رمان من یک بازنده نیستم

رمان من یک بازنده نیستم پارت 14

5
(2)

 

 

حداقل نه حالا که فقط چند روز از آمدنشان می گذشت.
-من برم کمک رقیه.گناه داره دست تنهاست.
مهربان هم بود…
سر تکان داد و شادان دامن پر چینش را تکاند و به سمت آشپزخانه رفت.
***********
برنامه چیده بودند شب را بیرون از خانه بخوابند.
شاهرخ و نعیم مهمان خانه خواهرشان بودند و چه بهتر.
فروزان از بکن نکن های شاهرخ کمی خسته بود.
مدام نگران خودش و بچه بود.
هرچند مگر می شد از جذابیت های مردانه ای این مرد زیادی مرد گذشت؟
شادان گفته بود آبشار فاریاب(یه آبشار تقریبا معروف تو استان بوشهر)بروند.
الان خنک بود و سرسبز.
کسی هم مخالفتی نداشت.
فربد و فردین که از بوشهر چیزی نمی دانستند.
فروزان هم خنثی بود.
تمام فکرش شده بود مرد بور خوش قیافه ایی که حتی نبودن هایش هم در ذهنش رژه می رفت.
از کی شاهرخ مرد ذهنش شده بود؟
چادر را بالای آبشار بر پا کرده بود…
کمی دور از آبشار…
فردین عین مردم گریزها بود.
سه ساعت غر زده بود که وقتی دوتا خانم همراهشان است چرا باید در بین جمعیت باشند.
غیرت خرکی هم نوبر بود.
فربد هم بی خیال غرولندهای برادر مثلا فهمیمش با شادان رفته بود برای چوب جمع کردن.
قرار بود آتش کوچکی برپا کنند و شامشان شود جوجه های سیخ کشیده…
و البته مشمای پر از سیب زمینی های ریز شادان.
عاشق سیب زمینی زغالی بود.
وقتی تمام دست و صورتش از این شلخته خوردنشان سیاه می شد.
و فردین در این بین زورش آمده بود از بی توجهی های دم به دم این دخترک دهاتی.
خوب بود همین چند شب پیش در بغلش جولان می داد بدون دست و پا زدن های اضافی.
حالا آنقدر سرکشانه نادیده اش می گرفت.
اصلا به درک! صنمی داشت که نافرم منتظر صنم زوریش باشد.
عاشقش نبود که….
“تاریخ را بخوان…کم نبوده اند ظالمان یا راه را بسته اند یا آب را و تو سنگدل تر از همه…چشم هایت را بر من می بندی.”*
به درک که چشم می بست…
مگر خودش که بود؟
یک دختر دهاتی که حتی سواد درست و حسابی هم ندارد.
احمق بود اگر بعد این همه دختر سانتال مانتال امروزی چشمش این دخترک مسخره را بگیرد.
تازه چند روزی بود سارا را نداشت.
به محض اینکه برمی گشت حتما به دیدنش می رفت.
نیازش داشت.
شدید و پر از هوس!
پلاستیک تخمه را از سبد بیرون آورد و درون چادر دراز کشید…
تبلتش را درآورد و مشغول بازی شد.
بهتر از بیکاری نبود؟ بود!

-فردین دیر کردن.
فردین با بی خیالی گفت: نترس فربد باهاشه.
فروزان اما دل آشوبه داشت.
-برو دنبالش.
-بیخیال فروز.
فروزان با حرص سعی کرد بلند شود.
-خودم میرم.
کلافه پوفی کشید و گفت:صبر کن میرم.
تبلت و تخمه ها را رها کرد و از چادر بیرون زد.
هردو شر بودند.
او که له له ی بچه نبود.
مسیری که رفته بودند را دنبال کرد.
شاید به اندازه ی انگشتان دست چادرهایی کنارشان برپا بود.
شور و شوق آدمهای اطراف باعث می شد هوس کند کمی فوتبال بازی کند.
به سمت باغات خرما که رفت کسی را ندید.
متعجب شد.
چرا این همه دور شده بودند وقتی این همه چوب اطرافشان بود؟
لب گزید…نکند فربد؟
سابقه ی بد فربد آشفته اش کرد.
خاک بر سرش که مانع تنها رفتنشان نشده بود.
به قدمهایش سرعت بخشید …
باید پیدایشان می کرد.
تمام تنش چشم و گوش شده بود.
بلاخره صدای ریزی شنید.
-آخ نکن.
سلول های عصبیش هشدار دادند.
رگ های تنش برجسته شدند.
-آروم باش دختر!
صورتش سرخ شد.
فربد داشت چه غلطی می کرد؟
پا تند کرد و به سمت صدا رفت.
بلاخره آنها را دید.
شادان نشسته و فربد دورش چنبره زده بود.
صورت مقابل صورت.
او را می بوسید…خاک بر سر بی غیرتش!
بلند غرید:داری چه غلطی می کنی فربد؟
و قبل از اینکه منتظر عکس العملی باشد شانه فربد را گرفته مشت محکمی به صورتش کوفت.
ضربه آنقدر محکم بود که فربد گیج روی زمین گلی که از باران چند روز پیش مانده بود بیفتد.
شادان عصبی و آشفته بلند شد و پرخاشگرانه گفت:چته وحشی؟ چیکارش داری؟
به سمت فربد رفت که پایش لیز خورد و تنها نقطه مقاومتش برای نیفتادن فردین عصبی با آن پوزخندهای روی اعصابش بود.
دستش روی بازویش نشست و تعادلش را حفظ کرد.
فردین نگاهش خیره ی خراش باریک و کم عمق روی صورت شادان شد…
و با کمی سر دادن نگاهش پاچه ی بالا رفته ی شادان مقید و آستین بالا رفته اش توجه اش را جلب کرد.
-چت شده؟

شادان پوزخند زد و آرام گفت:حالا می پرسی؟
دست از بازوی فردین برداشت و نگران پرسید:خوبی فربد؟
با خشم رو به فردین گفت:کمکش کن، فقط داشت کمکم می کرد.
فربد که هنوز گیج می زد نیم خیز شد و با لبخند گفت:هنوز دستت سنگینه پسر.
پوزخند زد…
به درک که مثلا می خواست به شادان کمک کند.
اصلا غلط کرده تن و بدن شادان را دید زده بود.
زخمی شده که شده….
نباید به جای برگرداندنش ، می نشست و بازبینیش می کرد.
آخر مگر دکتر بود؟
همان مهندسی صنایعش را هم به زور گرفته بود.
فربد نشست.
تمام بدنش گلی شده بود.
برادر بزرگش کمی روانی بود.فقط کمی!
فردین با خشم به شادانی که برای کمک فربد می رفت نگاه کرد و گفت:پاچه شلوارتو بکش پایین.
شادان پوزخندی حواله اش کرد.
چه کسی گفته بود که باید حرف گوش کن باشد؟
شادان دقیقا شبیه شیری شده بود که در قلمرویش حکمرانی می کرد…
این دختر کمی پنج نمی زد؟
ماندنش در بوشهر رو به اتمام بود!!
-به تو ربطی نداره.
در کتش نمی رفت این همه بلبل زبانی.
باید یادش می داد فردین ابدالی چه کسی است!
مچش را پر از خشونت گرفت و او را نزدیک خودش کرد و گفت:خط قرمز که رد بشه باید ترسید دخترجون!
بی توجه به فربد متعجب مچ دستش را محکم تر فشرد و او را دنبال خود کشاند.
فربد بلند شد و گفت:داری کجا می بریش؟
لازم بود جواب دهد؟ نه!
شادان پر از عصبایت گفت:ولم کن روانی، باز وحشی شدی؟
ظرفیتش تمام شد…
این دختر حالیش نبود او حداقل 8 سال بزرگتر است؟
به طرف شادان برگشت و سیلی محکمی در گوشش نهاد.
-اینو زدم یاد بگیری با بزرگترت چطور حرف بزنی.
نه دست روی گونه اش گذاشت و نه وحشی بازی درآورد.
بغض کرد.
بغضی درست عین یک گردوی سبز!
چشمش سوخت.
مروارید جمع کرد.
فردین دل نسوزاند…
محبت زیادی اسراف است!
سخت نگرفته بود که حالا این همه دم درآورده بود.
با خشونت آستین لباسش را پایین کشید و شال کنار رفته روی موهایش را جلوتر!
شادان پر از بغض داد زد:دستتو بهم نزن.
-تا وقتی اینقد بچه ای باید همینجور باهات برخورد کرد….یالا راه بیفت تا فروز زخماتو ضدعفونی کنه.
چرا هیچ وقت نمی توانست با این مرد کنار بیاید؟

-مگه با تو نیستم؟ به چی نگاه می کنی؟
-ازت متنفرم.
پوزخند زد…
تنفر؟ مگر مهم بود؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:مگه قبلا دوستم داشتی؟
شادان با چشم های اشکیش اخم در آغوش هم کشید.
چقدر این مرد رذل بود.
از این سبزی که زیادی روشن شده بود متنفر بود.
مچش را کشید تا به سمت فروزان برود.
باید شکایت برادر زبان نفهم و وحشیش را بکند.
بچه یتیم بود اما نه آنقدر که سیلی بخورد و جیک نزند.
فردین به قدمهای تندش پوزخند زد…
باید همین گونه رفتار می کرد.
چه معنی داشت این همه صمیمیت با فربدی که قبلا در امتحانش سرشکسته بیرون آمده بود.
امتحانی که هنوز داشت تاوانش را می داد.
یک جاهایی باید برای این دختر پدر می بود.
فروزان فقط مادر بود!
شادان پدر کم داشت!
انگار باید از این به بعد کمی سخت تر می گرفت.
بلاخره قرار بود عمری در خانه اش زندگی کند…
حداقل تا وقتی که ازدواج کند.
پشت سر شادان راه افتاد.
شادان افسار گسیخته بود.
تند راه می رفت و شانه هایش می لرزید.
می دانست از زور هق هق و عصبانیت است.
کمی تند نرفته بود؟
رسیده به چادر، شادان خودش را در آغوش فروزان انداخت و بلند گریست .
-خدا لعنت کنه داداشتو مامان.ازش بدم میاد.بهم سیلی زد.
حتی شکایت کردنش هم بچگانه بود!
لبخند زد.
دلش نسوخته بود اما حالا دلش برای این همه ملوس بودنش غنچ می رفت!
فروزان پر از اخم برگشت و به فردین حق به جانب و لبخند معنی دارش نگاه کرد و گفت:
-چیکار بچه داری؟
-اینو خوب اومدی، بچه اس، اگه بزرگ بود یاد می گرفت چطور با بزرگتر از خودش حرف بزنه.زدم تا یاد بگیره.
فروزان پر از اخم و عصبانیت گفت:به چه حقی روش دست بلند کردی؟ چیکارشی؟
فردین خونسرد گفت:بزرگترشم و یه جاهایی موظفم یادش بدم باید چطور رفتار کنه… دست و صورت و پاش زخمی، ضدعفونی کنه.لباساشم گلیه بهتر عوضش کنه.فربدم الان میاد لباساش گلی شده.
-چی شده؟
-از همون دختر نازت بپرس که عین بچه ها فقط بلده آب دماغشو بالا بکشه، من برم چوب بیارم، اینا که نیوردن.
شادان پر از نفرت نگاهش کرد…
فردین بی اهمیت پوزخندی تحویلش داد و به خلاف چادر حرکت کرد.
این دختر باید ادب می شد حالا متنفر باشد یا نباشد.
***********
شب بود و هوا سرد.
کنار آب و وسط این همه درخت باید هم سرد باشد.

خداروشکر چادرشان بزرگ بود.
اما شادان بی خیال همگی کنار آتش نیم جان نشسته بود.
با چوب سوخته ای سیب زمینی هایش را زیرو رو می کرد تا درست کباب شوند.
جای جای اطرافشان صدای جیغ بچه ها و بازی بزرگترها و گپ و گفتگو می آمد.
شعله های پرجان و پر نور اطراف حس گرما می داد.
و آدمهایی که آتش را بغل گرفته بودند.
کمی دورتر صدای نواختن گیتار غمناکی می آمد.
دلش گرفت…
کاش حمید بود…
پدرش پارسال آنها را یاسوج برده بود.
یکی از باغهای خوب سیب.
حواسش آنقدر پی اطرافش بود که نفهمید چه شد؟
انگار یکی پا زیر ذغال ها کرده باشد و آنها را به طرفش ریخته باشد.
جیغش بلند شد.
روی لباس و دست هایش تکه های کوچک ذغال ریخته شده بود.
بلند شد.
تند تند خودش را تکاند.
به گریه افتاد.
مردی با موهای از ته تراشیده و چشمانی با همان قهوه ای ترسناک مزخرف روبرویش بود.
-سلام خانم کوچولوی من!
زیر لب زمزمه کرد:داوود؟!
از ته دل جیغ بلندی کشید که فروزان و دوقلوها از چادر بیرون آمدند…
شادان ترسیده هق هق می کرد…
دستش می سوخت و داوود غیبش زده بود!
چه سرعت عملی داشت این پسر برای در رفتن؟!
فروزان سراسیمه بازویش را کشید و گفت:چت شده؟
شادان با هق هق گفت:داوود!
فروزان متعجب نگاهش کرد و گفت:دیوونه شدی؟ اونکه حبسه تا شش ماه دیگه ام آزاد نمیشه.
فردین و فربد کنجکاوانه نگاهشان می کردند.
اما فربد حواسش پی دست شادان رفت و گفت:دستش سوخته؟
فروزان حواس جمع کرد و نگاهش به مانتوی شادان و دستش کشید و گفت:چه به روز خودت آوری؟
فردین کنجکاو نگاهش کرد…
درست بود که دخترها اصولا زرزرو هستند و اشکشان دم مشکشان اما این نگرانی در چهره ی شادان کمی عجیب نبود؟
لب می گزید و نگاهش بی قرار بود.
اگر بی خیال هق هق روی اعصابش می شد.
مردمک چشمش که مدام اینطرف و آن طرف می شد شک برانگیز بود.
این دختر ترسیده بود.
از کسی یا چیزی ترسیده بود.
-همین سه ساعت پیش دست و صورتتو زخم کردی آخه حواست کجاس؟ ببین ذغال افتاده رو دستت…مانتوشو…این دومین مانتوی امروز…اخه من چی بهت بگم؟
فروزان یک دم غر می زد.
فربد به آهستگی پماد روی پوست دستش می کشید و فردین با نگاهش نگاه های شادان را ردیابی می کرد.
اینجا چیزی اشتباه بود!
-امروز همه اش نحس بود…چشممون زدن.
خب فروزان هم گاهی وقتها دست به دامن خرافات می شد.

فربد زیر بغلش را گرفت و گفت:بهتره بری بخوابی.
شادان ترسیده گفت:بریم خونه.
فروزان چشم درشت کرد و گفت:ساعت 10 شبه تا برسیم 1 شب میشه.
فردین با درک ترس شادان با جدیت گفت:فربد ولش کن بیا جمع کن میریم خونه.
فروزان متعجب گفت:کجا؟!
اعتقادی نداشت اما توضیح دادن اینکه خواسته شادان هم مهم است سخت بود.
-سفری که نحس شروع بشه تا آخرش نحسه، بریم خونه تا دخترت اینبار نمرده.
فروزان هین بلندی کشید.
شادان خیره مردی شد که همین سه ساعت پیش حس می کرد شدیدا از او متنفر است.
بین خوب بودن و بد بودن واقعا یک تار مو است؟!
فربد پوزخندی زد.
این برادر قلدر دقیقا داشت چه کسی را گول می زد؟
فردین و اعتقاد به نحسی و شومی؟
محال بود!!
چادر جمع شد…
وسایل بسته شد و درون ماشین جا گرفت.
شادان هنوز هق هق می کرد.
هق هقی بدون اشک!
درون ماشین سر روی پای مادرش گذاشت و خوابید.
فربد کنار دست فردین نشست.
فردین از آینه خیره ی شادانی شد که خراش کم عمق و باریک زخم روی صورتش با هم چیزی از معصومیتش کم نکرده بود.
اعتراف می کرد اگر کمی شلخته و نامرتب و نازیباست اما بی نهایت معصوم است.
شاید هم کمی خنگ!
این دختر باید بیشتر از این مواظب خودش باشد.
هرچند که رفتارش واقعی بود.
انگار از خطری بیخ گوشش ترسیده.
نمی خواست دخالتی کند.
اما کمی کنجکاو بود.
شاید بعدا از خود شادان سیر و پیازش را می پرسید.
*********************
نصف شبی که وارد خانه شدند آقا باقر عین خواب زده ها در را برایشان باز کرده بود.
فروزان با احتیاط شادانی که نیمه خواب بود را به داخل برد.
به محض اینکه وسایل از پشت ماشین روی زمین گذاشته شد،
فربد بازویش را کشید و پرسید: چته؟
فردین متعجب نگاهش کرد و گفت: چی می گی تو؟
-میگم این حساسیت عجیب و غریبت روی شادان برای چیه؟
-تورو سنن.
-گیریم فضولم.
-برن جهنم برادر من.
-نپیچون فردین، امشب اینقدم مهم نبود که ربطش بدی به نحسی و کله پامون کنی به برگشتن.
-لنگت اینه؟
-نه لنگم با دست پس زدن و با پا پیش کشیدنته.
فردین با اخم روبرویش ایستاد.
-فکر کردی عقل کلی؟ همه چیزو می دونی؟

