رمان قرار نبود

رمان قرار نبود پارت 3

3.3
(3)
– اینم از پدرت.
سریع حالت عادی به خودم گرفتم و گفتم:
– عزیز هم تنهاست. منتظرمه.
اخمای آرتان درهم و نگاهش این قدر خشن شد که یه لحظه ترسیدم. با همون حالت وحشتناکش گفت:
– مامانم دعوتت کرده و تو هم باید بیای! فهمیدی؟ صد تا بهونه دیگه هم که بیاری آخرش باید بیای. می برمت به هر قمیتی که شده.
– من اسیر تو نیستم.
– هر چی می خوای اسمش و بذاری بذار. ما با هم قرار داشتیم. تو باید جلوی مامان من نقش بازی کنی. اگه بخوای آبروی منو ببری اون وقت منم می دونم چه جوری باهات رفتار کنم.
– تو خیلی… خیلی…
– خیلی چی؟ عوضی؟ پست؟ خودخواه؟ کدومش؟
بغض گلوم و می فشرد. دلم می خواست لب باز کنم و هر چی لایقشه نثارش کنم ولی می دونستم اگه لب باز کنم اشکام جاری می شه؛ برای همینم لال شدم و هیچی نگفتم. بعد از چند لحظه سکوت گفت:
– بریم؟ یا اول می ری خونه؟
بالاخره لب باز کردم و گفتم:
– می خوام برم خونه.
بدون حرف مسیرش و به سمت خونه کج کرد. وقتی رسیدیم دستم رو به سمت دستگیره در بردم و خواستم پیاده بشم که گفت:
– یه ربع بیشتر وقت نداری.
عصبی شدم و داد زدم:
– ای بابا مگه مسابقه است؟! یعنی چی که برای من وقت تعیین می کنی؟ اگه می خوای من باهات بیام باید منتظر بمونی، حتی اگه سه ساعت طول بکشه.
به دنبال این حرف پیاده شدم و طبق معمول در را محکم به هم کوبیدم. مرتیکه جعلق!
وارد خونه که شدم عزیز با هلهله به استقبالم اومد و شروع کرد به قربون صدقه رفتن من. اعصاب نداشتم ولی نمی شد باهاش تندی کنم. نمی خواستم دل مهربونش رو بشکنم. گفت:
– چی شد ننه؟ خونتون به هم می خوره؟!
با خنده گفتم:
– الان که جوابش و نمی دن عزیز جــــونم. چند روز دیگه آماده می شه.
– خیلی خب ننه بیا یه چیزی بهت بدم بخوری. خون ازت گرفتن، توام که سفیده ای الان دیگه جون تو تنت نیست.
– مرسی عزیز جونم. همه چی خوردم. الانم می خوام برم خونه آرتان اینا. مامانش دعوتم کرده واسه شام.
– خیلی هم خوبه مادر! بالاخره توام باید بری خونه شون و ببینی. فقط خیلی مواظب خودت باشی ننه ها. تا قبل از عقد زیاد نمی شه به مرد جماعت رو داد.
همین طور که از پله ها بالا می رفتم گفتم:
– چشم، چشم عزیز جونم حتما.
از داخل کمدم بلوز دامن اسپرت مشکی رنگم رو خارج کردم و پوشیدم. بلوزش یقه قایقی بود و دامنش کوتاه. جنس مخملیش رنگش رو سیاه تر نشون می داد و با پوست سفید مخملیم در تضاد بود. جوراب کلفتی پوشیدم تا دیگه نیاز به پوشیدن شلوار نداشته باشم. شال حریر مشکیم رو هم روی سرم کشیدم و برق لب کمرنگی روی لبم مالیدم. کفش های نوبوک مشکی رنگم رو هم پوشیدم و بعد از برداشتن کیف دستی کوچیکم از اتاق خارج شدم. چقدر خوب می شد اگه نمی رفتم، ولی می دونستم که اگه نرم آرتان می زنه به سیم آخر. با عزیز خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم. روی هم رفته بیست دقیقه هم طول نکشید حاضر شدنم! ولی خوشحال بودم که عقده هام و سرش خالی کردم. حقش بود! در و که باز کردم و بیرون رفتم دیدمش که صندلی ماشینش رو داده عقب. سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده و چشماش و بسته. پاورچین پاورچین کنار ماشین رفتم و آهسته در رو باز کردم. سوار شدم و در محکم به هم کوبیدم. آرتان بدجور پرید بالا و گیج و منگ نگام کرد. غش غش خندیدم و گفتم:
– خوبه سه ساعت نرفتم! عمو یادگار تو بیست دقیقه خوابت برد؟! خسته نباشی!
– ترسا تو مریضی؟ من باید روی تو کار کنم! آخه این در ماشین چه گناهی کرده؟!
– همینه که هست. حالا راه بیفت برو آقای راننده.
رگ گردن آرتان برجسته شد و صدای خنده من اوج گرفت. آرتان راه افتاد و تو همون حال زمزمه وار گفت:
– نوبت خنده منم می رسه. انگار یادت رفته قراره یه مدت طولانی هم خونه من باشی.!
خنده ام قطع شد و رنگ از روم پرید. این بار نوبت آرتان بود که غش غش بخنده. دیگه هیچی نگفتم و ساکت نشستم. تا خونه اونا فاصله تقریبا زیادی طی شد ولی بالاخره رسیدیم. جلوی در بزرگ مشکی رنگی ایستاد و با ریموت کوچیکی در نرده ای رو باز کرد. حیاط خونه خیلی بزرگ و چمن کاری شده بود. درخت های کوتاه و سرسبز هم بین چمن ها چشمک می زدن. استخر کوچیکی درست روبروی ساختمون دو طبقه سنگی قرار داشت. آرتان ماشین رو تو قسمت سنگی پارک کرد. بوق کوتاهی زد و پیاده شد. من هم دست از دید زدن اطرافم برداشتم و پیاده شدم. در ساختمون باز شد و نیلی جون بسیار خوش تیپ از خونه خارج شد و با دیدن من به روم آغوش گشود و گفت:
– خیلی خوش اومدی عزیز دلم.
اولین بار بود که اون و بی حجاب می دیدم. پوست سفید بدنش و موهای های لایت شده اش حسابی جذابش کرده بودن. گفتم:
– سلام نیلی جون.
– سلام به روی ماهت عزیزم. خوبی؟
– ممنونم. ببخشید اگه من مزاحم شدم.
– این حرفا چیه؟ تو دختر گلمی. روی تخم چشمام جا داری.
بعدش از من جدا شد و گفت:
– بیا بریم تو گلم، سر پا واینسا خسته ای.
قبل از این که وارد بشیم نیلی جون رو به آرتان که مشغول صحبت با موبایلش بود گفت:
– آرتان مامان سلام عرض شد.
آرتان گوشیش رو با فاصله گرفت و گفت:
– سلام مامان. برین تو منم میام.
نیلی جون دیگه حرفی نزد. دستش رو پشت کمر من گذاشت و به داخل راهنماییم کرد. وارد که شدم نوبت پدر آرتان بود که به استقبالم بیاد. پدرانه پیشونیم و بوسید و بهم خوش آمد گفت. بعدش دستم رو گرفت و در حالی که احوال پدرم و عزیز جون رو می پرسید به سمت مبل دو نفره ای کشید. نیلی جون هم کنارمون نشست و گفت:
– خب عزیزم امروز خوش گذشت؟ پسر دردونه من که اذیتت نکرد؟
در قالب قلابیم فرو رفتم و گفتم:
– نه نیلی جــــون، آرتان خیلی ماهه! مگه اصلا اذیت کردنم بلده؟
صدای آرتان از پشت سرم بلند شد:
– پشت سر من غیبت می کنین؟
آرتان بود که با صمیمیت کنار مادرش نشست و دستش رو هم دور گردن اون حلقه کرد. مادرش گفت:
– مگه کسی جرات داره پشت سر تو غیبت کنه؟ نبودی ببینی خانومت چه جوری ازت طرفداری می کنه.
آرتان با حالت خاصی زل زد توی چشمام و گفت:
– خانومم عادت داره منو شرمنده کنه همیشه. منم اگه کسی بگه بالای چشم ترسام ابروئه می فرستمش اون دنیا که سک سک کنه و برگرده.
دلم ضعف رفت. سریع نگام و دزدیدم که نفهمه چه آشوبی توی دلم درست کرده. نیلی جون با شعف دست زد و گفت:
– الهی قربون جفتتون برم. ایشاا… همیشه همین قدر عاشق بشین. آرتان مامان همیشه دعا می کنم که روز به روز بیشتر عاشق زنت بشی، همین طور که دعا می کنم ترسا هر روز بیشتر از روز قبل اسیرت بشه!
آرتان با لحن شوخی گفت:
– مامان از این دعاها نکن. دعای مادرا گیراست!
پدرش با حالت خنده داری گوشش و کشید و گفت:
– هی هی هی! خیلی هم دلت بخواد!
آرتان لبخند زد و رو به من گفت:
– پاشو بیا بریم اتاقم لباست و عوض کن عزیز دلم.
به همراه این حرف چشمکی هم نثارم کرد که دلم زیر و رو شد. نیلی جون سقلمه ای بهم زد و گفت:
– پاشو عزیزم. اتاق آرتان من دیدن داره.
لبخندی به نیلی جون زدم و از جا بلند شدم. آرتان جلو راه افتاد و من هم از پشت سرش می رفتم. در اتاقش یک در چوبی تیره رنگ بود که روش مثل درهای خونه های قدیمی میخ های بزرگ داشت به همراه یک کومه. خندیدم و گفتم:
– فقط دیوار کاه گلی کم داره.
آرتان بدون این که حرفی بزنه در و باز کرد و وارد شد. من هم وارد شدم و از چیزی که دیدم دهنم باز موند. کل دیوارها با کرافت پوشیده شده بود و بعضی جاها با ام دی اف قفسه های مربعی ساخته شده بود که داخل هر کدوم یه شمع قرار داشت. کف اتاق هم پارکت قهوه ای سوخته کار شده بود. تخت خواب دو نفره مشکی رنگی هم به دیوار چسبیده شده بود و رو تختی قرمز رنگش چشمک می زد. به دیوار بالای تختش عکسی بزرگ از خودش زده بود که دل و دین آدم رو می برد. تو عکس آستین های بلوز و اسپرتش را بالا زده بود و هیکل عضلانیش به خوبی پیدا بود. یقه اش تا نصفه باز بود. سرش رو هم بالا گرفته بود و چشماش بسته بود. دماغ سر بالاش،هیکلش، خیلی خوب بود. چشم از عکس که گرفتم متوجه نگاه خیره اش روی خودم شدم. در حالی که دست به سینه لب تخت نشسته بود به من زل زده بود. نگاهم رو که دید گفت:
– دید زدن بنده تموم شد؟ عکس منو که خوردی.
دندون قرچه ای رفتم و گفتم:
– تحفه! برو بیرون می خوام لباس عوض کنم.
– خب جلوی من عوض کن.
– تو قابل اعتماد نیستی.
آروم آروم و شمرده شمرده گفت:
– من آدم آرومیم دختر خانوم. فقط حواست و جمع کن که دیوونه ام نکنی. چون اگه دیوونه ام کنی دیگه هر اتفاقی که بیفته مسئولیتش با خودته. می فهمی؟! فکر نکن اگه با نقاط ضعف من بازی کنی این زرنگیه، نه این بدبختیه واسه تو. امیدوارم شعورت برسه.
به دنبال این حرف دستم رو که در حال شکستن بود رها کرد و از اتاق خارج شد. کمی مچ دستم و مالش دادم و رو به عکس گفتم:
– خیلی وحشی هستی. یه وحشی جذاب! حالا خوبه این اخلاق گند و داری وگرنه معلوم نبود چه بلایی قراره سر من بیاد. این وحشی گریات باعث می شه که من ازت بدم بیاد و دل بهت نبازم.
مانتوم و در آوردم و شالم و هم برداشتم. دستی زیر موهای پرپشتم کشیدم و جورابام و هم از پام درآوردم. نیلی جون اولین کسی بود که منو دید. سریع از جاش بلند شد و به به و چه چه کنان گفت:
– برم واسه دختر گلم اسفند دود کنم. ماشاا… ماشاا… ترسا جون می ترسم چشمت بزنم عزیزم.
– خواهش می کنم نیلی جون این چه حرفیه؟ چشمای قشنگ شما قشنگ می بینه.
نیلی جون دوباره پرید طرف من. زیر چشمی به آرتان نگاه کردم. خیلی بی تفاوت داشت بهم نگاه می کرد. عین دستگاه اسکن از بالا به پایین از پایین به بالا! چقدر بی احساس بود! چطور می تونست این همه قشنگی رو نبینه؟ چطور می تونست ببینه و بی خیال باشه؟! بابای آرتان هم چند ضربه روی میز زد و گفت:
– بزنم به تخته پسرم توی سلیقه حرف نداره. به باباش رفته دیگه.
همه خندیدیم و نیلی جون گفت:
– من می رم میز و بچینم. طفلک سوره دست تنهاست.
گفتم:
– منم میام کمک نیلی جون.
دستش رو سر شونه ام گذاشت و گفت:
– نه گلم من هستم، سوره هم هست. شما بشین پیش شوهرت.
و به زور منو کنار آرتان نشوند و گفت:
– آرتانم سفت بگیرش مامان که یه وقت فرار نکنه.
انگار پدرش فهمید ما هیچ کدوم حالت طبیعی نداریم که بلند شد و گفت:
– برم ببینم رفیعی چی کار کرد با چک فردا.
آرتان هم از خدا خواسته سری تکون و داد و گفت:
– راحت باشین.
بعد از رفتن پدرش سریع نفسش رو با صدا بیرون داد. از حالتش هم خنده ام گرفته بود هم به خودم امیدوار شدم. زیر لب گفت:
– امان از دست تو نیلی.
پای رو روی پای دیگه ام انداختم و گفت:
– نقش بازی کردن جلوی مادرت کار خیلی سختیه.
– بالاخره تموم می شه. بعد از ازدواجمون هر طور که شده باید از زیر دستش فرار کنیم. من حوصله این مسخره بازیا رو ندارم.
لجم گرفت و با غیض گفتم:
– آره واقعا مسخره بازیه.
– شما هم بی زحمت از این به بعد لباس پوشیده تر تنتون کنین. فعلا نه بنده بهتون محرمم نه بابای بنده.
حرفش از سیلی هم بدتر و دردناک تر بود. دویدن خون به صورتم رو حس کردم. از جا برخاستم. قبل از این که چیزی بگم آرتان گفت:
– دستشویی آخر راهرو در سمت چپه.
لعنتی! از کجا فهمید چی می خوام بگم؟ فهمیده چقدر حرصم داده، فهمید می خوام برم خودم و خالی کنم. برای این که ضایعش کنم گفتم:
– دستشویی به درد تو بیشتر می خوره من می خوام برم آشپزخونه پیش نیلی جون.
– خدا داند؛ ولی بهتره این کار و نکنی چون نیلی جون اصلا دوست نداره کسی بره توی آشپزخونه. به این نکته حساسیت داره.
با یه حالت خاص نگاش کردم و برای این که اذیتش کنم گفتم:
– پس من می رم توی اتاق تو استراحت کنم یه کم عزیـــــــزم.
همین جور مات شد روی من و من هم رفتم به سمت اتاقش. خودم خنده ام گرفته بود. رفتم توی اتاقش و افتادم روی تخت. واقعا چرا آرتان با من این جوری می کرد؟ چرا از عذاب دادنم و خرد کردنم لذت می برد؟ چون می دید مغرورم می خواست این جوری کنه باهام. لعنتی! باید بیشتر خردش کنم. باید بیشتر اذیتش کنم. دوست ندارم بذارم لهم کنه و توی دلش بهم بخنده. نمی دونم چقدر گذشت که در اتاق باز شد و آرتان وارد شد. حالت خوابیدنم خیلی فجیع بود. سریع خودم و جمع و جور کردم. آرتان سریع چپ چپ نگام کرد و گفت:
– پاشو باید بریم سر میز شام.
از جا برخاستم که دیدم داره از اتاق می ره بیرون. ناچارا صداش کردم:
– آرتان…
ایستاد و بدون حرف به سمتم چرخید. گفتم:
– درستش اینه که با هم بریم بیرون. نیلی جون حساسه رو این چیزا.
سر تکون داد و منتظر شد تا بهش برسم. چپ چپ نگام کرد و با نیش و کنایه گفت:
– انگار توام از این بازی خوشت اومده.
با نفرت بهش توپیدم:
– ببن آقا پسر… اگه من الان این جام و جلوی مامان تو ادای دخترای نکبت و عوضی رو در می یارم دلیلش فقط قراریه که با تو دارم. از هیچیِ این وضعم راضی نیستم. نمی خوام مامانت بابت یه دونه پسرش نگران باشه. می فهمی این و یا حتما باید جلو مامانت تابلو بازی در بیارم و دق مرگت کنم تا بفهمی راضی نیستم از این وضع؟ حالم داره از این اداها به هم می خوره. حداقل آدم باش و شرایط آدم و بفهم. گربه کوره نباش. چشمت بگیره فداکاری های منو.
آرتان که از حالت من جا خورده بود با تعجب نگام کرد و گفت:
– خیلی خب، خیلی خب. حالا چرا عصبانی می شی؟ شوخی کردم باهات.
– شوخی؟! بهت نمی یاد آدم شوخی باشی.
– خیلی خب باشه! بیخیال شو دیگه. حالا هم بهتره بریم دیگه. نیلی جون و بابا خیلی وقته که منتظرن.
هر دو از اتاق خارج شدیم و به سمت سالن غذا خوری رفتیم. سالن غذاخوری با سه پله پایین تر از سطح سالن اصلی قرار داشت. همین که خواستم از پله ها پایین برم یه دفعه پاشنه کفشم سر خورد و رفتم توی هوا. از زور ترس نفس نفس می زدم و چشمام و هم بسته بودم. وقتی از امن بودن جام مطمئن شدم چشمام و باز کردم. رنگ آرتان پریده بود و با چشمایی گشاد شده خیره خیره نگام می کرد. با دیدن چشمای باز من زمزمه وار گفت:
– ترسا… خوبی؟!
فقط تونستم سرم و تکون بدم. نیلی جون داشت خودش و می کشت و اصرار داشت حتما بریم دکتر، ولی من تو همون حالت ترس گفتم:
– نه نیلی جون به خدا خوبم.
– عزیزم اگه خوبم هستی حتما لازمه که بریم دکتر. به خاطر خودتم که نه به خاطر آرتان باید بریم. بچه ام رنگ به روش نیست. بریم که مطمئن بشه تو خوبی و چیزیت نیست.
آرتان سرش و زیر انداخت و هیچی نگفت. باباش گفت:
– من ماشین و آماده می کنم شما بیاین بیرون.
دست آرتان و چسبیدم. سریع چشماش و دوخت توی چشمام. گفتم:
– آرتان باور کن من خوبم. نیازی به دکتر نیست! من حتی روی زمینم نیفتادم.
در گوشم زمزمه وار گفت:
– مطمئنی؟ تو دست من امانتی آخه.
متنفر بودم از این کلمه. امانت! امانت! چرا نمی گی خودت نگرانمی؟! لعنت به تو! منم انگار با احساسم درگیری داشتم. یه لحظه حس می کردم آرتان و دوست دارم و دلم می خواد اونم دوستم داشته باشه، یه لحظه به کل ازش متنفر می شدم. کاش می شد همش ازش متنفر باشم. نفرت بهتر از عشق بود واسه منی که موندنی نبودم و برای آرتانی که موندنی نبود. حداقل واسه من! با نگاهی حزن آلود به چشمان آرتان، آرتان بالاخره من رو روی زمین گذاشت و گفت:
– مامان نیازی نیست. حال ترسا خوبه.
– ولی آرتان…
– اگه حالش بد شد آخر شب خودم می برمش بیمارستان. شما نگران نباشین. حالا هم بفرمایید سر میز.
همه با هم سر میز نشستیم.. اگه کسی ازت بپرسه شام چی خوردی جای این که اسم غذا رو بگی لابد می خوای بگی آرتان خوردم. خودم خنده ام گرفت و سعی کردم بدون این که به آرتان فکر کنم غذام و بخورم. آرتان هم فقط با غذاش بازی کرد و فکر کنم اونم چیزی از طعم غذا نفهمید. نیلی جونم با تمام تلاشش واسه آروم کردن ما راه به جایی نبرد.
بعد از خوردن شام من از جا برخاستم و از آرتان خواستم که منو برسونه. آرتان هم بدون حرف آماده شد. بعد از خداحافظی از نیلی جون و پدرجون همراه آرتان از خونه خارج شدیم. بدون حرف سوار ماشینش شدیم و راه افتادیم. کمی از راه در سکوت سپری شد تا این که آرتان گفت:
– هنوز مطمئنی خوبی؟
سرم و تکون دادم و گفتم:
– اوهوم.
– بازیگر خوبی هستی.
دوباره عصبی شدم و گفتم:
– نکنه فکر می کنی من الکی خودم و انداختم و بعدم الکی از ترس فشارم…
– هی هی هی! من اصلا منظورم این نبود. منظورم رفتارت با من بود! نیلی جون یه درصدم شک نکرد بهمون.
– آهان از اون لحاظ.
با لبخندی محو گفت:
– اعصاب نداریا.
زیر لبی گفتم:
– تو واسه من مگه اعصابم می ذاری؟
– مگه من چی کارت کردم؟
لعنتی، شنید! عجب گوشای تیزی داشت! سری تکون دادم و گفتم:
– هیچی بیخیال. برنامه بعدی چیه؟
– برنامه های بعدی دیگه ربطی به تو نداره؛ البته یه کم خرید دیگه هم داریم که باید انجام بدیم ولی معلوم نیست چه روزی باشه، خبرت می کنم. فعلا باید با بابات هماهنگ کنم واسه دیدن چند تا باغ و رزرو میز و صندلی و غذا و از این برنامه ها. توام برو دنبال نوبت واسه آرایشگاه و لیست کردن دعوتیاتون و این چیزا.
– جدی جدی داریم ازدواج می کنیم؟!
لبخند زد و گفت:
– آره جدی جدی و زوری منو هل دادی قاطی مرغا.
– خیلی رو داری به خــــدا.
– خب حالا دوباره عصبی نشو. هر چند که…
حرفش و ادامه نداد و جلوی در خونمون ایستاد. گفتم:
– هر چند که چی؟
– هیچی دیگه، شب بخیر.
این یعنی این که برو پایین، ولی من حس فضولیم بدجور قلقلکم می داد. بدون این که دستم رو به سمت دستگیره در ببرم گفتم:
– هر چند که چی؟!
خندید و گفت:
– برو پایین فضول خانوم.
– بگــــــو آرتـــــان.
– پررو میشی.
پس یه چیز خوب می خواست بگه. بیشتر کنجکاو شدم و گفتم:
– بگــــــو، بگــــــو، بگــــــو، بگـــــو.
– ای بابا! سقت و با بگو برداشتن؟!
– اگه نگی تا صبح می شینم این جا می گم بگو.
– هیچی بابا! می خواستم بگم عصبی که می شی جذاب تر می شی. همین! حالا بفرمایید پایین که من حسابی خسته ام و خوابم می یاد. سلام بنده رو هم خدمت پدرتون و عزیز جون برسونین.
نیشم می خواست باز بشه تا بنا گوشم ولی جلوش رو گرفتم و سرسری خداحافظی کردم و پیاده شدم. آرتان صبر کرد تا با کلید در و باز کردم و رفتم تو، اون وقت پاش و روی گاز گذاشت و رفت. تازه تا وارد حیاط شدم شروع کردم به ورجه وورجه کردن. حرفش برام خیلی معنی ها داشت. انگار داشت نرم می شد.
بابا و عزیز به استقابلم اومدن و من سریع خودم و کنترل کردم. بابا به کمکم اومد تا بتونیم بسته آینه شمعدون رو داخل ببریم. احساس خوبی داشتم. دیگه از این ازدواج اجباری دلخور نبودم. فقط از عاقبتش می ترسیدم و دلم می خواست ختم به خیر بشه.
صبح روز بعد سرحال تر از روز قبل بودم. دلم می خواست همش سر به سر عزیز بذارم. عزیز هم همین طور که نگام می کرد هی چشمای خوشگلش از اشک پر و خالی می شد. خودش می گفت طاقت دوریم و نداره. آتوسا زنگ زد و گفت می یاد دنبالم که بریم هم از یه آرایشگاه خوب وقت بگیریم هم بریم دنبال خرید جهاز. حوصله همه کاری داشتم. از روی دنده راست بلند شده بودم. توی اتاقم داشتم تند تند حاضر می شدم که گوشیم زنگ زد. بدون نگاه کردن به شماره، گوشی رو در گوشم گذاشتم و گفتم:
– بله بفرمایید.
صدای هیجان زده شبنم بلند شد:
– سلـــــام عـــــروس.
– سلام دم خــــروس!
– اذیت نکن خره من خوشحالم ضد حال نزن دیگه.
– چی شده باز؟
– داره یه اتفاقایی میفته فکر کنم.
– چه اتفاقی؟ در مورد اردلان؟!
– آره.
– چی شــــــده؟
– بعد از اون روز که دیدمش خو دیگه ندیده بودمش تا این که امروز زنگ زد خونه مون.
نشستم لب تخت و با هیجان گفتم:
– خب خب…
– تا دیدم شماره اونه اول خواستم شیرجه برم رو گوشی بعد یاد حرفای تو افتادم، برای همینم مامانم و صدا کردم و و گفتم مامان بیا گوشی رو بردار فکر کنم اردلانه.
– باریکلا، خب؟
– هیچی دیگه، مامانم گوشی رو برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی معلوم شد آقا زنگ زدن دعوتمون کنن همه با هم جمعه صبح بریم کوه.
– راست می گی؟!
– آره به خدا. کارای هرگز نکرده! اون وقتم که باهاش بودم از این کارا نمی کرد.
– مامانت قبول کردن؟
– مامانم می خواست قبول کنه ولی اگه بدونی من چی کار کردم ترســـــا؟
– چی کار کردی؟
– گفتم بگو شبنم درس داره نمی تونه بیاد.
غش غش خندیدم و گفتم:
– نکبت و نگاه! حرفه ای شدیا!
– آره به خدا، داشتم می مردما ولی دیگه این و گفتم.
– خب؟
– هیچی اونم نه گذاشت نه برداشت گفت خاله جون این اول ترمیه کی درس داره؟! داره بهونه می یاره خواهشا راضیش کنین و بیاین چون قراره همه باشیم. اگه شما نباشین خیلی بد می شه. مامانم گفت حالا تا ببینم چی می شه خاله.
– ایول!
– خوب کاری کردم؟!
– دمت درست دختر خوب، کارت حرف نداشت!
– حالا جمعه احتمالا می خوایم بریم. چی کار کنم به نظرت؟
– همون کاری که تا الان کردی. مغرور باش، غرورش و له کن، بشکنش، تا اون وقت بیاد جلو.
– باشه. اول فکر می کردم کارایی که می گی بکن فقط اون و از من دورتر می کنه ولی حالا دارم واقعا جوابش و به چشم می بینم.
– از بس خری که منو دست کم می گیری.
– خیلی خب خانــــــوم! ببخشید شما به کوچیکی خودتون. راستی از آقاتون چه خبر؟ خوش می گذره؟
– ای بد نیست. خوش که نه ولی دارم حال می کنم. انگار افتادم توی یه بازی قشنگ.
– پس خوشت اومده.
– نه اون جوری که تو فکر می کنی، فقط این بازی برام هیجان زیادی به وجود آورده. زندگی من فقط همین هیجان رو کم داشت.
– اوکــــــی، حالا کی مراسمتونه؟
– این جمعه که شما می ری کوه نه، اون پنج شنبه.
غش غش خندید و گفت:
– خاک تو گورت کنم با این تاریخ گفتنت. آرتان از دست تو خل نشه خیلیه!
– دلشم بخواد. همه که خلِ من هستن فقط این مونده.
صدای عزیز از پشت در بلند شد:
– ترســــــا، آتوسا اومده.
– شبنم آتوسا اومده دنبالم بریم نوبت آرایشگاه بگیریم. کاری نداری با من؟
– وای یعنی ترسا من حاضرم نصف عمرم و بدم ولی اون چشمای بی روح تو رو آرایش شده ببینم. شب عروسیت زودتر از همه من حاضریم و می زنم.
– گمشــــــو من همه جوره قشنگم.
– خو بسه دیگه! باز این حس خودنکبت پنداریش گل کرد.
– همینه که هست. راستی شبنم با شایانتون حرف زدی؟
– آره، گفت مشکلی نیست. هر وقت که خواستی می تونی بری دفترش و به منشیش اسمت و بگی.
– اوکی، دستت درد نکنه.
– خواهش می کنم. برو دیگه به کارت برس.
– قربونت، بای.
– فدات، بای.
گوشی رو قطع کردم و سریع از اتاق پریدم بیرون. آتوسا جلوی عزیز نشسته بود و دو تایی حسابی مشغول گپ زدن بودن. با دیدن من بلند شد و گفت:
– چه عجب عروس خانوم! افتخار دادین.
– خیلی خب، بریم؟!
– بریم که دیره.
از عزیز خداحافظی کردیم و دوتایی سوار ماشین خوشگل آتوسا شدیم. آتوسا گفت:
– نمی دونی کدوم باغ و رزرو کردن؟
– نــــه، دیشب آرتان می گفت تازه می خواد با بابا در این مورد صحبت کنه.
– خب اشکالی نداره. می خواستم یه آرایشگاه انتخاب کنیم که زیاد دور نباشه ولی خب مهم نیست.
– آتوسا یه جایی باشه که همچین منو مکش مرگ ما بکننا!
خندید و گفت:
– تو خودت مکش مرگ ما هستی عزیزم، ولی من برات بهترین رو انتخاب می کنم.
آرایشگاه انتخابی آتوسا یه سالن خیلی بزرگ توی خیابون جردن بود که توی طبقه بالای یه مجتمع تجاری قرار داشت. این قدر همه وسایلش و کارکنانش شیک بودن که من گیج و منگ مونده بودم. خانوم آرایشگره عین دکترا منو خوب برانداز کرد و گفت:
– یه کم دیر اومدینا. واسه سالگرد ازدواج امام علی آرایشگاه خیلی شلوغه. باید از دو ماه قبل نوبت می گرفتین.
آتوسا گفت:
– ژیلا جون حالا یهویی شده دیگه. منم جز شما کار هیشکی رو قبول نداشتم. واسه همینم خواهرم و آوردم این جا. حالا یه کاریش بکنین خواهشا.
ژیلا دوباره منو برانداز کرد و بالاخره بعد از کمی سکوت گفت:
– خیلی خب، فقط به خاطر این که می دونم عروسک می شه خواهرت و واسه کار خودم خوبه قبول کردما وگرنه محال بود توی این شلوغ پلوغی بهت نوبت بدم.
– دستتون درد نکنه. شما همیشه در حق من لطف کردین.
– پنج شنبه ساعت هشت صبح این جا باشه.
– باشه چشم حتما!
بعد از این که خیالمون از بابت آرایشگاه راحت شد، افتادیم توی بازار برای خرید جهازیه. اول از تیکه های بزرگ شروع کردیم. آتوسا پرسید:
– خونه آرتان چند خوابه است؟ اصلا چند متریه؟! ما باید بدونیم چقدر وسیله می تونیم بخریم یا نه؟!
– نمی دونم والا.
– خو یه زنگ بزن بهش بپرس. اینم یه بهونه واسه این که با عشقت حرف بزنی.
پوزخندی زدم و گوشیم و از توی کیفم در آوردم. چاره ای نبود. آتوسا هم یکی بود بدتر از نیلی جون. شماره آرتان و گرفتم و منتظر شدم. بعد از هفت بوق که دیگه داشتم ناامید می شدم، صدای سردش توی گوشی پیچید:
– بله؟
– الو؟
– بله.
ای کوفت و بله! ای زهرمار و بله! می دونه منم می خواد حرص بده. به ناچار گفتم:
– سلام.
– سلام.
نفسم و با صدا دادم بیرون. اصلا دلم نمی خواست حالش و بپرسم. بی مقدمه گفتم:
– آرتان خونه ات چند متریه؟ چند خوابه است؟
– خوبم ممنون، شما خوبی؟
خودم رو از تک و تا ننداختم و گفتم:
– مرسی خوبم. خونه ات چه جوریه؟ زود بگو کار دارم.
خوبه آتوسا سرش رو گرم کرده بود به تماشای مغازه ها تا من یعنی راحت حرف بزنم، وگرنه الان کله ام و می کند. به تندی گفت:
– واسه چی می خوای؟!
– خیر سرم اومدم جهاز بخرم.
– نیازی نیست. خونه من همه چی داره.
– من کاری به چیزای خونه تو ندارم. مگه تو نگفتی تو همین یه پسری و بابا مامانت برات آرزوها دارن و نمی تونی بی خیال مراسم مسخره عروسی بشی؟ حالا منم نمی تونم به بابام بگم جهاز نمی خوام، چون دوست داره دخترش با سربلندی بره خونه بخت. حالا فقط بگو خونه ات چه جوریه؟
– دلیلای بچه گونه ات خیلی مسخره است. یه کم بزرگ شو! خونه من سه خوابه است، صد و هشتادمتریه.
– اوکی.
– من کار دارم. فعلا خداحافظ.
حتی فرصت نداد خداحافظی کنم باهاش نکبت! گوشی رو قطع کردم و با چهره ای بشاش رو به آتوسا گفتم:
– بریم که بدبخت شدیم.
– چی شد؟
– سه خوابه، صد و هشتاد متری.
– اوه!
– حالا بازم از خونه تو کوچیک تره.
– بابا من اون وقت که می خواستم عروسی کنم اگه یادت باشه رفتم توی یه آپارتمان صد و ده متری یک خوابه. راحت پرش کردم ولی کار تو سخت تره.
– از همین اول هر چی دیدیم می خریم و می ریم، چطوره؟!
– وا، انگار می خواد بازار شام راه بندازه توی خونه. هر چیزی اسلوب خودش و داره. وسایل آشپزخونه کامل باید یه رنگ باشه. پذیرایی و نشیمن هم همین طور. اتاقا هم همین طور.
– برو بابا! پس بفرمایین کفش آهنی باید بپوشیم و بریم دنبال مداد رنگی خریدن.
– غر نزن راه بیفت.
اون روز و سه روز دیگه کار من و آتوسا از صبح تا شب گشتن و خریدن بود. روز چهارم دیگه داشت اشکم در می اومد ولی بالاخره تموم شد. آتوسا این قدر وسواسی بود که بعضی وقتا هوس می کردم هلش بدم زیر یه ماشین از شرش راحت بشم. وقتی همه چیز خریداری شد رفتم توی اتاقم و گفتم:
– من تا سه روز می خوام بخوابم. کسی مزاحمم بشه گازش می گیرم.
خداییش هم کسی مزاحمم نشد و من یک روز تمام استراحت کردم. بعد از آخرین باری که با آرتان حرف زدم دیگه باهاش تماسی نداشتم. کسی هم نمی فهمید که ما دوتا چقدر با هم غریبه ایم. بالاخره بعد از پنج روز دقیقا روز پنج شنبه به من زنگ زد و قرار خرید رو گذاشت. حالم از هر چی خرید بود به هم می خورد. انگار مجبور بودیم این قدر با عجله ازدواج کنیم! همه مون دست و پامون توی هم گره خورده بود. عزیز بیچاره تند تند مشغول آماده کردن رخت خوابام بود و گلدوزی و ملیله دوزیِ رو میزی هام. هر چی هم می گفتم آماده می خرم زیر بار نمی رفت که نمی رفت فقط از دستم ناراحت می شد. منم ترجیح دادم دیگه هیچی نگم و بذارم هر کاری دوست داره بکنه. بابا در به در دنبال کارای رزرو باغ و شام و میوه و دعوت مهمونا و حمل جهیزیه من به خونه آرتان بود. آتوسا و مانی هم که به همراه من در به در خرید جهاز بودیم و حالا هم که همش خریداری شده بود مانی قرار بود به کمک دوتا از دوستای دیزاینرش برن واسه چیدنش. همه خونه آرتان رو دیده بودن جز خودم؛ و چقدر هم که همه ازش تعریف می کردن. از محله اش، از بزرگیش، از شیکیش! آتوسا بیشتر از عکسای آرتان می گفت که همه دیوارای خونه رو پوشونده و بهم می گفت منم حتما باید برم چند تا عکس قشنگ بگیرم که بزنم کنار عکسای اون. امان از دست آتوسا و ایده هاش.
دوباره قرار بود با آرتان برم بیرون و دوباره استرس گرفته بودم. این بشر کلا بهم آرامش نمی داد و همیشه در مقابلش یه حالت بدی داشتم. انگار چون اون خودش رو خیلی بالا می دید و من خودم رو پایین حس می کردم و همین اذیتم می کرد. شایدم چون همیشه دوست داشت حرصم بده و منم همیشه دوست داشتم طوری وانمود کنم که حرص نمی خورم این قدر برام عذاب آور بود کاراش.
یه دست لباس جدید که تا حالا ندیده بود تنم کردم و از خونه رفتم بیرون. دیگه حوصله کرم ریختن و دیر رفتن و حرص دادنش رو هم نداشتم. خیلی خسته شده بودم توی این مدت. ولی تا رفتم بیرون نبودش. فقط یه زانتیای مشکی رینگ اسپرت خوشگل جلوی خونه پارک شده بود. خبری از فراری آرتان نبود. تکیه دادم به دیوار کنار در و منتظر شدم تا بیاد که یه دفعه شیشه زانتیا کشیده شد پایین و صدای آرتان بلند شد:
– بیا ترسا.
با تعجب نگاهی به خودش و ماشین کردم و رفتم سوار شدم و گفتم:
– سلام. ماشین خودت کو؟!
– سلام. اینم ماشین خودمه دیگه.
– یعنی دوتا ماشین داری؟
– آره، ایرادی داره؟!
حوصله کل کل کردن نداشتم. گفتم:
– نه.
انگار فهمید حوصله ندارم که کمی از موضعش پایین اومد و گفت:
– این ماشین مال مواقعیه که می رم مطب. اون زیادی توی چشمه درستش نیست. الانم دارم از مطب می یام.
تازه متوجه شدم که تیپش هم با همیشه فرق می کنه. کت و شلوار رسمی پوشیده بود و کروات زده بود. با کنجکاوی گفتم:
– همیشه تا می ری مطبت کروات می زنی؟
– همیشه.
اومدم بگم خوش به حال مراجعه کننده هات، ولی زبون به کام گرفتم و حرفی نزدم. این همین جوری نزده داشت می رقصید دیگه چه برسه به این که منم بخوام ازش تعریف بکنم. در سکوت می رفتیم که به حرف اومد و گفت:
– خب، چه خبرا؟
– خبرا پیش شماست. باغ و رزرو کردین؟
– آره. همه کارا رو سپردم دست یکی از دوستام که کلوب مدیریت مجالس داره. بابای تو بنده خدا خیلی داشت اذیت می شد. حالا دیگه خیال هردومون راحت شده.
– اوکی. من نمی دونم این همه عجله واسه چیه؟!
– واسه این که شما زودتر بری از شرت راحت بشیم.
– شتر در خواب بیند.
با خنده و تمسخر پرسید:
– جهازتون رو خریدین؟!
دوست داشتم یه جواب دندون شکن بهش بدم. با این نمی شد مثل آدم حرف زد. گفتم:
– من که بله، فقط شما باید لطف کنین جهاز بی ریختتون رو یه جا انبار کنین واسه شوهر بعدیتون تا جهاز من توی خونه تون جا بشه.
پوزخندی زد و جواب نداد. وقتی جواب نمی داد من بیشتر لجم می گرفت. اونم فکر کنم این و فهمیده بود. بالاخره به حرف اومد و گفت:
– جایی واسه لوازم آرایش سراغ داری؟
– آخه این خریدا واسه چیه؟!
– واسه این که یاد بگیری یه ذره دست توی صورتت ببری که آدم رغبت کنه نگات کنه.
می دونستم می خواد لجم و دربیاره بیرای همینم با حفظ خونسردیم گفتم:
– اگه اون آدم قراره تو باشی ترجیح می دم هیچ وقت رغبت نکنی به من نگاه کنی. من واسه کسی این کار و می کنم که ارزشش و داشته باشه.
– جدی؟!
– بلــــــه.
– خب پس پیداست این کاره ای!
با خشم گفتم:
– یعنی چی؟!
– هچی مهم نیست.
با توقف ماشین سریع رفتم پایین که بتونم کنترل دست مشت شده ام رو داشته باشم وگرنه محکم می خوابوندم توی صورت ده تیغ شده اش تا فکش جا به جا بشه. اونم اومد و پایین و هر دو وارد پاساژ شدیم. کل پاساژ مغازه های لوازم آرایشی بود. یکیش رو انتخاب کردیم و رفتیم تو. من از این جور خریدا سر در نمی آوردم. پشیمون شدم که چرا آتوسا رو با خودم نیاوردم. داشتم گیج و منگ نگاه می کردم که آرتان وارد عمل شد و رو به فروشنده که به من زل زده بود گفت ست کامل از دو مارک از بهترین مارک ها رو برامون حاضر کنه. فروشنده هم با خوشحالی مشغول جمع آوری لوازم شد.
جلوی ویترین لاک ها ایستادم. عاشق لاک بودم. آرتان هم کنارم ایستاد و گفت:
– از اون جایی که تو همیشه لاک می زنی باید حدس بزنم که الان تو فکر اینی که یه دو جین از اینا رو بخری.
– دقیقا.
– امان از دست شما دخترا. به چه چیزایی علاقه دارین.
این بار نوبت من بود که جوابش و ندم. بعد از این که فروشنده همه سفارش آرتان رو حاضر کرد اومد سمت من و منم با پررویی بیست و چهار رنگ لاک انتخاب کردم و همه رو برداشتم. بعد از این که خریدمون تموم شد از مغازه بیرون اومدیم
آرتان با دیدن پلاستیکای دست من خنده اش گرفت ولی به روی خودش نیاورد و دوتایی با هم سوار ماشین شدیم. گفت:
– بریم واسه لباس عروس.
– کاش می شد من لباس عروس نپوشم.
– عروس بدون لباس عروس اصلا با عقل جور در می یاد؟
– فعلا که بنده دارم به ساز شماها می رقصم، اینم روش.
– خودت خواستی.
– وقتی برم از این خراب شده اون وقت می تونم بگم که می ارزید همه این سختی ها، ولی ترسم از اینه که نتونم برم.
– چرا نتونی بری؟
– اقامت گرفتن سخته. به خصوص که باید کارای جفتمون و درست کنم.
– هر که طاووس خواهد…
آهی کشیدم و حرفی نزدیم. طبق معمول مغازه لباس عروس رو هم خودش انتخاب کرد و من در عجب بودم که چطوری اون همش بهترینا رو انتخاب می کنه؟ بهترین مغازه ها، بهترین مارک ها، بهترین جنس ها.
وارد مغازه که شدیم دوتا فروشنده زن جلومون ظاهر شدن. هر دو در اوج خوش تیپی و زیر هزار قلم لوازم آرایش. چنان عشوه های شتری برای آرتان می ریختن که حالم داشت به هم می خورد. به جای من رو به آرتان پرسیدن:
– بفرمایید، امرتون.
آرتان با نگاهی به من گفت:
– یه لباس عروس منحصر به فرد برای خانومم می خوام.
– کرایه می خواین بکنین؟!
– نخیر، واسه خرید می خواستیم.
– لطفا از این طرف تشریف بیارین.
یکی یکی لباس ها رو می آوردن و جلوی من و آرتان می گرفتن و ما دوتا هم خیلی راحت می گفتیم:
– نُچ!
هم ما خسته شده بودیم هم اونا داشتن خسته می شدن، ولی هیچ کدوم از لباس ها با سلیقه ما جور نبود. هر دو انگار دنبال یه چیز خاص بودیم. بالاخره یکی از فروشنده ها رو به اون یکی گفت:
– نیکو برو اون لباس ایتالیایی رو بیار.
نیکو منو از بالا تا پایین برانداز کرد و گفت:
– مطمئنی شراره جون؟! اون لباس فکر نکنم به ایشون بخوره ها.
آرتان هم مثل من از لحن تحقیر آمیز فروشنده بدش اومد و گفت:
– چرا این فکر و می کنین؟!
از لحن خشن آرتان نیکو رنگش پرید و گفت:
– آخه اون لباس فیری سایزه. هم قواره مانکن های ایتالیاییه. اصولا به تن هیچ خانوم ایرانی نمی خوره. یا کمرش تنگه، یا روی سینه اش گشاده، یا قدش می کشه روی زمین. واسه همینم ما این و به هر کسی نشون نمی دیم.
– خانوم من هر کسی نیست. تا الانم که هیچ کدوم از لباساتون باب میل ما نبوده. این آخری رو هم نشون بدین که اگه این هم مثل بقیه بود ما بقیه وقتمون رو این جا تلف نکنیم.
یه چیزی که تو شخصیت آرتان فهمیده بودم این بود که اون اصولا آدم اجتماعی و مردم داری بود، مگه این که از کسی حرکت ناشایستی می دید. الان هم چون متوجه دلبری های این دو نفر شده بود اصلا نمی تونست خودش و راضی کنه که باهاشون درست برخورد کنه. نیکو دیگه حرفی نزد و رفت داخل یکی از اتاق ها و لحظاتی بعد با لباس مورد نظر برگشت. خداییش لباس فوق العاده ای بود! دکلته، ساتن ابریشمی سفید، پف دار به همراه یه دنباله طولانی و دو تا دستکش سفید.ساده ولی شیک و خاص. آرتان هم نگاهش فرق کرده بود. انگار اون هم خوشش اومده بود. لباس رو گرفت و رو به من گفت:
– بپوشش عزیزم.
لباس رو گرفتم و رفتم توی اتاق پرو که خودش به اندازه یه اتاق بود. خوبیش این بود که زیپ لباس از کنار بسته می شد و خودم می تونستم ببندمش. نمی خواستم از آرتان کمک بگیرم. لباس رو پوشیدم و خودم رو توی آینه برانداز کردم. کاملا روی اسلوب بـــــود. تنگ و چسبون. قدش هم بلند نبود. از هیکل خودم خوشم اومد و بوسه ای برای خودم توی آینه فرستادم و زمزمه کردم:
– مانکن ایتالیایی!
لباس رو دوباره از تنم خارج کردم و رفتم از اتاق بیرون. آرتان پشت در ایستاده بود. با دیدن من جلو اومد و آهسته پرسید:
– چطور بود؟
– خوب بود.
– مطمئنی؟!
– آره، قشنگ بود.
– یعنی می گم… سایزش و اینا…
– منظورت چیه آرتان؟ می گم خوب بود.
– گفتم یه موقع از لج اینا نخوای لباسی رو که تو تنت مشکل دارهبگیری. اینا اهمیتی ندارن. جاهای دیگه هم سر می زنیم.
چپ چپ نگاش کردم. لباس رو که خیلی هم سنگین بود به فروشنده ها که با کنجکاوی به ما نگاه می کردند تحویل دادم و گفتم:
– همین رو می بریم.
نیکو با کنجکاوی رو به من پرسید:
– مشکلی دارین با هم؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
– به شما ربطی داره؟!
آرتان که از صدای بلند من جا خورده بود سریع کنارم ایستاد و گفت:
– چی شده؟
– آرتان این و حساب کن بیا بیرون. من بیرون منتظرتم.
خواستم برم که طوری که اون دوتا هم بشنون گفت:
– صبر کن با هم می ریم عشق من.
نمی خواست با او اونا تنها بمونه، فقط همین. به ناچار ایستادم تا پول لباس رو حساب کرد و هر دو با هم خارج شدیم. آرتان نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
– عجب اعجوبه هایی بودن!
– واسه شما که بد نیست.
– بله خب، کیه که بدش بیاد مورد توجه باشه؟ ولی نه وقتی که با یه خانوم هستیم. تو تنهایی خوبه.
خدا می دونه تو چه آدمی هستی آرتان. نباید حساسیت نشون می دادم، از این رو گفتم:
– خوش باشی.
چند دست لباس شب به اضافه کیف و کفش و مانتو و… هم خریدیم و همه رو با هم گذاشتیم توی ماشین. بعد هم قرار شد بریم یه جا شام بخوریم. گفتم:
– بریم پاتوق؟
– نه.
– چرا؟ خب امشب که پنج شنبه است. دوستای من اون جان.
– دوستای منم اون جان و هیچ کدوم خبر ندارن از این ازدواج مسخره.
– خب بگو دوستیم با هم.
– که شما کلاس بذاری؟!
– تو واقعا فکر کردی کی هستی؟! برد پیت؟! نه آقا، اشتباه به عرضتون رسوندن. تو اصلا می دونی من چقدر خاطرخواه داشتم؟ همه اون دوستات از خداشون بود با من دوست بشن.
– فربد؟!
– بله، فربد خان..
– کی؟!
– وقت گل نی.
صداش اوج گرفت:
– الان وقت شوخیه؟
– خب به تو مربوط نیست که فربد کی به من گیر داد. این قضیه به خودم مربوطه. این و گفتم که فقط فکر نکنی جایی خبریه.
نفس عمیقی کشید و گفت:
– آره، آره، حق با توئه. به من اصلا مربوط نمی شه. همین طور که زندگی من به تو مربوط نمی شه.
– شام نخواستم منو برسون خونه.
بدون حرف منو جلوی در خونه پیاده کرد و حتی نایستاد تا من وارد خونه بشم. پاش و روی گاز گذاشت و رفت. کاراش هنوز برام عجیب غریب بود. یه روز گرم، یه روز سرد. یه روز موافق، یه روز مخالف. شخصیت پیچیده ای داشت.
وارد خونه که شدم متوجه شدم مانی و آتوسا هم هستند. همه خریدهای منو بیرون کشیدن و به به و چه چه شون اوج گرفت. بابا همون شب به آرتان زنگ زد و ازش بابت این همه خرید تشکر کرد. آرتان هم خیلی خونسرد گفته بود وظیفه اش بوده. آره واقعا هم وظیفشه! این قدر منو می چزونه که اینا رو همش رو هم که بفروشم دو روز دیگه که خل بشم نمی تونم باهاش هزینه دوا درمونم رو بدم. کلا آرتان چون همیشه با آدم های مشکل دار در ارتباط بوده می خواد منو هم مشکل دار بکنه که راحت تر باهام ارتباط برقرار کنه. از افکار خودم خنده ام می گرفت. لباس رو یه بار دیگه توی اتاق برای آتوسا پوشیدم و اون هم حسابی کیف کرد .
بعد از رفتن آتوسا اینا به تخت خوابم پناه بردم. قبل از خواب گوشیم و چک کردم. چقدر خوش خیال بودم که فکر می کردم آرتان برام اس ام اس می ده. ولی زهی خیال باطل… اون شب هم یکی از اون شبای گندی بود که از زور خستگی نفهمیدم چه جوری خوابم برد.
بالاخره روز جشن رسید. از صبح ساعت شش آتوسا عین عجل معلق بالای سر من بود:
ـ ترســــا پاشو دیر می شه، ژیلا دیگه رامون نمی ده.
ـ گور مرگ بگیر آتوسا.
ـ خجالت بکش. یعنی امروز روز عروسیته! پاشــــو! هیچی هیجان نداری به خـــــدا.
دیدم آتوسا ول کن نیست، به ناچار نشستم سر جام. می دونستم سختی بیدار شدن فقط همون لحظه های اولشه. کم کم خواب به کل می پره. آتوسا دستم و کشید و گفت:
ـ پاشو، زود باش حاضر شو، تا برسیم اون جا شده نه.
چپ چپ نگاش کردم و بلند شدم تا به سمت دستشویی برم که دوباره صدام کرد.:
ـ ترسا… به آرتان گفتی بیاد دنبالت؟
سر جا خشک شدم. مگه باید می گفتم؟! حالا چه خاکی تو گورم کنم ساعت شش صبح؟ مجبور شدم دروغ بگم:
ـ آره گفتم، ولی گفت نمی تونه بیاد، کاراش خیلی زیاده. گفت خودتون برین من می یام دنبالتون.
ـ ای بابا! زودتر می گفتی تا من مانی رو بیارم با خودم.
ـ حالا چلاق که نیستیم، خودمون می ریم با آژانس.
ـ من که اصلا با تو نمی یام. دیدی که به تو هم به زور وقت داد، من جای دیگه وقت گرفتم.
ـ پس این جا اومدی واسه چی؟
ـ اگه نمی اومدم که سر کار خانوم تا ساعت دوازده خواب تشریف می بردین!
از حرف زدنش خنده ام گرفت و گفتم:
ـ خب باشه، خودم با آژانس می رم.
ـ خیلی خب بــــدو دیــــر شد.
ـ اَه، انگار چهار ماهه به دنیا اومده.
رفتم توی دستشویی، صورتم و که تو آینه دیدم وحشت کردم. پف آلود و بی روح. چند مشت آب یخ توی صورتم پاشیدم و بعد از چند لحظه از دستشویی خارج شدم. آتوسا لباس عروس و وسایل مورد نیازم را آماده گذاشته بود. تند تند لباس پوشیدم و حاضر شدم. آتوسا زنگ زد به آژانس. بابا و عزیز هم بیدار شده و در تکاپوی کارهای خودشون بودن. انگار همه چی به هم گره خورده بود. با این که این طور نبود و همه چیز سر جای خودش بود، ولی همه دوست داشتن این جور وقت ها دور خودشون بچرخن. خدا رو شکر همه ی کارها به خوبی و خوشی انجام شده بود. وقتی خواستم از در خانه خارج بشم، عزیز از زیر قرآن ردم کرد. با خنده گفتم:
ـ عزیز سفر که نمی رم، به خدا دارم می رم عروس بشم و بیام.
عزیز با گوشه ی دستمال دستش اشکش رو پاک کرد و گفت:
ـ الهی خوشبخت بشی مادر.
ـ از الان شروع کردین عزیز جونم؟ گریه مال شبه. وقتی می خوام برم توی خونه خودم. به خدا الان فقط می خوام برم خوشگل کنم.
عزیز بغلم کرد و با گریه گفت:
ـ همین جوریش هم مثل پنجه ی آفتاب می مونی عزیز دلــــم.
دلم تاب گریه های عزیز و نداشت. می دونستم بیشتر گریه اش بابت غربت منه. این که مادر ندارم تا برام ذوق کنه. بابا به زور من و از عزیز جدا کرد و در حالی که سعی می کرد با حرف هایش عزیز رو آروم کنه، در گوشم گفت:
ـ آرتان ظهر می یاد دنبالت بابا؟!
مجبور بودم بهش زنگ بزنم بگم بیاد. از این رو گفتم:
ـ بله بابا.
ـ مواظب خودت باش. عزیز برات چند تا لقمه درست کرده که بخوری، چون صبحونه که نخوردی، ناهارم احتمالا نمی تونی بخوری.
ـ دستش درد نکنه. باشه می خورم، چشم.
ـ باریکلا. پس برو به سلامت. بعد از ظهر می بینمت.
یه جور عذاب وجدان داشتم از این که داشتم همه رو گول می زدم. اشک های عزیز خنجر روی قلبم می کشید. مراقبت های آتوسا اذیتم می کرد و محبت بابا تیر خلاصم بود. با بغض رفتم سوار تاکسی شدم و آدرس آرایشگاه رو دادم. دلم خیلی گرفته بود. کاری بود که کرده بودم، ولی برخوردهای بد آرتان باعث حالت بدی در من می شد. انگار اعتماد به نفسم داشت از بین می رفت. انگار داشتم چیزی می شدم که اون می خواست، ولی نمی ذاشتم، هر طور شده جلوش می ایستادم. من باید ترسای واقعی رو به آرتان نشون بدم، نباید فکر کنه جلوش کم آوردم. نباید ترسا رو دست کم بگیره. من باید آرتان رو به زانو در بیارم. دوست دارم همه ی کاراش و تلافی کنم. هر چه قدر که تا الان جلوش کوتاه اومدم بسه، توی همین افکار بودم که صدای راننده بلند شد:
ـ خانوم رسیدیم.
تشکر کردم و بعد از حساب کردن کرایه اش وارد ساختمون شدم. داخل آرایشگاه نسبتا شلوغ بود و همزمان با من سه تا عروس دیگه هم اومده بودن. توی دلم گفتم:
ـ حالا خدا کنه هول نکنه و چهار تا بوزینه جای چهار تا عروس هلو تحویل دامادا بده!
خودم از فکر خودم خنده ام گرفت. یکی از شاگردهای آرایشگاه من و به سمت یکی از اتاق ها هدایت کرد و بعد از این که کمکم کرد لباسم رو در بیارم، من و نشوند روی صندلی و به دستور ژیلا خانم مشغول پیچیدن موهام شد. اَه، اصلا حوصله ی این بیگودی ها رو نداشتم. کله ام و سنگین می کرد. تازه بعدم باید دو ساعت می رفتم زیر سشوار می سوختم. چه قدر از پیچیدن موهام بدم می اومد، فقط هم به خاطر همین دنگ و فنگش. بعد از این که کار بیگودی کردن موهام تموم شد، یه کلاه چپوند توی سرم و مثل بقیه ی عروس ها من و نشوند زیر سشوار. قبل از این که بشینم روی اون صندلی مسخره، گوشیم و از تو کیفم در آوردم و به آرتان اس ام اس زدم:
ـ ساعت سه دم ساختمون… خیابون جردن باش.
اس ام اس و که فرستادم ساعت نه بود. مطمئن بودم که بیداره، منتظر بودم جواب بده، ولی هیچ جوابی ازش نیومد. گوشی و با حرص دوباره انداختم توی کیف و غر غر کردم:
ـ به درک. لیاقت نداری جواب اس ام اس من و بدی.
خودم از حرص خوردن خودم خنده ام می گرفت. واقعا برام رفتار آرتان عجیب بود. این قدر که همه تا به حال لی لی به لالام گذاشته بودن، بد عادت شده بودم. حالا تحمل رفتارای آرتان برام سخت بود. یکی دیگه از آرایشگرها یه صندلی با خودش آورد و درست نشست جلوی من. فکر کردم می خواد بشینه باهام سلام و احوالپرسی بکنه! به خاطر همین هم بهش یه لبخند گشاد زدم، آخه حوصله ام بدجور سر رفته بود. جواب لبخندم و با یه لبخند یخ و وارفته داد و گفت:
– دستت و بده.
تازه چشمم به وسایل روی پاش افتاد! می خواست ناخنام و مانیکور کنه! ناچاراً دستم و دادم بهش و اونم در سکوت مشغول شد. حوصله ام حسابی سر رفته بود. کم کم می خواستم سرم و بزنم توی دیوار که صدای موبایلم بلند شد! با خوشحالی دست یارو رو پس زدم و گوشیم و از تو کیفم در آوردم. بنفشه بود. دکمه رو فشار دادم و گوشی و با شونه ام نگه داشتم و دستم و دوباره دادم به دختره.
ـ الو؟ ایکبیری.
خنده ام گرفت و گفتم:
ـ ایکبیری باباته.
ـ خب آره اونم هست!
ـ خیلی بی شعوری بنفشه! در مورد بابات درست حرف بزن!
ـ حالا من اگه یه چیزی می گم، دارم در مورد بابای خودم حرف می زنم. تو چرا به بابای من فحش می دی؟!
ـ گمشو من کی فحش دادم؟!
ـ خب باشه، حالا نمی خواد حرص بخوری کهیر می زنه بدنت، آرتان دوست نداره .
ـ خیلی بی شعــــوری.
ـ با شمای دوست!
ـ بنفشه بنال ببینم چه دردته؟ زنگ زدی به من چرت و پرت تحویلم بدی؟
بنفشه خندید و گفت:
ـ آرایشگاهی؟!
ـ بله.
ـ اوه! چه نازی هم می کنه! ناز رو واسه آرتان بکن که با ملایمت بیشتر باهات…
جیغ زدم:
ـ بنفشــــه!
قهقهه زد و گفت:
ـ خره یکشنبه ی اون هفته تعطیله.
ـ خب؟
ـ خب که خب…
ـ خب تعطیله که باشه، خبریه؟!
ـ آره، می خوایم بریم پیست.
ـ بی خیال بابا.
ـ آرتان و خر کن، دو تایی بیاین.
ـ عمرا اگه من به آرتان بگم بیا بریم پیست! فکر می کنه یه جا یه خبریه.
ـ یعنی چی؟! یعنی قراره هم خونه ات باشه ها!
ـ حالا کیا هستین؟!
ـ من و شبنم و داداشش و دو تا از دوستای داداشش و سه، چهار تا از دوستای اینترنتی من.
ـ پسر یا دختر؟!
ـ کی؟!
ـ دوستای اینترنتیت و می گم دیگه.
ـ دو تا دختر، دو تا پسر.
ـ به به، پس جمعتون جمعه.
ـ آره، یه اکیپیم. اگه یادت باشه چند بار دیگه هم رفتیم بیرون شهر. دربند، درکه، فرحزاد، ولی تو رو بابات اجازه نداد بیای. یادته؟!
ـ آهان، آره.
ـ خب حالا دیگه از امشب آزاد می شی. می تونی بیای. اگه آرتان اومد که با آرتان بیا، نیومدم به درک، خودت بیا بریم صفا.
ـ باشه.
ـ پس اسمت و بنویسم که می یای حتما؟! بچه ها منتظرن.
ـ خره تابلو نیست؟ من به جای ماه عسل پاشم بیام پیست؟!
ـ مگه می خواین برین ماه عسل؟!
ـ آرتان که چیزی نگفته، فکر نکنم قصدش و هم داشته باشه.
ـ منم فکر نکنم پاشه بیاد ماه عسل. این با این اخلاق گندش، همین امشبم اگه افتخار بدن تشریف بیارن عروسی خودشون لطف بزرگی کردن!
ـ اوکی، منم نود درصد می یام.
ـ پس اسمت و می نویسم، آرتان و هم می ذاریم توی ذخیره ها.
ـ نه بی خیال آرتان! اصلا نمی خوام بهش بگم.
ـ می خوای مجردی حال کنی؟
ـ دقیقا!
غش غش خندید و گفت:
ـ باشه، مجردیت و عشقه.
ـ واسه عقد که میای؟!
ـ عقدتون هم توی همون باغه است؟!
ـ آره.
ـ این آرتان اینا با این وضع توپشون یه باغ ندارن؟! که رفتن کرایه کردن؟!
ـ می گفت این باغ هایی که مخصوص مراسمه، همه چیز تمومه و باغ اونا به درد مهمونی دادن نمی خوره.
ـ جلل خالق! عقاید این آرتانم مخصوص خودشه ها.
ـ آره بابا، کلاسش من و کشته. حالا میای؟
ـ آره من و شبنم و شایان با هم میایم.
ـ مامان، باباهاتون نمی یان؟!
ـ چرا میان، ولی واسه عروسی.
ـ اوکی، پس منتظرتونم.
ـ باشه جیجری،.
ـ بای.
ـ بای.
آرایشگر هنوز خونسردانه مشغول دیزاین ناخنای من بود. خداییش خیلی سلیقه داشت به خرج می داد. خودم تا حالا این جوری نتونسته بودم درستش کنم. عین حنا زدن عروسای هندی شده بود. دوست داشتم هی دستم و بیارم بالا و از نزدیک به ناخنام نگاه کنم، ولی یه بار که این کار و کردم، چنان چپ چپ نگاهم کرد که پشیمون شدم. همزمان با تمام شدن زمان سشوار موهام، کار ناخن هام هم تموم شد. این بار رفتم زیر دست خود ژیلا خانوم. گویا فقط قرار بود کار من و خودش انجام بده و بقیه به دست شاگردا سپرده شده بودن. من و روی یه صندلی خوابوند و شیرجه زد روی صورتم. همین جور که داشت صورتم و با شمع اصلاح می کرد، دلم می خواست موهاش و بگیرم بکنم. خیلی دردم گرفته بود. وقتی از این کار فارغ شد، رفت سراغ ابروهام و گفت:
ـ این ابروهای پر تو دیگه به کارت نمیاد، من کامل می رم توش. ایراد نگیری بعدا ها!
ـ حالا نمی شه همین جور کلفت…
ـ به صورتت نمیاد دختر جون.
دیگه غر نزدم، بذار هر کاری دوست داره بکنه. آتوسا می گفت کارش خوبه، پس مطمئنا یه جوری درستم می کنه که قشنگ تر بشم. دوست داشتم خیلی خوب بشم. باید کم کم خودمم یاد می گرفتم آرایش کنم تا بتونم برم روی مخ آرتان. البته اگه اصلا این چیزا واسه آرتان اهمیتی داشته باشه! شاید از اون مرداست که اصلا تغییر و توی آدم حس نمی کنه. از اونا که این چیزا اصلا براشون اهمیتی نداره. نمی دونم چه قدر گذشت که ژیلا خانوم بالاخره دست از آرایش صورتم برداشت و مشغول درست کردن موهام شد. نمی دیدم داره چه بلایی سرم می یاره و حسابی کنجکاو شده بودم. بالاخره بعد از گذشت چند ساعت، کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
ـ بالاخره تموم شد. جای عروس، شدی عروسک!
ـ دارم از گشنگی می میرم.
ـ چیزی نیاورده بودی بخوری؟!
ـ چرا، ولی یادم رفت.
ـ ای امان از عاشقی.
هر دو خندیدیم، ولی اون به چی و من به چی! با کمک خودش لباسم و پوشیدم و رفتم جلوی آینه. راست می گفت به خدا! شده بودم عروسک! موهای فر خورده که صورتم و قاب گرفته بود. ابروهای متوسط، نه پهن و نه نازک کمونی. صورتمم بدون مو و سفید تر شده بود. مهم تر از همه چشم های بی روحم بود که حالا داشت عین سگ پاچه می گرفت. خط چشم مشکی کشیده دور تا دور چشمم، چنان نمایی بهش داده بود که خودمم دلم نمی اومد چشم از خودم بگیرم از آینه. مژه هامم حالا که ریمل خورده بود انگار دو برابر شده بود. مژه ی بور خوبیش این بود که وقتی یه ریمل می اومد روش، خیلی نما پیدا می کرد. لبامم که با رژ صورتی خیلی برجسته تر شده و برق می زدن و حسابی دلبری می کردند. چشمکی به خودم زدم و از ژیلا خانوم تشکر کردم. وقتی از اتاق خارج شدم، همه ی نگاه ها به سمتم برگشت. می دونستم که فوق العاده شدم، برای همینم لبخندی به بقیه زدم و رفتم سراغ گوشیم. ساعت سه و ربع بود، ولی هیچ خبری از زنگ یا اس ام اس آرتان نبود. داشتم حرص می خوردم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. شبنم بود. بازم به معرفت دوستام! عروس به این غریبی ندیده بودم تا حالا. تک و تنها! عروسا اصولا یه ایل و لشگر همراه دارن. اگه مامانم بود… بغض گلوم و گرفت. دکمه ی گوشی رو زدم و گذاشتمش در گوشم:
ـ سلام شبنمی.
ـ ســــلام عروس غریــــب، نبینم غریبیت رو.
با حرف شبنم چیزی نمونده بود اشکم در بیاد که یهو صدای هل هله بلند شد از پشت گوشی. با تعجب گفتم:
ـ کجایی شبنم؟ عروس این جاست، شما تنهایی عروسی گرفتین؟!
ـ بابا بگو باز کنن در این آرایشگاه و دیگه، علف سبز شد زیر پای ماها.
با تعجب خودم رفتم سمت در و بازش کردم. از چیزی که دیدم دهنم باز موند. آرتان و شبنم و بنفشه و آتوسا پشت در ایستاده بودن. در و که باز کردم، همشون به استثنای آرتان شیرجه زدن داخل و ریختن روی سر من. آرتان آخر سر با طمانینه وارد شد.
ـ وای، خودتی ترسا؟!
ـ اومدم بگم این عروسه کیه این قدر خوشگله؟! یهو دیدم خودتــــی ایکبیــــری!
ـ ورپریده چه چشات خوشگل شــــده!
ـ ترســــا لالــــی؟ یه زری بزن دیگه.
خنده ام گرفت. این قدر از دیدنشون شوکه شده بودم که حد نداشت. آتوسا بغلم کرد و در حالی که به زور از ریختن اشک هاش خودداری می کرد گفت:
ـ چه قدر ناز شدی خواهــــری، یاد مامان افتادم. همیشه واسه بابا همین مدلی خط چشم می کشید.
با اخم گفتم:
ـ یه گوله اشک هم بریزی، از پنجره می اندازمت پایین. می دونی که من عر می زنم، این وسط همه پولامون می ره توی چاه، آرایش بی آرایش.
غش غش خندید و گفت:
ـ خیلی خب عر نزن.
بعد از دست و روبوسی کردن با بنفشه و شبنم تازه متوجه آرتان شدم. بی خیال گوشه ای ایستاده بود و به ما نگاه می کرد. کت و شلوار قهوه ای تیره پوشیده بود با پیرهن قهوه ای و کروات کرم روشن.! یه دسته گل رز و لیلیوم هم توی دستش بود. وقتی متوجه نگاهم شد، استوار جلو اومد و دسته گل و گرفت جلوم. نگاهش بهم خیلی معمولی بود. چیز خاصی توش نبود. انگاز تغییرات من و نمی دید. لجم گرفت، از عمد دسته گل و جوری از دستش چنگ زدم که باعث شد ناخنام پوست انگشتاش و خش بندازه. با درد دستش و کشید کنار و چپ چپ نگام کرد و زیر لب غرید:
ـ وحشی.
آتوسا جلو اومد و گفت:
ـ خب بریم دیگه. مانی و شایان اون پایین علف که زیر پاشون سبز شد هیچی، گلم دادن.
من غش غش خندیدم. می خواستم به آرتان نشون بدم که هیچی برام اهمیتی نداره. برام مهم نیست که عین بقیه ی عروسا، داماد جلوم خشک نشد و از زیبایی ام تعریف نکرد، دستم و نگرفت و نگفت دوستم داره، نگفت تنها آرزوش رسیدن به من بوده. هیچی برام مهم نیست. بذار همه فکر کنن گفته. بذار فکر کنن از حرفای عاشقونه ی اون من به عرش رسیدم. همه با هم به سمت در راه افتادیم. تازه یادم افتاد از فیلمبردار خبری نیست. بازم از شاهکارای آرتان بود لابد. آخه احمق این قدر خرج کردی، یه فیلمبردار هزینه ای داشت؟ تو همین فکرا بودم که بنفشه در گوشم گفت:
ـ شنلت و از روی سرت بردار عروسک. فیلمبردار اون پایین منتظره که ازتون فیلم بگیره.
با تعجب به بنفشه نگاه کردم، ولی حرفی نزدم. دم در آسانسور که رسیدیم، آتوسا و شبنم و بنفشه رفتن داخل، منم خواستم برم تو که آتوسا جلوم و گرفت و گفت:
ـ تو و آرتان بعد از ما بیاین. فیلمبردار گفت از وقتی که می رین بیرون از آسانسور، می خواد ازتون فیلم بگیره. حواستون باشه قشنگ و عاشقونه بیاین بیرون.
بعد از این حرف چشمکی به هر دوتامون زد و رفتن. تکیه دادم به دیوار کنار آسانسور و با پاشنه ی پام مشغول ضرب گرفتن روی زمین شدم. حتی به آرتان نگاهم نکردم. بعد از چند لحظه سکوت گفت:
ـ انگار جدی جدی لباس اندازته.
ـ پَ نَ پَ شوخی شوخی یه ذره تو روش خندیدم تا اندازه ام شد، وگرنه هی قر می اومد سرم.
چنگی توی موهاش زد و گفت:
ـ دخترا همش فکر می کنن گوله نمکن.
ـ پسرا هم همش فکر می کنن خدای جذابیتن و همشون اعتماد به نفس کاذب و غرور حال به هم زن دارن.
ـ واسه همینه که می میرین واسه غرور پسرا؟!
ـ حالا که پسرا دارن تلپ تلپ غش و ضعف می کنن واسه دخترای مغرور.
با باز شدن در آسانسور بحث ادامه پیدا نکرد و هر دو سوار شدیم. در آسانسور داشت بسته می شد که یه دفعه آرتان خم شد و سریع دنباله ی لباسم و کشید داخل. اگه جمعش نکرده بود لباس جر خورده بود. باید تشکر می کردم، ولی اصلا به روی خودم نیاوردم. لباس و رها کرد و زیر لب غر زد:
ـ دست و پا چلفتی.
ـ نخود هر آش. شاید من می خواستم لباسم پاره بشه این مجلس حال به هم زن به هم بخوره از شر تو راحت بشم.
ـ تو؟! تو از شر من راحت بشی؟ تو از خداته با من باشی، این اداهات هم همش فیلمه.
ـ آرتان در خواب بیند پنبه دانه. آرزو که بر جوانان عیب نیست پسر جون.
ـ ای وای مادر ببخشید، تاریک بود موی سفیدتون رو ندیدم!
صدای ضبط شده ی خانومه توی آسانسور گفت:
ـ لابی.
در داشت باز می شد، سریع اومدم بیرون که حس کردم لباسم گیر کرده و داره کشیده می شه. چون سرعتم زیاد بود و تقریبا با حالت دو از آسانسور پریدم بیرون، تعادلم و از دست دادم، سرش و فرو کرد توی گوشم و زمزمه وار گفت:
ـ دختره ی لوس از خودراضی دست و پا چلفتی.
قبل از این که ولم کنه، توی همون حالت گفتم:
ـ معلومه لوس کیه، یکی یه دونه، خل و دیوونه.
سپس با خشونت دستاش و پس زدم. تازه متوجه شدم نگاه همه به خصوص لنز دوربین روی حرکات ماست. به ناچار لبخند زدم. آرتان هم فقط برای این که می دونست این فیلم و بعدا مامانش می بینه، بازوش و آورد جلو و از لای دندونای به هم فشرده اش غرید:
ـ بگیر دستم و تا بعدا حالیت کنم خل و دیوونه کیه!
بازوهای محکم مثل سنگش و گرفتم توی دستم و با همون لبخند کذایی رو به دوربین آهسته گفتم:
ـ لازم نیست حالیم کنی کیه، می دونم تویی!
کارد می زدی خونش در نمی اومد. قدم هاش سرعت گرفت. می خواست هر چه سریع تر سوار ماشینش بشه، که با تذکر فیلمبردار دوباره سرعتش و کم کرد. آخــــی چه حرصی داشت می خورد بدبخت. حالا تازه اولشه آرتان خان، صبر کن دارم برات!
شایان و مانی و آتوسا و بنفشه و شبنم یه گوشه ایستاده بودن و ما رو نگاه می کردن. برای شایان و مانی دست تکون دادم و بلند گفتم:
– سلام آقایون خوش تیپ.
هر دو جلو اومدن و مانی با شعف گفت:
– خودتی زلزله؟! چه کردی؟!
– می دونم قشنگ شدم ولی این قدر ازم تعریف نکن. الان آب می شم می رم توی زمینا.
– تو که کلا نصفت تو زمینه.
عصبی داد زدم:
-من کجام کوتوله است؟!
مانی غش غش خندید و گفت:
– زلزله، منظورم از این که نصفت تو زمینه اینه که خیلی تخسی.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
– هــــان! ترسیدما.
شایان که انگار اونم توسط شبنم دهن لق فهمیده بود این ازدواج صوریه، به خودش اجازه داد ابراز وجود کنه و گفت:
– نه بابا ترسا تو که ماشاا… عین مانکنا هم قد بلندی هم خوش استیل.
اگه وقت دیگه ای بود چنان نگاش می کردم که حساب کار دستش بیاد ولی حالا جلو آرتان بدم نمی یومد یه کم تحویلش بگیرم. به خاطر همین گفتم:
– وای مرسی شایان. تو همیشه به من لطف داری. خودتم فوق العاده شدی!
شایان پسر جذابی بود. قد بلند و خوش هیکل. مردونه خندید گفت:
– چشمات قشنگ می بینن.
رو به مانی گفتم:
– نیمایی چطوره؟!
مانی جا خورد. انتظار نداشت جلوی آرتان حرفی از نیما بزنم. با چشمش اشاره ای به آرتان کرد و سرسری گفت:
– خوبه. برین دیگه مهمونا منتظرن. عاقد هم الان می یاد.
با لبخندی موذیانه از اونا فاصله گرفتیم. اخمای آرتان بد رقم توی هم فرو رفته بود. باید می ترسیدم ولی دیگه ازش ترسی نداشتم. چی کارم می تونست بکنه؟ فوقش دو تا داد می زد منم بلندتر جوابش و می دادم و خلاص! نزدیک ماشین که رسیدیم به دستور فیلمبردار در ماشین رو برای من باز کرد و من با کلی لفت دادن و ناز و ادا و کرشمه سوار شدم. بچه ها فکر می کردن دارم برای آرتان ناز می کنم و بلند بلند می خندیدن. خبر نداشتن دارم روی اعصاب آرتان دراز نشست می رم. وقتی نشستم این بار نوبت اون بود که در و محکم به هم بکوبه. خنده ام گرفت و بلند بلند خندیدم. از در دیگه سوار شد و غرید:
– چیز خنده داری هم وجود داره؟!
– آره خب. قیافه خشم آگین شما.
لبخندی موذیانه زد و گفت:
– قیافه ترس آگین شما هم شب خنده داره. اونم چه خنده ای!
دیگه نترسیدم، چون می دونستم این حرفا رو می زنه تا من بترسم و اون بخنده بهم. اینم شده بود نقطه ضعف من دستش. از این رو با خونسردی گفتم:
– از این عرضه ها هم نداری آخه.
چشماش گرد شد و با تعجب نگام کرد. باورش نمی شد این جوری جوابش و داده باشم. بعد از چند لحظه سکوت در حالی که سرعتش رو بیشتر می کرد گفت:
– خیلی شجاع شدی! فکر نمی کنی به ضررت باشه؟!
– شجاعت هیچ وقت به ضرر کسی نبوده، ولی این شجاعت نیست. این ریز دیدن توئه.
برخلاف بار قبل عصبی نشد. لبخندی گوشه لبش و کج کرد و گفت:
– باشه خانوم، از قدیم گفتن فلفل نبین چه ریزه…
– این قدر واسه من کری نخون آرتان. تو امشب بار آخریه که داری منو می بینی. نمی خوام دیگه توی این مدتی که قراره کنار هم باشیم حتی چشمم بهت بیفته و نمی خوام بذارم رنگم و ببینی.
– وای نکن این کار و با من! نمی گی من تو رو یه روز نبینم از غصه دق می کنم می میرم؟!
به دنبال این حرف قهقهه اش فضای ماشین رو پر کرد. لجم گرفت و ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم. من دوست داشتم بیشتر عملی آرتان رو زجر بدم. کلامی اکثر اوقات جلوش کم می آوردم.
بالاخره ماشین به در باغ رسید. رسیدن همان و شروع شدن برنامه های خاص همان. اول از همه جلوی ماشین عروس یه عده دختر و پسر با لباس محلی شروع کردن به لزگی رقصیدن. اومدم پایین و محو تماشای اونا شدم. کیف کرده بودم و همه چی از یادم رفته بود. یه پنج دقیقه ای اونا برامون محلی رقصیدن تا این که آهنگشون تموم شد. بعد از کنار رفتن اونا گاوی جلوی ماشین سر بریده شد و من با چندش از روی خونش رد شدم. آرتان هم به دستور فیلمبردار پشت سر من در حالی که دنباله پیراهنم رو گرفته بود می یومد. وارد باغ که شدیم هفت تا دختر پسر کوچولو جلومون راه افتادن و روی یه قالیچه قرمز که تا جایگاه عروس و داماد پهن شد بود تند تند گلبرگ های گل مریم می ریختن و هلهله می کردن.
خدای من! چقدر قشنگ بود. آرتان واقعا سنگ تموم گذاشته بود. به خصوص که کنار قالیچه شمع های رنگی روشن شده بود و من کلا عاشق شمع بــــودم. این قدر محو تماشای این برنامه ها شده بودم که نفهمیدم پنجه های آرتان کی توی دست من قفل شدن. تازه وقتی فشاری به دستم وارد آورد و اشاره کرد باید بشینم متوجه دستش شدم و با تعجب نگاش کردم. نمی دونم چرا یهو مهربون شده بود. در گوشم پچ پچ کرد:
– اینم یکی از دستورای این فیلمبردار بداخلاقه است دیگه.
از لحنش خنده ام گرفت و نشستم کنارش. در گوشش گفتم:
– عزیز تو رو خدا، تو رو به ارواح خاک مامان گریه نکن منم گریه ام می گیره هــــا. عزیز بس کن جون ترسا. همه چیز و به هم می زنمــــا.
همه از دیدن این صحنه متاثر شده بودن و توی چشم همه اشک جمع شده بود. بالاخره عزیز تونست خودش و کنترل کنه و با بوسیدن پیشونیم از من جدا بشه. حق داشت این قدر بیتابی کنه، بعد از من خیلی تنها می شد. بعد از اون بابا گفت:
– جای مامانت خیلی خالیه دخترم. کاش بود و از دیدن تو توی لباس به این قشنگی غرق لذت می شد. ایشاا… خوشبخت بشی ته تغاری.
بابا اون قدر هم که فکر می کردم خبیث نبود. از شنیدن حرفاش، از یادآوری نبود مامان، از مهربونیِ بابا، بغض به گلوم چنگ انداخت. چونه ام که شروع به لرزش کرد. فشارش خیلی خفیف بود و نمی دونستم که آیا واقعا این اتفاق افتاده یا من توهم زدم. بابا منو ول کرد و رفت طرف آرتان. با هم دست دادن و بابا در گوشش چیزی پچ پچ کرد. فکر کنم سفارش منو می کرد. آرتان هم فقط سرش رو تکون داد و اخم هاش بیشتر درهم شد. بعد از بابا نوبت نیلی جون و بابای آرتان بود. این قدر فشارم دادن و قربون صدقه ام رفتن که دیگه آب لمبو شدم.
بالاخره قربون صدقه ها و سلام و احوالپرسیا تموم شد و من و آرتان تونستیم راحت بشینیم. عاقد هم اومد و شروع کردن به خوندن صیغه عقد. نیلی جون و یکی از دخترای فامیل آرتان اینا یه حریر سفید رو گرفته بودن روی سرمون و آتوسا با نیش گشاده مشغول قند سابیدن شد. عاقد تذکر داد که کسی دستاش رو توی هم گره نکنه. چه حرفا! اینا همه اش خرافاته؛ ولی نمی دونم چرا بی اراده دستام و از هم باز کردم و دیگه تو هم نپیچوندمشون. دستای آرتانم باز روی پاش بود. ما که می دونستیم قراره یه روز همه چی تموم بشه پس چرا ما هم دستامون رو باز کرده بودیم؟! بعد از سه بار خودندن خطبه و هر بار جواب دادن آتوسا که عروس رفته برقصه و عروس رفته دور دور و چه می دونم از این مزخرفات، بالاخره نوبت بله گفتن من رسید. قبل از این که فرصت کنم چشمم و از روی آیه های سوره نور بردارم و بله رو بگم، بنفشه بلند گفت:
– عروس زیر لفظی می خواد.
خنده ام گرفت. قرآن و بستم و به آرتان نگاه کردم. انتظار داشتم فراموش کرده باشه و الان ضایع بشه، بعد همه براش دست بگیریم بهش بخندیم، ولی آرتان در کمال خونسردی دست توی جیب کتش کرد و جعبه ای ازش خارج کرد و به نرمی جعبه مخملی شیک رو توی دست من گذاشت. فقط نگاش کردم. باورم نمی شد حتی به این چیزا هم فکر کرده باشه. خداییش آرتان بعضی وقتا خیلی آقا می شد. جعبه رو توی دستم فشردم و در جواب عاقد که برای بار چهارم داشت می پرسید:
– عروس خانوم وکیلم؟!
گفتم:
– با اجازه پدرم و روح مادرم… بله!
شاید اولین عروسی بودم که از روح مادرش هم اجازه می گرفت و همین باعث شد دوباره همه چهره ها غمگین بشه. ولی یه عده هم شروع به هلهله و دست زدن کردن که جو رو عوض کنن. داشتم به چشم و ابروهای بنفشه و شبنم که برام خط و نشون می کشیدن می خندیدم که یه دفتر گنده گذاشتن روی پام و گفتن امضا کن. لامصب هر چی امضا می کردم تموم هم نمی شد، ولی بالاخره تموم شد و دفتر و دادن به آرتان. بنفشه و شبنم شیرجه زدن کنارم و درحالی که تند تند بوسم می کردن و تبریک می گفتن ازم خواستن که هدیه آرتان رو باز کنم. خودمم کنجکاو بودم. در جعبه رو که باز کردم یه گردنبند داخل جعبه بهم چشمک می زد. یه گردنبند ظریف از طلای سفید. شبنم پلاکش رو چنگ زد و گفت:
– یه چیزی روش نوشته.
شبنم با هیجان گفت:
– چی نوشته؟ نوشته دوستت دارم؟
زدم پس کله اش و و گفتم:
– هیشکی هم نه و آرتان!
بنفشه یه کم پلاک و عقب جلو کرد تا موفق به خوندن شد و سپس با لب و لوچه ای آویزون گفت:
– خاک تو گور بی احساسش کنم.
– چی نوشته؟!
– نوشته قرارمون یادت نره.
دندونام و روی هم فشردم. لعنتی! حتی این جا هم نیش خودش و زد. آرتان که از امضاها فارغ شده بود رو به بنفشه گفت:
– اگه لطف کنین اون زنجیر و بدین تا ببندم دور گردن ترسا ممنون می شم.
این قدر مودبانه درخواستش و مطرح کرد که بنفشه لال شد و زنجیر و گذاشت کف دستش. می خواستم بزنم زیر دستش و بگم هدیه ات ارزونی خودت؛ ولی نه! این کار درست نبود. اون وقت فکر می کرد دل من پیشش گیره و شروع می کرد به آزار دادنم. باید نشون می دادم که هیچی برام مهم نیست. قفل زنجیر و که توی گردنم بست سرش و جلو آورد و در گوشم گفت:
– قرارمون یادت نره خانوم کوچولو.
خواستم جوابش و بدم که شبنم دستم و کشید و گفت:
– پاشو، پاشو باید برقصیم.
– چی و برقصیم؟ یه عالمه آدم وایسادن تو صف به من هدیه بدن. بذار همش و جمع کنم بعد میام می رقصم.
– اَه، زود باش بابا.
با کنار رفتن شبنم سیل هدیه ها به طرفم سرازیر شد. تبدیل شدم به یه تندیس از طلا. بعد از گرفتن هدیه ها و دست کردن حلقه ها نوبت به خوردن عسل رسید. چقدر برای این عسل نقشه کشیده بودم. نیلی جون با لبخند ظرف عسل و جلوی دست آرتان گرفت و گفت:
– دهن خانومت شیرین کن مامان جان.
آرتان لبخندی به مادرش زد و انگشتش رو با ژست خاصی داخل ظرف عسل کرد و آورد سمت دهن من. من هم عسل گذاشتم دهنش . بعد از اونم به بهونه این که دوستش داره صداش می کنه از جا پرید و در رفت. بنفشه و شبنم سریع جاش و گرفتن و شروع کردن به سوال کردن که چی شد آرتان یهو سرخ شد. با خنده براشون تعریف کردم و هر سه شروع کردیم هر هر خندیدن. با شروع یه آهنگ خیلی شاد و قشنگ دست دوستام و گرفتم و سه تایی رفتیم وسط. رقصیدن با لباس عروس خیلی سخت بود برام، ولی بازم نمی تونستم از رقص بگذرم. رقاصی بودم واسه خودم! دور و برم خیلی شلوغ شده و همه داشتن توی یه حلقه دورم می رقصیدن. هر از گاهی هم یکی می یومد جلوم و دوتایی می رقصیدیم. بعد از تموم شدن آهنگ میون دست و سوت بچه ها رفتم نشستم. داشتم اطراف و دید می زدم که چشمم افتاد به نیما. تنها سر یه میز نشسته بود و با حالت مغمومی زل زده بود به من. دلم براش ریــــش شد. اگه با نیما ازدواج کرده بودم حداقل این قدر دردسر نداشتم و حرص نمی خوردم. ولی دیگه کار از کار گذشته بود و من الان زن آرتان بودم. زن آرتان! آرتان الان شوهر من بود! چه واژه های غریب و بیگانه ای. اصلا حس خوبی نداشتم نسبت به این کلمات. نگاه غمگین نیما آتیش به جونم می زد. با نگاه دنبال آرتان گشتم. سر میز یه خونواده چهار نفری نشسته بود. یه خانوم و آقا بودن با دوتا دختر. یکی از دخترها سن زیادی نداشت ولی اون یکی تقریبا بیست و سه چهار ساله می زد. در حد مرگ هم خوشگل بود. دختره خیلی پکر بود و آرتان داشت باهاش آروم آروم حرف می زد.. خون به صورتم دوید. پسره ی… خدایا منو بکش از دست این راحت بشم. چرا برام مهم بود؟! خدایا منو نسبت به آرتان مثل سنگ کن. بذار همه کاراش برام بی اهمیت باشه. چرا الان باید از دیدنش کنار یه نفر دیگه احساس ضعف کنم؟ چرا باید ناراحت بشم؟ خدایا چرا دارم حسودی می کنم؟ . آرتان یه لحظه نگاهش توی نگام گره خورد و نمی دونم چی توی نگام دید که پوزخندی زد. سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت میز نیما. من نباید کم می آوردم. نیما با دیدن من جا خورد و گفت:
– این جا اومدی واسه چی ترسا؟!
نشستم کنارش و با مهربونی گفتم:
– اومدم حال تو رو بپرسم نیمایی.
– برو ترسا. برو یه وقت آرتان خوشش نمی یاد اذیتت می کنه ها.
– نگران نباش. اون خودشم تو عشق و حالش غرقه.
سرش و زیر انداخت و گفت:
– آره دیدمش بی لیاقت رو. اگه من جاش بودم…
– اگه تو جاش بودی چی می شد؟!
زل زد توی چشمام و گفت:
– یه لحظه هم از کنارت تکون نمی خوردم ترسا. دوست داشتم همین جور توی بغلم بگیرمت و باهات برقصم.
یهو انگار فهمید چی گفته، عصبی شد و گفت:
– برو ترسا من حالم خوب نیست. برو نذار گناه کنم. تو دیگه از امشب شوهر داری.
– نیما من که بهت گفتم…
– درسته، درسته. همونم منو سر پا نگه داشته ولی بالاخره عقد شما اون بالاها ثبت شده. الان نگاه کردن به تو، فکر کردن به تو، حرف زدن با تو گناهه ترسا. من صبر می کنم تا روزی که ازش جدا شدی. صبر می کنم برات خانومم. حالا برو، بـــــرو.
دیدم نیما داره عذاب می کشه. برای همینم از جا بلند شدم و دوباره راه افتادم طرف جایگاه عروس داماد. وسط راه بودم که شایان پرید جلوم و گفت:
– عروس خانوم حالا که داماد غرق خوشی های خودشه افتخار می دین یه دور با این حقیر برقصین؟!
نگاهم کشیده شد سمت آرتان. خدای من سر میز نبود. نه آرتان و نه اون دختره. شایان که نگاه سرگردانم رو دید گفت:
– وسط پیست رقصه.
نگاه که کردم دیدم داره باهاش می رقصه. چقدر عاشقانه. چقدر نزدیک. لعنتی! آشغال. شایان دستم و گرفت و گفت:
– توام به من افتخار بده.
سری تکون دادم و باهاش رفتم وسط. چرا وقتی آرتان همین شب اول هم حتی نمی تونه وفادار باشه من باشم؟! دوتایی شروع به تکون خوردن کردیم. آهنگ ملایم بود و خیلی های دیگه هم داشتن می رقصیدن، ولی خیلی مسخره بود! عروس با یه پسر دیگه، داماد با یه دختر دیگه! شده بودیم مایه مسخرگی مردم! شایان گفت:
– شنبه می یای دفترم؟!
– آره حتما.
– هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام می دم.
– لطف می کنی.
در همون حین نگاهم افتاد به آرتان. یا باب الحوایج! چنان داشت نگام می کرد که سکته کردم. چراغا هم خاموش بود و جز برق نگاه عسلیش که خرمن خرمن می سوزوند چیزی مشخص نبود. چش بود که مثل سگ به من نگاه می کرد؟! عین سگی در کمین طعمه. توی همون تاریکی یهو حس کردم دستم کشیده شد. اومدم جیغ بزنم که صدای آتوسا کنار گوشم بلند شد :
– نترس خره منم.
– منو کجا می بری آتوسا؟! سکته کردم به خدا.
– بیا حرف نزن.
داشت به آرتان نزدیک می شد. خواستم خودم و عقب بکشم که آتوسا دستم و محکم تر گرفت و تا رسید به آرتان دست آرتان و هم گرفت و از توی بغل اون دختره که حالا راحت تر می تونستم قیافه خوشگلش و ببینم کشید بیرون. آرتان هم با تعجب به آتوسا نگاه کرد و گفت:
– اتفاقی افتاده آتوسا خانوم؟!
آتوسا با عصبانیت گفت:
– خجالت نمی کشین شما دو تا؟ الان یعنی باید با هم برقصین.
. آرتان غرید:
– نیلی کم بود آتوسا هم اضافه شد!
غر زدم:
– له می شم.
آرتان پوزخندی زد. توی همون لحظه نگاهم افتاد به بنفشه بی شرف و بهراد دوست آرتان! پس دوستاشم بودن! چطور راضی شده بود به اونا بگه؟ این که نمی خواست دوستاش بفهمن قضیه رو. ای آب زیر کاه موذی! معلوم نیست چی رفته به دوستاش گفته. چند لحظه در سکوت گذشت تا این که آرتان با صدای خشنش در گوشم غرید:
– خوش می گذشت انگار زیادی بهتون. خواهرت عیشت و به هم زد؟
– به شما که بیشتر داشت خوش می گذشت.
– حداقل من به یه نفر راضیم. .
نکبت حواسش به همه کارای منم بوده! تاریکی رو بهونه کارم کرد و پاشنه کفشم رو گذاشتم روی پاش. چشماش و از درد بست و گفت:
– من موندم وقتی بلد نیستی چه اصراری داری برقصی؟ له کردی پام رو.
– فدای یه تار موهام.
– از زبون کم نیاری ها.
– نه، نگران نباش.
این بار خنده اش گرفت و فشار دستش ملایم تر شد. عاشق آهنگ آرامش بهنام صفوی بودم و اون لحظه این بهترین گزینه بود. باید از آتوسا تشکر می کردم.
چشات آرامشی داره که تو چشمای هیشکی نیست
می دونم که توی قلبت به جز من جای هیشکی نیست
چشات آرامشی داره که دورم می کنه از غم
یه احساسی بهم میگه دارم عاشق می شم کم کم
تو با چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدی
خودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم می دی
تو با لبخند شیرینت بهم عشق و نشون دادی
تو رویای تو بودم که واسه من دست تکون دادی
از بس تو خوبی می خوام باشی تو کل رویاهام
تا جون می گیرم با تو باشی امید فرداهام
از بس تو خوب می خوام باشی تو کل رویاهام
تا جون می گیرم با تو باشی امید فرداهام
چشات آرامشی داره که پا بند نگانت می شم
ببین تو بازی چشمات دوباره کیش و مات می شم
بمون و زندگیم و با نگاهت آسمانی کن
بمون و عاشق من باش بمون و مهربونی کن
تو با چشمای آرومت بهم خوشبختی بخشیدی
خودت خوبی و خوبی رو داری یاد منم می دی
تو با لبخند شیرینت بهم عشق و نشون دادی
تو رویای تو بودم که واسه من دست تکون دادی
از بس تو خوبی می خوام باشی تو کل رویاهام
تا جون می گیرم با تو باشی امید فرداهام
چه آهنگ عاشقونه ای بود. دلم نمی خواست آهنگ تموم بشه ولی بالاخره آهنگ تموم شد. صدای دست و سوت کر کننده بود. صدای شبنم و بنفشه کنار گوشم بلند شد:
– بابا دل بکن.. حالا خوبه فقط رقصیدین با هم.
خندیدم و گفتم:
– خفه شین بابا.
هر سه با هم نشستیم روی سه تا صندلی و بنفشه گفت:
– خب، چطور بود؟
– چی؟
– رقصیدن با آرتان خوش تیپ؟
– خودت چی؟ رقصیدن با بهراد خوش تیپ چطور بود؟
گونه های بنفشه رنگ گرفت و سرش و انداخت زیر. شبنم گفت:
– چه خجالتیم می کشه! نبودی ببینی ترسا اون لحظه که بهراد بهش پیشنهاد داد چه جوری نیشش شل شد و دوید وسط.
بنفشه مشتی نثار شبنم کرد و گفت:
– کوفت، من کی ذوق کردم؟
– من گفتم ذوق کردی؟! گفتم نیشت شل شد. پس معلومه ذوقم کردی!
من و شبنم می خندیدیم و بنفشه حرص می خورد. گفتم:
– خب حالا حرص نخور. بگو ببینم چطور بود؟! چی می گفت؟!
– زر می زد.
– یعنی چی؟ چه زری؟
– شماره اش رو داد.
– اوه، پس تمومه دیگه.
– اَه گمشو. نخیرم، گفتم باید فکر کنم.
– فکر کردن نداره که، جواب تو از الان معلومه.
– خیلی بی شرفین شما دو تا!
هر سه خندیدیم و بعد یهو بنفشه گفت:
– ترسا به خدا این آرتان داره جرقه می زنه.
– یعنی چی؟!
– من امشب این و گذاشته بودم لای میکروسکپ، تا لایه های درونش و هم کاویدم.
– خب که چی؟!
– اون لحظه که تو آرایشگاه دیدیمت و ریختیم سرت تو اصلا لحظه اول قیافه آرتان و دیدی؟!
– نـــــه.
– ولی من خوب تو نخش بودم. نمی دونی چه جوری ماتش برده بود رو صورتت. حواست رو امشب حسابی جمع کن.
– برو بابا توهم زدی! این اصلا حواسش به من نبود.
– تو ندیدی خـــــره، من دیدم.
– خب حالا که چی؟!
– حلقه که کرد توی دستت یه جور عجیبی نگات کرد
– بعدم پا شد رفت سر میز اون دختره.
– آمار اون و هم درآوردم. دختر خالشه، ولی رابطشون و نتونستم کشف کنم.
– مطمئن باش یه رابطه عاشقانه است.
– برو بابا! اگه رابطه عاشقانه بود که اون لحظه که تو رفتی نشستی سر میز نیما قیافه اش این جوری نمی شد.
خندیدم و گفتم:
– اینایی که گفتی همش توهمه. من نمی خوام از هیچ حرکت آرتان برای خودم چیز خاصی تعبیر بکنم چون هدفم اصلا آرتان و داشتن اون نیست؛ هدف من رفتن از ایرانه، تمام!
– از بس خری.
– لطف داری تو.
بهراد بنفشه رو صدا کرد و اون هم با شادی از ما عذر خواهی کرد و رفت سمت بهراد. من و شبنم نگاهی به هم کردیم و غش غش خندیدیم. خندهمون که ته کشید رو به شبنم گفتم:
– راستی نگفتی کوه چه خبر؟! خوش گذشت؟!
– نه اصلا.
– چرا؟!
– برعکس اون همه اصراری که کرد برای رفتنمون، اون جا مثل سگ شده بود. اصلا محل نمی ذاشت، منم از اون بدتر.
– نشونه خوبیه.
– یعنی چی؟!
– اون خواست تو بری تا با له کردن غرور تو غرور له شده خودش و ترمیم کنه دیگه خره. چرا نمی فهمی؟
– یعنی دلیلش فقط همین بود؟!
– آره. اگه تو جلوش کم می آوردی اون به هدفش می رسید و دوباره واسه تو طاقچه بالا می ذاشت. کم که نیاوردی؟
– نه بابا یه بارم نگاش نکردم. تازه هی هم غر می زدم به مامانم که برگردیم من درس دارم. آخرم ما زودتر از همه برگشتیم. اون لحظه خداییش قیافه اردلان خیلی عجیب شده بود. انگاز خیلی عصبی بود.
– دیگه آخرای عمرشه.
– اِ، خدا نکنه.
– غرورش و می گم بوزینـــــه.
– عروس شدی هنوز بیشعوری.
– مگه لباس عروس رو با شعور می فروشن؟ پس این تقلبیه لابد، چون چیزی روش نداشت.
دوتایی غش غش خندیدیم و با شروع آهنگ شاد بعدی دوباره رفتیم وسط و مشغول رقص و پایکوبی شدیم. انگار نه انگار که عروسی خودمه. درست مثل این که منم اون جا مهمون بودم می خندیدم و شادی می کردم. وقت خوردن شام که شد نیلی جون با شادی اومد سمتم و گفت:
– ترسا جون میز غذای تو و آرتانم آماده است. آرتان منتظر توئه گلم. بدو منتظرش نذار.
گونه اش و محکم بوسیدم و گفتم:
– به روی چشمام نیلی جـــــون.
همراه نیلی جون رفتم به سمت اونج ایی که آرتان ایستاده بود. با دیدن ما قدمی به سمتمون اومد و در حالی که زل زده بود توی چشمای من گفت:
– کجایی عشق من؟! نمی گی این همه وقت شوهرت و می ذاری می ری ترسای خونش می یاد پایین یه بلایی سرش می یاد؟! نیلی جون… یه کم عروست و دعوا کن، بگو منو تنها نذاره.
نیلی جون به دفاع از من گفت:
– حالا نیست تو خیلی هم تنها بودی؟ همش یا داشتی به درد و دلای طرلان گوش می کردی یا توی جمع دوستات بودی. بمیرم واسه عروسم که یعنی شوهر کرده! پسر تو نمی فهمی دختر ناز داره؟ اون که نباید بیاد طرف تو، تو باید بری طرفش.
در کسری از ثانیه آرتان رو به مامانش گفت:
– نیلی جون من، ترسای من با همه دخترا فرق داره. نه به من شک داره، نه نیازی داره به این که من نازش و بکشم.
نیلی جون با دیدن گونه های گل انداخته من خندید و از ما فاصله گرفت. سریع از تو بغل آرتان اومدم بیرون و خیلی خونسرد گفتم:
– میز شام ما کجاست؟ مردم از گشنگی.
– با اون همه ورجه وورجه که تو کردی باید هم گرسنه باشی.
– به شما مربوط نیست. میز و نشون بده.
– مگه من گارسونتم؟ این چه طرز حرف زدنه؟
زیر چشمی که نگاش کردم دیدم کارد بزنی خونش در نمی یاد. لبخند موذیانه ای زدم و گفتم:
– یه کم شبیه هستی، ولی نه کاملا.
– خیر! شما دنده تون می خاره.
نگاش کردم که خنده اش گرفت و در سالن رو برام باز کرد. یکی از اتاقای داخل ساختمون رو دیزاین کرده بودن برای عروس و داماد. غر غر کردم:
– من جلوی فیلمبردارا غذا زهرمارم می شه. بگو گمشن بیرون.
بدون حرف رفت نشست سر جاش. لجم گرفت و منم رفتم نشستم. این قدر گشنه ام بود که نمی تونستم لج کنم هیچی نخورم. بعدش لج کنم که چی بشه؟ نیست که براش خیلی هم مهمه من حتما غذا بخورم؟! فیلمبردار دوباره وارد شد و دستورات مسخره اش شروع شد:
– آقای داماد غذا رو یواش ببرین سمت دهن عروس خانوم.
– عروس خانوم شما یه کم ناز کنین هی سرتون رو ببرین عقب.
– آقای داماد شما دستتون رو بکشین روی صورت عروس خانوم و نوازشش کنین تا دهنش و باز کنه.
حالم واقعا دیگه داشت بد می شد. نمی ذاشتن آدم یه لقمه غذا رو درست کوفت کنه. این قدر رفتارای من و آرتان مصنوعی بود که خودم خنده ام گرفته بود. بالاخره بعد از دو ساعت این وری کن و اون وری کن گفتن، دست از سر ما برداشت و رفت بیرون تا ما تونستیم راحت غذامون رو بخوریم. وسط خوردن پرسیدم:
– چی شد که به دوستات گفتی؟
یه تکه از ژیگو رو زد سر چنگالش و گفت:
– چرا نباید می گفتم؟!
– اون شب که بهت گفتم بیا بریم پاتوق.
– اون موقع دلیلی نداشت بفهمن. من به همشون دیشب گفتم.
– چــــــرا؟!
فقط نگام کرد و هیچی نگفت. این یعنی فضولی بیجا ممنوع، لال مرگ بگیر، این قدرم حرف نزن، بذار غذامون و کوفت کنیم. شونه ای بالا انداختم و مشغول خوردن شدم. بعد از تموم شدن غذا نیلی جون اومد دنبالمون و گفت:
– بچه ها راه بیفتین دیگه. همه توی ماشیناشون منتظر نشستن تا دنبال ماشین شما بوق بوق راه بندازن.
آرتان سرش و فشرد و بدون حرف رفت به سمت پارکینگ ماشینا. منم به کمک نیلی جون دنبالش راه افتادم. همه هنوز راه نیفتاده چراغ کنتاک ها رو روشن کرده و داشتن بوق می زدن. از کل مراسم عروسی فقط عاشق عروس کشونش بودم. خداییش خیلی خوش می گذشت. فقط اگه این عنق خان به من اجازه خوش بودن رو می داد و گازش و نمی گرفت زرت بره خونه. لباسم و جمع کردم و سوار ماشین شدم. نشسته بود پشت فرمون و اخماش هم حسابی تو هم بود. ترجیح دادم حرفی نزنم. قبل از این که راه بیفته، بنفشه از شیشه خم شد تو و یه سی دی انداخت روی پام و و رو به آرتان گفت:
– ورژن جدیده. گوش کنین حال کنین.
این و گفت و رفت. با شادی ضبط رو روشن کردم و سی دی رو چپوندم توی ضبط. آرتان هم بی توجه به حرکات من راه افتاد. سیل ماشین ها دنبالمون روان شدن. صدای تتلو که پیچید توی ماشین بی اراده شروع کردم به بالا و پایین کردن هیکلم و بشکن زدن. آرتان از گوشه چشم نگام کرد و سری به نشانه تاسف تکون داد. بی توجه بهش صدای ضبط رو بلندتر کردم و دستم و هم از شیشه بیرون بردم. سرعت ماشین و بیشتر کرد و شیشه رو هم داد بالا. اعتراض کردم و گفتم:
– شیشه رو واسه چی دادی بالا؟ می خواستم دستم بیرون باشه.
– سرعت ماشین بالاست. این فک و فامیلمون که هیچ کدوم حالت طبیعی ندارن، یه موقع می خوان از راست سبقت بگیرن دستت بیرون که باشه یهو به خودت می یای می بینی دیگه دست نداری.
– اِ، خدا نکنه.
– همینه دیگه.
چنان با سرعت از بین ماشینا لایی می کشید که هیجانم رفته بود روی دویست. عاشق سرعت بودم. یهو گفتم:
– آرتـــــان؟
در همون حالت که اخم هم روی پیشونیش بود گفت:
– بله؟
– می شه بذاری من بشینم؟!
– چی؟!
– بذار من بشینم پشت فرمون.
پوزخندی زد و گفت:
– دیگه چی؟!
– پیچ پیچی. خب بذار دیگه. هوس رانندگی کردم خفــــن.
– تو اصلا تو عمرت تا حالا پشت فرمونن فراری نشستی؟ از پرشیا بیشتر که سوار نشدی.
بهم برخورد. انگار داشت ثروتش و به رخم می کشید. همه هیجانم فروکش کرد. ساکت نشستم سر جام. کاش می شد با یه چیزی بخوابونم توی صورتش تا عقده هام خالی بشه. یه دفعه سرعت ماشین کم شد. کم و کمتر تا این که ایستاد. با تعجب نگاش کردم که گفت:
– بپر پایین.
– چی؟!
– مگه نمی خواستی بشینی پشت فرمون؟ خب بیا بشین دیگه، چقدر لفتش می دی؟
می خواستم بگم دیگه نمی خوام ولی نمی شد. بدجـــــور هوس رانندگی کرده بودم. با ذوق پریدم پایین و نشستم پشت فرمون. دنده اتوماتیکم واسه خودش صفایی داشتـــــا.
ماشین که راه افتاد دیگه سرعتم دست خودم نبود. آرتان هم خونسرد نشسته بود کنار دستم. انگار اصلا براش مهم نبود که سرعت من هی داره می ره بالاتر. یه کم که گذشت گره کرواتش رو شل کرد و گفت:
– این ماشین و هر چی گاز بدی می ره، ولی دلیل نمی شه که تو هی گاز بدیا. یه خش به ماشین من بیفته مجبوری همه چیزت و بدی بابت خسارتش.
هیجان و سرعت باعث شده بود قیافه ام بدجنسانه بشه. با نیش باز گفتم:
– فدای تار تار موهام.
و سرعت و بازم بیشتر کردم. دیگه کسی به گرد پامون هم نمی رسید. تتلو هنوزم داشت عربده می کشید. یه کم تو اتوبانا چرخیدیم تا بالاخره تصمیم گرفتم برم سمت خونه. خوابم گرفته بود و حسابی خسته بودم. پرسیدم:
– خونه ات تو کدوم خیابونه؟!
– بالاخره خسته شدین از دور دور؟
– هر چیزی فقط یه مدت برای آدم جالبه، بعدش آدم و خسته می کنه.
– از این حرفا هم بلدی؟
– نه فقط تو بلدی. پرسیدم خونه ات کجاست؟
با پوزخند گفت:
– یعنی می خوای بگی نمی دونی؟!
– نه.
– یعنی برات نگفتن خواهرت اینا؟
– نه.
– یعنی باور کنم که تو تا حالا پات و هم نذاشتی اون جا؟
– می خوای باور کن می خوای نکن، ولی من هیچی راجع به خونه تو نمی دونم.
– برو الهیه.
فکم افتاد، ولی به روی خودم نیاوردم و رفتم سمت الهیه. هنوز هم تک و توک ماشین ها دنبالمون بودن. از جمله ماشین بابا و مانی و بابای آرتان و شایان. از روی آدرسی که آرتان داد رفتم و جلوی یه ساختمون بیست طبقه ایستادم. چه جایی هم بود خونه اش! گفتم:
– برم توی پارکینگ؟!
– نه لازم نیست. نگهبان خودش پارک می کنه.
توی دلم گفتم بابا کلاس! همه از ماشیناشون پیاده شده بودن و می خواستن ما رو بدرقه کنن. عزیز دیگه گریه نمی کرد. انگار خیلی با خودش کلنجار رفته بود. دست منو گرفت و رو به آرتان گفت:
– این دسته گل و از امشب می سپارمش دست تو پسرم. این گل من مادر نداره، مواظب باش دلش و نسوزونی.
آرتان متواضعانه برای عزیز سر خم کرد و گفت:
– عزیز خانوم مثل جفت چشمام مراقبشم.
بعد از عزیز نوبت به آتوسا رسید. منو محکم بغل کرد و در گوشم گفت:
– من تا صبح بیدارم. اگه مشکلی برات پیش اومد حتما خبرم کن. هر چند که توام عین خودمی، بعید می دونم مشکلی واست پیش بیاد.
به دنبال این حرف چشمکی زد و اونم منو سپرد به آرتان و عقب رفت. شبنم و بنفشه هم کلی کرم ریختن و با حرفای عجق وجق و شرم آورشون خجالتم دادن. بعد از اون بابا اومد جلو و دستمو گرفت. دست آرتان و هم گرفت و گفت:
– پسرم من در حق این دختر کوچولوم خیلی ظلم کردم. حالا از تو فقط یه چیز می خوام. دوستش داشته باش اون قدر که لایقشه و خوشبختش کن.
حرف بابا آرتان و یه جور عجیبی کرد. هیچی نگفت. فقط به بابا نگاه کرد و بعدم سر تکون داد. بابا هم دستی سر شونه آرتان زد و بعد از این که دستم و گذاشت توی دستای یخ زده آرتان، پیشونی هر دومون رو بوسید و رفت سریع سوار ماشین شد. انگار نمی خواست شکستن بغضش رو ببینیم. بابای آرتان هم آرتان و به من سپرد و بعد از بوسیدن و تبریک گفتن به هردومون عقب نشینی کرد. نیلی جون عزیزم از زور هق هق نمی تونست حتی حرف بزنه.. خداییش اشک منم داشت در می یومد. بالاخره نیلی جون از تو بغل آرتان اومد بیرون و بعد از این که صورت پسرش و غرق بوسه کرد با گریه منو بغل کرد و در گوشم التماسم کرد آرتانش و دوست داشته باشم و مثل یه پسر کوچولو هواش و داشته باشم. داشت از خودم بدم می یومد. مطمئن بودم آرتان هم همین حس و داره. این همه اشک و بی تابی همش به خاطر یه ازدواج صوری بود که تازه بعد از به هم خوردنش همه رو بیشتر از الان حتی داغون می کرد. بعد از این که همه ما دو تا رو به هم سپردن، آرتان دستم و گرفت و با صدای بم شده گفت:
– بهتره بریم تو تا اینا هم دلشون بیاد برن.
این قدر حالم گرفته بود که سری تکان دادم و هر دو دوشادوش هم وارد ساختمون شدیم.
مثل جوجه که دنبال مامانش راه میفته، دنبالش می رفتم. لابی ساختمون خیلی خیلی شیک و مدرن بود و اتاقک نگهبان خودش برای خودش یه واحد کامل بود. آرتان سوییچ ماشینش و به دست نگهبان که یه مرد سی چهل ساله بود داد و سفارشات لازم و کرد. نگهبان با شادی گفت:
– تبریک می گم آقای دکتر. پس از امشب واحد شما هم دو نفره شد. به شما هم تبریک می گم خانوم دکتر. این آقای دکتر ما گل پسریه واسه خودش. قدرش و بدونین.
قبل از این که من فرصت کنم حرفی بزنم آرتان با اخم تشکر کرد و رو به من گفت:
– بیا از این طرف.
لبخندی به نگهبان مهربون زدم و دنبالش راه افتادم. از یه راهرو پیچید و جلوی در زرشکی رنگ آسانسور ایستاد. بی اختیار از لقبی که نگهبان بهم داده بود لبخند نشسته بود روی لبم. خانوم دکتر! عین خر تی تاپ خورده کیف کرده بودم. در آسانسور که باز شد هر دو وارد شدیم و آرتان دکمه بیست رو فشار داد. او لالا! پنت هاوس هم خونه داشتن آقای دکتر. آرتان با دیدن لبخند من که هنوز اثراتش باقی بود گفت:
– به چی می خندی؟ تو الان باید گریه کنی.
صادقانه نیشم و بازتر کردم و گفتم:
– به این می خندم که از امشب شدم خانوم دکتر.
اول لبخند زد ولی بعد دوباره بی رحم شد و گفت:
– از الان تا روزی که می ری می تونی با این لقب کیف کنی، ولی زیاد بهش دل نبند چون موندگار نیست.
آخ آرتان چه لذتی می بردم اگه می شد چشات و با ناخنم بکشم بیرون. شانه ای بالا انداختم و گفتم:
– الان چندان لذتی هم نداره. اون وقتی ازش لذت می برم که خودم مدرک دکترام و از بهترین دانشگاه کانادا بگیرم آقای دکتر.
– اوه، بله. هر چند که بعید می دونم تو به جایی برسی. به محض این که بری اون ور همه چی یادت می ره.
– تنها چیزی که با رفتن من اون ور یادم می ره تویی آقایی دکتر.
– دوباره تو از این حرفا زدی ترسا؟ نمی گی قلبم می ایسته؟!
به دنبال این حرف غش غش خندید. با اخم گفتم:
– مردم خیارشور تشریف دارن. خودشون جک میگن، خودشونم می خندن.
– از جوک من خنده دار تر قیافه توئه.
لعنتی! آسانسور ایستاد و آرتان در حالی که با لبخند کلیدش رو تو دست می چرخوند پیاده شد. دلم می خواست از پشت یه لگد بزنم توی ماتحتش که هم نونش بشه هم آبش. جلوی واحد صد و ده ایستاد و با کلیدش در و باز کرد و رفت تو. قبل از این که وارد خونه بشم یه نگاهی به شماره واحد کردم و زیر لب گفتم:
– یا علی!
سپس آروم پا به خونه آرتان گذاشتم. از در که وارد می شدی جلوت یه راهرو باریک سه چهار متری بود که کفش پارکت بود و یه قالیچه دست بافت ترکمن دراز پهن شده بود و یه جا کفشی هم کنارش بود و به دیوارهاش هم چند تا قاب خوشگل زده شده بود. بدون درآوردن کفشام راهرو رو طی کردم و رسیدم به نشیمن که یه سالن گرد بود و تلویزیون ال ای دی پنجاه اینچ یه گوشه اش بود. نیم ست بنفش منم جلوش به صورت نیم دایره چیده شده بود. جون می داد بیفتی روی این کاناپه آبمیوه بخوری تی وی ببینی. یه قالیچه گرد خوش رنگ یاسی هم جلوی نیم ست روی زمین انداخته شده بود. سه تا عکس بزرگ و گنده هم از آرتان به دیوار های نشیمن بود که همش با لباس اسپرت بود و قشنگیش این جا بود که هر سه تا عکسش با لباس بنفش بود.
توی یکی یه کلاه لبه دار کج گذاشته بود روی سرش به رنگ قهوه ای سوخته و یه پیراهن اسپرت بنفش چسبون با یه شلوار مخمل کبریتی همرنگ کلاهش. طبق معمولم یقه تا روی شکم بــــاز. خودشیفتگی داشت اینمــــا. حسابی عاشق هیکل خودش بود. توی یکی دیگه یه سویی شرت بنفش تنش بود با شلوار کتون سورمه ای. دستش و هم به علامت لاو نگه داشته بود کنار صورتش. توی اون یکی یه شلوار جین خاکستری پوشیده بود با یه پلیور خاکستری. یه دونه شال اسپرت هم به رنگ بنفش انداخته بود دور گردنش. خلاصه که تو هر سه تا عکس داشت دلبری می کرد خفن. من مونده بودم این عکسا رو کی گرفته بود که با رنگ جهیزیه من ست شده بود؟ حق با آتوسا بود. منم باید چند تا عکس بگیرم روی این بشر و کم کنم.
آشپزخونه شیکش همون جا کنار پذیرایی بود. اوپنش ام دی اف مشکی و قرمز بود و وسایل داخلش هم همه به رنگ مشکی و قرمز بودن. تمام وسایل برقیم مثل ساید، گاز، ماشین لباس شویی، ماکروفر، همه به رنگ مشکی بودن و چیزای دیگه مثل ظرف و ظروف، قاشق چنگال، روکش صندلی های میز نهار خوری و… به رنگ قرمز بود. خوبه آتوسا تو این چیزا سلیقه داشت.
آرتان سر یخچال رفت و یه بطری آب خارج کرد تا آب بخوره. منم بیخیال رفتم سمت پذیرایی که با یه راهرو از نشمین جدا می شد. پذیرایی مستطیل شکل بود و با یه قالیچه شش متری سورمه ای مفروش شده بود. مبل های استیل سلطنتی هم با رنگ کله اردکی دور تا دور به شکل قشنگی چیده شده بود. یه ویترین پر از ظروف نقره هم کنار پذیرایی قرار داشت. این جا هم پر بود از عکسای آرتان ولی دیگه نه با لباس اسپرت. بلکه با لباس رسمی و کت شلوار و کروات. جالبی کار این جا بود که رنگ یه تیکه از لباساش توی هر کدوم از عکسا آبی بود و با رنگ پذیرایی ست شده بود. حالا یا پیراهنش یا کراواتش یا دستمال گردنش. عجب جلبی بود این بشر!
بعد از پذیرایی به اتاق خواب سرک کشیدم. وای که چه اتاقی بود. تخت بزرگ دو نفره آخر اتاق قرار داشت و همه وسایل اتاق اعم از رو تختی، قالیچه، دمپایی های راحتی کنار تخت، وسایل تزیینی روی میز توالت و… به رنگ طلایی و سبز روشن بود. خوب یادمه روزی که می خواستیم وسایل اتاق خواب رو بخریم من دیگه حوصله خرید نداشتم و این قدر غر زدم تا دست آخر آتوسا عصبی شد و گفت خودش با آرتان قرار می ذاره تا دو تایی برن بخرن. منم قبول کردم. برای همینم اطلاعی از رنگ اتاق خوابم نداشتم. حالا تازه داشتم می دیدمشون. درست همرنگ چشمای من و آرتان بود! یعنی این نظر آتوسا بوده یا آرتان؟! محاله آرتان چنین نظری داده باشه، کار آتوساست. وارد اتاق شدم
با صدای تق در پریدم بالا. آرتان اومده بود تو و در اتاق و بسته بود. توی چشماش برق خاصی وجود داشت که آدم و می ترسوند. همون جا به در تکیه داد. کراواتش رو در آورد کامل و پرت کرد روی تخت. منم بدون این که کم بیارم همین طور که زل زده بودم توی چشماش نیم تاجم و در آوردم و پرت کردم روی میز آرایش. لبخندی نشست کنج لبش.بعد از اینکه دید با این چیزا نمی تونه منو بترسونه از اتاق رفت بیرون. لباس عروس و از تنم در آوردم. یه دست لباس راحت پوشیدم و موهام و باز کردم و شیرجه زدم توی تخت گرم و نرممون. می دونستم که این تخت حالا حالاها مال خودم تنهاست. سرم روی بالش نرسیده خوابم برد.
صبح از سر و صدای بیرون بیدار شدم.
– والا آتوسا من که هر کاریش کردم بیدار نشد.
– ساعت یک ظهره. چه خبره این قدر می خوابه؟!
– تو برو ببین شاید تونستی بیدارش کنی.
ای آرتان مارموز؛ نگاه کن چه جوری خودش و تبرئه می کنه! تو کی خواستی منو بیدار کنی؟! یهو یادم افتاد در اتاق قفله. اگه آتوسا می فهمید در قفله خیلی بد می شد. نفهمیدم چه جوری از تخت پریدم پایین و قفل در و بی صدا باز کردم و بعد دوباره شیرجه رفتم توی تخت.. تازه لحاف و کشیده بودم روی خودم که در اتاق باز شد و آتوسا پرید تو. با دیدن چشمای باز من نیشش باز شد و گفت:
– اِ تو که بیداری؟ پاشو بیا بیرون عروس خانوم. برات کاچی آوردم.
گونه هام گل انداخت. آش نخورده و دهن سوخته. آتوسا پرید روی تخت و گفت:
– الهی قربونت برم آبجی کوچولو، تو خجالتم بلدی بکشی؟!
– اِ، آتوســــا؟
صدای مانی بلند شد:
– خانوم، تو رفتی ترسا رو بیدار کنی خودتم گرفتی خوابیدی؟
آتوسا با خنده گفت:
– اومدیم بابا.
جلوی آینه ایستادم. دستی توی موهام کشیدم و بقایای آرایش دیشب رو که توی صورتم پخش شده بود با شیرپاکن به کمک آتوسا تمیز کردم. خواستم از اتاق خارج بشم که آتوسا گفت:
– این چه وضعشه؟ این جوری می خوای بری جلوی شوهرت؟ یه لباس مناسب تر بپوش یه کمم آرایش کن.
قبل از این که آتوسا بتونه جلوم و بگیره از اتاق زدم بیرون و گفتم:
– بیخیال آتوسا.
مانی و آرتان روی کاناپه جلوی تی وی نشسته بودن و صمیمانه عین دو تا دوست چندین و چند ساله مشغول گپ زدن بودن. مانی اول متوجه من شد. از جا بلند شد و با صمیمت گفت:
– به، سلام عروس خوابالو.
باهاش دست دادم و گفتم:
– سلام. این خواب منم خار شده رفته تو چشم شماها. خو خوابم می یومد.
با احساس نگاه آرتان روی خودم نگاش کردم و برای حفظ ظاهر جلوی آتوسا و مانی نشستم کنارش روی کاناپه و گفتم:
– سلام. صبحت بخیر عزیزم.
گفت:
– سلام به روی ماه نشسته ات خانوم گل.
– الان یعنی منظورت این بود که من برم صورتم و بشورم؟
آرتان گفت:
– نه عزیزم. تو همه جوری واسه من عین گل می مونی.
آتوسا دستم و کشید و گفت:
– آرتان لوسش نکن. در هر صورت باید بره دست و صورتش و بشوره و بیاد.
منو کشون کشون برد سمت دستشویی و در همون حالت گفت:
– خوش به حالت ترسا، چه شوهر ماهی داری.
پوزخندی نشست گوشه لبم و بی حرف رفتم توی دستشویی. دست و صورتم و شستم و در سوال ترسا که پرسید:
– الان حالت خوبه؟ مطمئن باشم؟
گفتم:
– آره بابا. توپ توپم به خدا.
– خیلی نگرانت بودم دیشب. حیف که خجالت می کشیدم وگرنه شب همین جا می موندم.
– دیگه چی؟!
– آرتان خوبه؟ راضی هستی؟!
– معلومه که خوبه.
آتوسا لبخند زد و با موذی گری گفت:
– آره.
دست و صورتم و خشک کردم و در حالی که می خواستم بحث رو عوض کنم گفتم:
– صبحونه آوردی برامون؟
– آره. آرتانم نخورد گفت صبر می کنه تا تو بیدار بشی. کاچی هم آوردم براتون.
– دستت درد نکنه. عزیز نمی یاد اینجا؟
– دلش که این جا بود بدجــــور، ولی گفت باشه واسه یه روز دیگه. می دونی که، عزیز عقاید خاص خودش و داره.
آهی کشیدم و گفتم:
– باید می رفتیم مادرزن سلام.
– خب برین.
– کجا؟!
– به جای یه جا باید دو جا برین. اول برین بهشت زهرا سر خاک مامان، بعدم برین خونه دیدن عزیز. عزیز کم از مادر نیست برای من و تو.
گونه اش و بوسیدم و گفتم:
– قربونت برم. تو راست می گی.
دستش و گذاشت روی گونه اش و گفت:
– چه مهربون شدی! آرتان روت اثر مثبت گذاشته.
خندیدم و با پوزخند گفتم:
– آره، خیلی.
صبحونه رو همراه آرتان و با شوخی های آتوسا و مانی خوردیم. بعد از این که همه کاچی رو هم کردن توی حلق ما دوتا، که البته من با خجالت می خوردم ولی آرتان با خونسردی و یه لبخند مرموز گوشه لبش، پا شدن که برن. آرتان خیلی اصرار کرد که برای نهار بمونن ولی قبول نکردن. فکر می کردن ما دو تا نیاز داریم بازم با هم تنها باشیم. دیگه خبر نداشتن که هر دومون از هم فراری هستیم و اصلا دوست نداریم با هم باشیم. بعد از رفتن اونا آرتان خیلی خونسرد نشست پای تی وی و یه فیلم هالیوودی چپوند توی دستگاه دی وی دی و نشست به نگاه کردن. خیلی دلم می خواست منم بشینم تماشا کنم، ولی حیف که نمی خواستم بشینم کنار دست اون. بعد از این همه مدت تازه وقت کردم برم یه سر بزنم به گوشیم. اوه، این همه میس کال و اس ام اس کجا بود؟! ده بار بنفشه زنگ زده بود، هشت بار شبنم، چهار بار آتوسا. اس ام اسا رو که باز کردم دیدم از دیشب که ازشون جدا شدم همشون بهم اس ام اس داده بودن. بنفشه نوشته بود:
– خدا پشت و پناهت مادر.
شبنم نوشته بود:
– مراقب خودت باش. چشمای آرتان خبیث شده بود.
آتوسا هم چند تا پیشنهاد شرم آور ولی خواهرانه کرده بود بهم. اس ام اسی که اشکم و در آورد اس ام اس نیما بود. حدودای ساعت دو نوشته بود:
– من بیدارم. تا صبح نمی تونم چشم روی هم بذارم. مراقب خودت باش. کوچک ترین خطری حس کردی باهام تماس بگیر. نزدیکتم، زود می رسم بهت.
خدایا چقدر این بشر خوب و مهربون بود. کاش می تونستم عاشقش بشم. کاش می تونستم اون جور که لایقشه دوسش داشته باشم ولی حیف…
کاری نداشتم بکنم. لپ تاپم و باز کردم روی پام و خواستم وصل شم به اینترنت و بشینم چت کنم که دیدم رمز عبور و نمی دونم. به ناچار لپ تاپ و بستم و طاق باز دراز کشیدم. غرورم اجازه نمی داد برم رمز و ازش بپرسم. رفتم و به دو تا اتاق دیگه سرک کشیدم. هر دو تا اتاق تخت خواب یه نفره داشتن و مشخص بود که اتاق مهمانه. از ملافه های به هم ریخته یکی از تخت ها متوجه شدم که آرتان شب قبل این جا خوابیده. اتاق دکوراسیون زرشکی رنگ داشت و یه کتابخونه هم گوشه اش بود. از دیدن کتابام داخل کتابخونه خوشحال شدم و سریع یکی از کتاب های رمانم رو برداشتم و دوباره برگشتم سمت اتاق خواب. آرتان حسابی غرق فیلم بود و یه فنجون قهوه هم دستش بود. کثافت چرا واسه من نریخته بود؟ بدجور هوس قهوه کردم. بیخیال اتاق خواب شدم و رفتم سمت آشپزخونه و قهوه جوش رو گذاشتم روی گاز و مشغول درست کردن قهوه شدم. قهوه داشت آماده می شد. شروع کردم به گشتن دنبال فنجون. فنجون ها توی کابینت های بالایی بودن. خواستم یکیشون و بردارم که دسته اش گرفت به فنجون پشت سری و قبل از این که بتونم فنجون رو بگیرم افتاد کف آشپزخونه و هزار تیکه شد. نمی دونم چی شد که خودمم ترسیدم و جیغ کشیدم. یهو آرتان پرید توی آشپزخونه و با دیدن من گفت:
– چی شده؟ چیزیت شد؟!
قبل از این که من حرفی بزنم نگاش افتاد به تکه های فنجون. سری تکان داد و گفت:
– دست و پا چلفتی هستی دیگه. نکرده کار، گر کار کند همین می شه. روز اولی زدی جهاز خودت و ناقص کردی.
بی توجه به حرفاش خم شدم که خورده ها رو جمع کنم ولی این قدر دستم می لرزید که درست نمی تونستم. آرتان اومد جلو گفت:
– پاشو تو نمی خواد جمع کنی. حالا تازه می زنی دستت و می بری کار منو بیشتر می کنی.
لجم گرفت. از جا بلند شدم. خدا رو شکر دمپایی پوشیده بودم. یه فنجون دیگه برداشتم و قهوه ام و ریختم و بدون تشکر کردن از آرتان بابت این که می خواست خرده های فنجون و جمع کنه از آشپزخونه زدم بیرون. فیلم و بدون این که پاز کنه ول کرده بود دویده بود تو آشپزخونه. از رفتارش خنده ام گرفت. اومد بیرون و رفت توی یکی از اتاق خوابا. لحظاتی بعد با جارو برقی برگشت و بدون نگاه کردن به من تمام آشپزخونه رو جارو کشید. منم راحت یه لم انداختم روی کاناپه و فیلم رو زدم از اول. اسم فیلمش به فارسی می شد تاوان. زبون اصلی بود زیر نویسم نداشت. زبانم بد نبود ولی دیگه نه تا این حد! کارش که تموم شد جارو رو برگردوند سر جاش و اومد نشست روی کاناپه کنار من، ولی با فاصله و گفت:
– فیلمش قشنگه؟!
با اعتماد به نفس تیکه اش و نادیده گرفتم و گفتم:
– تازه اولشه.
– اصلا چیزی ازش می فهمی؟!
کم نیاوردم و گفتم:
– پَ نَ پَ، فقط تو می فهمی.
کنترل دی وی رو برداشت و با لبخند فیلم و پاز کرد و گفت:
– این جا چی گفت این دختر کوچولوئه؟
لعنتی! می خواست مچ بگیره، ولی خداروشکر دقیقا جایی نگهش داشت که من متوجه شده بودم. با اعتماد به نفس براش ترجمه کردم و گفتم:
– ببین عزیزم اگه یه کم دقت کنی خودت می فهمی چی میگن. دیگه نیازی نیست از من خواهش کنی برات ترجمه کنم.
لجش گرفت. از جا بلند شد و رفت سمت تلفن. منم بیخیال مشغول تماشای ادامه فیلم شدم. یه لحظه حواسم جمع مکالمه تلفنی آرتان شد:
– یه پرس جوجه کباب با مخلفات بیارین به اشتراک نهصد و هشت، تهرانی، ممنون.
و تلفن رو قطع کرد. بیشعــــــــور! یه پرس سفارش داد. این یعنی که تو این خونه هر کی باید به فکر خودش باشه. بیخیال فیلم شدم و خیلی راحت از جا بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه. باید یه چیز خوشمزه بودار برای خودم درست می کردم. خوبه عزیز بهم آشپزی یاد داده بود. یه لحظه یه فکر به ذهنم خطور کرد که باعث شد لبخندی شیطانی بزنم. سریع تلفن توی آشپزخونه رو برداشتم و شماره نیلی جون رو گرفتم. با سومین بوق صدای گرفته نیلی جون توی گوشی پیچید:
– جانم؟
– سلام نیلی جــــونم.
– سلام عزیز دلم. سلام به روی ماهت عروس گلم. خوبی مامان؟ آرتان خوبه؟!
– آره نیلی جــــون. خوبیم هر دوتامون. آرتان هم این جاست بهتون سلام می رسونه.
– ببخش عزیزم من زنگ نزدم. از زور سر درد دیشب نتونستم بخوابم. صبح تازه تونستم یه کم بخوابم.
– الهی بمیرم. نیلی جون تو رو خدا این قدر خودتون و اذیت نکنین. من عذاب وجدان می گیرم.
– نه دخترم مقصر تو نیستی. منم از جدایی آرتان نالان نشدم. آرتان چهار پنج ساله که از ما جدا شده و فقط آخر هفته ها بهمون سر می زنه. اشک من اشک شوق بود، چون دیگه از ازدواج آرتان ناامید شده بودم. حالا خیلی خوشحالم دخترم، خیلی زیاد.
– مرسی نیلی جون.
– حالا حال هر دوتون خوبه؟ راحتین با هم؟
– آره نیلی جان ما خیلی خوبیم به خدا.
– نمی خواین برین ماه عسل؟!
دروغی رو که آماده کرده بودم تحویلش دادم:
– راستش نیلی جون آرتان یه کم گرفتاری کاری داره، گفته الان نمی تونیم بریم ولی قول داده حتما در آینده نزدیک بریم.
– آره عزیزم حتما برین. ماه عسل یه زن و شوهر و به هم نزدیک تر می کنه.
– باشه چشم. راستش زنگ زدم هم حالتون رو بپرسم هم ازتون یه سوال بپرسم.
– جانم دخترم. چیزی شده؟
– نه، راستش ما چون دیر صبحونه خوردیم حالا تازه می خوایم ناهار بخوریم. خواستم بپرسم غذای مورد علاقه آرتان چیه؟!
– الهی قربونت برم عروسم، می خوای واسه آرتانم غذا بپزی؟
– آره دیگه نیلی جون. اگه نپزم که گشنگی می خوریم.
خندید و گفت:
– راستش می ترسیدم آشپزی بلد نباشی.
منم خندیدم و گفتم:
– دستتون درد نکنه.
– ببخش دیگه گلم. راستش آرتان سه تا غذا رو تا حد مرگ دوست داره. یکی خورش فسنجونه ولی شیرین نباشه ها، ترشش و دوست داره. یکی لازانیاست، با پنیر پیتزای فــــراوون. یکی هم خورش قیمه است، البته به شرطی که ربش زیاد باشه، لیموشم فراوون. سیب زمینی سرخ کرده هم کنارش باشه حتما.
خندیدم و گفتم:
– مرسی بابت اطلاعات مفیدتون نیلی جون. از خودش که هر چی می پرسم می گه من همه چی دوست دارم.
– نمی خواد تو رو توی زحمت بندازه عزیزم. آرتان من خیلی دوستت داره.
– منم خیلی دوسش دارم نیلی جون. حالا که گفتین چی دوست داره اونایی رو هم که دوست نداره رو بگین تا یه وقت براش نپزم.
چقدر مارمولک بودم من! نیلی جون فکری کرد و گفت:
– از خورش بامیه و خورش کرفس و مرصع پلو و ماهی هم به شدت بدش می یاد.
– وای دستتون درد نکنه نیلی جون. خیلی لطف کردین. راستی شب تشریف بیارین این جا دور هم باشیم.
– نه دیگه عزیزم امشب که دیر می شه تا ما بیایم، ولی انشاا… فردا شب حتما یه سری بهتون می زنیم.
– باشه منتظریمــــا. قدم رو چشم ما می ذارین.
– زحمت می دیم حتما دختر گلم.
بعد از خداحافظی با نیلی جون تند تند مشغول آماده کردن وسایل پخت لازانیا شدم. خودمم لازانیا خیلی دوست داشتم. حالا خوبه همه چیزش رو آماده داشتیم. آرتان چند بار به بهونه خوردن آب یا برداشتن میوه اومد توی آشپزخونه. می دونستم می خواد بفهمه من دارم چی کار می کنم. منم از عمد همه چی رو یه جوری چیده بودم روی میز تا بفهمه دارم چی درست می کنم. لازانیا رو به اندازه یه نفر آماده کردم و گذاشتم توی فر و فر و روشن کردم و درش و بستم. بعدم نشستم و مشغول خوندن همون رمانی شدم که از توی اتاق برداشته بودم و گذاشته بودمش روی میز آشپزخونه. یه ربع که گذشت صدای فر بلند شد. با خوشحالی از جا بلند شدم. اول سرکی توی حال کشیدم و آرتان و دیدم که ظرف جوجه کباب رو گذاشته جلوش و داره نگاش می کنه. اصلا متوجه نشدم غذاش و کی آوردن. خنده ام گرفت و در حالی که ظرف لازانیا رو از توی فر می کشیدم بیرون زمزمه وار گفتم:
– بشین جوجه ات و تنهایی سق بزن. عمرا اگه یه لقمه از لازانیام و بدم بهت. قربون خدا برم که شما مردا رو شکم پرست آفریده و ما زنا می تونیم از راه شکم شما هم حالتون و بگیریم، هم وارد قلبتون بشیم، ولی من راه اول و بیشتر دوست دارم.
غذام و برداشتم و نشستم همون جا سر میز. چه لازانیایی شده بود. این قدر پنیر داشت که روش کامل سفید شده بود. آرتان دوباره اومد توی آشپزخونه. منم یه تیکه از لازانیا رو بریدم و با ولع بردم سمت دهنم. آرتان خیره شده بود به چنگال و اون لقمه پر از پنیر. هنوز چنگال نرفته بود توی دهنم که چنگال و روی هوا زد و کرد توی دهنش. با عصبانیت گفتم:
– اِ، اونی که شما خوردی مال من بود.
خندید و گفت:
– پس چرا داشت به من چشمک می زد؟!
ظرف و کشیدم کامل جلوی خودم و گفتم:
– جلوی تو غذا هم نمی شه خورد.
یه لیوان نوشابه از داخل یخچال برداشت و گفت:
– راحت باش. فقط می خواستم ببینم دست پختت چه جوریه که دیدم افتضاحــــه!
ازحالت نگاهم خنده اش گرفت و رفت بیرون. به آشپزی من می گه افتضاح! بلند هوار کشیدم:
– خدا از ته دلت بشنــــوه.
به دنبالش خندیدم تا بیشتر حرصش بدم. بقیه لازانیا رو با ولع و حرص خوردم. کلا این آرتان سادیسم داشت. باید اول خودش و درمان می کرد. بعد از خوردن غذام طرفا رو گذاشتم توی ظرف شویی و شستم. کارم که تموم شد خواستم برم توی اتاقم که آرتان صدام زد و گفت:
– بیا بشین این جا کارت دارم.
زیر لب خودم و به خدا سپردم. ظرف غذاش نصفه بود و پیدا بود نتونسته کامل غذاش و بخوره. مگه می تونست لازانیا رو ببینه و بشینه جوجه کباب بخوره؟ روی یه صندلی جدا نشستم و خونسردانه نگاش کردم. پاش و انداخت روی پاش و گفت:
– ببین ترسا من و تو از امشب با هم هم خونه شدیم.
نفسم و با صدا بیرون دادم که یعنی حالم از این وضع به هم می خوره و دوباره نگاش کردم. چپ چپ نگام کرد و ادامه داد:
– این خونه قوانین خاص خودش و داره.
غش غش خندیدم و گفتم:
– لابد باید شبا ساعت نه بخوابم. صبح ها هم شش صبح بیدار باش می زنی. کفشام و باید داخل خونه در بیارم و پشت در نذارم. روزی به بار بیشتر نمی تونم برم حموم…
داشتم همین طور پشت سر هم اینا رو می گفتم که یهو گفت:
– اهــــه دیوونه ام کردی. یه دقیقه ساکت شو بذار حرفم و بزنم.
همین طور که می خندیدم ساکت شدم و نگاش کردم. نفس عمیقی کشید و گفت:
– من و دوستام هر هفته مهمونی می گیریم. هر دو ماه یه بار مهمونی توی خونه من برگزار می شه. جز شایان و فربد و آرسام کسی از ازدواج من و تو خبر نداره، منظورم همکارامه که اکثرشون هم متاهل هستن. وقتی این مهمونی تو خونه من برگزار می شه، تو باید بری چون نمی خوام کسی از جریان بویی ببره. حوصله حرفای بعدش و ندارم. من توی زندگیم همیشه طالب آرامش بودم. نمی خوام حضور تو این آرامش و از من بگیره. پس همیشه این نکته یادت باشه. کاری نکن که آبروی من زیر سوال بره یا این که تشنج توی زندگیم درست بشه. من از امشب توی اون اتاق ته سالن می خوابم. وسایلم رو هم می برم اون جا. از وسایل تو اون جا هیچی نیست جز یه کتابخونه که اون و هم توی یه فرصت مناسب می ذارمش توی اون یکی اتاق. پس خواهشا دیگه پات و اون جا نذار. اون جا حریم خصوصی منه، همین طور که من پام و نمی ذارم توی حریم خصوصی تو توام دیگه پات و اون جا نذار. خواستی دوستات و دعوت کنی این جا از یکی دو روز قبلش به من خبر بده تا من خونه نیام. دوست ندارم بیام وسط سه چهارتا دختر. مهمونی های فامیلی رو هم تا اون جایی که می تونی کنسل کن چون من حوصله نقش بازی کردن رو واقعا ندارم. نمی خوام تو پیش خودت برداشت بیخود بکنی. این نزدیکی هامون ممکنه باعث وابستگی تو بشه، که هم واسه من بد می شه هم واسه خودت و هدف آینده ات. پس تا جایی که می تونی کنسل کن این مسخره بازیا رو ولی اگه نتونستی بازم از چند روز قبلش به من خبر بده. من همه کارام برنامه ریزی شده است. نمی تونم یه دفعه ای کاری رو انجام بدم. در ضمن طرلان دختر خاله ام بعضی وقتا می یاد این جا که من قبلش به تو می گم تا بری هر جایی که می دونی. دوست دارم وقتی می یاد این جا راحت باشه و حضور تو معذبش می کنه.
حرفاش داشت دیوونه ام می کرد، ولی خونسردانه وسط حرفاش خیلی راحت پلکام و چند بار به هم زدم و چند تا خمیازه کش دار کشیدم. حرفش و قطع کرد و فقط نگام کرد. منم شونه ای بالا انداختم و گفتم:
– خو چی کار کنم؟ حرفات خسته کننده بود.
با عصبانیت گفت:
– پاشو برو توی اتاقت.
پاشدم و گفتم:
– می خوام برم دشوری. برای اونم باید اجازه بگیرم؟!
– هر جا می خوای بری برو فقط جلوی چشم من نباش.
– لیاقت نداری.
این و گفتم و رفتم توی دستشویی. چقدر حرفاش واسم گرون تموم شده بود. به من می گه نمی خوام بچسبم بهت چون این نزدیکی ها باعث وابستگی می شــــه! ای الهی بگم چی بشه. الهی برسه روزی که تو وابسته من بشی و من خیلی قشنگ پام و بذارم روی دلت و رد بشم و بهت هر هر بخندم. خدایا برسون اون روز رو. پارتی می گیره. دختر خاله آشغالش و دعوت می کنه این جا. باید یه برنامه ریزی کنم. یه جوری باید آرامشش و ازش بگیرم. خودش بهم نقطه ضعف داد، پس منم باید ازش استفاده کنم.
چشمام و دوخته بودم به سرامیک های مشکی و با پاهام ضربه می زدم روی زمین. بالاخره صدای نخراشیده منشی بلند شد:
– خانوم رادمهر؟
از جام پریدم و گفتم:
– بله؟
– بفرمایید تو. آقای نیازی منتظرتون هستن.
زیر لب گفتم:
– چه عجب!
و سریع پریدم توی اتاق شایان. چه اتاقی! چه دم و دستگاهی! جلوی پام بلند شد و گفت:
– به به، خوش اومدین عروس خانوم.
– سلام.
– سلام. چطوری؟ خیلی معطل شدی؟
– خوبم. نه، زیاد معطل نشدم. منشیت پارتی بازی کرد زود منو فرستاد تو.
– آره دیگه پارتیت کلفته آخه. بشین.
نشستم روی کاناپه چرمی. اومد نشست روبروم و با تلفن روی میز سفارش دو تا فنجون قهوه داد و گفت:
– خب؟
– خب که خب. غرض از مزاحمت همون که شبنم خدمتتون عرض کردن.
– شبنم به من گفت می خوای اقامت تحصیلی بگیری برای ونکوور.
– درسته.
– فقط واسه خودت؟!
– نه دیگه آرتانم هست.
– اون که تحصیلی نمی خواد. به عنوان همراه هم که نمی تونه دنبالت بیاد.
– پس باید چی کار کنه؟ اگه اون نباشه که اصلا نمی شه.
– می تونه یا ویزای کارگری بگیره یا سرمایه گذاری.
– بابا بیخیال کارگری، که اگه بخواد بگیره باید بره اون جا عمله بشه.
غش غش خندید و گفت:
– نه، یعنی این که مهارت خاصی نداره. اونج ا می تونه هر کاری بکنه. حتما که نباید عمله بشه.
– خب سرمایه گذاری چه جوریه؟!
– باید هزینه کنه. چند صد میلیون باید اون جا سرمایه گذاری کنه.
– اوه!
– آره عزیزم، رفتن که به این آسونیا نیست.
– ولی ویزای اون که دائمی نیست. اون زود برمی گرده.
– خب می تونه پولش و برداره و برگرده ولی خب باید یه جریمه ای هم متقبل بشه.
– این قدر داره که این چیزا توش گمه!
– خیلی خب، پس باید کارای هر دوتون رو با هم پیگیری کنم. باید همه مدارکتون رو با شرایطتون برام بیاری. راستی زبان بلدین؟
– زبان من بد نیست ولی آرتان فوله.
– زبان دوم چطور؟
– نه منه؟!
خندید و گفت:
– زبان اول کانادا همون انگلیسیه، ولی زبان دومش فرانسه است. اگه هر دوش و بلد باشین خیلی به نفعتون می شه. به خصوص واسه تو که می خوای اون جا درس بخونی. باید تافل یا ای التس داشته باشی. داری؟!
– نه.
– وقت تنگه ترسا. باید بری دنبال کارای زبانت. از الان که من پیگیر کارات می شم شاید تا یک سال دیگه، شایدم یک سال و نیم دیگه کاراتون اوکی بشه. باید زبانت کامل شده باشه وگرنه توی آزمون کالج اون جا به مشکل برمی خوری. یا مجبوری یه هزینه هنگفت بابت کلاسای زبان بدی. یا این که دیپرت می شی ایران.
– خب پس باید برم ثبت نام کنم.
– آره، هر چند که تو امتیازش و از دست می دی.
– امتیاز چی؟!
– الان که مدارکت و می فرستم بهت امتیاز می دن. هر چی امتیازت بالاتر باشه زودتر و راحت تر بهت اقامت می دن. حالا که زبان بلد نیستی امتیاز مخصوص زبان و از دست می دی.
– بخشکه شانس! به شرطی که ویزای آرتان درست بشه و من بمونم و حوضم.
– این که بد نیست. ویزای اون درست بشه خودش می ره یه مدت بعد کارای تو رو هم خودش شخصا درست می کنه و به عنوان همسرش تو رو هم می بره.
قهوه ام و که تازه آورده بودن مزه مزه کردم و گفتم:
– بیخیال شایان. از آرتان بخاری واسه من بلند نمی شه.
-نا امید نشو. انشاا… کارات خیلی راحت درست می شه.
– قدم بعدی چیه؟!
– باید مدارک تحصیلیت و هر چی که داری برای من بیاری. باید اول ترجمه اشون کنم و بعد رزومه ات و بفرستم. راستی تو که گفتی آرتان زبانش خوبه، خب مدارکت رو بده برات ترجمه کنه.
– برو بابا دلت خوشه ها! آرتان برای من یه چوب کبریتم جا به جا نمی کنه، حالا بیاد مدارکم و ترجمه کنه؟
همین طور که کاغذای جلوش و مرتب می کرد زیر لب چیزی شبیه:
– بی لیاقت.
زمزمه کرد. موندن بیشتر رو جایز ندونستم. بلند شدم و گفتم:
– خب دیگه اگه کاری نداری من برم که مدارک و آماده کنم و بعدم ببرم دارالترجمه.
– لازم نیست. بیارشون همین جا من خودم یه آشنا دارم خیلی سریع ترجمه شون می کنه.
– باشه. انشاا… از خجالتت در می یام.
– برو خجالت بکش.
بعد از سلام رسوندن به ایل و تبارش بالاخره خداحافظی کرده و بیرون اومدم. باید می رفتم خونه و سریع آماده می شدم. هم شب قرار بود نیلی جون اینا بیان خونه مون و هم فردا قرار پیست داشتیم با بچه ها. به آرتان هم هیچی نگفته بودم. برای چی می گفتم؟ به اون ربطی نداشت. فقط یادمه دیشب قبل از خواب رفتم کنارش و گفتم دوشنبه باید بریم خونه مون. بدون این که چشم از مطالعه پرونده یکی از بیماراش برداره گفت:
– چه خبره؟!
– مادربزرگ زن سلام داریم.
– رسم جدیده؟
– آره، قبلش هم باید بریم بهشت زهرا مادرزن سلام.
– حالا چرا دوشنبه؟
– خودت گفتی یکی دو روز قبلش بهت خبر بدم. امروز جمعه است. منم گفتم از الان بهت بگم که بعد نگی دیر گفتی.
– خب یکشنبه می ریم. دوشنبه دیگه خیلی دیره.
از جا بلند شدم و در حالی که می رفتم سمت اتاقم گفتم:
– یک شنبه کار دارم. راستی فردا شبم مامانت اینا می یان این جا.
هنوز در اتاق و نبسته بودم که پرید تو. از ترس یه قدم رفتم عقب. خیلی حرکتش ناگهانی بود. از دیدن ترسم پوزخندی زد و گفت:
– یک شنبه، روز تعطیل، خانوم کجا تشریف می برن؟
آهان پس بگــــو! فضولیتون درد گرفت که عین قورباغه جهش نمودین داخل اتاق بنده! شونه رو از روی میز برداشتم و در حالی که به نرمی موهام و شونه می کشیدم گفتم:
– برنامه دارم واسه خودم. از بیکاری بدم می یاد.
با جدیت گفت:
– کنسلش کن! می ریم خونه تون.
نشستم لب تخت و گفتم:
– نمی شه. در ضمن مثل این که یادتون رفته…
با شیطنت گفتم:
– قرارمون یادت نره آقا آرتان. من و شما حق هیچ گونه دخالتی توی کارای همدیگه رو نداریم.
چند لحظه با خشم نگام کرد. می دونستم اگه اون لحظه یه چاقو بدم دستش تیکه تیکه ام می کنه. آره دیگه! این جوریاست شازده. گهی پشت به زین و گهی زین به پشت. فقط که نمی شه تو حرص منو در بیاری. با سرعت از اتاق خارج شد و در و کوبید به هم. صدای قهقهه ام بلند شد. هنوز چند ثانیه از رفتنش نگذشته بود که دوباره در به شدت باز شد. داشتم لحاف و می زدم کنار که برم زیرش. با دیدنش دوباره صاف شدم و منتظر نگاش کردم. با پوزخند گفت:
– مطمئنی که یکشنبه خونه نیستی؟
با تاکید گفتم:
– بــــله.
شونه ای بالا انداخت و گفت:
– خیلی خب، پس حواست باشه که تا شب خونه نیای چون قصد دارم طرلان رو دعوت کنم خونه.
این و گفت و خواست از در خارج بشه که گفتم:
– اونش به من ربطی نداره، هر کاری دوست داری بکن، اما بی زحمت قرارمون یادت نره. کسی حق نداره پا به حریم اون یکی بذاره. امشب دوبار سرت و انداختی زیر پریدی تو حریم من. یه بار دیگه تکرار کنی حریمت و زیر و رو می کنم.
دوباره خشم به چشمش دوید و از اتاق خارج شد. چقدر از چزوندنش لذت می بردم. لعنتی! طرلان رو می خواد بیاره این جا. عوضی! یادم باشه حتما قبل از رفتن در اتاق و قفل کنم که گندکاریاشون و تو اتاق من نخوان بکنن.
با رسیدن جلوی ساختمون از ماشین پیاده شدم و سوییچ رو دادم دست نگهبان که جلوی در ایستاده بود. تا زانو خم شد و سلام کرد. از کاراش خنده ام می گرفت، به خصوص که خانوم دکتر از زبونش نمی افتاد. بابا شب عروسی به عنوان هدیه سوییچ پرشیا رو داد بهم و من خدا رو شکر از لحاظ وسیله به هیچ عنوان محتاج آرتان نبودم. نایلون های خرید توی دستم سنگینی می کردن. به زحمت رفتم توی آسانسور و دکمه بیست رو فشار دادم. باید برای شب سنگ تموم می ذاشتم. نمی خواستم نیلی جون بابت پسرش نگران باشه، پس باید آشپزیم و بهشون نشون می دادم. کلید خونه رو خدا رو شکر آرتان برام زده بود وگرنه الان پشت در می موندم. در و باز کردم و خریدا رو هن و هن کنون گذاشتم روی اوپن. ساعت دو بود. باید سریع غذاها رو حاضر می کردم. می خواستم سه نوع غذا درست کنم و وقتم هم حسابی تنگ بود.
سریع پریدم توی اتاق. یه شلوارک لی تا روی زانو پوشیدم با یه تی شرت چسبون قهوه ای. هنوز هم نمی تونستم لباس های خیلی باز جلوی آرتان تنم کنم. تا همین حد بسش بود. وسایل رو ریختم روی میز و مشغول پخت و پز شدم. هر جا به مشکلی بر می خوردم سریع زنگ می زدم به آتوسا. می دونستم اگه به عزیز زنگ بزنم دلتنگیش تشدید می شه و مجبورم برنامه فردا رو کنسل کنم و برم اون جا؛ این جوری آرتان پیش خودش فکر می کرد از ترس تنهایی اون و طرلان برنامه ام و به هم زدم. آتوسا هم آشپزی خوبی داشت و حسابی کمکم می کرد. سرگرم آشپزی بودم که تلفن زنگ خورد. در حین خرد کردن کاهو برای سالاد بودم. گوشی رو برداشتم تکیه دادم به شونه ام و جواب دادم:
– جانم؟
صدای نیلی جون توی گوشی پیچید:
– سلام دختر گلم.
– سلام نیلی جون گل خودم. خوبین شما؟
– مرسی دخترم، تو خوبی؟ آرتانم خوبه؟
– اونم خوبه، سلام می رسونه.
– خب به سلامتی، سلامت باشه. دخترم راستش زنگ زدم که بهت بگم…
قبل از این که فرصت کنه چیزی بگه با ناراحتی گفتم:
– نکنه نمی یاین؟
خندید و گفت:
– چرا دخترم، زحمت و که بهت می دیم، فقط خواستم بگم یه کم زیادی قراره بهت زحمت بدیم.
سکوت کردم. معنی حرفش و نفهمیدم. خودش ادامه داد:
– خواهرم هم با بچه هاش و شوهرش می خوان امشب با ما بیان اون جا بهتون سر بزنن.
چاقو از دستم افتاد روی زمین. گوشی هم از لای کتف و گوشم ولو شد توی بغلم. خودمم افتادم روی صندلی. فقط همین و کم داشتم. صدای الو الو نیلی جون که بلند شد سریع گوشی و دوباره برداشتم، گذاشتم دم گوشم و گفتم:
– جانم نیلی جون؟ ببخشید گوشی از دستم یهو سر خورد افتاد.
– باشه عزیزم من مزاحمت نمی شم بیشتر از این، فقط خواستم بدونی که یهو قوم عجوج و مجوج و دیدی شوکه نشی.
به دنبال این حرف خندید. منم به زور خندیدم و گفتم:
– اختیار دارین.
بعد از این که مکالمه تموم شد، جیغ زدم:
– اهـــــه.
یه صدایی از درونم بلند شد:
– چته؟! چه مرگته؟! چی کم داری که می خوای جلوی این دختره کم بیاری؟ هان؟ خاک بر سرت پاشو خودت و جمع کن. سه تا غذا درست کردی که انگشتاشون و هم باهاش می خورن. خودتم که هیچی کم نداری. پاشو یه دوش بگیر، یه ذره به سر و وضعت برس، خونه ات و درست کن. اینا تا دو سه ساعت دیگه که می یان نباید جلوشون ضعف نشون بدی. نباید بذاری نیلی جون بفهمه دوست داری دختر خواهرش و بکشی. لابد خطری از جانب این دختره وجود نداره که نیلی جونم چیزی در موردش نمی گه. می دونی که چقدر دوستت داره. اگه چیزی بود حتما بهت هشدار می داد. مطمئن باش!
سری تکون دادم. دوباره مشغول درست کردن سالاد شدم. ژله ها رو هم توی ظرفای مخصوصش ریختم و گذاشتم بالای یخچال تا ببنده. قابلمه ها رو یکی یکی چک کردم. همه چی حاضر و آماده بود. حالا نوبت خودم بود. رفتم توی حموم و سرسری دوش گرفتم. مونده بودم لباس چی بپوشم. این قدر کمدم و زیر و رو کردم تا دست آخر تصمیم گرفتم بلوز مشکی با دامن آبی کاربنیم و بپوشم. بلوزش آستین بلند بود و آستینش تا روی انگشتای دستم می یومد. مدلش و خیلی دوست داشتم. صندل های لا انگشتی مشکیم و هم پوشیدم و سر صبر ناخنام و لاک آبی زدم. مشغول سرمه کشیدن توی چشمم بودم که صدای در اومد. فهمیدم آرتان اومده. کاش بلد بودم خط چشم بکشم. حیف! ریمل هم زدم که نمای چشمام و دو برابر کرد. یه سایه آبی هم زدم پشت پلکم. اتو مو رو به برق زدم تا موهام و ویو کنم. داشتم رژگونه صورتیم و می زدم که چند تقه به در خورد. خنده ام گرفت! خوب گربه رو دم حجله کشته بودم. دیگه سرش و نمی انداخت زیر بپره توی اتاق. چند لحظه مکث کردم و سپس گفتم:
– بله؟
– ترسا؟ یه لحظه بیا بیرون.
خنده ام با صدا شد و گفتم:
– دستم بنده. تو بیا تو.
اتو رو برداشتم و مشغول ویو کردن موهام شدم. در اتاق باز شد و آرتان توی چارچوب ایستاد. نگام کرد. از بالا تا پایین، از پایین تا بالا. یا نگاه نمی کرد یا اگه می کرد آدم و با چشماش می خورد. خونسردانه گفتم:
– چیزی شده؟!
– سلام عرض شد.
– سلام.
– خبریه؟
– چطور مگه؟
– دوستات قراره بیان؟ اون همه غذای رنگ و وارنگ، این لباسا، آرایش؟
– سرت تو جایی نخورده آرتان؟
– جواب سوال من این بود؟
– یادت رفت دیشب بهت گفتم امشب مامانت اینا می یان این جا؟
محکم زد توی پیشونیش و گفت:
– ای وای…
– حالا هم طوری نشده. نیم ساعت وقت داری حاضر بشی آقای فراموشکار.
سریع عقب گرد کرد. قبل از این که از اتاق خارج بشه گفتم:
– یه کم به خودت برس. خاله ات اینا هم می یان.
دوباره برگشت و با حیرت گفت:
– راست می گی؟
– نه دروغ می گم. خواستم شوکه شی بخندم بهت.
با عصبانیت گفت:
– جدی پرسیدم ترسا.
– بله می یان. طرلان خانوم هم هستن.
سریع از اتاق دوید بیرون و من پوزخند زدم. یعنی جدی طرلان این قدر براش مهم بود؟! چرا؟! اون که مشکلی برای با طرلان بودن نداشت، پس چرا گفت نمی خواد هیچ وقت ازدواج کنه و از من خواست نقش جی افش رو بازی کنم؟! می تونست خیلی راحت باهاش ازدواج کنه و منو هیچ وقت وارد زندگیش نکنه. پس چرا این کار و کرد؟! حالا چرا داره این جوری می کنه؟ خدایا دارم می میرم از فضولی.
اتوی موهام که تموم شد انگار یه نفر دیگه شده بودم. موهام ویو شده و پف دار اطراف صورتم و گرفته بود و تا روی کمرم می رسید. مدل اِمو نصف موهام و یک ور ریختم روی صورتم و یه گل سر پاپیونی آبی زدم روش. محشر شده بودم. دیگه چیزی از طرلان کم نداشتم. نمی دونم چرا این قدر طرلان برام مهم شده بود. داشتم به خودم عطر می زدم که صدای زنگ بلند شد. سریع دویدم سمت آیفون و در رو باز کردم. آرتان هم با شلوار گرمکن طوسی و تی شرت سفید از اتاقش اومد بیرون. داشت ساعتش و می بست به مچش و موهاش هنوز خیس بود.. دهن باز کرد تا چیزی بگه ولی نگفت. شاید می خواست بگه برو شلوار بپوش. بالاخره شوهر خاله اش هم بود و به من نامحرم. ایستاده بودم کنار در برای استقبال از مهمونا.. سرش و آورد بالا و گفت:
– دیدم حلقه ات دستت نیست. خواستم بگم برو دستت کن دیدم حالا می خوای لجبازی کنی و به حرفم گوش ندی. نیلی جونم اگه می دید حلقه ات دستت نیست خون جفتمون و می کرد توی شیشه. با اجازه ات پا به حریمت گذاشتم و حلقه رو از روی میز آرایشت برداشتم.
چقدر حرف زدنش خاص شده بود. قلبم داشت توی سینه ام تند تند می زد. خواستم دهن باز کنم و تشکر کنم که صدای نیلی جون بلند شد:
– به به، عروس دوماد عاشق.
با خنده رفتم توی بغلش و گفتم:
– سلام نیلی جون.
نیلی جون در گوشم گفت:
– چقدر خوشگل شدی ترسا. من که زنم دلم برات می لرزه چه برسه به آرتانم.
خندیدم و تشکر کردم. بعد از نیلی جون خاله آرتان که از اون شب به بعد من خاله نسا صداش می کردم اومد تو. به همون نسبت نیلی جون ازش خوشم اومد و مهرش به دلم افتاد. شب عروسی نه من تونستم کسی از فامیلم رو به آرتان معرفی کنم و نه اون کسی رو به من معرفی کرد. فقط هنگام گرفتن کادوها بود که با یه سری از افراد آشنا شدیم، اونم در حد سلام و احوالپرسی و تبریک. همین! بعد از خاله ها طرلان وارد شد. خدایا چقدر این بشر خوشگل بود! چشمای درشت مشکی، مژه های فرخورده بلند. چشماش خیلی وحشی بود. صورت کشیده و دماغ قلمی سر بالا. موهاش فر درشت داشت و رنگ سیاهش سفیدی پوستش و بیشتر به رخ می کشید. خاک تو سرت آرتان! تو همچین دختر خاله ای داشتی و نگرفتیش؟! حقا که لیاقت نداری. طرلان یه شلوار کتون مشکی لوله تفنگی پوشیده بود با یه تی شرت سفید و مشکی تنگ که هیکل بی نقصش و بیشتر به رخ می کشید. وقتی گل سر موهاش و باز کرد و خرمن موهای فرش تا گودی کمرش و پوشوند بیشتر به قدرت خدا پی بردم. عجب چیزی بود! بعد از طرلان طلا خواهر طرلان که حدودا سیزده ساله بود وارد شد و خیلی خونگرم با من دست داد. دقیقا برعکس طرلان بود. توی چشمای طرلان انگار شیشه کار گذاشته بودن. عین یخ سرد و بی روح بود. حتی از لحاظ چهره هم با طرلان فرق داشت. چشمای عسلی داشت با موهای خرمایی لخت. خوشگل بود ولی نه به خوشگلی طرلان. بعد اون نوبت به بابای آرتان که من از اون شب به بعد پدر جون صداش می کردم رسید و شوهر خاله اش آقای عظیمی. پدر جون با محبت پیشونیم و بوسید و حالم و پرسید. شوهر خاله اش هم باهام دست داد. آرتان انگار از این که با شوهر خاله اش دست دادم زیاد خوشحال نشد. چون چپ چپ نگام کرد و منم براش پشت چشم نازک کردم.
وقتی همه وارد شدن تازه وقت کردم روی رفتار آرتان و طرلان دقیق بشم. چیز خاصی ندیدم. آرتان کنار مادرش نشسته بود و مشغول بگو بخند با مامانش بود. طرلان هم بی احساس و بی روح مشغول بازی با انگشتانش بود و در جواب به سوال های مادرش فقط سر تکون می داد. منم نشستم کنارشون و مشغول صحبت با طلا و هرازگاهی هم نیلی جون و خاله نسا شدم. کمی که گذشت خاله نسا رو به آرتان اشاره ای کرد و با سر طرلان رو نشون داد. رنگ طرلان به شدت پریده بود. آرتان با افسوس سری تکون داد و از جا بلند شد و دست طرلان رو گرفت و بلندش کرد. طرلان هم عین عروسک کوکی دنبالش راه افتاد و آرتان اون و با خودش به اتاقش برد. خون به صورتم دوید. فکر نمی کردم جلوی جمع همچین کاری بکنه، ولی انگار برای همه عادی بود. انگار فقط من جا خورده بودم و از رفتار شوهرم شرمنده بودم. سریع از جا برخاستم تا وسایل شام رو آماده کنم. نیلی جون و خاله نسا هم دنبالم وارد آشپزخونه شدن. خاله نسا رو به نیلی جون گفت:
– به خدا دیگه نمی دونم باید چی کار کنم.
– خواهرم شما زیادی ازش توقع داری. یه کم بهش مهلت بده کم کم با خودش کنار می یاد.
– آخه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا