداره.
سیاوش نیش خندی زد و گفت: به نیما زنگ می زنی یا خبر بدم؟
-خودم زنگ می زنم.
-چندتا دافشو برات ردیف کردم.
فردین بلند زیر خنده زد.
-سلیقه مو که می دونی؟
-اون با من رفیق.
اصلا هم بابت اینکه شادان کنارش است احساس گناه نمی کرد.
عاشقش نبود که بخواهد از لذت هایش بگذرد.
فقط کمی از او خوشش می آمد.
تازه فامیل بودند باید هوایش را می داشت.
همین!
-حله، ساعتشو برام پیام کن.
-باشه داداش!
تماس را قطع کرد و لبخند زد.
شادان با دست مشت شده رویش را برگرداند.
صدای تلفن آنقدر بلند بود که کل مکالماتشان را بشنود.
این مردی بود که حس می کرد دوستش دارد؟
مردی که به همین راحتی تن به تن دخترها می کوبید؟
حالش از خودش و انتخابش بهم خورد.
بین این همه پیامبر جرجیس را چسبیده بود.
باید خودش را زیر خاک می کرد.
-بریم؟
حتی برنگشت نگاهش کرد.
باید عق می زد و ته مانده ی این دوست داشتن را بالا می آورد.
بیخودی چندروزی به مردانگیش تکیه کرده بود.
البته تقصیری هم نداشت.
زندگی شخصیش بود.
هرجوری دوست داشت می توانست آن را طی کند.
نه حرفی از علاقه به او زده بود.
نه واقعا علاقه ای هم داشت.
ضمانتی هم وجود نداشت.
-شادان؟
بی میل گفت: بریم.
باید سعی می کرد با احمق بودنش کنار بیاید.
چطور به همین راحتی گول مردانگیش را خورد.
اصلا مگر چه کار کرد که دوستش بدارد؟
فردین ماشین را به حرکت درآورد و مستقیم به سمت بیرون شهر رفت.
هیچ جا کوبیده های دایی قاسم نمیشد آن هم زیر تاک هایی که روی سر تخت پوشیده شده بود.
با اخم پرسید: کجا میریم؟
-کوبیده دوس داری؟
بی میل گفت: از بین کبابا بیشتر از همه.
-پس فقط از مسیر لذت ببر.
رویش را برگرداند.
نگاهش زاویه کشید به سمت شادانی که گردنش را کج کرده بیرون را نگاه می کرد.
موهای پشت سرش گیس بود و زیر شال صورتیش بیرون زده بود.
عجیب بود که هم می خواستش هم نمی خواست خودش را پایبند کند.
حتما یک روز صورتش را مهمان نفس های این موها می کرد و چقدر تنش ضرب داشت برای لمس کردنش…
“هیچ کس نمی توانست مرا به کشتن دهدوووهیچ کس به قشنگی تو مرا نکشت…”*
سارا نتوانسته بود با تمام هبوط طنازیش…
پری دخترک ساده همکلاسیش هم نتوانسته بود با تمام شعرهای عاشقانه ی از برش…
شراره ی همکارش هم نتوانسته بود با تمام لبخندها و چال گونه اش…
حتی غزل دختر زیبای استادش هم نتوانست با تمام یکرنگیش…
اما این دختر توانسته بود نگاهش را به سمت خودش بکشاند.
یعنی اگر تمام تن شادان را با دانسته و ندانسته ی دخترکان دور و برش تفریق می کرد باز هم کفه ی ترازوی شادان زیادی پایین بود…
این همه تهی بودنش داشت اسیرش می کرد؟
و شاید تمام مجهول حل نشده ی شادانی که فقط معصومیت معلومش حل مسئله بود.
هرچه می خواست باشد…
هر چه می خواهد بماند…
تمام مجهولهایش را معلوم می کرد…حالاحالاها کار داشت با این پرنسس جنوبی!
رسیده به تاکستان دایی قاسم ماشین را کناری زد.
یک باغ انگور که نیمی از آن رستوران سنتی زیبایی شده بود.
نگاهش رنگ گرفت.
عجب جایی بود.
احتمالا تا به حال رستوران به این قشنگی ندیده بود.
-با من بیا.
تمام دوران دانشجوییش با آرمان و بقیه دوستانش می آمد.
جمعه ها بساطشان گرم بود.
همیشه هم سفارششان کوبیده بود در کنار ماست و دوغ محلی و برنج لنجان.
گوجه های سیخ زده ی خوشرنگش که با نعنای خوشبو کباب می شد دلشان را ضعف می برد.
در چوبی تاکستان باز بود.
داخل شدند.
اتاقک تقریبا بزرگی از چوب و سیمان و بلوک به طرز ناموزونی روبروی تاکستان قد علم کرده بود.
دو طرف اتاقک دو درخت گردو بود که سایه ی پهنش حس خنکی می داد.
روبروی اتاقک تاکستان بود.
اما قسمتی از تاکستان داربست زده بودند و انگورها از داربست بالا رفته و سایه ی خنکی روی زمین انداخته بودند.
زیر داربست ها تخت های فلزی که با پشتی و گلیم های پوسیده ی قرمز مثلا زیبا شده بود و تا حدودی راحت خودنمایی می کرد.
غوره ها از بوته های انگور آویزان بودند.
سر ظهر بود.
چندتایی خانواده ی دو یا سه نفره روی تخت ها نشسته بودند و کوبیده هایشان را می خوردند.
فردین مستقیم به سمت اتاقک رفت.
پیرمرد 60 ساله ای در حالی که بادبزنی دستش بود از اتاقک بیرون آمد که با دیدن فردین گل از گلش شکفت…
فردین مودب سلام کرد و دست داد.
دایی قاسم دستش را فشرد و گفت:سلام به روی ماه ندیده ات، چند مدتیه پیدات نیست.
-گرفتاری دایی قاسم، در عوض امروز مهمونتم برای کوبیده های همیشگی.
-تنهایی؟
-نه دایی.
اشاره ای به شادان کرد.
دایی قاسم موزیانه خندید و گفت:بهش نمیاد دوست دخترت باشه، زن گرفتی؟
فردین لبخند زد و گفت:دختر خواهرمه دایی.
دایی موزیانه لبخند زد و گفت:بشینین زود آماده میکنم میارم.همون مخلفات همیشگی؟
-آره دایی همون همیشگی.
به سمت شادان بر می گردد:کجا دوس داری بشینی؟
به تختی اشاره دارد که رز قرمز رنگی پای تخت با یک تکه سرخ شدنش به رویشان لبخند می زد.
-بریم.
با هم قدم بر می دارند…
اصلا این شانه به شانه ی هم راه رفتن هم فلسفه ی خودش را دارد.
آدم یک هو دلش بهاری می شود…
یکهو دلت ضربان می گیرد…
یکهو دلت خیلی چیزها می خواد عین یک تکه یخ که قل بخورد تا ته ته دلت.
هرچند شادان دلزده تر از این حرف ها بود که خوشحال شود.
فردین رسما خراب کرده بود.
شادان کفش های عروسکیش را کند و روی تخت نشست.
فردین هم با فاصله کنارش نشست.
-اینجا خیلی قشنگه.چطوری کشفش کردین؟
هیچ عیبی نداشت به عنوان یک آدم با او حرف بزند.
وگرنه مرد هرزه ای عین او لیاقت اینکه عشقش باشد را ندارد.
خدا را شکر که قبل از اینکه بیشتر از این به قلبش جسارت بی پروایی بدهد این مرد را شناخت.
-آرمان پیداش کرد…اون همه جا می تابه.
خیلی وقت بود از آرمان خبری نداشت.
قبلاها زیاد او را در کوچه می دید.
عصر باید به سراغش می رفت ببیند سرو گوشش کجا می جنبد.
-کی باید بری برای ثبت نام دانشگاه؟
-بزودی.
زیر چشمی به فردین نگاه کرد.
مرد خوش چهره و جذابی بود.
از آنهایی که اگر اخلاق گندش نبود و فقط قرار بود از روی ظاهرش به او نمره داد مطمئنا نمره ی بالایی می گرفت.
نگاه از فردین گرفت.
نمی خواست انگ هیزی بخورد.
تازه، فردین دیگر مردی نبود که دلش برای او بتپد.