فربد پوزخندی زد و گفت: ادعای خودتو به من نچسبون داداش بزرگ!
-پا نکن تو کفش من فربد.
-از شادان بکش بیرون، تو رنگارنگش دورت زیاده.
با حرص و خشم، با کف دست به سینه ی فربد کوباند و گفت: دخلش به تو چیه؟
-فکر کن نگرانم.
-بذار در کوزه آبشو بخور.
فربد هم اخم کرد و گفت: داری سرکارش می ذاری، نقشه ات چیه؟
دیگر داشت زیادی فضولی می کرد.
-نصف شبی به سرت زده داری پرت و پلا میگی.
-اتفاقا نرمالم، تورو درک نمی کنم.
-منم نخواستم درک کنی.
چک و چانه زدن هیچ فایده ای نداشت.
فردین که زیر بار نمی رفت.
هرچند حدس زده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است.
-کاری بهش نداشته باش، معصوم تر از این حرفاس که بخوای باهاش بازی کنی.
کلافه شده بود.
از اینکه دستش برای فربد رو شود متنفر بود.
-مواظب حرفات باش فربد.
بلاخره فربد خشمگین شد و گفت: نباشم می خوای چیکار کنی؟ دختر بیچاره رو به بازی گرفتی فکر کردی خرم نمی فهمم؟
اصلا نمی خواست آبروریزی راه بیندازد.
فربد را بی جواب تنها گذاشت و رفت.
شاید اینکار بهتر باشد.
****

فصل سیزدهم
سبزش روشن شده بود…درست عین چمن!
هروقت عصبی می شد سبز چمنیش ترسناک می شد…
درست عین حالا!
عمرا می گذاشت دست کسی به فروزان و دخترش برسد.
ازدواج با نعیم؟
مسخره ترین پیشنهاد عالم بود.
-حرف من با تو نیست بچه.
-16 سال بزرگتر بودن دلیل این همه منطق من درآوردیه؟ بزرگی احترامت به جا، کسی هم نغزش نکرده اما…اینقد خواهر من بی سروصاحب نیست که بزور بخوای چیزیو بهش قالب کنی.
شاهرخ پوزخند زد…
این پسر کمی از مرحله پرت نبود؟
-می دونی ثروت من چقده پسر؟
فردین خونسرد گفت:انسان تا تو گور بره حریصه!
-طرف حساب من فروزان و دخترشه نه تو!
-دخترش…معتقدی شادان دخترشه و هم خون نبودنشو چوب کردی می کوبونی تو سرش؟
صدای یاالله گفتن خاتون هر دو مرد و بقیه اهالی خانه که هر کدام مشغول کار بودند را متعجب کرد.
شاهرخ زیر لب گفت:خاتون اینجا چیکار می کنه؟
هر دو بلند شدند، خاتون به همراه دوزن و سه مرد داخل شد.
با دیدن شاهرخ با خوشرویی گفت:سلام خان داداش، چطوری؟
شاهرخ متعجب با لبخندی زوری گفت:خوبم، چی شده؟!

خاتون سرخودانه همگی را به داخل دعوت کرد.
فروزان چادر گل گلی قهوه ای رنگش را به سر کشیده و داخل شد.
متعجب به خاتون که صورتش پر از خنده بود نگاه کرد.
مودبانه سلام داد و همگی جوابش را دادند.
دو زن پچ پچ کرده، فروزان بیرون زد تا دستور پذیرایی را به رقیه بدهد.
شاهرخ متعجب گفت:معرفی نمی کنی دده(تو زبان بوشهری به خواهر میگن دده)
خاتون رو به پیرترین مرد اشاره کرد:حشمت خانن، همسایه دیوار به دیوارمون که چند سال پیش رفتن برازجون، اینام دختر و عروساش و دو تا پسراش.
شاهرخ دوباره خوش آمد گفت…
صنم این همسایه خواهر با خانه ی برادر مرحومش چه بود؟
چشم و ابرویی برای خاتون آمد…
خاتون گفت:بذار زن داداش بیاد.
فردین مشکوکانه آنها را زیر نظر گرفته بود.
باز این خواهر ناتنی سیندرلا نقشه اش چه بود؟
فروزان داخل که شد پشت بندش رقیه با پارچ و سینی بزرگی برای پذیرایی داخل شد.
فروزان کنار فردین که نشست…
حشمت عینک ته اسکانیش که زیادی چشمان چروک افتاده و کم سوییش را درشت نشان می داد را در آورد و گفت:
-خدا رحمت کنه حاج حمیدو، مرد خوبی بود.
فروزان و بقیه زیر لب گفتند:خدا اموات شمارم بیامرزه.
-7 ماه از مرگ خدابیامرز گذشته، زن بیوه عین دختر خونه می مونه،میشه پل و مردم رهگذر…چه بهتر که اهلش بیاد وسط…
شاهرخ با ناباوری و عصبانیتی که صدای بمش را ریشه دارتر کرده بود گفت:منظورتون چیه؟
خاتون با همان لبخند گفت:اجازه بده داداش!
فروزان لب به دندان گرفت…
این زن خواهرشوهر نبود…
عین جام زهری بود که مجبور بودی بخوری، نخوری حکمت همان گیوتین بود که قولش را داده اند.
حشمت از سر ادامه داد:فروزان خانم از نظر همه چی نمونه کامل یه زنه، تایید شده، خودش خبر داره پسر بزرگم چند سال پیش زنش سرطان گرفت و نموند.بچه هم گیرشون نیومد.اما به پای هم موندن، تا الانم هرچی اصرار کردیم زن بگیره کسیو قبول نداشت اما همین که فروزان خانم اسمش وسط اومد…
قبل از اینکه فردین عصبانی لب باز کند شاهرخ فوران کرد:
-مرد از سن و سالت خجالت بکش، زن داداش من هنوز سال داداشمو نگرفته بیاد رخت عروسی تنش کنه….قبل از اینکه بزنم به سیم آخر با بی آبرویی بیرونتون کنم پاشین برین.
برای زنش خواستگار آمده بود.
این را کجای دلش می گذاشت؟
خاتون دستی دستی داشت برای زنش برای یکی دیگر پادرمیانی می کرد.
دختر حشمت فورا بلند شد و گفت:خجالت بکش آقا، هنوز بزرگ و کوچیکی حالیت نیست؟ خواستگاری تو نیومدن آتیشی شدی…
شاهرخ مراعات زن بودنش را نکرده داد کشید:برین گمشین، با این اراجیف…من خجالت بکشم یا شمایی که هنوز رخت عزا رو تن این زن می بینی؟ خواستگاری من نیست اما خواستگاری ناموسمه بذارم هر بی سروپایی پاش اینجا باز بشه؟
خاتون لب به دندان گرفته گفت:داداش آروم باش، آبروی منو بردی!
همگی بلند شده، شاهرخ تهدید بار گفت:خاتون به ولای علی باز ببینم از این شکرا خوردی قید خواهر بودنتو می زنم تا عمر دارم نگاتم نمی کنم.
فروزان خیره ی شاهرخی بود که از فرط عصبانیت صورتش سرخ شده بود.
این همه سرخ و سفید بودن دقیقا همین جاها لنگ می زد.
این مرد عشق بود، جان بود….
یا شاید….یک مرد با تمام دل خواستن هایش!
حشمت خیره ی شاهرخ گفت:این زن جوونه و تو هم فقط برادرشوهرش حق تعیین و تکلیف براش نداری.
شاهرخ بدون اینکه خودش را کنترل کند فریاد کشید:دارم، غیر از تعیین و تکلیف حق هر کار دیگه ایم دارم، گمشین از این خونه تا بیشتر از این بی حرمتی نکردم.

پسرها خواستن حرفی بزنند که حشمت دستش را بالا برد و گفت:بریم.
از در بیرون زدند که شاهرخ بازوی خاتون را سفت گرفت و گفت:تو بمون، کارت دارم.
هیچ کس برای بدرقه نرفت…
بی احترامی بود اما مگر مهم بود؟
به گور بابایشان خندیده بودند که پایش را در این خانه گذاشتند.
شاهرخ با جدیت گفت: این بارو هیچی نمی گم بهت، از سر دلسوزی تو فکر تنهایی فروز نبودی که پاشدی براش خواستگاری راه انداختی، خواستی زهرتو بریزی، باشه مهم نیست، اما بدون فروز تا آخر عمرش عروس این خانواده می مونه، این قضیه تا من زنده ام تغییری نمی کنه، فهمیدی یا با زبون دیگه ای حالیت کنم؟
خاتون لبخندی زوری زد و گفت:چرا جوش میاری داداش؟ فقط خواستم خیر کنم.
-این خیر تو سرت بخوره، وقتی من اینجام، سر خود چندتا غریبه رو آوردن خیره؟
فردین جلو آمد و گفت:رفتن، تمومش کنید.
خاتون خود را کنار کشید و گفت:داداش غریبه پرست شدی.مختو شستن، وگرنه تو همون که سایه حمیدو زنشم می زدی.
شاهرخ آشفته گفت:آره می زنم اما وقتی که حمید زنده بود نه الان….مخ منم کسی نشسته ولی کارای عجیب تو کنترلو ازم می گیره، نکن خاتون تا شر نشده.
خاتون با زهر گفت:می دونستم این زن تورم عین حمید ازمون می گیره.
چادرش را محکم دور صورتش قرص کرد و از در بیرون زد.
فروزان بغض کرده از تیکه ی زهردار خاتون نگاهش را به شاهرخ دوخت.
فردین دست روی شانه ی فروزان گذاشت و گفت:مهم نیست.
شاهرخ رو به فردین گفت:فقط یک لحظه من با فروز کار دارم.
گاهی وقتها باید به بزرگتر از خود احترام گذاشت.
از در بیرون زد…
شاهرخ روبروی فروزان ایستاد و گفت:بغض نکن، می شناسمت دلت نازکه…خاتون میگه، تو بنداز پشت گوش عین کاری که تمام این سالا کردی.
-دلم پر شد شاهرخ…
-تا 7 ماه پیش زن داداشم بودی…اما الان زنمی، تاج سرمی، مادر بچمی، قربون بغضت برم.
دست انداخت و محکم فروزان را در بغل گرفت.
فروزان میان آغوشش شروع به گریه کرد.
-نریز، هرکاری بگی می کنم نریز قربونت برم.
دستش را دور شاهرخ حلقه کرد.
-من تنهام شاهرخ.
-مگه من مردم خانم؟ تا من هستم هیچ وقت تنها نیستی می فهمی؟
-تو توی خفا هستی نه اینجا…
-نامردم اگه همین الان نرم بگم.
در جدیت حرفش هیچ شکی نداشت.
اما خاتون و زبانش را هم خوب می شناخت.
باید صبر می کردند به وقتش.
حداقل اول پسرها و شادان جریان را می فهمیدند.
تا بعد برسد به سراغ فک و فامیل.
-بلاخره باید گفته بشه اما نه حالا.
شاهرخ پشت کمرش را نوازش کرد.
-نگرانتم فروز.
-خوب میشم.
-دردش برای من می مونه. اشک بریزی انگار پا گذاشتن رو دلم و دارن له اش می کنن.
خدا هیچ وقت حمید را نبخشد که بدبختش کرد.
وگرنه به جای الان، 20 سال پیش این مرد را داشت.
مال خودش با بچه هایی که دورشان را می گرفتند.

*************
از تنگ ارم که برگشته بودند پایش را هم از خانه بیرون نگذاشته بود.
ترس غول شده بود و او ترسیده از قدمهای بیرون رفته اش و دیدن داوودی که بدتر از مرگ بود.
اما هنوز هم آنقدر مطمئن نبود.
بی خیال چادر، روسریش را جلو کشید و روبروی خانه همسایه شان ایستاد.
می دانست این وقت شب رضا خانه است.
لامصب آمار جیک و پوک این شهر را داشت.
زنگ کوچک روی دیوار را فشرد.
صدای کشیدن دم پایی روی زمین خاکی حیاط به گوشش رسید.
لبخند زد…
این پسر عادتش را ترک نمی کرد.
همیشه ی خدا دمپایی هایش را وقت راه رفتن روی زمین می کشید.
برای همین بود که بی بی اش مرتب آه و ناله ی دمپایی هایش را می کرد.
در باز شد و رضا با آن سیبیل تنگ که مثلا جلا داده بود روبرویش ایستاد.
لبخند زد و گفت:سلام، خوبی شادان؟
شادان سخاوتمندانه لبخند کنج لبش بخیه زد و گفت:خوبم، رضا؟
-هان؟
-داوود آزاد شده؟
زیر نور کم چراغ جلوی در حیاط چشمان تنگ شده ی رضا را دید.
-چطور؟
-آزاد شده یانه؟
-آره، بخاطر رفتار خوبش شش ماه آخری بهش عف رهبری خورده آزاد شده.
هول برش داشت….
حالا چه خاکی بر سرش می ریخت با این شیر شرشده؟
-کی آزاد شده؟
-یه هفته ای میشه، دیدیش؟
-آره، یه بار.
-مواظب خودت باش، بچه ها میگن خیلی عوض شده، همون وقتا شر بود حالا بدترم شده.
لب به دندان گرفت.
ته دلش خالی خالی شده بود.
خدا لعنتش کند.
-مرسی، من برم تا صدای مامان در نیومده.
-فردا میرین؟
-آره فردا عصر شایدم صبح میریم.
-مواظب خودت باش.
-ممنون.
دستی براس رضا تکان داد و به سمت خانه حرکت کرد.
رضا در را پشت سرش بست.
چرا قلبش این همه بی قرار بود؟
از داوود می ترسید…
همیشه می ترسید…
نگاهش ترس داشت.
رفتارش ترس داشت…
دقیقا یک گرگ بود…گرگی آماده دریدن!

از کوچه سرازیر شد.
کوچه شان تاریک بود.
دوتا از همسایه ها، چراغ جلوی خانه اشان سوخته بود و هنوز بعد از این 10 روزی که اینجا بودند قصد عوض کردن لامپ سوخته اش را نداشتند.
شبح سیاه رنگی به سمت جلو می آمد.
وقت نماز گذشته بود که حدس بزند شاهرخ برای نمازش به سمت مسجد می رود.
ترسید…
نکند باز داوود باشد و او تنها…
خود را کنار دیوار کشید…
خاک بر سرت دختر، این وقت شب، وقت تنهایی بیرون رفتن بود؟
بدون نگاه به شبح سیاه رنگ خواست از کنارش رد شود که کسی شانه اش را گرفت.
جیغ کشید که دستی جلوی دهانش نشست.
-هیس، چته دختر، منم.
دستش را کنار برد و شادان نفس راحتی کشید.
بودن این مرد امشب بهترین اتفاقی بود که می توانست از خدا بخواهد.
فردین تخس و جدی گفت:این وقت شب تنها کجا بودی؟
این لحن طلبکار و دستوریش را دوست نداشت!
رنگ چشمانش را نمی دید اما می دانست باز چمنی شده.
-به مامان گفتم کجا میرم.
جان به جان این دختر کنند لجباز بود و سرتق!
-شادان کجا بودی؟
-من موظف نیستم جواب پس بدم.
همیشه روی اعصاب بود…
اصلا آدم نبود خوب با او تا کنند.
با نیش گفت:کدوم یکی از دوس پسرات بی نصیب بودن این وقت شب رفتی سیرش کنی؟
شادان با غیض گفت:خفه شو، خفه شو!
حس دلزدیگی داشت…
هروقت که شادان جلوی شاخ و شانه هایش می ایستاد دلش می خواست آنقدر او را کتک بزند تا بمیرد.
دختر هم اینقدر سرتق و زبان دراز؟
دم درآورده بود.
بگذار پایش به اصفهان برسد، حالیش می کرد یک من ماست چقدر کره دارد.
البته نباید هم توقعی از یک دختر لوس دهاتی که راه به راه نازش را کشیده بودند داشته باشد.
خونسرد گفت:نگو که پاک موندی و محض نمونه؟
-همه عین تو یه آشغال نیستن.
-لمس تن یه زن کجاش آشغال بودنه، یه لذته…برا تو نیست؟
به عمد می گفت…
عصبی بود و نیش زدن را خوب بلد بود.
صدای یک سیلی و دردی که روی گونه اش نشست و چشمان براقی که به نظر دریده می رسید!
یک دختر دست رویش بلند کند؟
آن هم روی فردین ابدالی که تک میدان بود؟
نباید اعلان جنگ می کرد! نباید!
از یک دختر سیلی خورده بود!
شادان بدون در نظر گرفتن جری بودن فردین گفت:حالم ازت بهم می خوره که همه چیزو تو تن یه زن می بینی.تو یه آشغالی که…
باید می گذاشت ادامه دهد؟
جواب سیلی اش سیلی محکمتری بود که گوش های شادان زنگ خورد.

یقه ی شادان را گرفت، صورتش را به صورت شادان ترسیده و مچاله شده از درد و تحقیر نزدیک کرد و گفت:دستی که روم بلند بشه رو قطع می کنم چه دست یه دختر دهاتی عین تو باشه چه یه مرد، من اگه آشغالم سگم شرف داره به تویی که بزور دو دو تا چهارتا رو یادت دادن…هرچند هنوز اونقد آشغال نشدم که دستمو به تن چند تا عقده ای دهاتی، کثیف کنم…فردا داریم میریم اصفهان، حواست که هست؟ خب بلبل زبونی کردی این 12 روز، از فردا نوبت منه که نفستو بگیرم.با قانون جدیدم حتما حال می کنی!
یقه اش را رها کرد با چشمانی که برق می زد پوزخندی حواله ی شادان لرز گرفته زد و مسیر آمده را برگشت.
گور پدر شرطی که با آرمان دربه در بسته بود.
بگذارد این دختر راست راست جلویش رژه برود و تکه بارش کند؟
مگر مرده بود یا بی غیرت؟
هرچه حمید و فروزان کم کاری کرده بودند را جبران می کرد.
حتما!
******************
-نعیم دنبال یه مطب تو اصفهانه، همه کاراشو هم انجام داده.
فروزان آشفته گفت:اولتیماتوم میدی؟ داری میای اصفهان برا زندگی؟
شاهرخ لبخند زد و گفت:دقیقا.
-چرا؟
-خودت بهتر از همه می دونی؟
-خیلی چشم ناپاکی!
شاهرخ اخم کرده با صورتی که سرخ شده بود!
مچ خیلی ها را گرفته بودند که فالگوش ایستاده اند.
فروزان خواسته بود رفتارشان فعلا اینگونه باشد.
تا مثلا کسی شک نکند که خبری بینشان است.
خاتون که کم نمی آورد.
هرجوری شده می خواست زهرش را بریزد.
“هراس یعنی من باشم، تو باشی و پلی که به ما شدن ختم نمی شود.”*
بعضی حرفها سنگین است.
انگار روی دوشش سنگ می گذراند به حجم یک تهمت!
تهمتی که اگر واقعی بود درد نداشت اما این همه درد سنگین روی شانه اش حتما کمرش را خواهد شکست!
-راست میگی ناپاکم،…منه نامرد ناپاکم که 20 سال خودمو آواره شهر مردم کردم تا جلو چشم نباشم که از حسودیم که داری سرت رو بازوی یکی غیر از من می ذاری که تو راحت زندگیتو کنی و خم به ابروت نیاد….راست میگی من ناپاکم، ناپاکم که از حقم گذشتم تا بذارم حمید بخاطر لج زن اولش بیاد سراغ تو.حمیدی که اینقد نامرد بود می دونست من دوستت دارم و باز پا رو دلم گذاشت تا فقط سر لجش بشینه…من ناپاکم، نامردم…کاش یکی مردیو یادم داده بود که نشینم اینجا متهم بشم…سفر به سلامت، اما من هفته دیگه اصفهانم. جایی که تو باشی…این بار ناپاک باشم یا نه، سهممو از این زندگی می گیرم.
فروزان با غصه نگاهش کرد.
نباید این کلمه را می گفت.
به عمد نبود.
فقط برای منصوری که به هوای دیدن فردین و فربد آمده بود و الان فالگوش باید مثلا کمی جر و بحثشان را ببیند.
بلاخره باید چیزی برای تعریف داشته باشد یا نه؟
خاتون منتظر همین اخبار بود.
شاهرخ بلند شد که فروزان دستش را گرفت.
پشت دستش را بوسید و گفت: ببخشید.
شاهرخ برایش چشم و ابرویی آمد و خندید.
پیشانی فروزان را بوسید و به آرامی کنار گوشش گفت: می خوامت.
صورتش سرخ شد.
نیاز به هوای تازه و قدم زدن داشت.
شاهرخ مرد جذابی بود.
با تمام 46 سالگیش، مانند 30 ساله ها مانده بود.
عشقش مانند 20 سالگیش بود. تند و گرم!

دستی به صورتش کشید…
شاهرخ بیرون رفت.
با عشق نگاهش کرد.
چقدر این مرد خواستنی بود.
*********************
دلش بدجور هوای بستنی کرده بود.
جرات نداشت از فردین چیزی بخواهد…
آن هم با مردی که دیشب اتمام حجت هایش را کرده و موضعش را مشخص کرده بود.
فربد با دوربین عکاسیش کنارش ور می رفت…
فروزان هم چرت بعد از ظهرش را دوست داشت هرچند در ماشین!
البته حالش هم بد بود.
بین راه چندین بار بالا آورده بود.
تازگی کمی سایز کم کرده بود.
چیزی در معده اش جای نمی گرفت.
مدام حالش بد بود.
شادان به آرامی کنار گوشش فربد گفت:من دلم بستنی می خواد.
فربد با لبخند به سویش برگشت و گفت:شکمو.
-ا، فربد.
-جانم.
جانمش خاص بود…تپش می داد…
لب به دندان گرفت…
-باشه صبر کن، فک کنم 20 کیلومتر دیگه به یه شهر برسیم، باهم میریم بستنی می خریم.
لبخند زد و گفت:مرسی.
لبخندهای این عروسک را دوست داشت.
آنقدر خاص بود که دلش می خواست بغلش کند و محکم فشارش دهد.
به آرامی گفت:تو خیلی معصومی!
این صورت سرخ شده را هم دوست داشت.
ماه بود این دختر…
عین یک تکه سیب روشن!
“بعضی ها آنقدر ساده عزیز می شوند که فکر بودنشان هم تمام نفس هایت را به شماره می اندازد.”*
-ممنون!
-برسی باید شروع کنی به درس خوندن آره؟!
-آره، کتاب رو یه دور زدم اما کافی نیست باید بیشتر بخونم.تازه سر کار رفتنمم هست.
-بهت کمک می کنم، تو همین رشته ای که هستی می خوای ادامه بدی؟
-اوم…
-کامپیوتر؟
-بله.
-اما رشته خوبیه، جای کار زیاد داره.
-می دونم.
-هرچیزی رو بلد نبودی بهم بگو برات توضیح میدم.زبانت خوبه؟
-هوم، تازه تاپ ناچمو تموم کردم، میرم واسه دوره های بعد.اما گذاشتم بعد کنکور.
زیبایی محیط اطراف یاسوج و جنگل های بلوطش باعث شد فربد از فردین اخمو که فقط یک دم رانندگی می کرد بخواهد تا ماشین را کنار بزنند و او چند دانه عکس بگیرد.
شادان هم پیاده شد.
روی تنه ی برجسته ی درختی نشست و خیره ی افتاب غروب کرده شد تا فربد کارش را تمام کند که فربد بی هوا عکسش را گرفت.

معصومیت و سایه نارنجی خورشید روی گونه اش…
خیرگیش…
با آن لباس های ساده آنقدر زیبا بود که نتواند بی خیال این حجم خواستنی شود.
شادان با چشمانی تنگ شده از نور خوشید با لبخند به سویش برگشت و گفت:داری چیکار می کنی؟
فربد لبخند زد و گفت:دارم یه اثر هنری شکار می کنم.
خنده اش گرفت.
به محض اینکه می خواست بلند شود فربد فورا گفت: بشین، هنوز کار دارم.
شادان نشست.
-میشه بعد عکساتو ببینم؟
-البته.
لنز دوربینش را چرخاند و چندین عکس دیگر گرفت.
-هوای خیلی خوبیه!
چقدر این دختر خوش عکس بود.
عین یک پرتره!
فردین جدی و اخمو بدون نگاه به شادان روبه فربد گفت: اگه خیلی لذت بخشه چطوره بمونید ما بریم؟ هوا داره تاریک میشه پس سوار شید بریم.
شادان زیر لب گفت:همیشه ی خدا باید تلخ باشه.
فربد لبخند زد و گفت:خیلی خب حالا چرا این همه جدی؟
رو به شادان گفت: بیا شادان!
این دختر حتی ارزش نگاه کردن هم نداشت!
رو برگرداند و پشت فرمان نشست.
شادان و فربد هم نشستند.
رسیده به یکی از شهرها فربد پیاده شده بود و با بستنی برگشته بود.
مگر می شد این وروجک کوچک چیزی بخواهد و انجام نداد؟
آن هم دخترکی که با ملچ ملوچ زیاد بستی اش را می خورد…
واقعا 23 سالش بود؟!
******************
فصل چهاردهم
نگاهی اجمالی به خانه اش انداخت و گفت: باید یکم بهتر خونه‌تو بچینی.
شاهرخ کمرنگ لبخند زد و گفت:خونه ی بی زن بهتر از این نمیشه.
کنایه اش بودار بود؟
اما به نظر می رسید غیر از خود ساختمان حیاط و باغچه هم نیاز به سرو سامان گرفتن داشت.
بیشتر شبیه یک حیاط سرمازده با درختهای شکسته می رسید تا خانه ای که بهار دیده.
-این حیاط خیلی کار داره.
همیشه دلسوزی می کرد یا این بار توجه‌اش کمی جلب شده بود؟
-می دونم.
-حیاط خیلی بهم ریخته اس. آدم دلش میگیره.
-درستش می کنم.
-درخت قدیمیارو بکن، چندتاش انگار از ریشه خشک شدن، جاش درخت خرمالو بکار.
یادش مانده بود فروزان عاشق خرمالوست!
-می کارم.
-انجیر و انگور قرمزام خوب رشد می کنه.
همیشه انگور قرمز را به سبزها ترجیح می داد.
-چشم.
-این جا خالی هارو بنفشه بکار…گلای ناز هم کم کم فصلشونه.

گل کاری را همیشه دوست داشت…می دانست!
-باشه.
-احتیاج به یه باغبون همیشگی داری.
-آره!
میانه راه ایستاد.
با جدیت و اخم رو به شاهرخ لبخند به لب گفت:تا تابستون باید اینجا محشر بشه آقا.
دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد.
محکم از پشت بغلش کرد.
-آخه چرا اینکارو می کنی فروز؟
فروز ریز خندید.
-طمع به جونم ننداز خانم.
فروزان دلبرانه خندید.
شاهرخ گونه اش را بوسید و گفت: خداروشکر امروز سرحالی!
فروزان نگاهی به ساعت مچی اش انداخت.
-تا یه ساعت دیگه باید تو مطلب باشم.
-خودم می رسونمت.
-میای صدای قلبشو بشنوی؟
شاهرخ با ذوق زیادی گفت: می ذارن؟
-البته!
شاهرخ چرخید.
دست دور گردن فروزان انداخت و گفت: یعنی قلبش تشکیل شده؟
-فکر کنم آره.
آخرین تجربه ی حاملگیش بچه ای بود که سر زایمانش مرد.
بچه ای که اصلا نفهمید دختر است یا پسر.
کسی نگفت.
نگذاشتند بفهمد.
بردن و خاکش کرد.
قبر کوچکی که هر ماه سر مزارش می رفت.
از خدا گلایه می کرد.
اشک می ریخت.
دلش که پر می شد ساعت ها حرف می زد.
از در حیاط بیرون زد، شاهرخ در را پشت سرش بست و سوییچ را از جیبش درآورد.
فروزان خانمانه جلو نشست.
شاهرخ نرم لبخند زد.
چقدر این زن را دوست داشت!
زنیت این زن تمام هستی اش را بر باد می داد.
مطمئن بود!
*************
وارد مطب شدند.
شاهرخ معذب کناری ایستاد.
اما فروزان خیلی شق و رق به سمت منشی رفت.
ساعتی که رزرو کرده بود را یادآور شد.
منشی درون دفترش نگاه کرد.
-بله، 5 دقیقه بشینید می فرستمتون داخل.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا