رمان مرگنواز پارت 4
چشم بند زده ام…
درست مثل کودکی ام…
درست مثل همان بازى…
سروین چشم هایم را میبست و دستم را میگرفت، میگرفت و گاه در همان تاریکی با او تا انتهای باغ میرفتم و او در مسیر چشم هایم می شد و دنیا را آن طور که میدید برایم تعریف میکرد، دنیا از چشم های سروین زیبا تر بود…
فقط چشم های سروین بود که خزه سبز روییده در ترک دیوار را شبیه جاده های سبز کتاب قصه میدید…
آسمان از چشم های او انگار آبی تر بود، فقط او بلد بود ابرها را شبیه شاهزاده یا پرى دریایی ببیند…
من بستن چشم هایم را دوست داشتم…
دسته موى بافته شده ام را بالای سرم جمع میکنم، این شومیز سفید و دامن کوتاه مشکى، سنم را بیشتر نشان میدهد، اما طبق توصیه منشى اهورا باید لباس رسمى بپوشم!
زل میزنم به کفش هاى ورنى پاشنه نازک!
خدای من! سخت ترین کار ممکن براى من همین است!
میدانم که نمیتوانم، از خودم عصبى ام که بابت این کفش ها آنقدر پول داده ام، کفش بدون پاشنه عروسکی ام را میپوشم، میدانم به راحتی کتانی هایم نیست اما از شر پاشنه هاى وحشتناک کفش هاى ورنى نجاتم میدهد…
صورتش را در عکسش نوازش میکنم مثل هر روز میبوسمش
” برام انرژى بفرست خوشگلترین خواهر دنیا”
چرا امروز لبخندش در عکسش کمرنگ شده است؟
پیرمرد همسایه مشغول آبیارى باغچه کوچک ساختمان است، با صدای بلند سلام میدهم و او با لبخند برایم دست تکان میدهد، چند دقیقه همانجا میمانم، صبح برایم پیام گذاشته بود که منتظر راننده بمانم، وقتى این لیموزین مشکى در محله ای که من در آن توانسته ام خانه اجاره کنم، ظاهر میشود باید سریع حدسش را بزنم که این ماشین و راننده از آن اوست،
راننده پیاده میشود و در را برایم باز میکند، چشم های پیرمرد همسایه آنقدر گرد شده است که تا آخرین لحظه سوار شدنم فقط حواسم به اوست، داخل که میشوم با دیدن اهورایی که با تی شرت سفید در صندلى چرم فرو رفته است و دستش را روى سرش گذاشته جا میخورم!
سلام میدهم، بدون اینکه چشم باز کند در جوابم میگوید:
_ ۴٨ ساعته نخوابیدم
راننده که در را میبندد آن قدر در کنارش معذبم که تا جای ممکن از او فاصله میگیرم و به در میچسبم، علت حضورش را اصلا نمیدانم حتى علت این خبر که ۴٨ ساعت است نخوابیده است را هم نمیدانم!
مثل همیشه سکوت، تنها راه حل من است، اما او با چشم های بسته خیال تکه تکه کردن راه حلم را دارد
_ حالت خوبه؟
کوتاه جواب میدهم:
_ بله ممنون
بیشتر در صندلى فرو میرود و راحت تر لم میدهد،
_ شب ها زود میخوابی؟
_ بله تقریبا
_ من روز ها میخوابم
برنامه ات رو یک جور تنظیم کن غروب بعد اتمام کار کمپانى با راننده بیای خونه ام و گزارش مالى بدى
یکه میخورم و بلافاصله میپرسم:
_ ولی راجع به این حرف نزده بودیم! یعنی شما اصلا خودتون شرکت نمیای؟
سریع پاسخ میدهد:
_ نه! به خاطر همین ٣ برابر محل کار قبلیت حقوق میدم
_ اما…
حالا یک چشمش را براى قطع جمله ام باز کرده است
_ من فقط نوازنده ام خانوم!
از این کارهاى تشریفاتى خوشم نمیاد
ولى مجبورم
پس باید یک تیم متعهد که بتونن با شرایط من خودشون رو وفق بدن، داشته باشم!
به منشی گفته بودم توضیح بده
بیشتر به در میچسبم
_ پشت تلفن نشد از ایشون بیشتر سوال بپرسم، میخواستم امروز حضورى…
دستش را روى چشمش میگذارد و با یک جمله دستور سکوت میدهد
_ اوکى، فعلا میخوام بخوابم
زیر چشمی نگاهش میکنم که انگار سالهاست خوابیده است، تاتوهاى عجیبش برایم بى معنى است و انگشترهایش را اصلا دوست ندارم، جز حلقه رز گلد ساده و باریکش که در نیمه های کوچکترین انگشت دست چپش یک طور خاص میدرخشد و ظرافتش با خشونت بقیه انگشترهای عجیب و غریبش قابل مقایسه نیست…
وقتی که رسیدیم متوجه شدم بر خلاف تمام رویا بافى دیشبم خبرى از یک شرکت بزرگ و کارمندهاى متعدد نیست!
یک ساختمان دو طبقه قدیمی کوچک در یکی از محله های مهم و قدیمی شهر، تنها با ۴ کارمند، کمپانى خوش اسم و رسم پاکزاد را تشکیل میداد!
حتی متوجه شدم استودیو شخصی اش طبقه پایین همان ساختمان است!
منشی زن مسن و کم حرفى بود از آن دسته از آدم ها که انگار حرف زدن برایشان سخت ترین کار ممکن است، چند دقیقه ای در سالن کوچک منتظر نشستم، اهورا هم ادامه خوابش را به کاناپه قرمز سالن انتقال داده بود،
نگهبان که نژادش زرد پوست چشم بادامی بود، چند دقیقه بعد با همان لهجه خاصش به منشی خبر داد که شخصی به نام هیرسا رسیده است،
منشی بی خیال دستگاه قهوه جوش شد و با لبخند و طمأنینه سمت اهورا رفت و آرام گفت:
_ آقای پاکزاد!
هیرسا رسید
اهورا هر دو چشمش را باز میکند هم زمان کسی وارد سالن میشود، سر که میچرخانم یک پسر جوان، سوییچ را از بالاى سر من سمت نگهبان پرت میکند و با خنده میگوید:
_ لطفا انجامش بده
نگهبان هم اطاعت میکند و از سالن خارج میشود،
بدون اینکه حتى به من نگاه کند سمت اهورا میرود و من از پشت شلوارش را
تماشا میکنم که هزار پارگى دارد و چند زنجیر عجیب همانطور که به کتش آویزان بود به شلوارش هم آویزان است، باید برگردد تا صورتش را یکبار دیگر ببینم! اه لعنت به این حافظه کوتاه مدت تصویرى ام!
کف دست هایشان را بهم میکوبند و پسر جوان با انرژی میگوید:
_ قسم میخورم چند ساله این ساعت از روز بیدار نبودی مرد!
اهورا به من نگاه میکند و پسر جوان هم به تبعیت از نگاه او سمت من بر میگردد که حالا از جایم بلند شده ام!
دو چهره کاملا شبیه هم در یک قاب!
هیچ شکی ندارم که برادر هستند!
فقط در مدل آرایش مو و جثه، کمی فرق دارند!
با لبخند سلام میدهم، یک ابرویش که پیرسینگ دارد بالا میرود، اهورا رو به من به فارسی میگوید:
_ برادرم نمیدونه تو ١٠ روز گذشته این دومین باره این ساعت روز بیدار میشم
ابروی برادرش بالا تر میرود و به جای جواب سلام، میپرسد:
_ ایرانیه؟ یا فقط بلده فارسی حرف بزنه؟
به جای اهورا من پاسخ میدهم:
_ ایرانی ام
چشم هایش را تنگ میکند و چند قدم جلو می آید، هم زمان اهورا میگوید:
_ هیرسا! به نظر تو هم شبیه دخترهای امریکای جنوبیه؟
از این نگاه ها و این طور تشریح چهره ام حس خوبى ندارم، هیرسا پاسخ میدهد:
_ دقت که میکنم واسم خیلی آشناست
بعد رو به من میپرسد:
_ایران درس خوندی؟
به نشانه منفی سر تکان میدهم،
دستش را سمتم دراز کرده و در حالی که به او دست میدهم، پاسخ میدهم:
_من تا حالا ایران نرفتم
هنوز همان طور عمیق نگاهم میکند
_ پس چرا این قدر واسم چهره ات آشناست؟
اینبار اهورا با اعتراض میگوید:
_ نصف مردم این شهر به چشم تو آشنان پسر!
فریال از امروز اومده واسه حسابرسی مالی، کمکمون کنه!
لطفا اینجا هواشو داشته باش
بعد از جایش بلند میشود و رو به منشی میگوید:
_ میرم خونه، راننده رو خبر کن، غروب هم فریال رو حتما بیاره خونه
هیرسا هنوز مشغول رصد چهره ام است، اهورا در حالی که از کنارش میگذرد، دست روی شانه اش میگذارد و چیزى در گوشش زمزمه میکند و هیرسا با سر تایید میکند، بعد با همان چشم های خواب زده اش سمت مرا نشانه میگیرد و میگوید:
_ روز کاری خوبی داشته باشی، فریال ملک
نمیدانم چرا هیچ وقت از سایه این نام خانوادگی کنار اسمم حس خوشایندى نداشتم…
برای من همیشه شبیه یک قدرت کاذب
یک دروغ بزرگ
و تنها یک غُلُو بود و بس….
من هیچ وقت نتوانستم یک ملک باشم
حتی افروز و زن برادرهایم ملک شدن را بهتر از من، اجرا میکردند…
براى داشتن سایه باید پشت به آفتاب ایستاد…
باید بیخیال تماشاى طیف چند رنگ و نورانى دور خورشید شد…
باید از نوازش اشعه هاى گرم و مطبوعش گذشت…
اما من از این تاریکى مداوم چند ساعته ى روز اول کارى ام به تنگ آمده ام…
از نور هاى کم سوى چراغ هاى قدیمى که مدام پلک میزنند و آرام نمیگیرند…
سکوت بیش از حدى که تنها موسیقى اش صداى دکمه های کیبورد منشی و گاه خمیازه کارمند شکم گنده شرکت است و به نظرم مسخره ترین عنوان کارى براى این جا
همین ” کمپانى موزیک ” باشد
بس که بى صدا و بی هنر است…
یک فنجان قهوه براى خودم ریختم و به تراس کوچک پناه بردم، خاک کف تراس و نرده ها مرا از نفس عمیق کشیدن میترساند ، اولین جُرعه از فنجانم را که مینوشم یک نفر خیال هجى اسمم را دارد
_ اِ … خانمِ…
خانمِ چیز…
چى بود اسمت؟
برگشتم و برادر رییسم را از این همه درگیرى ذهنى نجات دادم
_ فریال! فریالم آقاى هیرسا
همراه لبخندش بشکن میزند
_آهان!!! باریکلا!!! خودشه! خانم فریال!
از حرکتش خنده ام میگیرد و حالا وقتش رسیده است بدانم اسمم به چه کارش می آید
_ با من امرى داشتید؟
کنارم می ایستد و دوباره عمیق نگاهم میکند
_ میخواستم بگم فایل هاى مالى قدیمی هم پیدا شد
_ چه قدر خوب! حالا کارم خیلی راحت شد
چشم چپش چند بار پیاپى پلک میخورد و این حالت در این چند دقیقه کوتاه بار چندمى است که رخ داده است
_ تو با اهورا کجا…
انگار یک مرتبه از ادامه جمله اش پشیمان میشود نگاهش را از صورتم میگیرد و طور دیگرى ادامه میدهد
_ اینجا راحتى؟
چند رشته موى کنار شقیقه ام کلافه ام کرده است، پشت گوشم اسیرشان میکنم و لبم را به حالت ندانستن جمع میکنم
_ فعلا که نه!
اینجا خیلى تاریکه!
خیلى ساکته
یک مرتبه قهقهه میزند
_ پس خونه اش رو ببینى چی میگی؟
با چشم هاى متعجب میپرسم:
_ خونه کى؟
دوباره پلکش چند بار میپرد
_ رییست!
رییست از هر صدایى جز صداى سازش بدش میاد! از نور هم حالش بد میشه
_ واقعا؟؟؟
آخه اینجا اصلا شبیه کمپانى نیست!
تعداد کارمندها!
رفت و آمدى هم در کار نیست!
داخل میرود و من دنبالش راه می افتم
_ اهورا بدش میاد آدم زیادى دورش باشه
مجبوریم این طور کار کنیم
این شرکت هم اگه هست به اصرار منه!
به خودش باشه فقط میره رو سن و ساز میزنه و تمام!
بدون حاشیه، بدون تبلیغات
هر وقت فکرم درگیر میشود ناخود آگاه انگشت اشاره ام کنار دهانم میرود
_ پس کلا آدم متجددى نیستن؟
دست هایش را به نشانه ندانستن بالا می آورد و میگوید:
_ راجع بهش هر قضاوتی کنیم، هر نظرى بدیم بعدا بهمون ثابت میشه اشتباهه
پس بهتره وقت و انرژى نسوزونیم
زیر لب میگویم:
_ کلا آدم عجیبی هستن
وقتى برمیگردد از حرفم در مورد برادرش پشیمان میشوم و میگویم:
_ منظورم اینه آدم جالبى هستن
ابرویش را بالا می اندازد، پاکت سیگارش را از جیبش بیرون می آورد و اولین نخ را بیرون میکشد و به من تعارف میکند، با حرکت دست امتناع میکنم
_ ممنون اهلش نیستم
با لبخند سیگار را براى خودش روشن میکند و میپرسد:
_رزومه ات رو خوندم، خیلى دقیق خودت رو توضیح داده بودی
حتی نوشته بودی سیگار نمیکشى
با اینکه بیش از حد صورتش شبیه برادرش است اما از نظر کلامى و منش، اصلا شبیه او نیست، ساده است، خواندنش به آسانى همان تیتر بزرگ صفحه اول روزنامه هاست!
ورق زدن لازم ندارد، قبل از اینکه بخواهى برگ بعدى اش را حدس برنى خودش آسش را رو میکند…
لبخند زدم
_ پس چرا بهم تعارف کردین؟
زل میزند به چشم هایم و میگوید:
_ آخه تو یک گاوی
یک مرتبه برق چند فاز به تمام بدنم وصل میشود، این حجم توهینش را متوجه نمیشوم، حرارت بدنم دماسنج شکن شده است!
شروع میکند به قهقهه زدن
_ گفتم که رزومه ات رو دیدم!
ما متولدین سال گاو،
کلا نه گفتن بلد نیستیم زیادی تعارفی هستیم و نگران دلخوشی دیگران
تازه متوجه منظورش میشوم سعی میکنم جلوی خنده ام را بگیرم و با یک لحن جدى بگویم:
_ پس هم سنیم آقاى گاو
بیشتر و بلند تر میخندد و با انگشت هایش براى خودش شاخ درست میکند و با یک حالت بامزه میگوید:
_ بله خانم براون سوئیس
با چشم هاى گشاد شده میپرسم:
_ این دیگه چیه؟
وقتى میخندد و حرف میزند نمیشود تماشایش نکرد! نمیشود از این قدر زلالی یکی از بنده هاى خدا که شاید نسلشان در حال انقراض است خوشحال نبود
_ یک نژاد گاو قهوه ای خوشرنگ مهربون
اصلا گاو باید ماده باشه شیر بده! به درد بخوره
دست به کمر میزنم و میگویم:
_ آره گاو هاى نر، فقط به درد سر بریدن و کباب شدن میخورن
این اولین روز کارى ماست، میخندیم
من فریال شده ام، گاهى ام فرى!
او هیرسا است، آشناست…
واضح است…
دوست داشتنی است…
دوست داشتنى است…
خودکار را بین موهایم که بالا سرم جمع کرده ام فرو بردم، ساعت قدیمى دیوار هم با صداى تیک تیکش میخواست بیشتر سکوت را فریاد بزند و بگوید وقت ادارى تمام شده است، هیرسا یک ساعت پیش، بعد از کلى گپ رفت، شرکت خالی تر از قبل بود، منشی هم آن طرف سالن در حال پوشیدن بارانى اش رو به من میپرسد:
_ کارت تموم نشده؟
انگار منتظر این سوال بودم
از جایم بلند شدم و کیف و پالتویم را از کمد سالن برداشتم،
_ چرا خیلى وقته، فقط میشه با آقای پاکزاد هماهنگ کنید فردا برم پیششون؟
شبیه کسى که جن دیده باشد نگاهم میکند و با یک صداى نسبتاً
عصبی و بلند میگوید:
_ هیچ وقت قرار ایشون رو کنسل نکن! هیچ وقت
باران شدت گرفته و من مثل همیشه قطرات باران را از پشت شیشه ماشین نوازش میکنم، در خیالاتم در حال چیدن مرواریدم…
راننده بیخیال آن قطعه موسیقى محلى عجیب نمیشود و من خجالت میکشم فریاد بزنم و بگویم
( دیوانه مگر از آواز باران قشنگ تر داریم؟ بگذار بارانم را بشنوم)
از شهر که خارج میشویم شیشه را پایین می آورم وبعد از تماشاى جاده تاریک بارانى میپرسم:
_ خیلى راه مونده؟
راننده کوتاه پاسخ میدهد:
_ نه خانم
گوش هایم یخ میکند و مجبور میشوم کلاه پالتویم را سرم بکشم، حالا بوى باران و علف خیس خورده، در جاده غوغا میکند، دستم را از شیشه بیرون میبرم، کف دستم را باز میکنم و خدا اشک هایش را به من میبخشد،
سروین میگفت : هر وقت بارون میاد، دلم واسه اشک هاى خدا مچاله میشه فریال!
خدا بدجور بغض داره انگار…
میخندیدم و میگفتم:
_ شایدم اشک شوقه…
اشک شوقه….
چند پیج را رد میکنیم و از هر خانه و روشنایی که میگذریم با خودم میگویم ” این یکی هم نبود”
راننده سرعتش را کم میکند و متوجه میشوم وارد یک جاده باریک میانبر شده ایم و در انتهای این جاده نور میبینم، سکوت جاده و صدای آواز جغد ها را دوست دارم!
بابا همیشه میگفت: من نمیدونم کدوم احمقی عاشقِ صدای جغده؟
کم کم به یک نور کم سو نزدیک میشویم
سرم را از پنجره بیرون میبرم، در همین نور کم هم میتوانم رویا پردازی کنم!
با صداى بلند و کمى چاشنى خنده میگویم:
_ واااو قلعه هزار اردک
راننده کوچکترین واکنشی نشان نمیدهد، مقابل در فلزی نرده اى خانه، توقف میکند و تلفنش را بر میدارد
_ الو خانم ما رسیدیم
خانم؟!
اهورا با یک زن اینجا زندگی میکند؟
مگر مجرد نبود؟
از خودم خنده ام میگیرد، حق با برادرش بود هیچ چیز در این مرد قابل پیش بینى نیست، چند دقیقه جلوى در منتظر میمانیم و از دور زنى را میبینم که فانوس به دست و کمى لنگ زنان به ما نزدیک میشود،
دوباره خنده ام را قورت میدهم
” خدایا من فکر میکردم نسل فانوس ها منقرض شده”
متوجه میشوم که زن با کلید مشغول باز کردن قفل در است و نمیدانم این خانه چرا در عصر تکنولوژى، نباید در ریموت دار داشته باشد!
با باز شدن در، راننده ماشین را سمت داخل میراند،
و حالا زن سرش را از شیشه پنجره جلوی ماشین داخل آورده، پیر است و شاید کمى عجیب، اما حتم دارم این چشم های بر جسته و کمى به ظاهر ترسناک، جوانى زیبایی داشته است، با لبخند سلام میدهم
با چشم هایش انگار غم میپاشد به صورتم و این خوش آمد سرد، حس خوبی ندارد، به راننده میگوید:
_ همینجا منتظر بمون تا برگردن
بعد از من میخواهد که پیاده شوم
بعد از پیاده شدن دستم را سمتش دراز میکنم
_ من فریالم
زل میزند به دستم و بدون اینکه دست بدهد، با همان لحن سرد میگوید:
_ صفورا هستم، تنها خدمتکار خونه و آقا
بر میگردم و بعد از تماشاى عظمت خانه سوت میکشم و میگویم:
_ اوه از پس این خونه، تنهایی چه طور بر میاید؟
فکر میکنم ماهیچه های صورت این زن برای لبخند فلج شده است
با دست سمت خانه اشاره میکند
_ آقا منتظرتونن
کیفم را به سینه ام میچسبانم و در حال تماشاى اطرافم پشت سرش قدم بر میدارم،
از خودم میپرسم چرا باغ این خانه بزرگ، جز یک درخت، گیاه دیگری ندارد و زمین باغ هم مثل آب نمای فرشته بزرگ وسط باغ، کاملا خشک است؟؟
وارد خانه هم که میشویم تاریکی درمان نمیشود! فقط نور کمرنگ قرمز در خانه جریان دارد، صفورا در را پشت سرش میبندد و میگوید:
_ کیف و پالتوتون رو بدید به من خانم
پالتویم را در میاورم و بعد از بیرون آوردن پرونده ها، کیفم را همراه پالتو، به صفورا میسپارم و تشکر میکنم
بوى یک نوع خاصی از عود در فضا پیچیده است،
از راهرو که میگذریم وارد سالن بزرگی میشویم
که میز بزرگ سلطنتی و یک لوستر بزرگ قدیمی تنها دکورش است
و البته مردی که به زیبایی یک تندیس دست ساز کنار میز ایستاده است و از ظرف برنزى بزرگ میوه، دانه انگور بر میدارد و با ورود من لبخند میزند…
موهایش را آزاد گذاشته است و این روبدوشامبر براق مشکی با طرح اژدهاى طلایی
زیباترش کرده است یا ترسناک تر؟
ترسناک؟
اصلا صفت زیباو ترسناک با یکدیگر همخوانى دارند؟!
بله دارند؟ عجیب هم دارند؟
سلامم را گرم پاسخ میدهد و بعد دانه انگور را در دهان میگذارد
_ روز کارى خوبی داشتى خانم شکلاتى؟
هروقت این طور صدایم میکند یک حس عجیب دلم را قلقلک میدهد…
_ بله ممنون، امیدوارم از کارم راضى باشید، پرونده ها رو براى توضیح آوردم
جلو آمده و به جاى پرونده ها دستم را میگیرد و بعد رو به خدمتکارش میگوید:
_ شیر داغ، برای منم قهوه
با لبخند میگویم:
_ چرا؟؟ منم قهوه میخوام
یک طور جدی نگاهم میکند و انگار از مکث صفورا عصبانی شده است که میگوید:
_ دوتا قهوه
با صدای بلند صفورا را بدرقه میکنم
_ ممنون خانم!
اما جواب نمیدهد
و بعد بر میگردم و یک مرتبه با نگاه عمیق و نزدیک اهورا، شرم زده سرم را پایین می اندازم
سمت میز اشاره میکند و من برای نشستن، عجله میکنم و خودم زودتر صندلى را بیرون میکشم و روی آن مینشینم، بالای سرم می ایستد و چند لحظه بعد خم میشود و از اینکه صورتش نزدیک سرم است شوکه هستم، اما با بیرون کشیدن خودکار از بین موهایم توسط او، تازه متوجه ماجرا میشوم، خودکار را مقابلم میگیرد، با خنده خودکار را میگیرم و میگویم:
_ این از خصوصیات کارمند گیجه
دقیقا روى صندلى مقابلم مینشیند و دانه ای دیگر از انگورها بر میدارد و در دهانش میگذارد،
سرم را دور تا دور سالن میچرخانم و حس میکنم این من هستم که باید مدام سکوت را بشکنم
_ خونه قشنگیه، با این که خیلى تاریکه
البته میدونم از نور خوشتون نمیاد
دست به سینه تکیه میدهد و با یک حالت خاص میپرسد:
_ قشنگه؟
یکبار دیگر سر میچرخانم و پله هاى پیج در پیچ چوبی با آن نرده های کنده کاری توجهم را جلب میکند، با خنده میگویم:
_ آره یک جور قدیمی بودنش رو حفظ کرده و روپاست، من عاشق کارتون قلعه هزار اردکم!
یاد اونجا افتادم
چرا این جمله مسخره و خنده دار من باعث میشود این طور غم در صورتش خانه کند و چشمانش از اشک پر شود، یک طور مهربان و عمیق و طولانی زل زده است به من، صدایش میلرزد
_ یکبار دیگه بگو
با ناراحتی میپرسم:
_ وای حرف بدی زدم؟ ناراحتتون کردم
با همان صداى لرزان میگوید:
_ یکبار دیگه بگو لطفا
_ چی رو؟
_ گفتى عاشق چی هستی؟
_ گفتم اینجا شبیه قلعه هزار اردکه، عاشق اون کارتون بودم، شما دیدید؟
همون اردک شاهزاده بامزه، وااااى عین شما یک مستخدم پیر هم داشت، اسمش چی بود؟؟
دستم را گوشه دهانم میگذارم و چند لحظه فکر میکنم و بعد جیغ میکشم:
_ آهان! نانى!
اسمش نانی بود ولی چاق تر از مستخدم شما بود
میخندم و ادامه میدهم
_ عکس اجداد اردکیش رو زده بود به در و دیوار قلعه،
اصلا میدونید داستانش چی بود؟
بذارید بگم
«قلعه هزار اردک» اسم یک قلعه است که طی سالیان طولانی، قلعه اردکهای خونآشام بوده و بعد مرگ آخرین وارث قلعه (ارباب داک)، «ایگور» و «نانی» که خدمتکارهاى باوفای قلعه هستن، تصمیم میگیرن با اجرای مراسم خاصی اربابشون رو به زندگی برگردونن بنا بر دستورات کتاب راهنما، باید از یک قطره خون، تو این مراسم استفاده میشد، اما ایگور به اشتباه از سس گوجهفرنگی استفاده میکنه در نتیجۀ این اشتباه، «ارباب داک» قابلیت خونآشامی خودشو از دست میده و به یک اردک گیاهخوار تبدیل میشه
وای تازه! قلعشون قابلیت غیب شدن و تو یه چشم به هم زدن، رفتن به یک نقطه دیگه کره زمینم داشت،
فکرشو بکنید!
الان شما با یک بشکن من، قلعه رو ببرید ایران!
حافظیه! سروین خیلی واسم ازش گفته! آرزومه اونجا باشم
به خودم که می آیم مردى را میبینم که زل زده است به من و از کنار تیغه بینی اش یک قطره اشک سُر میخورد….
به خودم برگشته ام…
از کودکى ام فرار میکنم…
فرار نه! کسى با یک تیپا مرا به امروزم پرتاب میکند…
میشوم همان فریال ٢٨ ساله کم حرف، همان که فکر میکند براى همه و هرجا کم است…
کاش آدم ها یک چیزهایى را در کودکى شان جا نگذارند…
اهورا از صندلى اش برخاست و من هنوز به همان صندلی و جای خالی اش خیره شده ام…
شاید حق با مامان بود من وقتى وارد مکان تازه ای میشدم یا با آدم های جدیدى آشنا میشدم اگر سروین و مامان همراهم نبودند تا پشت آنها پناه بگیرم و از خجالتى بودنم خجالت نکشم،
در عوض پشت حرفهایم پنهان میشدم، این قدر تند و بى ربط و با صدای بلند حرف میزدم که به خودم مجال خجالت کشیدن ندهم!
به خودم مجال ندهم تا بی دست و پایی ام را به رخ خودم بکشم…
اما چرا؟
چرا آن طور نگاهم کرد؟
تکلیف آن یک قطره اشک چه شد؟
اصلا اشک بود؟
اگر نبود چرا دستش را روی صورتش کشید و بلافاصله بلند شد و رو برگرداند؟
اصلا حالا چرا رو به آن در چوبی گوشه سالن خشکش زده است؟!
در؟!!
چرا حالا میبینم دور تا دور این سالن چند در بسته وجود دارد؟
حتما بالای آن پله هاى چوبی گوشه سالن هم در این خانه بزرگ کلى اتاق وجود دارد!
اما چرا یک نفر باید دلش در این مساحت وسیع، تنهایی بخواهد؟؟
خوب براى تنهایی همان سوییت ٣٠ متری من
که گاز و یخچالش چند وجب با تختم فقط فاصله دارد کافیست…
اصلا شاید، شاید وسعت تنهایی اش از جغرافیاى این خانه رد شده باشد…
حتى این عودى هم که در این خانه میسوزد انگار میخواهد عطر تنهایى فریاد بزند…
چرا همچین حسى به این عطر دارم؟!
مشامم را به یارى دعوت میکنم…
بوی دریا…
همیشه با خودم فکر میکنم
دریاى بیچاره! بزرگترین تنهاى دنیاست
دریایى که ماهى داشت
کشتى داشت، کلى عاشق و دلباخته داشت
ساحل داشت….
هیچ کس نمیفهمید تنهاست…
راستى مثلا اگر دریا عاشق تک درخت باغچه خانه ى کسى شود، باید چه کار کند؟
دریا حق نداشت جز خودش عاشق شود که اگر شود سیل میشود…
که اگر سیل شود محکوم میشود…
تیتر روزنامه ها میشود” دریای قاتل”
با صداى صفورا که در حال گذاشتن فنجان قهوه میگوید:
” بفرمایید خانم”
هم او بر میگردد، هم من دکمه خاموش افکارم را فشار میدهم،
یک لبخند کج نه چندان باور پذیر گوشه لبش ضمیمه کرده است، با اشاره صفورا را مرخص میکند،
بعد دست می اندازد بین موهایش و نیمى از آن را با کش مشکی که دور مچش دارد بالا جمع میکند و اما بیخیال چند رشته پریشان روى صورتش میشود،
حالا با این روبدوشامبر مشکی که گلدوزی اژدهاى طلایی دارد و این مدل مو، فقط یک شمشیر کم دارد تا از پشت یقه اش بیرون بزند و تصویر یک فرمانده سامورایی را به بهترین شکل ممکن تکمیل کند،
سامورایی مو طلایی!
چه ترکیب بکر و جدید و دل چسبی…
فنجان قهوه اش را بر میدارد و با یک حالت خاص مزه مزه میکند و من تعجب میکنم چه طور میتواند این مقدار از حرارت را تحمل کند…
بعد طوری رفتار میکند که انگار اصلا اتفاقى نیوفتاده است و آن قطره اشک هم فقط از سر خستگی چشم ها بوده است
_ تو شرکت چیزی لازم ندارى؟
دست هایم را توسط فنجان قهوه گرم میکنم و آرام پاسخ میدهم:
_ ممنون همه چیز خوبه
خوب! این هم یک نوع از فریال است! این نوعش که میتواند نگوید نور شرکت آزار دهنده است سکوتش خسته کننده است….
همه چیز خوب است؟
خوب است! هیرسا که باشد خوب است…
حالا قهوه اش را کامل نوشیده است،
سرش را به نشانه تایید تکان میدهد و بعد لب پایینش را چند لحظه محکم گاز میگیرد، به این نتیجه رسیده ام که این حرکتش را وقتى عمیق در حال تفکر است بی اراده انجام میدهد
_ سختت نیست هر روز بعد کار بیای اینجا؟
فنجان را نزدیک دهانم میبرم و کمی که لبم، تر میشود از شدت حرارت، سریع آن را روی میز میگذارم
_ اینجا خیلی دوره، ولی سختم نیست، اما خودتون از اینکه اینقدر از شهر دورید اذیت نمیشید؟
زل زده است به کف فنجانش و آن را میچرخاند
_ از این دور تر جایى پیدا نکردم…
جوابش آن قدرها هم پیچیده نیست! اما من نمیتوانم این جمله را درک کنم!
صداى باران شدت گرفته است و با اوج آن هر دو همزمان به پنجره ى بلند بدون پرده سالن خیره میشویم، من با لبخند میگویم:
_ بارون اینجا از شهر قشنگتره
صدای بوق و نور اضافه نداره! بکر تره
هر دو دستش را روی صورتش میکشد و توجه من دوباره به آن حلقه در نیم بند انگشت کوچکش جلب میشود
_ بارون وطن چیز دیگه ایه!
لب هایم بی اختیار میلرزد و با بغض نگاهش میکنم! چه قدر در این حالت شبیه سروین شده است! چه قدر شبیه او این جمله را گفت….
_ خواهرم هم همین رو میگفت ولی من هیچ وقت بوی کاهگل بارون خورده وطن رو نچشیدم
سمت پنجره میرود و من هم سریع قطره اشکم را با پشت دستم پاک میکنم
_ وطن شما همینجاست خانم ملک! شما اینجا متولد شدى، اینجا رشد کردى
میخندم و میگویم:
_ مثل پدرم حرف زدید
_هیچ کس نمیتونه شبیه پدر شما باشه
جا میخورم و بلافاصله میپرسم:
_ شما با پدرم خیلی صمیمی بودید؟
_ نه خیلی! ولی تو همون چند بار که ایشون رو دیدم متوجه شدم آدم خاصی هستن
حالا باران تبدیل به تگرگ شده است و ما راجع به همه چیز صحبت کرده ایم به غیر از پرونده هاى مالى شرکت…
خمیازه و پلک هاى رو به پایین سقوط کرده ام باعث میشود بپرسد:
_ گرسنه ات نیست؟
باهم شام بخوریم؟
به این فکر میکنم که یک ساعت دیگر تازه به خانه میرسم و باید یک نودل بی مزه در آب بجوشانم و قبل از اینکه ظرفش را بشویم در تختخوابم بیهوش شوم، دلم میخواهد پیشنهادش را قبول کنم، اما یادم می آید سروین میگفت: ایرانى ها گاهى فقط تعارف میزنند!
با لبخند جواب میدهم:
_ بیشتر خسته ام، برم خونه بهتره
دوباره لبش را گاز میگیرد و این بار یک چشمش را هم جمع میکند،
_ بمون هوا یکم آروم بگیره بعد برو، جاده خطرناکه
ساعت مچى ام را نگاه میکنم با لبخند اطاعت میکنم، او هم انگار اصلا نشنیده است که پیشنهاد شامش را رد کرده ام با صدای بلند صفورا را صدا میزند و او بلافاصله ظاهر میشود،
همان طورکه نگاهش به من است میگوید:
_ شام رو آماده کن!
از اینکه روز اول کارى در خانه رییسم آن هم اهورا مزدای بزرگ موسیقى، میهمانم، مؤذبم اما باید اعتراف کنم، پیچیدگی این مرد برایم جذاب است، دوست دارم بیشتر صحبت کند بیشتر گوش کنم، بیشتر کشفش کنم….
اما از اینکه مثل او نمیتوانم راحت صحبت کنم، مثل او از هر چیزى اطلاعات عمیق ندارم، از اینکه حتى از موسیقی هیچ سر در نمی آورم از خودم شاکى هستم…
تقصیر سروین است که همه چیز را میدانست و من دلم به دانستن او قرص بود، دلم قرص بود خواهرم همه چیز میداند و هیچ وقت خودم تلاش نکردم…
بر خلاف انتظارم که فکر میکنم قرار است همینجا شام بخوریم چند دقیقه بعد صفورا اعلام میکند شام آماده است،
اهورا که بلند میشود متوجه میشوم جای دیگرى میز چیده شده است، دنبالش راه می افتم از یک راهرو فرعى وارد سالن کوچکى میشویم که میز دو نفره راحتی دقیقا کنار پنجره چیده شده است، نور این اتاق قرمز نیست و این مرا خوشحال میکند، با دیدن غذاى گرم خانگی خوشحال میشوم، صفورا کنار در ایستاده است، با لبخند تشکر میکنم:
_ ممنون صفورا جون، عطرش خیلی خوبه معلومه خوش مزه است
یک طور مهربان تر نگاهم میکند اما جواب نمیدهد؛
اهورا به سردی قبل رو به او میگوید:
_میتونی برى، چیزی نیاز داشتم صدات میزنم
_ چشم آقا
اهورا صندلی را برایم عقب میکشد و وقتی میخواهم بنشینم فقط به اندازه یک لحظه که یقه ربدوشامبرش کمی باز شده است جای یک زخم تازه شبیه چنگ روى سینه اش میبینم که برایم عجیب است، اما سریع مسیر نگاهم را عوض میکنم
بعد از اینکه مینشیند، میپرسد:
_ غذای دریایی میخوری دیگه؟
دست هایم را بهم میچسبانم و میگویم:
_ بله اونم با اشتها
لبخند میزند و در ظرفم یک تکه بزرگ ماهى میگذارد…
سرش که پایین است نور شمع وسط میز، یک سایه تاریک روى نیمی از صورتش ایجاد کرده است که برایم جالب است متوجه سنگینی نگاهم میشود و همان طور که چنگال را از دهانش بیرون می آورد، لبخند میزند و بعد از قورت دادن غذایش میپرسد:
_ من شب ها کاملا ایرانی غذا میخورم، چون باید این قدر بخورم که واسه تا صبح بیدار موندن انرژى داشته باشم
میخندم و میگویم:
_ اتفاقا منم همین طور! براى تا صبح خوابیدن به انرژی نیاز دارم
حالا قهقهه میزند
_ جمله فوق العاده اى بود
من میخندم…
او میخندد…
اما چرا پنجره خانه بارانى است…
چرا دیوارهایش بغض دارند….
باران بند آمده بود و جاده هم خوابش برده بود، راننده بیخیال رادیو شده بود…
انگار همه دنیا خاموشى زده بودند جز من!
سرم را به شیشه تکیه دادم و بالاخره جرات کردم مشتم را باز کنم، لحظه خداحافظى با همان لبخند دو حفره آدمکش لعنتى اش از جیبش این را به دستانم سپرد و من حالا کودکى بودم که شکلاتم را از بزرگترها در مشتم پنهان میکردم…
من شکلاتى که از طرف زیباترین نوازنده ویولن دنیا بود را از فریال ٢٨ ساله پنهان میکردم، مبادا که بفهمد من براى همین شکلات کوچک صورتى احمقانه خندیده ام و با ذوق گفته ام عاشق این برند شکلات هستم…
مبادا این دختر بچه کوچک خجالت بکشد …
گفته بود صبح ها میتوانم قدرى دیر تر در کمپانى حاضر شوم و از اینکه وقت داشتم و میتوانستم قدرى قبل از خواب به آن خانه مرموزِ شبیه قصه هاى کودکى ام و شاهزاده اش فکر کنم خوشحال بودم…
***
پنجمین شکلاتى که از او و قرار هاى بعد شرکت داشتم را باز کردم مثل هربار چند دقیقه فقط نگاهش کردم و با خودم فکر کردم این ساعت های آخر کسل کننده شرکت را فقط همین شکلات میتواند هول دهد تا قدرى زودتر بگذرد…
هر وقت هیرسا به شرکت مى آمد از همان لحظه نخست ورودش حس عجیبى مرا بدون دلیل شعف زده میکرد، با اینکه این روزها در تدارک کنسرت تورنتو بود و کمتر به شرکت می آمد اما همان زمان کوتاه حضورش هم، درمان همه سکوت و رخوت شرکت بود،
با یک جعبه بزرگ وارد شرکت شد و مثل همیشه با صدای بلند سلام داد آن هم به زبان مادری، منشى و دو کارمند دیگر هم واژه سلام را خوب یاد گرفته بودند و تلفظ میکردند، شکلاتم را روى میزم گذاشتم بلند شدم،
جعبه را به منشى سپرد و سفارش قهوه داد
_ چیز کیک با قهوه و یک جشن کوچیک
همه با تعجب نگاهش کردند، سمت من آمد و بعد از اینکه لپم را کشید پرسید:
_ بلدى کلى صفر جلوى قرار دادهامون رو بشمارى خانم حسابدار؟
خندیدم
_ این یعنی چی؟
هر دو دستش را باز کرد و با انرژى گفت:
_یعنی آلبوم آخر اهورا پر فروش ترین آلبوم دنیا شده!
نمیدانم چرا تا این حد از شنیدن این خبر خوشحال شده ام دست میزنم و با شور میگویم:
_ واى چه قدر خوب!
آن روز موهایم را از دو طرف بافته بودم،یک طور خاص چند لحظه نگاهم کرد و یک مرتبه و بی مقدمه گفت:
_ فقط یک پر بالای صورتت و چند تا نقاشى روى گونه ات کم دارى
خندیدم و برگشتم تا در شیشه پنجره خودم را تماشا کنم
_ منظورت واسه دور آتیش چرخیدنه؟
جلو تر آمد دستش را روى شانه ام گذاشت و او هم به تصویر من در آینه خیره شد
_ نه! واسه اینکه همون نقاشی بشی که تو خونه دوستم دیدم!
اصلا خودشى!
برگشتم و حواسم به بی فاصله اى بینمان نبود،
سرم به شانه اش خورد و چانه او روی موهایم سر خورد و بعد گیر کرد،
خواستم جدا شوم، نشد ! فرصت نداد، جایم بد نبود
نه بد نبود!
خوب بود!
آرام بود! بدون سوال! بدون تردید بدون حس ندانستن!
همیشه سعی میکنم با لبخند همه آن حسى که نباید از من بیرون بزند را بشورم و قبل از اینکه کسی بفهمد پاک کنم
_ هیرسا! اینهمه فکر کردی تهش بفهمی شبیه یک نقاشی ام؟
عقب میرود اما بافت سمت راست موهایم را هم با خود میبرد و به آن خیره میشود
_ قرار بود از روى اون نقاشى یک مجسمه درست کنه
حالا من به حرکت دست هایش که انتهای موهایم را لوله میکند خیره میشوم
_ کى؟
سرش را بالا می آورد، چشم هایش، چشم هایش!
آه چشم هایش چرا شبیه چشم های برادرش شده است!
همان شب که قصه قلعه هزار اردک را تعریف کردم، چرا من ناخواسته باران به چشم هاى این دو برادر می آورم؟!
_ ازش نپرس
هیچ کس نباید بپرسه
هیچ کس
موهایم را آرام از دستش بیرون میکشم، تحمل این حالت از یک مرد برای من مقدور نیست، دوباره پشت خنده هایم سنگر میگیرم
_ وای به حالت اگه اون عکسه که میگی شبیه منه، فقط زشت باشه
با اینکه بی نهایت شبیه برادرش است اما جنس خنده هایش فرق دارد چال ندارد! ارتفاع دارد
اوج دارد…
_ تو خیلی خوشگلی دختر
آینه لازم نیست من در دریاچه عسل چشم هایش دخترى را میبینم که نه چشم هاى رنگی دارد نه بلوند است نه هیکل تراشیده …
دختری که حتی بینی اش به قول برادرش کوفته قلقلى است…
اما حالا زیباترین است…
حق با مامان بود…
مامان زن زیبایی بود که هیچ وقت زیبایی اش را دوست نداشت شاید اصلا قبول نداشت!
همیشه میگفت زنی که زیبایی اش توسط مردی ستایش نشود زیبا نیست…
من اما حالا، حالا با اینکه میدانم شاید از بین همه آدم های کره زمین فقط ١٠ نفر عقیده داشته باشند زیبا هستم، براى هیرسا زیبا هستم…
زبانش از زیبایی ام میگوید…
موریس فقط چند بار گفته بود ” موهای زیبایی دارى” و شاید اینقدر این صفت را نشنیده بودم که این طور پا برهنه دنبالش دویده بودم….
لب هایم میلرزد و یک مرتبه بی اختیار، بغضم بى مجال زنجیر پاره میکند و عصیان میکند…
میدانید؟!
آدم هایی که شروعشان اشک مشترک
باشد…
عجیب به هم می آیند….
****
غروب که بساطش را پهن میکرد، میدانستم حالا وقتش رسیده و باید بار و بندیلم را جمع کنم و شب در قلعه هزار اردک منتظرم نشسته است…
منشى پشت کامپیوترش سخت مشغول بود، مودبانه شب بخیر گفتم و خواستم راننده را خبر کند با سر تایید کرد، تلفنم شروع کرد به لرزیدن و لرزیدن، مثل همیشه کیف شلوغ و نامرتبم را هزار بار گشتم تا پیدایش کنم، کلمه رییس روى صفحه گوشی ام، کم ظهور میکند اما هر بار که می آید یک حس عجیب به همراه دارد…
دکمه وصل تماس را میفشرم
_ هاى رییس بزرگ
هر وقت این طور سلام میدادم میدانستم یک نیمه هلال طرح لبخند، زیبایی صورتش را چند برابر میکند
اما اینبار جواب سلام! اسمم میشود!
_ فریال
آن هم یک نوع دردمند و شاید مضطرب کننده!
مجال بله گفتن نمیدهد و تکرار میکند
_ فریال…
امشب لازم نیست بیاى
برو خونه ات
_ اما …
شما خوبین؟!
چرا نگران میشوم؟ چرا این صدا مرا دچار تشویش کرده است…
این آدم اهل مجال دادن نیست
_ خوبم خوبم، شب بخیر
صداى بوق مکرر دیوانه اى که میگوید کسى آن طرف خط منتظر شنیدن شب بخیر من نیست….
ولى اتومبیل سفید دو در کوچکى امشب در باران وین منتظرم نشسته است و من صاحبش را برای امشب باران از هر کس بیشتر دوست دارم، إن قدر که وقتى میپرسد:
_ شام بریم فابیوس؟
اصلا برایم مهم نیست که غذاى ایتالیایی دوست ندارم…
موسیقى راک با بلندترین صدای ممکن اتاق اتومبیل را میلرزاند، راننده ای که با عینک رفلکس نارنجى
و مدل موهاى راک با اینکه ظاهر عجیب و پیچیده ای دارد اما سادگى اش آرامش عجیبی دارد…
با خواننده همخوانی میکند، در حین رانندگی با ژست نواختن گیتار بارها مرا به قهقهه میرساند…
ماشین را که به نگهبان رستوران برای پارک کردن تحویل میدهد همین که وارد میشویم یادم می افتد کیفم را جا گذاشته ام، چند قدم بر میگردم، میپرسد:
_ کجا؟
سریع جواب میدهم
_ کیفم رو جا گذاشتم
دستم را میگیرد و متوقفم میکند
_ بیا بریم داخل بعدا میگم واست بیارن، الان مگه ضروریه؟
با لبخند میگویم:
_ کارت اعتباریم
دستم را محکم تر میگیرد و مرا سمت خودش میکشد
_ وقتی با یک مرد ایرونی بیرون بیای کارت اعتبارى به کارت نمیاد
لبم را از داخل میجوم و این هیجان اصلا برای حال من خوب نیست
_ ولی من یاد گرفتم همیشه به قول بابا…
آه…
چى میگن؟؟
اوم؟!
آهان!
جیبم دست خودم باشه
با صدای بلند در سکوت راهروى مجلل رستوران قهقهه میزند و میان خنده میگوید:
_ منظورت اینه دستت توى جیب خودت باشه؟
نمیتوانم خجالت بکشم! نمیتوانم از تپقم در مقابل او شرمنده باشم
میخندم…
از ته دل میخندم
هر دو دستم را میگیرد و یک طور مهربان دست هایم را در جیب کاپشن چرمش میگذارد
بعد دوباره چشمش شروع به پلک زدن و پریدن شدید میکند، دستش را دورم حلقه میکند و میگوید:
_ دستات سرده بهتره توى جیب من باشه امشب
دست هایم گرم شود اما یکهو تمام بدنم با شوک شدیدی دچار یک انجماد سریع السیر شود؟
دست هایم گرم شود و و قلبم گُر بگیرد و داغ شود و آتش بگیرد؟؟؟
خوشحال باشم اما یک نفر مدام در گوشم بگوید:
اشتباه است! اشتباه؟؟
وارد رستوران که میشوم نماى چوبى و صندلی های بزرگ چرمش با آن نور پردازی خاص و تقریبا تاریک مرا به این فکر وا میدارد که بی شک اینجا نمیتواند سلیقه هیرسا باشد!
میگوید:
_ اینجا رستوران مورد علاقه اهوراست، روز افتتاحیه اش با دوست دخترش اینجا افتخاری یک اجراى بی نظیر داشتن
بعد یک مرتبه سکوت میکند و به سن رستوران و پیانوى بی نوازنده اش خیره میشود،
میپرسم:
_ دوست دخترش نوازنده پیانوئه؟
چرا باید بپرسم؟ چرا باید تا این حد برایم مهم باشد؟!
آه میکشد
_ نه! سه تار میزد…
سازنده ساز بود…
اما اون شب…
اون شب اینجا رقصید!
اون بالرین بی نظیری بود مخصوصا وقتی که اهورا واسش ویولن میزد
آه سه تار…
ساز تخصصی تو سروین…
وقتی انگشت هاى ظریف و سفیدت را روی تارهایش میچرخاندى آن قدر ایرانی مینواختى که کسی باورش نمیشد تو بهترین پریما بالرینا مدرسه باله اروپا باشی…
تمام مدت در رستوران برایم از خاطره هاى جالب و خنده دار کنسرت ها یا سفرهایش میگوید…
زمان در دست هیرسا مچاله میشود و بی معنی ….
شام تمام میشود…
پیاده روهاى وین به استقبالمان می آیند…
به شلوغ ترین منطقه شهر رسیده ایم نوازنده ها و رقاص هاى خیابانى هم انگار امشب برای ما جشن گرفته اند…
با شور و ذوق سمت شلوغى میدان میرود دستم را میکشد و از بین جمعیت با هم میگذریم، نوازنده دوره گرد همراه گروهش در میدان غوغا به پا کرده اند، زن دو رگه که رقاص قهار گروه است با حرکات بدنش توجه همه را جلب کرده است، حواسم به اوست که صداى دختر نوجوان کنار دستم توجهم را جلب میکند
_ اینجا رو! این هیرسا نیست نوازنده گیتار الکترونیک گروه بلک رز؟!
هیرسا با لبخند انگشتش را به نشانه سکوت جلوى بینی اش میگیرد و
آرام میگوید:
-چرا!
خودشه!
بعد با چشمک بامزه اش دو دختر نوجوان را به سکوت و راز دارى دعوت میکند….
اما انگار چند دقیقه بعد خودش هم فراموش میکند او هیرساست!
نوازنده بزرگترین و بهترین گروه موسیقی سال!
همراه زن وسط میدان چنان فلامینگو میرقصد که من هم همراه جمعیت برایش جیغ میکشم
کف میزنم و کاش سروین بود که به جایم سوت میزد!
آخر من هیچ وقت سوت زدن را یاد نگرفتم…
حالا جمعیت سمتش یورش آورده اند با صبر و حوصله عکس میگیرد، امضا میدهد، وقتی روی زانو مینشیند و روی شکم گرد زن باردارى که درخواست امضا دارد نقاشی میکشد دلم میخواهد ساعت ها تماشایش کنم…
بعد هیاهوى عکس و امضا یک مرتبه دستم را میگیرد و طورى فرار میکنیم و میدویم که وقتى توقف میکند در آن کوچه باریک نفس نفس زنان کاری جز تماشاى چشم هاى همدیگر نداریم…
چند دقیقه بعد یک پشمک بزرگ در دستان من است و دعوا سر تکه آخرش که نصیب او میشود، او که قدرتش بیشتر است، اما با مهربانى آن را در دهانم میگذارد و یک بوسه نوک بینی ام میگذارد…
یک اتفاق غیر قابل پیش بینی و پیشگیرى در حال وقوع است
مثل وقتی که یک لوله آب زیر ساختمان خانه سوراخ میشود و در حال نشتى است و ما همه آرام و بی خبر غرق خوابیم….
مرا به آپارتمانم رسانده است…
وقت خداحافظی آدم ها تازه به خودشان می آیند که از یک سلام تا اینجا را چه طور گذرانده اند…
سرم پایین است و دسته کلید در دستانم میچرخد
انتهاى بافت موهایم را میگیرد و معصومانه درخواست میکند:
_ میشه فردا موهاتو نبافی؟
آرام سرم را بالا می آورم و نگاهش میکنم، با لبخند میگوید:
_ فردا زود میام شرکت
به خاطر تو
به خاطر من؟!
خدایا چرا همیشه احساس میکنم جایی که ایستاده ام یک موزاییک لق شده است و جایم محکم نیست؟!
من فقط بلدم بگویم:
_ شب خوبی بود هیرسا ازت ممنونم
موهایم را رها میکند و میخواهد منتظر تماشاى رفتنم بماند…
حالا پشت در خانه ام نفسم بند آمده و یک طور به در چسبیده ام که انگار قرار است کسی مرا از خانه ام بیرون کند….
میدانم هنوز همانجاست…
میدانم و هنوز یک موزاییک لق است…
****