شادان به خوشه ی انگوری که آویزان بود نگاه کرد و گفت:خیلی قشنگه.
فردین بی خیال گفت: بکنش، دایی چیزی نمیگه.
-نه حیفه، تو خونه کلی داریم.
الان نباید این دختر را بغل کرد و سیر چلاند؟
چرا می شد.
اما پس چرا ذهنش منحرف داف های پیشنهادی سیاوش شد؟
دایی قاسم بعد از آماده کردن ناهار دلپذیرش برایشان با سینی روی گردی آمد.
آن را جلویشان گذاشت و گفت:نوش جانتون.
رو به شادان گفت:خوش اومدی به تاکستان دخترم.
-خیلی ممنون دایی.
دایی قاسم دستش را بلند کرد و از آنها دور شد.
همان موقع صدای ترمز وحشتناکی آمد و پشتبندش دو پسر جوان وارد تاکستان شدند.
صدای بلندش نخراشیده بود.
-سلام دایی، کجایی؟
-ناهارتو بخور شادان.
شادان حواس رفته اش را جمع کرد و تکه ای از کوبیده را به دهان گذاشت.
زیادی خوشمزه بود.
-محشره طعمش.
فردین لبخند زد و مشغول شد.
پسرها درست تخت کنارشان نشستند.
فردین بی خیال بود و تمام نگاهش به خوردن های ریز ریز و پر از لذت شادان بود.
-خوشمزه ترین کبابیه که خوردم.
فردین لبخند زد…
از همانهایی که فقط یک گوشه از لبش یک وری می شد.
اما چشمانش همان سبز خوشرنگ همیشگی بود.
به سبزی تمام شربت های نعنایی که رقیه درست می کرد.
باید همیشه یادش بماند لبخندهای این مرد موج دارد…
عین موجِ دریا…
می آید قلقلک می دهد و زود می رود اما قلقلکش خیسی عمق دارش را خشک نمی کند.
و چشمانش…
یک وقتایی عین ماه تمام شب های گرگ و میش است و یک وقت هایی عین یک تکه چمن سبزِ سبز انگار طلبکار عالم و آدم است.
ته دلش حمایت هایش را دوست داشت.
لبخندها و چشمانش را دوست داشت.
بودن های همیشگی با تمام قلدری هایش را دوست داشت.
مسخره بود اما حتی آغوش ها و بوسه های خواسته و ناخواسته اش را دوست داشت.
دختری ته دلش انگار عاشق شده بود.
همان دختر متنفر دیروز که ناله می کرد حالا ته دلش شال گردن عشق می بافت برای زمستان عاشقی.
باید امشب حتما با این دخترک ته دلش حرف بزند.
بگوید که اشتباه میکند.
این مرد عوضیست.
عوضی به دلش سنجاق شده بود.
باید این سنجاق را خیلی زود می کند.
آخرین لقمه اش را که در دهان گذاشت، دوغش را سرکشید و با دستمال کاغذی دور دهانش را پاک کرد و گفت:خیلی چسبید.
فردین از تخت پایین آمد و گفت:کفشتو بپوش دم ماشین منتظرم باش.
شادان تند کفش های عروسکیش را پوشید و از تاکستان بیرون زد.
فردین پول را حساب کرده از تاکستان بیرون آمد.
هردو سوار ماشین که شدند شادان گفت:میشه بریم بازار؟
فردین متعجب نگاهش کرد و گفت:بازار؟!
انگار دلش بخواهد وقت فردین را بگیرد.
یک جوری بچزاندش!
-باید چندتا چیز بخرم؟
-مثلا؟
-میشه نگم؟
فردین به لحن لوسش لبخند زد…
این دختر کمی دخترانه تر نشده بود؟
کمی لوند تر و پر از عشوه تر؟!
نمی فهمید به عمد است.
نمی فهمید شادان اینبار قرار است عاشق کند.
مجبورش می کرد جلوی همان دختر دهاتی بی سواد زانو بزند.
کم کم ….برایش داشت.
ماشین را روشن کرد و به سمت خیابان اصلی رفت.
نزدیک ساعت 3 عصر بود و می دانست تا مغازه ها باز شود باید در خیابان بچرخند.
-فک کنم باید یکی دوساعت بیرون بتابیم.
-چرا بیرون؟ من هنوز چهل ستون رو ندیدم، بریم ببینیمش تا زمان بگذره.
این دختر امروز یک مرگش بود.
-خوبی؟
شادان متعجب نگاهش کرد و گفت:خوبم!
پس خوب بود…شاید هم از خوشحالی کنکورش بود…
اما تمام این مهربانی قلمبه شده اش را پای چه می گذاشت؟
-فک کنم بهتره بریم خونه، امشب مادرت مهمون داره و احتمالا دوس داری کمکش کنی اینطور نیست؟
-من شبیه بچه هام؟
-نه چطور مگه؟
-چرا دقیقا داری عین یه بچه با من برخورد می کنی؟
-فقط راهنماییت کردم.
-پیشکش خودت.اصلا من غلط کردم هوس کردم، بریم خونه.
نازک نارنجی!
فردین لبخند زد…کلیشه های زندگیش رنگ داده بود…
سبزی تن باغچه اش سرخ شده بود.
باید مدارا می کرد.
ماشین را به سمت چهل ستون برد.
فرشته خانم خواسته بود و اجابت نکند؟
گور بابای صمصمام و مهمان بودنش…
شادان دلش بیرون می خواست چرا منعش کند؟
خودش هم نمی دانست با خودش چند چند است.
آخرش خواستن یا نخواستن؟
هم شادان را می خواست هم نمی توانست از زندگی قبلیش دل بکند.
شادان قهرآلود نگاهش زاویه شده بود به سمت پنجره ماشین!
چانه زدن با این مرد خطاترین خطای ممکن بود.
-شادان؟
-جانم…یعنی بله!
حواسش نبود وگرنه در این گیر واگیر چه جای جانم گفتن بود؟
تازه این مرد لیاقت جانم شنیدن نداشت.
برود با همان داف های مهمانی خوش بگذراند.
اما برای فردین…
انگار گنجشکی از شاخه ی قلبش پرید.
جانمش حسابی مزه داد.
اصلا گوشت شد و به تنش چسبید.
لبخند پشت لب آمده اش را همان جا، جا گذاشت و گفت:فک کنم امشب عموتم دعوت باشه…
-دعوته.
-یه لباس خوب بخر.
کلی حرف داشت این جمله ی دستوری!
شادان اخم باز کرده و زیر لب گفت:باشه!
می دانست منظورش از لباس خوب چیست؟
در اصل منظورش پوشیده بود.
نمی دانست نعیم چه هیزم تری به این بشر فروخته.
هرچند دانستنش هم زیاد مهم نبود.
***********
تمام زوایای چهل ستون را رصد کرده بود.
تمام نقاشی های درو پیکرش را!
کنده کاری ها و آینه و شیشه هایش را!
حتی حوض بزرگ وسط حیاط سبزش!
حسابی خسته که شد بلاخره دل کند.
انگار مسیرش بهشت بود.به این خوبی!
باید خسته اش می کرد.
حقش بود.
بزور جای پارک پیدا کرده بود.
“خیابان نظر” معمولا شلوغ بود و پررفت و آمد.
عجیب بود این همه شلوغی…جمعه بود مثلا!
بعضی از مغازه ها تعطیل بود اما بیشتر آنها باز بود و شلوغ.
یک شال قرمز می خواست.
یک قرمز انابی زیبا.
شاید دوتا تاپ هم خرید…رنگ روشن و عروسکی!
لوازم آرایشش هم کلی کمبود داشت.
وای که دلش ضعف می رفت برای لاک های سبز و آبی و قرمز.
چقدر دخترانه کم داشت.
چقدر دلش هوس دختر بودن داشت.
مغازه ها ردیف بودند، فقط بینشان چند پاساژ بود.
شادان مشتاقانه مغازه ها را می گشت.
دستش که به سمت رژی قرمزی رفت فردین با اخم دست روی دستش گذاشت و گفت:نزن!
-چرا؟!
باید می گفت توی چشم می آید؟
فروشنده که خانم جوان خوش پوشی بود گفت:اتفاقا این رژ از بهترین برندیه که داریم، بدون سرب با موندگاری خوب و کیفیت عالی!
دلش رژ قرمز می خواست چرا نباید می خریدش؟
-نمی زنم اما می خرم.
دخترها هم بلد هستند گاهی کلک بزنند.
فردین دست به سینه و با اخم نگاهش کرد.
شادان ضدآفتاب و پنکک و خط لب و یک ریمل هم به اضافه رژ قرمز و صورتی و کالباسی و چند رنگ لاک خرید.
کمبودهای کیف آرایشش را پر کرد.
از مغازه که بیرون آمدند فردین با اخم گفت:لازم بود؟
این مرد هیچ چیز از دخترها نمی دانست.
-آره بود!
پاساژ را دور زد تا بلاخره وارد مغازه پر از لباس های جین شد.
از بین همه ی لباس ها شلوارک جین آبی چرکی برداشت و رو به فردین گفت:چطوره؟
-کجا قراره بپوشیش؟
مگر مهم بود؟
شانه ای بالا انداخت.
-خوشگله.
-بپوشش ببین اندازه اس؟
وارد اتاق پرو شد و پوشید.
اندازه اش بود.
ذوق کرد …
اولین بار بود که یک شلوارک جین می خرید.
حمید خان اصلا از لباس های باز خوشش نمی آمد.
از اتاق پرو که بیرون آمد پر از لبخند گفت:فیت تنمه!
فروشنده شلوار را برایش درون مشمایی گذاشت و فردین حساب کرد.
چه معنی داشت وقتی زنی همراهش بود دست در جیبش کند؟
از مغازه که بیرون زدند فردین پرسید:دیگه چی می خوای؟
-یه لباس خوشگل!
لحن لوسش قلقلکش داد.
این دختر این همه ناز داشت و رو نمی کرد؟
دامن که نمی پوشید، پس باید سارافون می خرید.
-می تونستی اونجا یه سارافون لی بخری.
-دوستشون نداشتم.یعنی فک کنم بهم نمیاد.
استیلش که خوب بود.
-بیا می برم یه جای خوب.
یک جای خوب که طبق تجربه اش نبود ها؟
فکرش هم سمی بود …
دست خودش نبود.
آقا قرار بود با چندتا داف بپرد.
نشانش می داد شادان کیست؟
اگر به زانو زدن نمی انداختش دختر حمید ابدالی نبود.
-از پله ها بیا پایین!
متعجب به دنبالش رفت.
این مرد دنبال چه می گشت؟
طبقه ی زیرین پر از مغازه های مختلف لباس بود.
آنقدر طرح و رنگ و مدل داشت که مانده بود کدام را انتخاب کند.
اما فردین او را مستقیم به مغازه ای ته پاساژ برد.
لباس زرد و سفیدی که معلوم بود خیلی زور بزند تا زانو می آید را نشانش داد و گفت:امتحانش کن.
بد نبود…
یعنی اعتراف می کرد خیلی هم زیباست…
وارد مغازه شدند و فروشنده لباس را آورد و او در اتاق پرو تعویض کرد.
فردین پشت اتاق ایستاد و گفت:بیا بیرون ببینمت.
جلوی آینه ی اتاق پرو ابروهایش بالا پرید.
از همین الان عشوه هایش را شروع می کرد.
فکر کرده بود او دختر ساده ی روستای است که نه لباس پوشیدن بلد است نه حرف زدن!
در را باز کرد و روبروی فردین ایستاد.
دقیقا جوری ایستاد که کمی ناز هم درون استایلش باشد.
فردین با دیدنش آب دهانش را قورت داد.
نفس عمیقی کشید.
سعی کرد نگاهش را از تن و بدنش بگیرد.
اما نشد.
ناکس بد داشت دلبری می کرد.
از آنهایی که پای رفتنت را سست می کند.
-چطوره؟
لبخند شادان حرف داشت.
اما فردین نمی فهمید.
به زور نگاهش را مهار کرد و گفت: عالیه.
-درش بیارم؟
فردین برگشت و گفت: آره.
شادان با بدجنسی خندید.
حقش بود.
بدتر از این ها را بر سرش می آورد.