رمان مرگنواز پارت 11
وقتی مطمئن شدی سازت آماده است
اونو روی شونه ام گذاشتی لبه تختت
نشوندیم و خودت رو صندلی رو به روم
نشستی
_ سروی! تو موسیقی رو بلدی!
توقعم از تو خیلی بیشتر از بقیه شاگردامه!
اما خبر نداشتی ذهنم همه جا هست
جز نواختن ویالون!…
کم کم داشتی نا امید میشدی از جات
بلند شدی…
پشت سرم نشستی…
دستت رو حلقه کردی دور گردنم…
گم شدم تو سینه پهن و محکمت!
چشم هام رو بستم و بو کشیدم!
بوی دریا میدی….
دستت رو روی دستیم که آرشه رو
گرفته بود گذاشتی کمکم کردی درست
بنوازم….
اما من…
اما من چشم هامو بستم سرم رو
عقب تر بردم که بیشتر غرق سینه ات شم!
صدای ویالون لالایی شد…
دلم میخواست بخوابم…
خیلی گذشت …
نمیدونم من داشتم این قدر قشنگ
ویالون میزدم یا تو؟!
معجزه دست های تو بود!…
چند ضربه به در چشم هام رو باز کرد
بیدارم کرد…
آروم گفتی :
تکون نخور!
تکون نخوردم،
صدای هیرسا اومد
_ اهورا ما اومدیم تنهایی؟!
بلند گفتی :
_ شاگرد دارم بیا تو.
در که باز شد منتظر هیرسا بودیم اما تنها نبود…
عمه ماهرخ هم کنارش بود،
خجالت کشیدم،
معذب شدم
میخواستم از حلقه دست هات فرار کنم!
اما تو همون طور ریلکس سلام دادی…
نگاه عمه خوب نبود…
راضی نبود….
میدونى من حس میکنم خدا هم حتى
توى یه لحظه عاشق نشد!
هفت روز طول کشید…
هفت روز تلاش کرد….
هنر خرج کرد…
هفت روز خلقت آدم طول کشید.
آخر سر قبل اینکه عرق روى
پیشونیش رو خشک کنه با همه
خستگی و ذوقش صورت مخلوقش
رو بوسید!
با این بوسه بود که روح خودش رو
تیو وجود آدم دمید!
به نظرم اینجا بود که خدا عاشق
آدمش شد!
هفت ماه گذشته!
خیلی چیزها تغییر کرده!
اما بوسه؟!
نه هنوز نه…
خیلى چیزها تغییر کرده!
مثلا اینکه من دیگه استاد صدات نمیکنم…
دوره کلاس هاى افتخارى دانشگاه
تموم شده!
مریضى استاد پاکزاد هم تموم شد…
یک جور تلخ؟
یک جورِ…
اما نه ! من حس میکنم مرگ همیشه ام تلخ نیست!
اون خاکسپارى با شکوه!
اون همه إهنگ و ملودی,
میراث قبل رفتنشون!
اصلا نمیتونه این نوع مرگ تلخ باشه!
تلخ نیست اما غم انگیزه!
چشم های تو…
این که ۴٠ روزه چال روى لپات رو
ندیدم!
این که موهات رو باز اسیر کردی!
هفت ماه گذشته!
خیلی چیزها تغییر کرده!
مثلا اینکه تو گهگاهی دستهام رو یک
طور عجیبی میگیری و چند دقیقه با دقت بالا
و پایینش رو نگاه میکنی …
این که بعضی وقت ها دستهای منو
میگیری و روی صورت خودت میکشی
و بعد نزدیک بینیت چند دقیقه نگهشون
میداری…
خیلى چیزها تغییر کرده!
مجسمه صورتت رو ساختم اما هیچ کس
ازش خبر نداره حتی عمه!
قایمش کردم!
تو گنجه خودم کنار صورتک فریال!
شب به شب صورت هر دوتون رو نوازش
میکنم و میبوسم…
همین بوسه هاى حسرت شده دور از
خواهرم و بوسه های نشدنی از تو…
خیلی چیزها تغییر کرده
بالاخره موفق شدم ویالون رو بسازم
اما هنوز …
هنوز جرات نکردم بهت نشونش بدم!
خیلى چیزها تغییر کرده اما هنوز
کسى از دوست داشتن حرف نزده!
منم هر روز به خودم میگم
زیاده خواه نباش سروین!
همین که میتونی گهگاه ببینیش و
لمسش کنى کافیه!
آه چی داشتم اصلا میگفتم؟!
آهان!اینکه خدا هم هفت روز طول
کشید و عاشق شد!
من از روز اول عاشق اهورا مزدای
نوازنده بودم
بعد عاشق هنرش
عاشق تدریسش
عاشق پسر عمه بودنش
عاشق رنگ موهاش
لبخندش
عطرش
دستاش
اما اینا خیلی عادیه!
این عشق نیست!
خیلی ها تو دنیا میتونن این جوری
عاشقش باشن!
شاید بعدِ هفت سال،یک قسمت از روح
من تو بدنش دمیده شه
و یهو بشه مال من،و من عشقم
خدایی شه!
عصر بود…بارونم می اومد…
یک دوره همی کوچیک تو کافه داشتیم،
همه بچه هاى کلاس رو به صرف
قهوه و حافظ دعوت کرده بودم،
جرات نکردم دعوتت کنم!
نه که ازت بترسم نه!
ترسیدم مثل وقتی که تو موزه استرلینگ
مواظب بودم چیزى رو لمس نکنم تا
شکوه و قوانین موزه رو نشکنم…
ترسیدم نزدیکی و پسر عمه بودنت رو جلوی
شاگردات عیان کنم…
هیرسا هم دیر کرده بود…
پاشا حالش خوب نبود، دوماه از جداییش
از الهامش میگذشت اما دیگه نه دستش
به ویالون میرفت نه خندیدن،
چندمین قهوه تلخش رو هم نوشید و
بعد نگام کرد
_ سروین پس کى فال منم میگیری؟
خندیدم،ظرف بلور نقل بیدمشکی رو
سمتش هُل دادم
_ اول کامت رو شیرین کن!
سرش رو یک جور خیلى غمگین تکون داد
_ کامم خیلی وقته زهره
سمیرا یک طور منتظر…یک طور غمزده
نگاش میکنه.
من جنس نگاه این دختر مو نارنجى
به صورت سبزه پسر قصه رو خوب بلدم…
حافظ رو جلوی صورتم میگیرم
_ صبر کنم ببینم خواجه شیرازی واسه
پسر اصفهانیمون چی داره؟؟
بعد پاشا ، نوبت سمیرا میشه ، با هر بیت
اشک میریزه، میخنده و فقط پاشا رو نگاه
میکنه.
ایمان و فرخنده هم ترجیح میدن دست
در دست هم یک فال مشترک داشته
باشن…
هیرسا با یک دسته گل کوچیک نرگس
سر میرسه مثل همیشه وقتی بغلم میکنه
چند بار دست میکشه روی شونم و بعد شونه
سمت چپم رو آروم میبوسه…
_ خوشگل شدی دختر دایی
پلکامو رو هم فشار میدم، لپش رو میکشم
_ تو چشمای خوشگل تو هر روز
همه چی قشنگ تره
هیرسا!
یک شاهکار ناب خلقت!
یک حجم وسیع مهربونی،
گاهی ساعت ها فکر میکنم قلب به اون
بزرگی چه طوری توی قفسه سینه اش
جا شده!
خنده هاش!
هیرسا خنده هاش واقعى ترین و پاک
ترین خنده دنیاست…
هر موقع نگاش میکنم چه قدر خوشحالم از
اینکه داریوش ملکی وجود نداره برای
گرفتن این یکی برادرم مثل دوتای
دیگه…
داریوش ملکی نیست که برادرى رو نفهمه
و خط قرمز بین من و برادرام بکشه…
آخ که چه قدر حسرت یکبار آغوش فرشاد
بدجور توی دلم موند…
هیرسا بعد تموم شدن فالش دستاش رو
بهم میچسبونه و رو به آسمون میگه:
_ اوووو! گااااد!
حتى حافظم فهمید وقتشه من وایف
داشته باشم!
ایمان با خنده میگه:
_ حالا چرا فارسی انگلیسی میگی؟
با خنده شیرینش جواب میده:
_ میخوام واسه خدا با کلاس بازی در
بیارم پارتی بازی کنه!
حالا همه باهم دست میزنن و اصرار دارن
فال خودمم بشنون،
دلم نمیاد قبول نکنم!
هر چند که با جناب حافظ باهم یک
رازهایی داریم …
بالاى کانتر ، چهار زانو میشینم،
دیوان رو روی قلبم میذارم،
نیت رو میسپارم به خودش که صداى
قلبم رو بشنوه…
بعد بدون معطلى بازش میکنم
حافظ واسم سنگ تموم گذاشته…
با یک بغض شیرین شروع میکنم…
آره شیرین!
بعضی بغض ها مثل قورت دادن
یک قاشق عسله!
میخواى قورتش ندی
میخوای همین طوری کیف کنی
از شیرینیش…
“دیدی ای دل که غم عشق
دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی
انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه
کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز
بیمهری یار
طالع بیشفقت بین که در این کار
چه کرد….”
گفتم که حافظ واسم سنگ تموم گذاشته! درست از وسط های شعر یکی شبیه
همون عکس درویش مسلک حافظ
روی جلد دیوان با موهای صاف و
بلند پریشون روی شونه اش ،
وقتی دیگه لباس سیاهش رو با سر تا سر
سفید عوض کرده وارد کافه میشه،
شاید خود حافظه که این جوری بقیه
شعر رو از حفظ میخونه:
“برقى از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ساقیا جام میام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه
کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد
و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد”
همه کف میزنن و با هیجان صدات
میزنن
_ استااااااد!!!!
آخ لبخندت!
آخ از اون دوتا حفره بی رحم و زیبای
کنار لبات،
همونجا با اخم برام میخندی
_ سروی خانم!
بی دعوت هم مهمون قبول میکنی؟
من آدم خودم نبودن نیستم!
چته سروین؟!
از کی یاد گرفتی دلت بغل بخواد و
مثل احمق ها یک گوشه وایسی و
فقط لبخند بزنی!
دلت بخواد جیغ بکشی بگی جانا خوش
اومدی قدم روی چشم دلم
گذاشتی اما فقط سکوت کنی!
کی این قدر سیاست مدار شدى!
به خودم میام که دارم جیغ میکشم
_ وااااای اهوراااااا
تو بی نظیرترین و خوشگلترین مهمون
و سورپرایز کافه واسه منی!…
بغلش کردم!
خودشم جا خورده!
اما من سروینم!
من از خودم نبودن متنفرم!
***
من همیشه از خداحافظی ها میترسم…
از چمدون ها خوشم نمیاد!
از آدمهایی که چمدون میبندن دلم میگیره!
اصلا چرا باید تو هر خونه اى یک چمدون
باشه؟
از خودت که مشغول بستن چمدونت بودى پرسیدم:
_ به نظرت اونى که چمدون رو اختراع کرد
دل داشت؟
خندیدى و گفتى:
_ اونى که چمدون میبنده چى؟
شروع کردم به بازى،
هرچی میچیدى تو چمدونت میذاشتم بیرون…
یک تلنگر آروم نوک بینیم زدی
_ شیطونى نکن!
به کارم ادامه دادم
_ به نظرم باید جلوی اون که چمدون
میبنده رو گرفت
_ من از اونایی که بدون چمدون میرن
بیشتر میترسم سروی!
چشمامو تنگ کردم!
_ این یعنى چى اهورا؟!!!
دوباره لباسهاتو با حوصله توى چمدونت
گذاشتی
_ کسی که تعلق و وابستگى به وسایل ضروریش واسه رفتن نداره!
یعنی بر نمیگرده !
میدونى مثل مردن!
شونه هامو بالا انداختم
_ سبک بال بریم بهتره!
بعد دوباره با بغض زل میزنم به ریش تراشت که آخرین وسیله ایه که توى چمدون میذارى و یهو دلم میخواد
بپرسم:
_ کى بر میگردی؟
تو هم انگار دلت میخواد بعد ١١ ماه بپرسی:
_ دلت واسم تنگ میشه؟
کدوممون داره بیشتر رعایت میکنه!
چرا اینقدر تو لفافه عاشق شدیم!
نباید فکر کنم نباید به مغزم اجازه بدم تصمیم بگیره!
زود جواب میدم:
_ معلومه که تنگ میشه!
لبت رو گاز گرفتی،
نشستى کنارم دوباره هر دو دستم رو گرفتى
_ پس زود بر میگردم…
فردای آخرین اجرا بلیط میگیرم
دستامو از دستت بیرون میکشم و دلم میخواد برای یکبارم شده با همه انگشتام و همه حسم موهات رو لمس کنم.
مقاومت نمیکنی ،
هم زمان زل میزنی به چشام ،
میپرسم:
_ فقط به خاطر دل من؟
دل خودت چى؟
صورتت رو جلوتر آوردى…
_ از دلم نپرس عروسک جون!
بغض کردم !
چه روزهای خوبیه،این بغض های طعم عسل،این خفگی شیرین،این قلب
درد دلربا !
چه درد دلبریه این عشق!
با پشت دستت آروم آروم صورتم رو نوازش میکنی سرم اینبار پایینه.
اعتراض میکنی
_ سروی نگام کن!!
تا چشامو میارم بالا یک قطره اشک هلپی قِل میخوره روی صورتم…
چشمات ناراحت میشن؛میتونم اینو بفهمم!
یک اعتراف بزرگ میکنی…
یک اعتراف که من منتظرش نیستم!
که من ازش میترسم!…
_ میدونستی تو آینه منی!؟
میدونستی فقط تو چشم های تو دوست دارم خودم رو ببینم؟!
میدونستی آینه بشکنه منم میشکنم؟!
بهم نگفتی دوستم داری!…
نگفتی واسم میمیری!…
نگفتی بدون من دیوونه میشی!…
میخوای منو از عشق بترسونی؟
میخوای بترسم از شکستن؟
ترسیدم
خیلی ترسیدم!
اونقدر که نمیتونم به شونه هات آویزون نشم !
سرم رو روی سینه ات نذارم و های های بغضم رو بسپارم به آخرین دکمه بسته پیرهنت…
بارون میشم رو دریا…
این بوی دریا مطمئنم از قلبته!
دیدم اون دریا هر هفته دست پر میره گاراژ
بچه هاى کار…
دیدم با حوصله براشون شعر میخونه،ویالون
میزنه…
خودم دیدم تو سرای سالمندان چه طور
سر صبر و با عشق ناخن اون پیرمرد
غریبه ای که از ناخن گیر میترسید رو
گرفتی…
من اشک هات رو موقع ویالون زدنت
توی راهروی بیمارستان بچه های
سرطانی دیدم!
من دلم میخواد این دریا رو ببوسم…
اصلا تا حالا کسی تو دنیا هیچ دریایی رو
بوسیده؟!
داشتی سرم رو نوازش میکردی.
بوسه ام رو روی قلبت حس کردی…
اما تو همیشه یک پله از من بالاتری…
مثل اینکه تو برای اولین بوسه اجازه
میگیری!
_ میشه منم ببوسمت؟
از شدت هیجان و استرس بی اختیار گوشه
پیرهنت رو توی مشتم فشار میدم و زیر لب
میگم:
_ میشه…
صورتم رو از روی سینه ات برداشتی،
نگام کردی…
دوباره دست هام …
هر دو رو گرفتی تا نزدیک لبت بالا آوردی
چشماتو بستی پرسیدی:
_ این چه عطریه سروی؟
من معتادش شدم!!
میخندم و اشک میریزم
_ من عطر نمیزنم!
احتمالا معتاد گل لوندری!
من مرطوب کننده ام این اسانس رو داره
عمیق تر بو میکشی
بعد روی دستم رو آروم اما طولانی
میبوسی…
چشمات که باز میشه دلم میخواد غرق شم
توی رنگ چشات!
اما تو پیش دستی میکنی
_ خدا از هرچیزی خوشرنگ ترینش رو
به تو داده…
رنگ پوستت
رنگ موهات
رنگ عجیب چشمات!
خیلی عجیبه این رنگ…
حتی رنگ رگ هاى آبی دستات
زل میزنم به دستهای خودم…
با لبخند میگم:
_ خود شیفته!
اینا که همون چیزهایی که از خودت به
ارث بردم!
عینا شبیه خودت!
سرم رو میگیری و دوباره سمت سینه ات
میبری…
حالا داری موهام رو نوازش میکنی
_ واسه همینه میگم تو آینه منی…
به خودم قول داده بودم اینجا و توى این
دفتر از اتفاق ها و خاطره های تلخ ننویسم!
از ناراحتیام…
بغضام…
دلخوریام…
حتی دلتنگیام!…
اما این چند روزی که تو نیستى انگارى
همه چى روی سرم فرود اومده…
بیشتر از همیشه نگران مامانم…
صداش میگه اتفاق های خوبى نیوفتاده
هرچند که توی اون خونه هیچ وقت چیز
خوبى اتفاق نمی افته…
امروز یک ایمیل از فریال داشتم…
یک جمله!
فقط نوشته بود دوستم داره!
دلم میخواست اونجا بودم مثل همیشه خواهر
کوچولوم رو بغل کنم و تند تند ببوسمش و
بهش بگم اون قدرى که من دوستش
دارم رو اصلا نمیتونه تصور کنه…
اما حق با مامانه، فریال پیرو منه!
ناخواسته این اتفاق افتاد.
از همون بچگیمون!
مامان میگه منتظره تو جواب بدی و دنبالت
راه بیوفته.
میدونی؟!
از اینکه بیاد اینجا نگران نیستم!
از اینکه میدونم به جرم دختر داریوش ملک
بودن نتونه بیاد ایران و بیشتر عذاب بکشه
میترسم!
یا از اینکه بیاد و به خاطر اون نام خانوادگى
اینجا بازداشتش کنن و اذیتش کنن
میترسم…
نوشته اش رو روى صفحه مانیتور بارها
و بار ها بوسیدم…
صداش تو سرم پیچید
_ سروین اون نقاشى چى شد؟!
خیلى مشتاقم ببینمش…
زل زدم به نقاشى صورتش که روی
دیوار مقابل تختم بود.
دیشب که هیرسا مهمونم بود دقایق طولانی
نگاش کرده بود و پرسیده بود:
_ صاحب این صورت کیه؟
بغض کردم
_ یک فرشته!
با لبخند و تحسین دوباره مشغول تماشا شد،
هیرسا هم از اون دسته از آدم هاست
که به جواب آدم ها برای هر سوالش
اکتفا میکنه و اهل بیشتر پرسیدن نیست
_ این فرشته واقعا زیباست!
.
.
.
.
نمیدونى چه حس عجیب و خوشگلیه وقتی
یک تعداد فرشته کوچولو با دامن های
توری و سفید باله دورت حلقه میزنن و
اون دست و پاهای کوچیکشون منتظر
یک اشاره است تا مثل بچه قو برقصن!
مثل همیشه یکی از قطعه های تو رو
گذاشتم و از خود بی خود شدم وسط سالن
این قدر با هر نتت میچرخم و میرقصم که
حس میکنم هر لحظه ممکنه پرواز کنم …
موزیک که تموم میشه…
اوج کار !
من روى زمین میشینم و سرم رو تا
جاى ممکن به سینه ام میچسبونم این
یک تکنیکه!
اما اینبار برای اینه که فقط میخوام کسی
اشکام رو نبینه!
((کم آوردم اهورا! دلم خیلی تنگ شده!))
تو چرا این قدر خوبی؟
تو چرا هم آرزومى و هم فرشته بر آورده
کردن آرزوهام؟؟؟
کلاس که تموم میشه از پنجره دقیقا جلوی
ساختمون ماشینت رو میبینم…
یادم میره اینجا ایرانه و نمیشه با لباس های
باله وسط خیابون عشقت رو بغل کنی
و جیغ بکشی
حتی فراموش میکنم یک تکنولوژى به نام
آسانسور هم وجود داره!
۵ طبقه رو با همون ناخن زخمی و شکستم
پا برهنه میام پایین…
در رو که باز میکنم…
میفهمم تو هم حالت شبیه منه
و خیلی قوانین رو فراموش کردی!
حالا یک دختر بالرین…
تو ضلع جنوبی میدون چهار باغ !…
معروف ترین نوازنده ویالون مرد
رو داره میبوسه!…
باد هم داره دلبری میکنه و یک جور
خوشگل بین موهامون پیچیده و اونا رو
توی هم فرو برده…
دستات دور کمرم حلقه شد…
لبم روی لبت بود که اولین قطره اشک
رو دیدم…
زمین حق نداشت اونو از من بگیره!…
اشکت سر خورد روی لب هات و شد شکار
من….
نفس داغت روى صورتم بود که گفتى…
_ سروی! بمون برام!!
دست کشیدم روى صورتت…
_ دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت…
با سومین دوستت دارم،
این بار تو پیش دستى کردى
و لبامو اسیر کردی!!….
همه عمرم اگه جلوى کسی وایساده بودم
اگه جنگیده بودم،با کسی بوده که آدم منفی زندگیم بوده
و من در مقابلش از حق خودم یا عزیزام دفاع کرده بودم
اما اینباردرمقابل کسی ایستادم که ازصمیم قلب دوستش دارم و خودم رو مدیونش میبینم…
عمه عزیزم!
وقتی یک نفر بدون دلیل و منطق با بزرگترین و تنها آرزوی زندگیت مخالفت میکنه شرایط اون قدر سخت میشه که حس میکنی آرزوت رو ممکنه به باد بدی…
موهاى روشنش رو با حالت کلافه پشت سرش جمع کرد
بعد با گوشه دستش اشکش رو از گونه اش گرفت
_ سروینم!
دخترم خواهش میکنم ازت
چه طور میشه زل بزنم به عکس بزرگت روی دیوار اتاق طبقه دوم و خواهش عمه که نخواستنته رو اجابت کنم؟!
_ عمه فقط یک دلیل واسم بیار که چرا دارم اشتباه میکنم
کلافه روی مبل قدیمی نشست
حالا نگاه او هم روی عکس تو خشک شده
_ چون ماهرخ مخالفه
با ناباوری نگاش میکنم
_ چرا؟
خودش به شما گفت؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد
_دفعه سوم بود از دیشب که زنگ زد
متوجه جدی شدن رابطتون شده
میخواد همین اوایل کار تمومش کنید
_ آخه چرا عمه؟!
سرش رو پایین انداخت
_ چون ماهرخ یک فکرای دیگه ای واسه اهورا داره
با وحشت کنارش نشستم
_ چه فکرایی عمه؟ پای کی وسطه؟
دستش رو روی دستم گذاشت
_ ماهرخ همیشه بهترین ها رو واسه خودش پیدا میکنه و میخواد
با بغض پرسیدم:
_ بهترین؟
عمه من دختر برادرشم!
تلخ خندید
_ برادری که همیشه ازش شاکی بود به خاطر از دست دادن اون هتل و هیچ وقت نبخشیدش
زل زدم به عکست به لبخندت به تصویر ویالونت
_ اون بهترین کیه عمه؟
بغلم کرد
_ دختر آخر خاندان ستوده
چه قدر این نام خانوادگی برام آشنا بود!
_ من میشناسمشون؟
دوباره با اندوه سرش را تکون داد
_ شنیدم پسر داریوش ملک با دختر اولشون وصلت کرده
همه چیز مقابل چشمم جرقه میزنه
_ مانلى؟!
خواهر مانلى؟
عمه چه طور میشه؟
_ خیلی سخت نیست دخترم!
داریوش قبل انقلاب دوست و شریک پدرت بود
یک وابسته دربار که ثروت عجیبی برای خودش رقم زد
ستوده بزرگ هم یکی از شرکا بود
بر عکس داریوش بعد عوض شدن رژیم ایران رو ترک نکرد
خیلی بهش سخت گذشت اما کم کم دوباره قدرت گرفت و حالا ثروتمند ترین مرد اصفهانه
با خودم هجی میکنم
_ ثروتمند ترین!
عجب صفت برتری داره این خانم به من
بعد با بغض میپرسم
_ حالا اسمش چیه این ستوده کوچک؟
_ مانا!
با بغض چند بار اسمش رو زیر لب تکرار میکنم
_ این حق اهوراست که خودش انتخاب کنه
به موقع زنگ میزنی به موقع نجاتم میدی
به موقع دعوتم میکنی به پیاده روی شبانه سی و سه پلِ عزیزم…
زیر دالان همیشگیمون هر دو روبه رودخونه روى پل میشینیم
نور زرد چراغ پل مستقیم تابیده روی صورتت، کلاهت رو خودم از سرت برداشتم، خوشگل خندیدی
_ کلاه بردار شدی خانم؟
اول عمیق بوش کردم و بعد محکم توی بغلم فشردمش
_ دلم واسه موهات تنگ میشه
دست انداختی دورم و بیشتر به خودت چسبوندیم
_ سروى! چشات امشب چرا غم داره؟
من آدم کتمان نبودم
_ برای اولین بار دارم حس حسادت زنونه رو تجربه میکنم
سرم رو بوسیدی
_ اونی که تو بهش باید حسودی کنی باید خیلی از تو بهتر باشه و این محاله خدا بهتر از تو خلق نکرده
دستت رو محکم میگیرم و روی قلبم میذارم
_ ببین چه پریشون میزنه
خم شدی و یک بوسه روى قلبم گذاشتی بعد با اون دوتا چال خوشگلت واسم خندیدی و پرسیدی
_ حالا آروم شد؟
سرم رو روى پات گذاشتم،زل زدم به برقی که روی آب رودخونه تو مهتاب افتاده بود،تو هم سرم رو نوازش میکردی
_ مانا ستوده!
تعجب نکردی واکنشت برام عجیب بود،وقتی بلند خندیدی،دستت رو فشار دادم
_ چرا بهم میخندی؟
_ اگه یک دختر روى کره زمین مونده باشه ومنم تنها مردی باشم که برای بقای نسل بشر مجبور به ازدواج باشم، و اون دختر مانا ستوده باشه ترجیحم اینه نسل ملخ ها و قورباغه ها باقی بمونه تا آدم!
نمیتونم نخندم
_ اهورا!!
اینجوری نگو
دختر بیچاره
این قدر بامزه ادا در آوردی که نتوانستم قهقهه نزنم
_ از اوناست که وسط خیابون با یکی دعواش شه قفل فرمون میکشه بیرون
از شدت خنده اشکام میچکید
_ وای پس ترس از جونت داری جناب پاکزاد؟
میترسی زنت شه و روزی چند بار کتکت بزنه؟؟
مردونه و شیرین میخندیدی
_ تصور کن حیوون خونگیش تمساحه
_ اما خواهرش این طوری نیست!
با تعجب پرسیدی:
_ خواهرش؟
_ اوهوم! مانلی همسر برادر خوندمه
_ پس مانا رو دیدی؟
شانه بالا انداختم
_ نه اونا وین عروسی نگرفتن
معمولا هم من و مامان تو مهمونیاشون شرکت نمیکنیم
بیشتر افروز به عنوان زن داریوش ملک باهاش جایی میره
_ چیز مهمی رو از دست ندادی
تو اون دوباری که توی مهمونی های ماهرخ دیدمش
اندازه همه عمر ازش ترسیدم
بلند شدم دست کشیدم روی صورتت و بعد موهات رو به بازی گرفتم
_ پس خداوندگار من از چیزی هم میترسه
از عفریتی به نام مانا!
سرم رو محکم گرفتی و نوک بینی ام رو بوسیدی
_ من از تنها چیزی که میترسم،نداشتنته سروی!
آخرین بخیه ای که دکتر به پیشونیم زد
مصادف شد با حضور تو…
سراسیمه و دوان دوان خودت رو به
چهارچوب در رسوندى،
نفس نفس میزدی،
رنگ صورتت درست به سپیدى رو پوش
دکتر بود!
من همه دردامو یادم رفت با یک لبخند وسیع
ذوق زده صدات زدم:
_ اهورا مزدا!!
آب دهانت رو قورت دادی
این بالا و پایین شدن سینه ات میگفت که
نفس کم دارى واسه حرف زدن!
دکتر سمتت برگشت، عمه هم همون موقع با
یک کیسه دارو رسید و اونم به محض دیدنت
دلش خواست صدات کنه!
این قدر این اسم خوشگله آدم هربار
کیف میکنه وقتى حروف اسمت رو هجی
میکنه
نگات به منه اما از عمه میپرسى:
_ خاله ؟
چی شده؟!
عمه سر تکون میده و با اخم نگام میکنه
کار دکتر که تموم میشه از تخت پایین میپرم
و با خنده میگم:
_ هیچی
سرم به سنگ خورده!
دکتر هم خنده اش میگیره و رو به عمه و اهورا
میگه:
_ فشارشون پایینه
موافقت نمیکنن سرم بزنن
مواظبشون باشید
اخم میکنى، جدى!
یک جور که دلم بدجور میریزه
_ سرم میزنه دکتر
اعتراض میکنم
_ به خدا حالم خوبه
به نشونه سکوت دستت رو نزدیک بینیت
میگیری
حکم،خود تویى !
از همون لحظه شروع،با چیک چیک
قطره های سرم دستم رو محکم گرفتی
قهر بودیا!
اما دستم رو ول نمیکردی،
دست کشیدی روی صورتت
بغض داشتی.
برات ادا در آوردم
_ های پسره!
چته این قدر بد اخلاقى
بغضت ترکید ، قلب منم ترکید!…
عمه طاقت نیاورد و صورتش رو یک سمت
دیگه بر گردوند
_ سروى!
چرا متوجه نیستی من طاقت ندارم بلایی
سرت بیاد؟!
از وقتی شنیدم تا برسم اینجا هزار بار مردم و
زنده شدم
لب های منم از بغض میلرزه
_ داشتن..
داشتن…
من …
باید نجاتش میدادم اهورا
دستم رو بوسیدى ،
_ قربونت برم اونا مست بودن!
خطر داشته!
تو نمیگی من میمردم اتفاقی واست
می افتاد؟
حالا نوبت عمه است که دنباله حرفت رو بگیره
_ با اون حالش و اون سر شکسته برداشته
اول گربه رو برده بیمارستان
وقتی میپرسی:
_ حالا چى شد؟
زبون بسته زنده است؟
میدونم که باید تا هفت تا آسمون عاشقت
بشم
_ زنده است اما خیلی درد کشیده!
خیلى اذیتش کردن…
اونا یک مشت بیمار حیوون آزار بودن!
دست کشیدی روی صورتم
_ غصه نخور من حس میکنم بی عرضه
ترین مرد زمینم وقتى غم روی صورت
خوشگلت بشینه
درست یک هفته طول کشید تا باهام آشتی
کنی!
عمه ماهرخ و هیرسا راهى وین شدن،
نمیخوای برى
نمیگی چرا،
همه میدونن به خاطر منه،
عمه ماهرخ ناراحته ،
دلخوره،
یک جور پر از حرف نگام میکنه قبل
رفتنش …
تمام دیشب رو نخوابیده بودم.
به خودم قول دادم امروز روز آخر قهرت
باشه
به محض اینکه سپیده زد، اولین نفر توى
صف نونوایی بودم.
با کلید یدکی که بهم داده بودی در رو باز
کردم.
تو خواب بودی…
خوشگلترین موجود دنیا وقتى اون قدر جذاب
و در عین حال معصوم خوابیده بودى….
کنارت نشستم یک دل سیر که تماشات کردم
آروم اما با همه وجودم لبت رو بوسیدم،
چشمات باز شد،
هنوز اخم داشتی
_ مگه بوس ممنوع نبودیم؟!
اما لب هات داشت میخندید
_ خداوندگارم!
بوسه دزدکی وقت خواب رو که قدغن نکرده
بودید !
تازه طلسم این قهر با این بوسه قراره
بشکنه!
دستم رو میگیری و یک جور محکم منو به
سینه ات میچسبونی
_ وقتى آشتى میکنم که قول بدی مواظب
سروی من هستی
میدونى من بعضى وقت ها فکر میکنم تو اون قدر بزرگی که جسم زمینی حد و اندازه این روح بزرگت نیست احساس میکنم تو فرای بشریتی! اصلا نباید آدم آفریده میشدی، باید یا دریا بودی یا آسمون همون قدر بی انتها همون قدر بخشنده…
سر مزار پدرت فهمیدم تو بزرگتر از اون چیزی هستى که تو تصور من بگنجه، خم شدی و شونه های عمه رو محکم گرفتى تا از روى سنگ سیاه مزار استاد پاکزاد بلندش کنی، عمه بلند شد اما گریه هاش اوج گرفته بود آغوشت رو وقفش کردی و من هنوز واسم این گریه های عمه مهتاب برای شوهر خواهرش عجیبه!
اما تو شبیه کسی که همه علامت سوال ها واست حل شده است فقط قصد تسکین داری، میبینم که آروم عمه رو نوازش میکنی و اون ناله میکنه
_ اهورا…
زل زدى به اسم پدرت روى مرمر سیاه
و یک مرتبه چشم هاتو میبندی یک نفس عمیق میکشی و در حالی که سر عمه رو میبوسى میگی:
_ من همه چیز رو میدونم
١١ ساله میدونم و سکوت کردم
عمه مثل برق گرفته ها از آغوشت جدا شد، اما تو دوباره اعمال قدرت کردی و محکومش کردی به چهار دیوارى آغوشت و ادامه دادی
_ حالا که اینجا پیش باباییم باید بگم، باید بگم شاید روحش آرامش بگیره
من بخشیدمت مامان!
بخشیدمت بابا
حتى ماهرخم بخشیدم
خیلی ساله
حالا منو نگاه میکنی با چشمات اشاره میکنی جلو برم من از هیچی سر در نمیارم، گریه های عمه اوج گرفته حالا آغوشت سهم منم میشه، یک قطره اشکت میچکه روی گونه من، صدات میلرزه
_ چرا فکر کردی ۴ سالگی سن کمیه واسه این که یادت بمونه مادرت کیه؟
من هنوز بعضی شبها خواب وقتی رو میبینم که من رو توى آفتاب حیاط خونه روى پات میشوندی و برام شعر کاکل زری رو میخوندی
شونه هاى عمه بیچاره به شدت میلرزه، تو هردومون رو محکم تو حصار بازوات گرفتی
_ پیداش کردم، صفورا رو پیدا کردم ١١ ساله با من تو وین زندگی میکنه، مامان!
عمه بهت زده نگات میکنه و یهو اشک هاش تموم میشه
_ صفورا؟؟
صفورا زنده است؟
سر تکون میدی
_ اون زن دایه من بود چه طور اجازه دادی ماهرخ اون طور بهش بهتان بزنه و راهى زندانش کنه !
عمه عقب عقب میره
_ من .. من خبر نداشتم
فقط به من گفت اخراجش کرده اونم برگشته شهر خودش
تلخ میخندی
_ همه چیزو واسم تعریف کرد ، میدونم بابام …
انگار از ادامه حرفت خجالت میکشی که اون طور لبت رو محکم گاز میگیری، محکم به سینه ات میچسبم، دستت رو میگیرم و میبوسم ، عمه کنار مزار میشینه دست میکشه روى اسم استاد
_ بابات آدم بدی نبود اهورا…
همه چیز یک اتفاق بود فقط یک اتفاق
_ گفتم که بخشیدمش
_ از اولش نباید عاشق من میشد،
نباید عشقش رو قبول میکردم وقتى میدونستم خواهرم تا سر حد مرگ عاشقشه
لبخندت پر غم شد
_ به خاطر عشق خواهرت بود که شوهر و بچه ات رو بهش بخشیدی؟
به خاطر عاشق شدن خواهرت یک عمر حرف شنیدی و شدی کنیز یک پیر مرد از کار افتاده
عمه سرش رو دوباره روی قبر گذاشته، گریه نمیکنه، صدایش یک قدرت خاصی داره
_ به خاطر خواهرم
به خاطر بچه ای که توی شکمش بود
به خاطر آبروی عشقم ، همسرم ، پدر بچه ام!
به خاطر آینده تو ، اهورااا
_ دلایلت واسه یک عمر بدبخت کردن خودت و جدایی بینمون اصلا قانع کننده نیست…
مامان!
مامان!
قلب هر سه نفر ما با این واژه با یک شوق دردناک شروع به تپیدن کرد..
عمه از جاش بلند میشه دست میکشه روی صورتت
مادرانه!
محکم !
_ من عاشق پدرتم
همیشه !
با وجود ماهرخ
با وجود اون اتفاق
با وجود اشتباهش
با وجود مرگ هم!
هنوز عاشقشم!
حیف بود از همچین پدری جدات کنم اهورا
_ واسه همین شدی زن سعادت؟
_ اون مرد تنها مردی بود که همه این سالها به عشقم و تنم احترام گذاشت،
یک همخونه شریف و امانتدار و که بی چشمداست بهم پناه داد…
شوهرم شد اما واسم پدری کرد!
سعادت مرد بزرگیه!
هرکار واسش کنم خیلی کمه
درخت ها تازه شکوفه زدن،نباید باد بیاد!
شکوفه ها نباید تبعید آسفالت خیابون شن!
نباید باد بیاد…
کف خیابون پر شده از شکوفه های سفید و این شناور بودنشون توى هوا هم خوشگله هم دل آزار!…
یقه ات رو به عادت همیشه ات بالا کشیدی تندتر سمت ماشین قدم برداشتی و گفتی:
_ بجنب سروى.
اما من نجنبیدم؛
صامت و ثابت ایستادم زیر بارونِ شکوفه!…
در ماشین رو باز کرده بودی؛
نگام کردی و لبت رو گاز گرفتى:
_ اینقدر خوشگل نباش لعنتی!!
در ماشین رو کوبیدی و سمتم دوییدی
حالا من و تو به هم چفت شدیم…
و شکوفه های سفید،بین موهای من و روی شونه تو میرقصن.
صدات میزنم
_ اهورا
اینقدر کامل حق نگاه کردن رو ادا میکنی که دلم میخواد هیچی نگم و ساعت ها توى همین نگاهت غرق شم…
گم شم…
اصلا بمیرم!…
صورتمو روی کتت دقیقا قسمت سینه ات میذارم و میگم:
_ میشه امشب واسه تولد عمه مهتاب بیای؟
سرمو نوازش میکنی
_ میشه عزیزم
_ تو خیلی بزرگی اهورا…
دلت دریاست!
اصلا خودِ دریایی
دستم رو سمت ماشین میکشی
_ تو هم یک مروارید بکر توی عمق این دریا!
جیغ میکشم:
_ صدفمو شکوندم!
میخوام تو تلاطم دریای عشقت گرفتار تر شم خداوندگارم!!
لبتو گاز گرفتی
_ کفر نگو چشم بلوطی!
کافر میشم و هر روز مومن تر!
هر روز خالص تر!
وقتی میبینم تو چه قدر سخاوتمندانه مهتاب و ماهرخ و حتی پدرت رو بخشیدی!
وقتی حتی به مهتاب حق دادی و ازش تشکر کردی که از حق مادریش گذشته تا تو بچه طلاق نباشی
تا تو از پدرت شاکی نباشی
تا تو نامادری نداشته باشی
حق با توئه!
اگه مهتاب، استاد پاکزاد و خواهرش رو نمیبخشید تو فدا میشدی!
اگه میجنگید تو امروز اهوراى معروف نبودی
و اینقدر روحت آزاد نبود!…
تو این دل دریاییت رو حتم دارم که از مادرت به ارث بردی…
تولد عمه مهتاب یکی از قشنگ ترین شب های زندگیم بود
من و عمه مدام توی بغلت بودیم و آقای سعادت یک لحظه هم صورتش بدون لبخند نبود
شمع رو روى کیکی که خودم پخته بودم گذاشتم
ضیافت کوچیک چهار نفرمون یک جور خوبی کامل بود!
دلم میخواست همه در و پنجره ها رو ببندم…
حتی درزها رو هم بپوشونم مبادا این خوشبختی فرار کنه، بپره و بره از دستمون!…
سیم سیم و شارلوت دوباره اصل موش و گربه رو رعایت کردن و یک جور خوشگل دور تا دور خونه با هم میجنگن.
تو شارلوت رو بغل کردی و رو به روی صورتت گرفتی…
اخم داشتی
_ دم بریده!
دست از سر این طفلک بردار
سیم سیم هم با ترس و وحشت زیر دامن گشاد چین چینی من قایم شده بود،
خندیدم و شارلوت رو از دستت گرفتم
_دعواش نکن باباش!
گربه ست!
ذاتش باید همین باشه!
اما تو با انگشتت واسش خط و نشون کشیدی
_ به حقت قانع باش
جناب گربه!
قهقهه زدم و از فرصتی که عمه برای آوردن چایی رفته بود استفاده کردم و خودم رو چسبوندم بهت و گفتم:
_قول بده بچمونو دعوا نکنی
دستات رو از پشت دور کمرم حلقه کردی و تند تند گردنم رو بوسیدی
_ قول میدم اون فرشته ای که قراره از وجود تو هدیه ای برام باشه رو تا آخر عمر فقط بپرستم!
میدونی اهورا
ما این روزها زیادی…
بدون مانع…
بی انتها
خوشبختیم!….
اینبار که از وین برگشتی هر دومون خیلی کلافه بودیم از این جدایی های کوتاه مدت اما پیاپی!
انگشت های هنرمند و کشیدت شونه شد بین تارهای موهام
گفتی:
_ سروی من احساس یک دوزیست رو دارم وقتی تو نیستی و تنها اونورم…
انگار توی آکواریوم تبعید شدم!
وقتی برمیگردم…
مثل وقتیه که سرمو از آب میارم بیرون؛
نفس میکشم!
تازه زنده میشم!
زندگی میکنم!
قول داده بودم برنگردم…
به مامانم قول داده بودم بر نمیگردم!
اما تو دوست داشتی توی کلیسای سنت استفان جشن عروسی بگیریم.
درست مثل نوازنده محبوبت…
عمه گفت برو
گفت برو اما نذار بفهمن برگشتی
نه تو سر راه زندگی اونا باش
نه بذار اونا بیان توی زندگیت…
عمه گفت!
گوش کردم!
خواستم همین طوری بشه اما…
پاهام چند قدم فقط فرصت برای قدم زدن در فرودگاه وین رو پیدا کرده که با یه تماس عجیب روى شماره جدیدم همون جا میخ کوب میشم…
این شماره رو خوب میشناسم، مانلى!
اما اینکه الان بهم چرا زنگ زده و اصلا شماره ام رو از کجا آورده یک معمای پیچیده اما مسخره است…
تو هدفونت رو از گوشت در میاری و با چشم هات میپرسی چم شده؟
میخندم و شونه بالا میندازم:
_ مانلیه!
نگاهت پر سوال تر میشه و من مجبورم بیشتر توضیح بدم
_ همسر فرشاد!
خواهر مانا
دلخور، اخم کردی و گفتی:
_ چرا جوابشو نمیدی؟
چسبیدم بهت
_ می ترسم اهورا!!
دستت رو دورم حلقه کردی بعد گوشیم رو گرفتی و گذاشتی داخل جیبت
_ تو فقط بخند سروی!
بهت هیچ فعلی جز این نمیاد!
ترسیدن مال تو نیست!
صبحونه رو توی بام قشنگی که همیشه عاشق منظره اش بودم خوردیم
لبه بام ایستادم و زل زدم به هیجان روز!
به عابرها…
به تکون خوردن برگ های درخت ها!
از پشت بغلم کردی،
سرمو چرخوندم و زیر گردنت رو بوسیدم
_ خداوندگارم الان یکی میشناستت و عکس میندازه!
بعد میشی تیتر اول روزنامه ها!
شروع کردی بوسیدن چشم هام
_ چه خوشبخته اون که تیتر خبرش با تو بودن باشه.
به عادت همیشه ام هر دو دستم رو توی جیب هات فرو کردم و زل زدم به چشم هات
_ چه خوشبخته اون زنی که میتونه تو رو از این زاویه داشته باشه و تماشا کنه!
لبم رو بوسیدی و چشم هات رو بستی
_ دوستت دارم سروی!
به اندازه تمام روزهای عمرم که گذشته…
و روزهای باقی مونده عمرم…
اندازه همه دقایقی که نداشتمت و دارمت…
تمام ثانیه هایی که نمیشناختمت و میشناسمت!…
قلبم داره از خوشی دیوونه میشه!
دوستت دارم!
خدای من چه باشکوهه شنیدن
” دوستت دارم”
از زبون تو!
میچسبم بهت…
اشکام دارن از خوشحالی میرقصن و پایکوبی میکنن
_اهورا!
حالا میفهمم چرا عاشق این بام بودم همیشه!
حالا میفهمم!
قرار بود عشقم برای اولین بار اینجا زیر هیچ سقفی بهم بگه دوستت دارم!
لبت رو گاز گرفتی
_ بی انصاف نباش سروی!
این اولین بار نیست
_ هست!
با دو دستت موهام رو از صورتم کنار میزنی و پشت گوشام جاشون میدی و بعد دستات همونجا باقی میمونن
_ هر بار که نگاهت کردم!
لمست کردم!
سلام کردم!
خداحافظی کردم!
بهت گفتم.
با صدای بلند گفتم:
_ دوستت دارم!
همه نگامون میکردن
خندیدم و گفتم:
_ این طوری باید بگی دوستم داری!
این طوری…
حالا هر دو کنار بام ایستادیم و نوبت به نوبت ” دوستت دارم” رو فریاد میزنیم!
هر بار بلندتر و بلندتر…
با صدای سوت هر دو پایین رو نگاه میکنیم
هیرسا دست تکون میده و داد میزنه
_ بسه !
کل وین فهمیدن
از دیدنش بعد این همه وقت خیلی خوشحالم،
با هم سمت پله ها میدوییم و یکم بعد نوبت به نوبت هیرسا رو بغل میکنیم.
اومده دنبالمون…
قبل از سوار شدن توی گوشم میگه:
_ سروین !
دعا کن منم یک روز اینقدر عاشق شم!
بیام همین جا داد بزنم دوستش دارم
هیرسا لایق بهترین دختر دنیاست
قلب مهربونش باید صاحب بهترین ها باشه!
خدای من چه قدر از همین حالا مشتاقم بدونم قلبش واسه کدوم دختری قراره بلرزه!!!
خونه تو از شهر دوره…
یکم طول میکشه تا برسیم،
یک جای بکر و خلوت..
پر درخت و سر سبز…
قدیمی اما فوق العاده خوشگل!
نمیدونم چرا دلت نخواست هیرسا بمونه، متوجه شدم ناراحت شد وقتی گفت:
_ دلم واست تنگ شده خوب !
اما تو بوسیدیش و گفتی:
_ ماهرخ تنهاست
هیرسا دلخور گفت:
_ حداقل امشب رو میومدین پیش ما
نوازشش کردی:
_ فردا میایم حتما !
من زل زدم به استخر بزرگ وسط باغ سر سبز که پر از ماهی های رنگارنگه
با شوق میگم:
_ اهورا! اینجا چه قدر زندگی جریان داره!!
خم میشی و قفس شرلوت رو باز میکنی و وقتی بیرون میاد رو بهش میگی:
_ ماهی شکار نمیکنی!
توی باغچه هم کار بد نمیکنى!
با صدای بلند میخندم
_میخوای بهش یاد بدیم دست به سینه بشینه؟
خوشگل میخندی!
آی چرا این قدر اون چال گونه هات خوشگله!!
با اشتیاق میگم:
_ بریم زودتر داخل!
میخوام ببینم این قلعه هزار اردک
چه شکلیه…
با تعجب پرسیدی:
_ این چه اسمیه؟!
خندیدم و دور باغ دویدم
_ فقط اینجا زیادی سر سبزه
اگه یکم خشکسالی شه
یکم شب شه
تو هم یکم ومپایر شی
اینجا میشه قلعه هزار اردک کارتون مورد علاقه من!
در اصلی قلعه باز میشه…
میتونم حدس بزنم این بانوی مو خاکستری همون صفورایی که با عشق یک زمانی دایه ى تو بوده!
باید بغلش کنم…
باید ازش تشکر کنم که از تو نگه داری کرده !
من تو رو مدیونشم…