رمان غرقاب

رمان غرقاب پارت 30

4.7
(3)

 

ـ تغییری توی وضعیتش ایجاد نشده، نمی دونم این و اتفاق خوبی بدونم یا بد…اما….میعاد توی یک خواب عمیق به سر می بره که علاقه ای به بیداری ازش نداره.

سرم را کوتاه به معنای فهمیدن تکان دادم، برای من در مقام یک خواهر…شنیدن این حرف ها شبیه یک جان کندن تدریجی به نظر می آمد با این حال، تمام تلاشم محکم ماندن و حفظ ظاهر بود.

ـ دکتر….تو این جلسه نه مامان هستند و نه پدر، پس می شه خواهش کنم باهام صادق باشین؟

عینکش را از روی چشم برداشت، با خستگی نگاهم کرد و جدی لب زد.

ـ می خوای بپرسی امیدی هست؟

یک سال و نیم بود که این سوال من بود. سوالی که هیچ وقت جسارت پرسیدنش را نداشتم. سکوتم، معنای روشنی داشت.

ـ بیست سال فعالیت توی حرفه ی پزشکی، بهم ثابت کرده هیچ قطعیتی در هیچ موردی وجود نداره. من، همونی هستم که وقتی میعاد رو رسوندن بیمارستان امید نداشتم حتی یک هفته دووم بیاره و حالا اون، بیش از یک ساله داره می جنگه.

ـ ممنون از صداقتتون.

سرش را با لبخندی محو تکان داد و من با برداشتن کیفم ایستادم. امروز آمده بودم برای دیدنش و صحبتم با پزشکش، اتفاقی و به دور از برنامه ریزی ام بود. وقتی من را در اتاقش دیده بود، خواسته بود حرف بزنیم و حرف زدنمان رسیده بود به این نقطه ی عدم قطعیت در علم!

ـ روز خوش.

از اتاقش که بیرون آمدم، از راهروی بیمارستان که گذشتم و از محوطه که خارج شدم ، تمام حرف هایش را هزاربار دوره کردم. امید من به برگشت میعاد آن قدر پررنگ بود که نمی توانستم به جز احتمال بهوش آمدنش به چیز دیگری حتی فکر کنم. میعاد پررنگ ترین امید این روزهایم به بازگشت روزهای بهتر بود. به امید برگشت همگی مان، به زندگی پر رنگ و لعاب سال ها قبل.

هنوز از چهارراه نزدیک به بیمارستان عبور نکرده بودم که تلفن همراهم زنگ خورد و من، حین زدن راهنما…علامت سبز و اسپیکر را با نوک انگشت دست مصدومم، لمس کردم. رانندگی با وضعیت دستم، به شدت سخت بود. شاید اگر اتوموبیلم از دنده ی اتوماتیک پیروی نمی کرد و انگشتانم بیرون از گچ نبودند تا مدت ها مجبور می شدم برای یک رفت و آمد ساده به بقیه نیاز پیدا کنم.

ـ بله؟

ـ سلام غوغا جون.

نسرین، یکی از موکلان شرکت بود. یکی از کسانی که به شدت به او اعتماد داشته و نسبت به کاربلدی اش مطمئن بودم.

ـ سلام عزیزم. چی شد؟

ـ شماره رو پیدا کردم براتون.

صبر کنی زمزمه کرده و ماشین را بعد از عبور از چهارراه به حاشیه ی خیابان کشیدم. حالا، می شد واضح تر حرف هایش را شنید.

ـ خب؟

ـ همون طور که حدس می زدین آدرسشون تغییر نکرده، شماره تماسش و هم پیدا کردم. کار سختی نبود.

دستم را روی ران پایم قرار داده و با نگاهی خیره به خیابان، زمزمه کردم.

ـبرام بفرستش نسرین جان.

ـ چشم همین الان.

تشکری کرده و با قطع تماس، سرم را به پشتی صندلی چسباندم. احتیاج داشتم به سکوت و یک ریکاوری ذهنی. نمی دانستم کارم، چقدر درست خواهد بود اما…کامیاب عزیزم به اندازه ی کافی به پای من سوخته بود من، عزمم را جزم کرده بودم تا تمام آدم های آن باغ را به ارامش برسانم. تک به تکشان! باید به روزهای خوشمان برمی گشتیم، هرچقدر محال و هرچقدر سخت! صدای دینگ پیامک، چشمانم را باز کرد. موبایل را با نوک انگشتانم گرفته و پیام نسرین را باز کردم. شماره ای که فرستاده بود با شماره ی قدیمی اش فرق داشت. نفس عمیقی کشیدم. گلویم سوخت، چشمانم هم!

روی شماره اش با مکث ضربه ای زده، نوشته ی تماس صوتی را لمس کردم و بعد، موبایل را روی پایم انداختم و هندزفیری هارا روی گوشم محکم کردم.

بوق….

بوق…

ـ بله؟

زیبایی صدایش، یکی از خصوصیات بارز شخصیتش بود. صدایی نازک، خاص و البته با تلفظی شیرین.

ـ بله؟

بله ی دومش، کمی بی حوصله بود.

ـ چرا حرف نمی زنین؟

حرفم نمی آمد، می خواستم فقط بشنومش. رفیقم را بعد چندین سال دوری، بشنوم و باور کنم برگشته. همانی که نزدیک ترین نسبت به عامل تباهی زندگی ام را داشت.

ـ ای بابا یه مشت مزاحم….

پریدم میان حرفش، برعکس صدای او، من گرفته ترین نت های تاریخ را در حنجره ام جا داده بودم.

ـ غوغام.

سکوت پشت خط، آن قدر سریع شکل گرفت که بهتش را از این فاصله هم شد حس کرد، سرم را دوباره چسباندم به پشتی صندلی، پشت پلک هایم داغ شد و قلبم، به یاد روزهای رفاقت و شیطنت هایمان اجازه داد سد چشمانم بشکند. من، در عین دلخوری…دلتنگش بودم. صدایم نلرزید اما، لب هایم چرا!

ـ هنوز تاب سفید خونه باغ، لولاهاش صدای جیرجیرک می ده، هنوزم وقتی می رم بستنی بخورم چشمم می دوه پی اون شاهتوتیای قرمز و یاد علاقه ی یه بی وفا بهشون، هنوز…درخت قدیمی خونه باغ، روی تنش رد یادگاریمون و داره، هنوز اون ساعت بند سرمه ای که تولد پونزده سالگی برام خریدی توی کشومه، هنوز دفترچه خاطرات قفلی بچگیمون که توش کلی برای هم شعر نوشته بودیم توی کتابخونمه، هنوز…توی خونمون وقتی قیمه درست می شه همه به هم نگاه می کنن و یاد یه دختری میفتن که پیش خودمون قد کشید و عاشق قیمه بود…

صدای تند شدن نفس هایش را شنیدم و دل دل زدن خودم را نادیده گرفتم. لب هایم حالا لرز برشان داشته بود.

ـ هنوز، .بیستم مهر هرسال، یه چیزی توی وجود من درست نیست. می رم هدیه بخرم و یادم میاد. .نیست اونی که باید هدیه رو بگیره. هنوز، گل مریم می بینم یادت میفتم.

صدای هق زدن هایش حالا واضح می آمد و من، کوتاه و خراب از این حال بینمان لب زدم.

ـ احوالت چطوره رفیق؟

ـ غوغا!

ـباید ببینمت، همون جایی که وقت درددل می رفتیم سراغش. زمانش و تو تعیین کن، هروقت آروم تر شدی!

ـ چرا؟

چرای پردرد و بغضش، دستی که قصد داشت به سمت سوییچ برود را در نیمه ی راه نگه داشت، چرا؟ بعد از این همه خاطره چیدن هنوز هم چرا؟احتمالا به این دلیل که مهم ترین هنوز این زندگی را نگفته بودم. صدای من هم این بار می لرزید.

ـشاید چون، کامیاب….هنوز دوست داره!

تماس را قطع کردم. سرم را روی فرمان گذاشتم و مشت دست سالمم را کنار سرم روی فرمان کوبیدم. نفسم از شدت بغض می لرزید و گلویم، درد می کرد. اولین آجر را گذاشته بودم، دیوار اما….هنوز پر بود از جای خالی آجرهایی که باید یکی یکی سراغشان می رفتم. مسأله اما این بود، من هیچ وقت سازنده ی خوبی نبودم.
*************************************************************************
ـ کجا داری می ری این وقت شب؟

پشت ترافیک مانده بودم، استفاده ی بیش از حد از دستم، باعث شده بود کمی درد بگیرد و چشمانم از بی خوابی می سوختند. درست دوساعت بعد از تماسم با تبسم، پیام داده بود که نه شب، همان جای همیشگی هم را ببینیم و من، نرسیده به خانه دوباره راه افتاده بودم. ترافیک اما باعث شده بود با کلافگی به ساعتی که ده دقیقه تا نه بیش تر نمانده بود چشم بدوزم.

ـ یه قرار مهم دارم.

ـ فردا افتتاحیه ی جشنواره ست.

قطعا باید می دانستم زنگ زدن پدر به من، بی علت نبوده. خیلی به یاد نداشتم که به جز مواقع کاری، با من تماس بگیرد.

ـ بله همراهیتون می کنم.

ـ فکر لباست و کردی؟

راه کمی باز شد، پایم را روی گاز فشردم و با دست سالمم، فرمان را گرفتم.

ـنگران نباشین.

ـ بسیار خب، خیالم راحت شد. مواظب خودت باش.

باشه ای کوتاه زمزمه کرده و فرمان را به سمت خروجی چرخاندم، سرعتم را زیاد کردم تا بیش تر از این تأخیر نداشته باشم و به محض رسیدن به کوچه ی باریک آشنا، ماشین را به سختی بین یک ال نود سفید و

پژوی نقره ای پارک کردم. ساعت از نه گذشته بود و من با ضعف اول یک شکلات از کیفم برداشته و داخل دهانم قرار دادم و بعد از ماشین پیاده شدم. پارک…کوچک بود و بسیار شلوغ! مثل سابق، روی سبزه های قسمتی که دیدش به سمت مدرسه ی دخترانه ی تعطیل شده ی آن سمت خیابان بود پیدایش کردم. با دیدنش قلبم محکم تر تپید و دلتنگی، طور ناجوری دور گلویم پیچید، این جا نقطه ی خاطره سازی ما بود، پارک مقابل مدرسه ی دخترانه ی راهنمایی مان!

ـ ظهرا این جا خلوت می شد، جون می داد وقتی از مدرسه تعطیل شدی و حوصله ی خونه نداری بیای دراز بکشی و روی سبزه ها، از آرزوهامون برای هم بگیم.

با شنیدن صدایم، سریع چرخید و از جایش بلند شد، چشمان سرخ و ناباورش دلم را ریش کرد. با بهت قدمی به طرفم برداشت و من، قدم باقی مانده را پر کردم، شاید باید…کمی برای بغضم ساده می گرفتم.

ـخوش برگشتی رفیق!

بغضش ترکید، در آغوشم قرار گرفت و من، محکم با همان یک دست بغلش کردم. صدای هق هقش بلند شد و من نه در مقام زن کامیاب و نه در مقام خواهر ترنم، بلکه بغلش کردم در مقام رفیقی که سال ها….خاطره ی خوش کنارش ساخته بودم. هنوزم آغوشش بوی مریم می داد و مزه ی خاطراتمان، شبیه بستنی های شاهتوتی ترش بود و خنک!

یه لحظه به من پشت نکردی رفیق …
اگه زور دنیا به ما میرسه
تو باشی خیالم چقد راحته
مهم نیست این راه کجا میرسه
اگه مردی از خستگی خسته شو
علاجش فقط گاهی تنهاییه
حساب رفیق اما خیلی جداس …
نبودت تو تنهایی بد حالیه
اگه سرنوشت هم جدامون کنه
تو قلب من و تو پر از خاطره ست …
دلم قرصه بازم یکی فکرمه
مهم نیست کجایی چقد فاصله ست.

مدرسه ی راهنمایی ام، یکی از بهترین مدارس تیزهوشان تهران بود، مدرسه ای در یک محله ی معمولی! مامان، تردید داشت که اجازه بدهد به آن جا بروم، من برای آزمون قبولی اش خیلی تلاش کرده بودم و حالا میان تردید آن ها معلق مانده بودم! پدر رضایتش را گرفت، آرزوی او پزشک شدن من بود. سفت و سخت ایستاده و می گفت نمی گذارم وارد حرفه ی هنر شوی و فقط پزشکی! خوب می دانست این مدرسه، من را در رسیدن به هدفش یاری می کند. روز ثبت نام، نگاهم فقط به این پارک بود. به این پارکی که با وجود کوچک بودنش آن قدر زیبا طراحی شده که دلم می خواست به سمتش پر بگیرم. روز اول مدرسه، بعد از تعطیل شدن اولین کارم آمدن به پارک بود. سر ظهر خلوت بود و من با ذوق، روی چمن هایش نشستم. کوله ام را زیر سرم قرار دادم و بعد از دراز کشیدن روی چمن ها، به آفتابی که بازیگوشانه از بین شاخ و برگ درختان روی صورتم می رقصید چشم دوخته بودم. سه دقیقه بعدش اما به جای آفتاب، صورت دختری بالای سرم قرار گرفت که با لبخندی عمیق من را نگاه می کرد و موهای تیره اش شلخته از زیر مقنعه بیرون ریخته بودند. بلند شده و نشستم، دختر هم با کتانی های آل استار صورتی کنارم نشست و دستش را به طرفم دراز کرد.

ـ توی یه کلاسیم، ندیدی من و؟

ندیده بودمش. در واقع ناآشنا بودن با مدرسه، باعث شده بود کمی در لاک خجالت زده ام فرو بروم و کسی را نبینم. متعجب دستش را فشردم و او هم کوله اش را کنار کوله ی من انداخت.

ـ همش فکرم بود بعد مدرسه بیام این جا دراز بکشم، بعد دیدم تو زودتر از من اومدی….ببینم، تو هم از روی چمنا ولو شدن خوشت میاد؟

زیبا حرف می زد، شیرین و با صدایی پر از ناز. پوست تیره اش به بامزه بودنش دامن زده و من، بی اراده از او خوشم آمده بود.

ـ اسمم تبسمه!

به لبخندش وقتی آن طور دراز کشیده بود زل زدم و کم کم لبخند من هم عمق گرفت، کنارش با تردید دراز کشیدم و حالا سرهایمان کنار هم بود.

ـ غوغام!

ـ چه اسم باحالی!

همان شد، شروع یک رفاقت. از یک عادت مشترک، تمام روزهای بعدش، تمام روزها ی دبیرستان، تمام روزهای بعد از ازدواجش با کامیاب، من و او…هروقت حرفی داشتیم و دلمان می گرفت به این پارک می آمدیم، می نشستیم روی چمن های مقابل مدرسه، زل می زدیم که جایی که پشت دیوارهایش درس خوانده بودیم و حرف می زدیم. بعدش هم که سبک می شدیم می رفتیم آن سمت خیابان و در بستنی

فروشی شیکی که آن جا ساخته شده بود دو کاسه پر از اسکوپ های شاهتوتی گرفته و پشت میزهای رنگی اش می خوردیم.

ـگفتی حرف داری.

با صدای گرفته اش، نگاهم از مدرسه ی تعطیل شده و خاطرات رنگی پشتش، کنده شد و به او چسبید. هنوز موهایش را عادت داشت شلخته رها کند اطرافش و هنوز هم کتانی می پوشید. این دو خصوصیتش هیچ گاه عوض نمی شد.

ـبرای چی برگشتی؟

دلگیر نگاهم کرد، برق اشک را در چشمانش دیدم و سرم را چرخاندم.

ـ ناراحتی از اومدنم؟ من که باهاتون کاری ندارم. حتی یه بار نیومدم بگم به اون عموی….

ادامه نداد، بغضش نگذاشت. شاید هم دلش نیامد به کامیاب لقبی بچسباند. دستم را روی دستش گذاشتم و او، پیشانی اش را با بی پناهی به شانه ام چسباند.

ـ نیومدم اذیتتون کنم. فقط….اون جا دیگه نمی شد نفس کشید.

ـ از وقتی برگشتی، حالش بده!

ناباور سرش را عقب کشید و نگاهم کرد، دونفر خطا کردند و یک ایل آدم به نقطه ی درد رسیده بودند. دلم برای بی گناهی این دختر، داشت آتش می گرفت.

ـ مگه هنوز بهم فکرم می کنه؟

خبر نداشت که کامیاب، هنوز عکس هایش را دارد، که هنوز از عطرش می خرد و هنوز…اسمش که می آید در خودش فرو می رود. سکوتم، باعث شد محکم اشک هایش را پاک کند.

ـ چه سوال مزخرفی.

ـ هنوز بهت فکر می کنه!

ناباور سرش را بلند کرد، اشک چشمش خشک نمی شد، این دختر همانی بود که دنیا اشکش را نمی دید. شاد…سرحال….خوش! روزگار همه مان را نابود کرده بود. این بار من هم بغض داشتم. چهارزانو روی سبزه ها نشستم و خوبی پارکش این بود روشنایی اش کم بود وگرنه اگر یک نفر تبسم را می شناخت و این گریه هایش را می دید، رسوایی به بار می آمد.

ـچرا رفتی تبسم؟

مبهوت نگاهم کرد، من حالا فقط غوغا بودم…دوستش، فارغ از نسبتم به کامیاب، فارغ از نسبتم با معشوقه ی خواهرش.

ـ کامیاب گفت، تو چرا گوش کردی؟

ـ غوغا.

مبهوت صدایم کرد و من….صدایم لرزید.

ـ شاهین زنده نموند تبسم، خودش و کشت و من، جلوی چشمام این و دیدم. تو…بهتر از همه می دونستی شاهین برای من چی بود، من، یه زن بودم که تازه زایمان کرده بودم و بچم، معلولیت شدید داشت. بعد شوهرم جلوی چشمم خودش و کشت. جلوی چشم من! طبیعی بود حالم بد باشه، که حواسم نباشه به زندگیتون، که نتونم جلوت و بگیرم. اما تو چرا رفتی؟ تو چرا انقدر زود کم اوردی؟ تو که می دونستی جون کامیاب شدی.
اشکش ریخت و باز ناباور صدایم کرد، صدایم خش برداشته بود. دلم برای خودم و او می سوخت. دو زن رها شده!

ـ شوهرت بی عقلی کرد و یه حرفی زد، تو چرا سریع گوش کردی؟

ـ خواهر من…

ـ دارم راجع به خودت حرف می زنم، نه خواهرت!

اشک هایش شدت گرفتند، شانه هایش لرزیدند و کف هردو دستش را روی صورتش گذاشت.

ـ من خسته شده بودم.

ـ از دوست داشتن کامیاب؟

سری به معنای نفی تکان داد و به سختی گریه اش را کنترل کرد. دست هایش می لرزید و من نگران، داشتم حرکات هیستریکش را می دیدم.

ـتو می دونی وسط یه رابطه، شوهرت یهو عقب بکشه و با گریه بهت بگه ببخش، نمی تونم…یعنی چی؟

ماتم برد، خشک شدن عضلاتم، قلبم، مغزم….همه را حس کردم. حیات در من ایستاد و او، بیش تر اشک ریخت. به شکل رقت انگیزی حالش بد بود و دستانش به رعشه افتاده بودند. صدایم را خودم هم نمی شناختم.

ـ کامیاب چیکار کرد؟

ـ هیچی، فقط نتونست خواهر ترنم رو خوشبخت کنه.

ـ تبسم؟

با گریه صدایش کردم و او دستان لرزانش را باز کرد، اشک هایش…تمامی نداشتند و حالا من، بیش تر از همیشه حق را به او می دادم.

ـ بغلم کن غوغا، نه به عنوان برادزاده ی کامیاب، به عنوان رفیقم بغلم کن!

با کمی مکث، دستانم را باز کردم و او خودش را در آغوشم انداخت، من هنوز مات درد جمله ای بودم که گفته بود. کامیاب…تا کجا جلو رفته بود؟ برای انتقام از ترنم عشقش را انقدر ناجوانمردانه قربانی کرده بود؟ دختر لرزان درون آغوشم، محکم دستانش را دورم پیچید و اشک ریخت.

ـ من و ببخش غوغا.

ـ هیس!

میان گریه به سرفه افتاد و من نگران، دستم را پشتش به حالت نوازش بالا و پایین کردم، می لرزید و اشک می ریخت و مرتب لب می زد.
ـ خواهر من زندگیت و بهم ریخت، من و ببخش غوغا…ببخش…

نفهمیدم کی سرش کج و بدنش سنگین شد، کی در همان حال در آغوشم از حال رفت و من ترسیده، وحشت زده و نگران، به صورتش ضربه زدم. چشم که باز نکرد با صدای بلند از مردم کمک خواستم، دو زن به طرفم آمدند و کمکم کردند او را سوار ماشین کنم. وقتی پشت رل نشسته بودم و با سرعت به سمت نزدیک ترین بیمارستان می راندم فقط یک سوال در ذهنم بالا و پایین می شد. در این چند سال، چه به سر این دختر آمده بود؟

*******************************************************************************
ـ سرمش تموم بشه می تونین ببرینش. اینم داروهاش، یکم تقویتی براش نوشتم…مشکل خاصی نیست، بیش تر از ضعف بوده بیهوش شدنشون و یکم فشار عصبی.

سری برای تشکر تکان دادم و پزشک شیفت، از کنار تخت دور شد. نسخه را داخل کیفم انداختم و با خستگی کنارش روی تخت نشستم. چشمانش بسته بود و رنگش پریده، زیر چشمانش هاله ای سرخ قرار گرفته بود و من، بغضم مدام از دیدنش در این حال بالا و پایین می شد. روی دستش را لمس کردم و آرزو کردم کاش وقتی کامیاب آتش به زندگی اش زده بود، بودم تا جلویش را بگیرم. امشب…به من نشان داده بود

نه فقط کامیاب بلکه تبسم هم به میزان زیادی به نابودی کشیده شده و زندگی اش را باخته بود. وحشتناک تر از تمام این ها، عذابی بود بر یقه ی وجدانم که شاید مسبب همه چیز خطای من در انتخاب شریک زندگی ام بود. این فکر به تنهایی، می توانست راه نفسم را ببندد. صدای موبایلم، باعث شد با عجله از تختش دور شده تا باعث بیداری اش نشوم.

ـ بله؟

ـ احوال عزیز دلم؟

با خستگی روی صندلی های اورژانس نشسته و سرم را به دیوار پشتم تکیه دادم. دست آسیب دیده ام، زق زق می کرد و امانم را بریده بود.

ـ ممنونم، تو خوبی؟

مکثی کرد.

ـ کجایی؟

نگاهم به سمت ساعت بزرگ بخش چرخید. چیزی به دوازده نمانده بود و من، حساسیت های این مرد را بلد شده بودم. برعکس مردهای دیگر زندگی ام، برایش مهم بود شب ها زودتر به خانه بروم.

ـ بیمارستان.

ـ غوغا…

طوری ملتهب و نگران صدایم کرد که برای رفع و رجوع نگرانی اش، سریع زمزمه کردم.

ـ حال یکی از دوستام بد شده، نگران نباش.

ـ چطور نگران نباشم وقتی این ساعت هنوز بیرونی؟ دوستت خانواده نداره؟

لبخند محو روی لبم، کمرنگ بود و غیرارادی. میانش چشمانم خیس شد و با همه ی خستگی ای که دیگر نمی توانستم تحملش کنم زمزمه کردم.

ـ می شه برام حرف بزنی علی؟

نگران تر از قبل، با صدایی آرام پرسید.

ـ تو حالت خوب نیست؟

خوب نبودم. حس می کردم میان یک گرداب گیر کرده ام. می خواستم درست کنم و داشتم خودم خراب می شدم. لبیک گفته بودم به یک کار سخت و غیر ممکن، می خواستم ممکنش کنم و نمی دانستم توانش

را دارم یا نه! باری که بلند کرده بودم سنگین بود. سنگین تر از توانم و مصمم بودم به انجامش. باید تمام روزهای گذشته را درست می کردم. می خواستم دوباره سر میز دوازده نفره ی غذاخوری خانه ی آذربانو، تمام اعضای خانواده بنشینند، لبخند بزنند و حالشان خوب باشد. می خواستم و خسته بودم.

ـیکم خستم!

ـ تو خیلی خسته ای.

شاید حق با او بود، چشمانم را بستم و صدایش را شنیدم. صدای سحر انگیز و آرام کننده اش را.

ـاگه زنم بودی…

حرفش را خورد و من با آرامش پرسیدم:

ـ چی می شد؟

نفس عمیقی کشید، صدایی آمد و بعدش، صدای گرفته ی او دوباره بلند شد. با لحنی…پر از شگفتی!

ـ می اومدم دنبالت، بغلت می کردم تا ماشین. بعد هم می بردمت پیش عمو حسین. عمو حسین یه آبمیوه فروشه که اکثرا تا نصفه شب بازه، برات آب هویج مخصوص می گرفتم و تا بخوری می رسیدیم خونه. باز بغلت می کردم تا روی تخت، کمکت می کردم نشسته لباس در بیاری و بعد، می گفتم به پشت دراز بکش. کارم تازه شروع می شد، ماساژ می دادمت…حرفه ای و آروم کننده، وقتی عضله هات آروم گرفتن….

ادامه نداد و چشم های سنگین شده ی من، باز شدند. رویایی که برایم گفته بود را می خواستم. درست در آغوشم! فکر کردن به آن، هم باعث گردش سریع خونم می شد و هم، آرامش شانه های خسته ام. زندگی با این مرد، قطعا دوست داشتنی بود.

ـ بعدش؟

صدایش گرفته تر و بم تر شده بود.

ـ نخواه بگم غوغا!

اما من می خواستم، با همه ی خستگی ام باز هم پلک بستم و خسته و عاصی از خواستنی که در قلبم به راه افتاده بود این بار، من بودم که با جمله ام باعث شدم صدایش قطع شود.

ـکاش زنت بودم علی!

ناباور صدایم کرد و من، حیرت کرده از جمله ی در عین خستگی بیان شده ام، موبایل را پایین آوردم، تماس را قطع کرده و خیره ی تابلوی حرف زدن با صدای بلند ممنوع روی دیوار، با دستانم خودم را بغل گرفتم. به جای اویی که زنش نبودم تا بیاید و من را به آبمیوه فروشی عمو حسینش ببرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫2 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا