رمان عاشقتم دیونه

رمان عاشقتم دیونه پارت 8

2.8
(4)

—رسیدیم،لطفا همینجا وایستا تا من ماشینو پارک کنم .

باشه ای گفتم و پیاده شدم ،ماشین آرش حرکت کرد و رفت،از شدت استرس لب پایینمو کمی گاز گرفتم و سرمو انداختم پایین،بند کیفمو با دستم چنگ زدم و نفس عمیقی کشیدم،

همونطور که سرم پایین بود متوجه ترمز کردن ماشینی جلوی پام شدم، توجهی نکردم و چشمامو بستم و زیر لب دعا زمزمه کردم ، یهو باشنیدن صدای آشنایی چشمامو باز کردم :

—ببخشید،شما…؟

سرمو بالا بردم و به ماشین شاسی بلند مشکی روبه روم خیره شدم و دهنمو باز کردم که جواب بدم، با دیدن شخص روبه روم قفل کردم!

رادین اینجا چیکار میکرد،

عینک دودی مو از روی چشمام برداشتم و بهش نگاه کردم ،با دیدنم لبخند کمرنگی زد و آروم گفت:

—آهان،سلام.

خودمو جمع و جور کردم واقعا نمیدونستم اینجا چیکار میکرد، با آرامش ظاهری گفتم:

—سلام.

از ماشینش پیاده شد و راننده اش ماشینشو به سمت پارکینگ برد ،

دکمه ی کتشو بست و با اخم به ساعتش نگاه کرد و گفت:

—چقدر به موقع و آن تایم.

خیلی نا محسوس نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

—شما…

نذاشت حرفمو بزنم و گفت:

—با آقای تاجیک اومدید؟

چه یهویی با تربیت شد!

اخمی کردم و آروم گفتم:

—بله

یک دستشو توی جیب شلوارش گذاشت و سرشو کج کرد و بهم نگاهی انداخت معذب سر مو پایین انداختم، زیر چشمی بهش نگاه کردم که گفت:

—بسیار خوب ،موفق باشید.

و بیخیال پوزخندی زد و به سمت ورودی حرکت کرد، عصبانی لبخند زدم و گفتم:

—هه، وشماهم همینطور.

چون پشتش به من بود و قیافه مو نمیدید گفتم حداقل یه پوزخند صدا دار بزنم روش کم شه.

همونطور که میرفت و پشتش به من بود برنگشت و دستشو بالا اوردو به راهش ادامه داد .

— بچه پررو نمیدونم چه پدر کشتگی با من داره،

داشتم بهش نگاه میکردم که یهو یاد دیروز افتادم ..وای رادین به من کمک کرده بود اگه جلوی همه میگفت که به من کمک کرده…یا اصلا اگه میگفت خودش همه ی نقشه رو کشیده من بیچاره میشدم، بااسترس دستمو بالا بردم و روی سرم گذاشتم…چیکار باید میکردم؟

صدای قدم های کسی رو پشت سرم شنیدم، برگشتم و دیدم آرشه، لبخند پر استرسی بهش زدم، حالا همه به جهنم، این آرش با خودش چی فکر میکنه وقتی بفهمه!

آرش به سمت جلو حرکت کرد و منم پابه پاش رفتم، برگشت و بهم نگاه کرد و گفت :

-استرس داری، نه؟

-یه چیزی فراتر از اون.

خنده ای کردو گفت :

-زیادی خودتو اذیت نکن، مطمئنم موفق میشیم.

با تردید بهش نگاه کردم و گفتم:

-آریایی اینجا چیکار میکرد؟

به جلو نگاه کرد و گفت :

-چون اینجا شرکت پدرشه.

چشمام تاحدممکن درشت شد،بهش نگاه کردم وگفتم :

-چرا اینو از اول به من نگفتی؟

جلوی در ورودی ایستاد و گفت:

-مهمه؟

آخخخخ باز من از این بچه قافل شدم روم حساس شد، نگاهی بهش انداختم و گفتم :

-بله خیلی.

ابروهاشو انداخت بالا و خواست حرف بزنه زود گفتم :

-عه، ببخشید اشتباه شد، نه، کی؟ رادین؟ اصلاً یک درصد فکرشو بکن مهم باشه.

وارد ساختمان شدیم و آرش از اون نگاهایی که تهش یه فازتو درک نمیکنم بود بهم کرد و بعدش کلید آسانسورو زد،

بعد چند ثانیه در آسانسور باز شد، اول من و بعدش آرش داخل آسانسور رفتیم، صدای آهنگ ملایم فضا رو پر کرده بود، یه نگاه به آرش انداختم یه نگاه به خودم… قسمت چندم بود؟ آهان سه بود، خداااا مرگم بده منو آرش؟ هییین، ولی خوب میشدها، آسانسور گیر کنه منو آرش این تو بمونیم بعد من بگم وااای من تنگیه نفس دارم، البته ندارم! ولی خوب دیگه از اینکه مثل هویج یک کنار وایستم بهتره،تازه صد درصد اون دختره تو فیلمم تنگی نفس نداشت فقط خواست بگه منم هستم، دیگه چهارتا دونه بوس و یکم بغل مریضو که شفا نمیده! خدا مرگتون بده با فیلماتون، اصلا مرگ بر آمریکا، پوووف اعصابم داغون شد …

آسانسور ایستاد و رفتیم بیرون، جلوی در اتاق ایستادیم، آرش دستشو گذاشت رو دستگیره در و بهم نگاه کرد، با استرس جلوی کفشمو چندبار به زمین کوبیدم، بعدش راست ایستادم و گفتم :

-بریم.

دستگیره ی درو هل داد و در باز شد، با دیدن آدمایی که پشت میز نشسته بودن نفسم تو سینه ام حبس شد، خدایا خودت رادینو به راه راست هدایت کن، اگه جلوی اینا منو خراب کنه که بدبختم…

آرش به سمت یکی از صندلی ها رفت و نشست منم رفتم کنار نزدیک ترین صندلی بهش و کنارش نشستم.

رادین دقیقا روبه رو مون بود، تا دیدمش دوباره تپش قلبم رفت بالا، چه بدبختی گیر کرده بودم.

آرش سلام کرد و سرشو برای رادین تکون داد، و رادین هم همون عملو برای جواب دادن به آرش انجام داد،و بعدش به من نگاه کرد، منم سرمو تکون خفیفی دادم و زیر لب گفتم: سلام.

رادین بهم نگاه کرد و جوابمو داد، یه آقایی اومد کنارش و چندتا برگه بهش داد

رادین برگه هارو ازش گرفت ومشغول نوشتن چیزی شد؛

نگاهمو ازش برداشتم و به اطراف سپردم،

همه داشتن یکی یکی میومدن، جمعیت نزدیک پونزده شونزد نفری شده بود همه صندلی ها پرشدن و فقط دوتا صندلی کنار آرش خالی بود، صدای باز شدن در اومد و همزمان همه از روی صندلی هاشون بلند شدن.

به سمت در نگاه کردم و با دیدن چهره ی آشنای مرد تقریباً میان سال فهمیدم این همه احترام برای کیه، پدر رادین،

– اسمش چی بود؟

صدای آرشو از کنارم شنیدم که گفت :

-امیر مسعود.

آهانی گفتم و سرمو چرخوندم که به جناب امیر مسعود نگاه کنم متوجه نگاه رادین شدم، یهو برگشتم و نگاهشو غافل گیر کردم، اول حس قدرتمندی و غرور کردم فکر کردم مچشو گرفتم، ولی وقتی دیدم خیلی ریلکس تو چشمام نگاه کرد و بعد مکث کوتاهی سرشو به سمت پدرش برگردوند نظرم عوض شد.

-جون، جون این به من حس داره حالا ببین کی گفتم، … چی دارم میگم.

نفس عمیقی کشیدم و با شنیدن صدای آقای آریایی که اجازه نشستن صادر کرد سر جام نشستم، آرش به سمت صندلی آقای آریایی چرخید و گفت :

-متاسفانه برای عمو و پدر مشکلی پیش اومده و نتونستن توی جلسه حضور داشته باشن.

آقای آریایی لبخند سنگینی زد و گفت :

-موردی نداره.. . از قبل هماهنگ شده.

آرش لبخندی زد و چیزی نگفت،

پدر رادین نگاهی به من کرد، دستپاچه لبخندی زدم و سلام کردم، لبخند کمرنگ دیگه ای زد و جوابمو داد، پسر و پدر اخلاقیاتشون باهم مو نمیزد، حداقل تااین جا که اینطوری معلوم میشد.

بعد از شنیدن حرفای قلمبه سلمبه ی آقای آریایی که من هیچی شو نمیفهمیدم، آرش لپ تاپو ازم گرفت و نگاهی بهش انداخت، بعدش خیلی با احتیاط به سمت آقای آریایی گرفت، پدر رادین با دقت به صفحه لپ تاپ نگاه کرد و اونو به سمت رادین گرفت، رادین بدون نیمچه نگاهی بهش لپ تاپو به سمت فرد بغلیش گرفت،

اولین زنگ خطر برام به صدا در اومد، آرش با تعجب بهم نگاه کرد و چیزی نگفت. سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم،

بعد از بررسی نقشه توسط چند نفری که اونجا بودن آقای آریایی کمی توی جاش جابه جا شد و گفت :

-معمار این نقشه خانم مهندس دیانا شهامت هستند، که امروز لطف کردن و برای توضیح بیشتر در جلسه حضور پیدا کردن.

این با من بود؟

یه لحظه حس کردم تو دانشگاهم و تا خواستم بلند شم و تشکر کنم آرش دستشو گذاشت رو مانتوم و مانع بلند شدنم شد، برای اینکه مثلا ماست مالی کنم کمی توی صندلیم جابه جا شدم و گفتم :

-خواهش میکنم …باعث افتخاره که بتونم توی چنین پروژه بزرگی نقش داشته باشم، هرچند کوچک.

جووونم جمله بندی به جان خودم فی البداعه اومد تو ذهنم،

آرش با اطمینان بهم نگاه کرد اعتماد به نفس گرفته بودم،

با غرور به بقیه نگاه کردم.

آقای آریایی لبخند مطمئنی زد و گفت :

-همچنین،خواهش میکنم بفرمایید خانم شهامت.

با دست به روبه رو اشاره کرد، آب دهنمو قورت دادم و زیر لب گفتم :

-این منظورش چیه؟

آرش لبخند زورکی زد و زیر لب گفت :

-برو دیگه،

لبخند دندون نمایی به حضار زدم و زیر لب گفتم :

-دوربین مخفیه؟ حرف الکی نزن جون عزیزت من آمادگی ندارم.

فکر کنم اصلاً نفهمید چی گفتم چون جواب نداد، از جام بلند شدم و با استرس به سمت جلو رفتم، لبخند پر استرس دیگه ای زدم، تا دهنمو باز کردم حرف بزنم برقا رفت، با خنده گفتم :

-خدایا نوکرتم.

اومدم بشینم آرش فوری گفت :

-چرا اومدی؟

با خنده گفتم :

-نمیبینی؟ برقا رفته پس جلسه تعطیل اگه یه بار شانس اورده باشم همین الانه.

-بلند شو، برو چی چیو برقا رفته؟

پشته چشمی نازک کردم و زیر لب گفتم :

-مرگ، رفته دیگه.

یهو صفحه نمایش بزرگ روی دیوار شروع به روشن شدن کرد، اوه حساب کار دستم اومد خیلی زود خودمو زدم به اون راه که مثلا اومدم یه چیزی از روی میز بردارم، یه کاغذ الکی از توی کیفم برداشتم و به سمت صفحه روشن پرده نمایش رو به رو رفتم…. خدا بخیر کنه

پلانی که کشیده بودم روی پرده ظاهر شد، تمام انرژی مو جمع کردم، و تمام متنی که دیشب نوشته بودم و توی ذهنم مرور کردم و بعدش با نفس عمیقی شروع به توضیح دادن کردم، اولش کمی استرس داشتم و صدام میلرزید ولی بعدش حساب کار اومد دستم، هرچی که فکر می کردم لازمه گفتم و برای هرچیزی که توی نقشه به کار بردم دلیلی اوردم، قشنگ به فضا مسلط شده بودم به جمعیت نگاه میکردم و حرف میزدم، گه گاهی هم جواب سوالات سهام دار ها رو میدادم، حرفم تموم شد و ظاهرا کسی هم سوالی نداشت، نفس آسوده ای کشیدم و زیر لب گفتم :

-خدایا شکرت.

با لبخند به حضار نگاه کردم، آقای آریایی روبه رادین گفت :

-شما سوالی ندارید؟

رادین به بقیه نگاه کرد و روبه پدرش گفت :

-یه لحظه…

با ترس بهش خیره شدم، ته دلم خالی خالی شد، رادین از جاش بلند شد و به سمت پرده نمایش پشت سرم رفت، با دقت بهش نگاه کرد و چند ثانیه ای روی یک نقطه ی نقشه مکث کرده بود، رد نگاهشو گرفتم و با دیدن یه قسمت از نقشه که خودش برام کشیده بود یه لحظه حس کردم جریان خون تو بدنم قطع شد.

تنها قسمتی که بهم کمک کرده بود و دلیلشو برام توضیح نداده بود همون جا بود، منم فکر نمیکردم مهم باشه و ازش توضیح نخواستم، نگاهشو از روی نقشه برداشت و بهم نگاه کرد، دیگه هرجا که گریه نمیکردم اینجا واقعا وقتش بود، با عصبانیت به چشماش نگاه کردم، سرشو تکون داد و دستشو بالا برد ، برقا روشن شد و بعدش کمی خم شد و شیت نقشه رو از روی میز برداشت و یکم دیگه بهش نگاه کرد.

ای کاش طمع نمیکردم ای کاش به نقشه ای که خودم کشیدم هرچند پر اشکال راضی میشدم، آخه نامرد مگه من چیکارت کردم که انقدر باهام پدر کشتگی داری؟ یه لاستیک ماشین بود نه هزار تومن، ای کاش مینداختم جلوت تا آتیشت گُر نگیره به زندگیم و آینده شغلیم.

اشک دور چشمام حلقه زده بود، و همه جارو تار میدیدم، رادین نگاهشو از نقشه برداشت و گفت :

-مشکلی نیست.

با تعجب نگاهش کردم،”چه مرگشه این بشر “

به جمعیت نگاه کردم و گفت:

-منم که جلسه ی پیش توضیحات لازم رو درباره ی نقشه ی معماری پروژه دادم، فکر نکنم دیگه لازم باشه، درسته؟

خدایا چقدر امروز سوپرایز شدم، واقعاً عالیه، حرف نداره… این خودش طرح پیشنهاد داده بعد الان من به چه امیدی باید انتظار داشته باشم که نقشه ی من اول بشه؟

آقای آریایی نگاهی به منو رادین کرد و گفت :

-پس هرچه زودتر رای گیری کنیم و نظر اکثریت حضارو بدونیم.

رادین به پدرش نگاه کرد و آروم گفت :

-چشم.

و به صندلی من اشاره کرد و گفت :

-بفرمایید خانم مهندس.

بدون توجه بهش به سمت صندلیم رفتم و نشستم.

آرش روبه من با لبخند گفت :

-عالی بودی.

به آرش هم توجهی نکردم، مسخره ها…

بدون مقدمه از سر جام بلند شدم و گفتم :

-ببخشید،

همه چشما به سمت من چرخید. آقای آریایی بهم نگاه کرد و گفت :

-مشکلی پیش اومده؟

بدون توجه به بقیه با چهره ی خیلی جدی بهش نگاه کردم وگفتم :

-بله، کاری برام پیش اومده اجباراً باید برم.

آقای آریایی سرشو تکون داد و گفت :

-موردی نداره، نتیجه ی آراء جلسه رو به واسطه ی آقای تاجیک بهتون اعلام میکنیم،موفق باشید.

میخوام صدسال سیاه اعلام نکنی، انقدری که امروز بدبختی و استرس کشیدم هیچ وقت نکشیدم،

– همچنین خدانگهدار.

از در خارج شدم و به سمت آسانسور رفتم، کلید طبقه ی اولو زدم، در باز شد و رفتم داخل، به سقف آهنیه آسانسور نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم، نمیدونم چرا گریه ام گرفته بود، بغضمو قورت دادم و توی آینه ی آسانسور به خودم نگاه کردم و انگشت اشاره مو به سمت تصویرم گرفتم و با صورت جمع شده از بغض گفتم :

-حیف، حیف،که آرایشم بهم میریزه مثله زامبی میشم وگرنه انقدر گریه می کردم و عر میزدم تا دلم خالی شه.

دو دقیقه ای به تصویر خودم خیره بودم و خودم رو دلداری میدادم،

-نه باس گریه کنم ، هیچ چیز هیچ کس ارزش گریه کردن این منو نداره.

به در و دیوار آسانسور نگاه کردم و لگدی به در زدم، با پله ها میرفتم زودتر میرسیدم، چقدر دیر حرکت می کنه… یکم دیگه صبر کردم.. وقتی قشنگ دقت کردم دیدم:

– یا خداااا اینکه اصلاً حرکت نمیکنه.. اگه حرکت نمیکنه و رسیدیم پس چرا در باز نمیشه؟

کلید طبقه ی هم کفو دوباره زدم یهو کلا همه جا تاریک شد…

به کنج فلزی آسانسور تکیه کردم و با ترس گفتم :

-خدایا من درخواست ویدئو چک دارم، فکر کنم یه اشتباهی پیش اومده من گفتم قسمت سه اونجایی که دختره با اون استغفراله فرد مذکر تو آسانسور گیر کرده نگفتم قسمت سیزده… جایی که دختره تنها تو آسانسور گیر میکنه میخواد بمیره.

دستمو گذاشتم رو قلبم وگفتم :

-دارم خفه میشم ، خدایا منکه تنگی نفس ندارم چرا همچنین شدم.

به سمت در رفتم و با دست به در فلزی کوبیدم جیغ زدم:

-کمک، کمک کنید.

کسی جواب نداد، سریع نشستم وکل کیفمو روی زمین خالی کردم و کورمال کورمال گوشیمو از توی لوازم پیدا کردم و روشنش کردم، خداروشکر یک دونه آنتن داشت، شماره آرشو گرفتم و تا کلید سبز و زدم تا زنگ بزنم آنتن گوشیم صفر ر شد، دستمو گذاشتم رو قلبم تا ببینم هنوز زنده ام یا نه… خداروشکر زنده بودم،اما ای کاش میمردم هوا خیلی گرم بود نفسم داشت بند میومد.

دستمو گذاشتم رو گلوم و با ترس گفتم :

-الان من باید غش کنم، پس چرا غشم نمیاد؟

به تاریکی اطراف نگاه کردم و به سختی نفس کشیدم، عقب عقب رفتم و به دیوار فلزی تکیه زدم و نا امید مشتی به در زدم و درمونده نالیدم :

-توروخدا یکی کمک کنه.

ادامه از زبان سوم شخص :

امیر مسعودآریایی یکی یکی آراء سهام دار ها را شمرد، با تمام شدن کارش متعجب به حضار نگاه کرد و گفت :

-بسیار جالب، رای ها به دوتا نقشه مساوی ان.

آرش با استرس نگاهی به امیر مسعود کرد، خدا میدانست چقدر دوست داشت رادین را رسوا کند، هنوز آتشی در دلش زبانه میکشید و تنها با یک چیز سرد میشد “به زمین کوبیدن رادین “وتمام.

-خوب الان باید چیکار کرد؟

بااین حرف آرش در سالن سکوتی بر قرار شد، رادین نگاهی به امیر مسعود انداخت، موافقت پدر خیلی برایش مهم بود، امیر مسعود به رادین نگاه کرد و عکس العملی انجام نداد، این یعنی” خود دانی “

رادین بدون مقدمه گفت :

-رای من خانم دیانا شهامت.

آرش عصبانی مشت خفیفی به پایش زد، همیشه این رادین بود که دست پیش را میگرفت تا پس نیفتد، یکی از سهام دارها با تعجب رو به رادین گفت:

-آقای آریایی رای صاحب ایده تو نتیجه گیری تاثیری نداره.

رادین با آرامش شانه ای بالا انداخت و گفت :

-رای صاحب ایده، نه صاحب شرکت.

بااین حرف رادین جایی برای اعتراض نماند،آقای آریایی روبه آرش کرد و گفت :

-لطفا به خانم شهامت خبر بدید بعد تعطیلات برای بستن قرارداد تشریف بیارن.

آرش سریع گفت :

-بله، بله حتما

خطم جلسه…

آرش شماره ی دیانا را گرفت و منتظر ماند اما باز همان صدای همیشگی، گوشی همراهش را خاموش کرده بود، نمیدانست چه عکس العملی نشان دهد عصبانی از رفتار بچه گانه ی دیانا یا خوشحال از موفق شدنشان، هرچه که بود حس بلاتکلیفی بد بود.)

-آقای آریایی.

رادین بی توجه به نگهبان تلفن همراهش را نزدیک گوشش برد و سریع گفت :

-الان عجله دارم … باشه واسه بعداً.

با عجله به سمت آسانسور رفت و کلید طبقه ی هم کف را فشرد، کمی صبر کرد اما آسانسور نرسید، کلافه چند بار کلید را پشت سر هم زد، بازهم اتفاقی نه افتاد، بیخیال آسانسور شد و به طرف پله ها رفت، مشغول حرف زدن با تلفن همراهش بود که متوجه رد شدن نگهبانی از کنارش شد، دستش را برای نگهبان تکان داد و نگهبان سریع به سمتش آماد.

-بله آقا؟

-باشه، من ده دقیقه دیگه اونجام، خدانگهدار…

گوشی اش را خاموش کرد و روبه نگهبان گفت :

-چرا آسانسور اینطوری کار میکنه؟درستش کنید یه بدبختی گیر نکنه اون تو دردسر شه.

وبه سمت در راه افتاد

نگهبان پشت سر رادین حرکت کرد سریع گفت :

-نه آقا، خیالتون راحت، برقشو قطع کردم، بعد تعطیلات میفرستم درستش کنن.

-نه همین امروز خبر کن بیان راش بندازن.

حرفش را زد و بدون توجه به نگهبان از در خارج شد.

نگهبان به رفتن رادین نگاه کرد و با تمسخر گفت :

-چشم حتماً، ولی بعد تعطیلات امشب به بچه ها قول رستوران دادم، چطور شما بچه پولدارا میتونید همیشه برید خوش گذرونی حالا یه شب کیف و حال به بچه های ما نیومده؟

تا بعد عید عمرا اگه از اینجا سر بزنی.

به ساعت که هشت و سی دقیقه ی شب را نشان میداد نگاه کرد و به سمت آشپزخانه رفت، قوطی اسپرسو را از توی کابینت برداشت و مقداری درون قهوه جوش ریخت. به سمت اتاقش رفت و حوله اش را با تیشرت سورمه ای و شلوار مشکی اسپورت عوض کرد و دوباره به سمت آشپزخانه رفت، و فنجان قهوه ای برای خودش ریخت، تا نزدیک دهانش برد تا کمی آن را مزه کند صدای آلارم گوشی اش دستش را روی هوا نگه داشت، فنجان را روی اپن آشپزخانه گذاشت و به صفحه گوشی اش نگاه کرد، شماره آشنا اما ناشناس بود، با بی میلی تماس را وصل کرد و گفت :

-بفرمایید.

صدای آرش داخل گوشی پیچید:

-سلام.

به سمت حال خانه حرکت کرد و روی مبل تک نفره نشست و

پای چپش را روی پای راستش انداخت و گفت :

-چیزی شده؟

آرش سریع گفت :

-آره، دیانا از وقتی که جلسه رو نصفه و نیمه ول کرده غیبش زده.

میدانست دیانا کیست، آن را میشناخت اما برای نشان دادن عمق بی توجهیش گفت :

-دیانا دیگه کیه؟

آرش کلافه گفت :

-رادین الان وقت لج کردن نیست، پدر و مادرش دارن از نگرانی دق میکنن میفهمی؟

اگه بگوید برایش مهم نیست دروغ محض را گفته اما برای در آوردن حرص هرچه بیشتر آرش نفس عمیقی کشید و گفت :

-خوب چیکار کنم؟

آرش عصبانی داد زد:

-رادین تو یه چیزی بهش گفتی که انقدر دمق شد و از جلسه رفت بیرون.

رادین پوزخندی زد و گفت :

-من نمیدونم کجاست، یعنی در اصل اصلاً به من ارتباطی نداره،فعلاً.

تا خواست کلید قطع تماس را بزند آرش گفت :

-انقدر بی وجدان نبودی که.

رادین بی حوصله تماس را قطع کرد و زیر لب گفت :

-خفه شو بابا.

گوشی اش را روی مبل بغلیش پرت کرد و متفکر به زمین خیره شد، چند دقیقه ای در همان حال ماند و سپس از روی مبل بلند شد و به سمت اتاقش رفت لپ تاپش را برداشت و بعد از روشن کردنش،یکی از درایو ها را باز کرد و فیلم آمریکایی را پلی کرد، و مشغول تماشا کردن شد، اما ذهنش درگیر بود، درگیر دختری که امروز با نگاه بدی به او جلسه را ترک کرد،

شاید کمی زیاده روی کرده بود.. و یا شاید هم دخترک بیش از حد ترسو بود…

بیخیال تماشای فیلم شد و لپ تاپ را خاموش کرد و از جایش بلند شد،کلافه چرخی توی خانه زد و با خود زمزمه کرد :

-یعنی کجا رفته.

تلفن همراهش را برداشت و مشغول پیام دادن به اشکان شد، در همان حال که مشغول تایپ کردن پیام بود به سمت آشپزخانه رفت و کیسه ی زباله را برداشت و از خانه خارج شد، جلوی در آسانسور ایستاد و دستش را رساند تا کلید طبقه ی همکف را بزند، ناگهان چیزی به ذهنش رسید صورتش را جمع کرد و به در آسانسور نگاه کرد و آرام زمزمه کرد :

-آسانسور…

چهره اش رنگ تعجب گرفت، کیسه ی زباله از دستش رها شد… با صدای خش دار گفت :

-یا ابلفضل آسانسور…

سراسیمه به سمت در خانه اش دوید و بدون معطلی لباسش را عوض کرد و از خانه خارج شد پله ها را یکی یکی طی کرد و سوار ماشین شد، ناگهان یادش آمد که به نگهبان گفته بود تا همین امروز آسانسور را تعمیر کند، شماره ی تلفن نگهبان را گرفت، منتظر ماند،

بوق اول.

بوق دوم

بوق سوم و..بوق های تند تند و پشت سر هم که نشانه از نبود نگهبان میداد، عصبانی گوشی اش را جلوی ماشین پرت کرد و با سرعت هرچه تمام به سمت شرکت راه افتاد، قلبش درون سینه بی قراری میکرد پای جان یک آدم درمیان بود..

یک دختر، دختری که نگاه ناراضی قبل رفتنش بدجور وجدان به قول آرش خفته اش را بیدار کرده بود.

چند بار دیگر شماره ی آرش را گرفت اما باز هم همان آش و همان کاسه، بوق های آخر تماس پشت سر هم میخورد.. رادین اما عصبانی داد می زد :

-بردار کثافت،جواب اون وامونده رو.

فاصله ی زیادی تا شرکت نداشت که نگهبان تلفنش را جواب داد،رادین نتوانست خودش را نگه دارد و عصبانی نعره زد :

-کدوم گوری؟ مگه الان نباید سر پستت باشی؟ چرا تلفن نگهبانی رو جواب نمیدی؟

نگهبان با صدای تحلیل رفته از ترس گفت :

-آقا یه لحظه گلاب به روتون..

رادین نفس آسوده ای کشید و گفت :

-آسانسورو درسته دیگه نه؟

جوابی نشنید… پایش را بیشتر روی گاز فشرد و داد زد :

-گوشت بامنه؟

نگهبان ترسیده گفت :

-بله.. بله.. درسته.

-خداروشکر… دارم میام شرکت. صدای بلند نگهبان رعشه ی بزرگی شد بر تن رادین.

-الان؟ نه… نه آقا…. من چیزه نیاید آقا..

نفس حرصی کشید و گوشی را قطع کرد، اتفاقی افتاده بود، میدانست.. حس می کرد، حس رادین به او دروغ نمیگفت، ماشین را دم در شرکت نگه داشت و سریع پیاده شد،

به سمت در دوید، با دیدن چراغ خاموش اتاق نگهبانی خون در رگ های متورم پیشانی اش دوید به طرف ماشین برگشت و دسته کلید بزرگی را از داخل داشبورد برداشت و به سمت در ورودی شرکت رفت در را باز کرد، عصبانی لگدی به در زد و آن را هل داد، با عجله به طرف داخل شرکت قدم برداشت وارد شد و جلوی آسانسور ایستاد، با دست ضربه ای به در فلزی زد و گفت :

-کسی اونجاست؟

صدایی نشنید، شاید همه ی این ها خیالی بیش نبود، شاید دیانا اصلاً آن جا نبود. دلیلی برای انجام دادن کارهایش نداشت، مگر یک حس…

حسی که میگفت، دیانا اینجاست، همین جا توی آسانسور،

با عجله در فلزی کوچک را باز کرد و کلید ها را از زیر نظر گذراند، کلید برق آسانسور را پیدا کرد و از خاموش بودنش اطمینان حاصل کرد . صدای باز شدن در و قدم های کسی را از پشت سرش شنید، برگشت و با دیدن چهره ی ترسیده نگهبان، عصبانی دندان هایش را روی هم فشرد،مشتش را گره کرد تا روی صورت نگهبان درس عبرتی بکارد تا عمر دارد وظیفه شناسی آویزه ی گوشش شود.

نگهبان ترسیده به دیوار چسبید وگفت :

-آقا ببخشید…

مشتش را پایین آورد و با عصبانیت گفت :

-حسابت برای بعدا،

-آقا..

-یکی توی آسانسور گیر افتاده، زنگ بزن آتش نشانی.

و دوان دوان پله ها را بالا رفت نگهبان پشت سرش راه افتاد و گفت :

-آقا حالتون خوبه؟ از کجا معلوم؟ بذارید زنگ بزنم بیان آسانسورو درست کنن .

رادین برگشت و نگاه عصبانی اش را به چشم های نگهبان دوخت و گفت :

_اون کارو باید امروز صبح میکردی، هر غلطی که میخوای بکن.

نگهبان تلفن همراهش را از جیبش در آورد و مشغول شماره گرفتن شد، رادین سرعت قدم هایش را بیشتر کرد و به طبقه ی اول آسانسور رسید.. پشت در ایستاد و با دست به در کوبید و داد زد :

-دیانا.. اونجایی؟

باز هم صدایی نیامد، نزدیک راه پله ها شد و با صدای بلندی گفت :

-زنگ زدی؟

نگهبان با جعبه ابزار بزرگی پله ها را بالا رفت و گفت :

-الان میاد.

جعبه ابزار را کنار در گذاشت و مشغول باز کردن پیچ های در آسانسور شد، رو به رادین گفت :

-آقا بذارید درو از جا در بیارم، اینجوری اگه بنده خدایی اون تو باشه معلوم میشه .

رادین دستی به موهای آشفته اش کشید و کلافه قدم زد و چیزی نگفت.

با صدای تقه ای که ناشی از باز شدن در آسانسور بود برگشت و نگاهش را به روبه رو داد،

نگهبان سرش را داخل برد و داد زد :

-کسی اونجاست؟

صدایی نیامد، به رادین نگاه کرد و گفت :

-دیدید؟ خداروشکر به آتش نشانی زنگ نزدیم وگرنه بخاطر سرکار گذاشتن مامور دولت جریمه میشدیم.

رادین بدون توجه به حرف های نگهبان به سمت پایین نگاه کرد و گفت :

-برو یه طناب بلند بیار، یه جوری که تا پایین برسه.

نگهبان با تعجب گفت :

-آقاا..

رادین کلافه به سمت پله ها هولش داد و گفت :

-حرف نباشه، یه چراغ قوه هم بیار سریع.

نگهبان از پله ها پایین رفت، رادین چراغ گوشی اش را روشن کرد و به سمت پایین گرفت، باید دریچه ی بالای آسانسور را پیدا میکرد، اما بخاطر تاریکی فضا دید کافی نداشت.

بعد از چند دقیقه نگهبان با طناب بزرگ و چراغ قوه ای بالا آمد و نفس زنان آن ها را به سمت رادین گرفت،

-آقا خیلی خطرناکه، توروخدا صبر کنید تا فردا.

رادین نگاهی به پایین انداخت، کمی مردد شده بود، اما توجهی نکرد،طناب را به کمرش بست و آن را محکم کرد، نگهبان سر دیگر تناب را به نرده ها ی راه پله بست و وقتی از محکم بودن گره اش اطمینان پیدا کرد، با استرس گفت :

-آقا میخواین من برم؟

رادین نگاهی به چهره ی ترسیده و رنگ پریده اش کرد وگفت :

-پس نیفتی.

نگهبان عرق روی صورتش را پاک کرد و تا خواست چیزی بگوید رادین به سمت آسانسور برگشت و آهسته به سمت پایین رفت، نگهبان جلوی چهار چوب آسانسور نشست و با ترس گفت :

-آقا آروم، الان زنگ میزنم آتش نشانی.

رادین همانطور که به سمت پایین میرفت گفت :

-نمیخواد، به پا طناب کنده نشه. باصورت جمع شده از درد طناب حلقه شده دور کمرش بیشتر به سمت پایین رفت، چراغ قوه را به طرف پایین گرفت، اتاقچه ی آسانسور طبقه ی دوم ایستاده بود، طناب را شل تر گرفت و با یک حرکت روی اتاقک پرید، پایش بدجور درد گرفته بود، چهره اش را از درد جمع کرد، به سختی سر جایش نیم خیز شد و چراغ قوه را روی دریچه ی اتاقک گرفت، دریچه را باز کردو نور را به طرف داخل اتاق گرفت و گفت :

-دیانا،..خانم شهامت.

با دیدن وسایل ریخته کف آسانسور برای اولین بار ترس را با تمام وجودش حس کرد،

نور را به سمت دیگر اتاقک گرفت بادیدن فردی که گوشه ی اتاقک از هوش رفته بود لحظه ای در همان حالت خشکش زد، بد شده بود خیلی بد شده بود.

صدای نگهبان از بالا آمد که گفت :

-آقا چیزی پیدا کردید؟ منکه..

به خودش آمد و نگذاشت حرفش کامل شود فریاد زد :

-زنگ بزن آمبولانس.

-آمبولانس یا آتش نشانی؟

بی درنگ از دریچه ی بالای اتاقک داخل رفت، کنار دیانا نشست و نور چراغ قوه را روی صورت دیانا انداخت، تکان نمیخورد.. زنده بود؟

دستپاچه دیانا را تکان داد و گفت :

-چشماتو باز کن، بیدار شو باید بریم بیرون.

دیانا زیر لب چیز نا مفهومی را زمزمه کرد ، رادین تا صدای دیانا را شنید کمی خیالش از هوشیاری دیانا آسوده شد، طناب را از کمر خودش باز کرد و دور دیانا گره زد، نگاهی به دیانا که بی هوش بود کرد و چراغ را به سمت دریچه ی بالا گرفت، بهتر بود صبر کند تا آتش نشانی بیاید، اما.. معلوم نبود کی برسند!

دل را به دریا زد چاره ای نبود

دیانا تکان آرامی خورد و دوباره زیر لب واژه های نامفهوم زمزمه کرد، رادین دو دست دیانا را گرفت و طناب را میان دو دستش گذاشت و گفت :

-طنابو بگیر،دیانا با دستت طنابو محکم بگیر.

کمی منتظر ماند اما دیانا عکس العملی نشان نداد، کلافه دستی به گردنش کشید و زیر لب گفت :

-چیکار کنم.

به دیانا نگاهی کرد و گفت :

-دیانا بگیر اینو.

یک آن دستان بی رمق دیانا تکانی خورد و طناب را گرفت.

رادین امیدوار شد و با هیجان گفت :

-آفرین، ولش نکنی محکم نگهش دار.

و با یک حرکت از جا بلندش کرد، دستش را زیر گرد و پاهای دیانا برد و اورا به سمت بالا ی دریچه ی آسانسور فرستاد و همزمان خطاب به نگهبان داد زد :

-طنابو آروم بکش.

صدای نگهبان آمد که به سختی گفت :

-دارم همینکارو میکنم آقا.

طناب کشیده شد و دیانا از آن مخمصه نجات پیدا کرد، وقتی خیال رادین از دیانا آرامش پیدا کردن خم شد و تمام لوازم دیانا را داخل کیفش گذاشت، نگهبان طناب را پایین انداخت و گفت :

-آقا بیاید بالا.

دستانش را به طناب گرفت و از آن بالا رفت، میان آسمان و زمین بود که چیزی به پیشانی اش اصابت کرد ، دست آزادش را روی سرش گذاشت و با صورت جمع شده از درد به بالا نگاه کرد و با یک حرکت خودش را بالا کشید، نگهبان و چند نفری که اطرافش بودند دستش را گرفتند و به او کمک کردند، نگهبان با ترس به رادین نگاه کرد و گفت :

-آقا پیشونیتون زخمی شده.

رادین به دیوار تکیه داد و چیزی نگفت.

با شنیدن صدای قدم های محکم و آشنای کسی سرش را بالا گرفت، امیر مسعود بدون حرف به چشمان رادین نگاه کرد، رادین سرش را پایین انداخت و گفت :

-سلام.

امیر مسعود دستش را به سمت رادین گرفت و گفت :

-علیک سلام،

رادین دست پدر را گرفت و از جا بلند شد.

-شما از کجا فهمیدید؟

نگهبان سریع گفت :

-من گفتم، زنگ زدم آمبولانس با آقای آریایی هم تماس گرفتم.

رادین که پشتش به نگهبان بود، به چهره ی پدرش نگاهی کرد و یک دفعه برگشت و گلوی نگهبان را در مشتش گرفت و باصدای عصبانی از لای دندان های کلید شده گفت :

-چرا از زیر کارت در رفتی؟ مگه امشب شیفتت نبود؟

نگهبان دستش را روی دست گره شده ی رادین دور گلویش گذاشت و به سختی گفت :

-ببخشید آقا…

امیر مسعود دستش را روی شانه ی رادین گذاشت و گفت :

-رادین، به اعصابت مسلط باش.

رادین با غیض دستش را از روی گلوی نگهبان برداشت، با دست دیگرش مشتی به کلید های آسانسور زد و گفت :

– بی انصاف میدونستی خرابه چرا یه کاغذی کوفتی نچسبوندی روی این در لامصب؟

نگهبان سرش را پایین انداخت وچیزی نگفت، قطره ای خون از پیشانی رادین روی زمین چکید نگهبان سرش را بالا آورد و گفت :

– داره، از سرتون خون میاد.

رادین دادزد :

-به جهنم که خون میاد.

، امیر مسعود اخمی به نگهبان کرد و دست رادین را به سمت پله ها کشید و گفت :

-اخراجی، فردا حسابدارو میفرستم، حتماً اینجا باشی.

نگهبان چیزی نگفت و همانجا کنار دیوار نشست.

رادین از پله ها پایین رفت و متوجه ی آمبولانس که هنوز جلوی در شرکت ایستاده بود شد، به پدرش نگاه کرد و گفت :

-چرا هنوز اینجاست؟

-نمیدونم، شاید مشکلی پیش اومده.

به طرف آمبولانس رفت و متوجه ی دیانا که روی تخت نشسته بود شد، چقدر تغییر کرده بود، زیر چشم هایش گود افتاده بود و لب هایش از خشکی ترک برداشته بود، رنگ پریده گیه صورتش به وضوح معلوم بود؛ نگاهش را از دیانا گرفت و روبه پزشک اورژانس گفت :

-چرا راه نمی افتید ؟

دکتر به دیانا نگاه کرد و روبه رادین گفت :

-میگه نمیخواد بره بیمارستان، به سرومش تقویتی تزریق شده ولی بیاد بیمارستان بهتره حال عمومیش زیاد خوب نیست.

رادین تا دهان باز کرد چیزی بگوید صدای آشنایی از پشت سر گفت :

-دیانا.

نیازی به برگشت نبود آرش بدون وقفه دوید و داخل آمبولانس رفت و جلوی پای دیانا نشست و با استرسی که در چشمانش موج می زد گفت:

-حالت خوبه؟ چیزیت نشده؟

نگاه رادین به سمت دیانا رفت،

دیانا بدون هیچ عکس العمل و تغییری در صورتش گفت :

-منو ببر خونه آرش.

آرش دستپاچه گفت :

-باید بریم بیمارستان.

دیانا که انگار روح در بدن نداشت آرام گفت :

-از هرچی بیمارستانه بدم میاد،بریم خونه.

آرش بدون توجه به بقیه گفت :

-باشه،باشه ، بلندشو بریم.

در همین فاصله که دیانا خودش را جمع و جور میکرد آرش از آمبولانس پیاده شد و نگاه عصبانی اش را به چهره ی رادین دوخت، رادین با نگاه جدی به آرش نگاه کرد و چیزی نگفت، آرش انگشت اشاره اش را جلوی صورت رادین گرفت و با تهدید گفت :

-برو خداروشکر کن که اتفاق بدی براش نیفتاده وگرنه..

رادین سکوت کرد و چیزی نگفت، باید قبول میکرد اینبار تغصیر شخص خودش بود، باید دقت بیشتری میکرد.. نباید ساده از کنار اتفاقات مربوط به خودش و البته شرکت میگذشت؛ آرش چشم غره ای به رادین رفت و به طرف ماشینش راه افتاد، دیانا هم از جایش بلند شد و پشت سرش رفت، رادین نگاهی به دیانا کرد، دیانا بدون ذره ای توجه و یا حتی کلمه ای حرف از کنارش رد شد و رفت.

رادین سرجاش ثابت ماند و بدون هیچ حرفی رفتن آرش و دیانا را تماشا کرد،

پزشک در آمبولانس را بست و به رادین گفت :

-پیشانیت خراش برداشته، بشین تا ضد عفونیش کنم.

رادین سرش را به نشانه ی “نه” تکان و دستانش را توی جیب شلوارش فرو کرد و به زمین خیره شد، با نوک کفشش مشغول کشیدن خط های ناموضون روی زمین شد و دست آخر لگدی به سنگ جلوی پایش زد و به سمت پدرش رفت.

دیانا :

به پشتی تختم تکیه زدم و روبه رو، رو نگاه کردم، باورم نمیشد نجات پیدا کردم، همش مثله یک کابوس بود، مرگو جلوی چشمام دیدم، دیگه تا عمر دارم سوار آسانسور نمیشم.

در اتاق باز شد و نن جون وارد شد، بشقاب چلو مرغو کنار تختم گذاشت و بهم نگاه کرد.

بعد از اون اتفاق زندگی رو قشنگ تر میدیدم، ننه جونو مامانو بابا رو این دیوارا رو ملافه ی روی تختمو، لباسامو حتی مینو رو، برنجو مرغو هم زیبا میدیدم، کلا زندگیم به دو قسمت تقسیم شده بود، قبل آسانسور، بعد آسانسور.

خدایا مرسی که چشم منو به خوشبختی هام باز کردی؛

خدایا مرسی آسانسورو آفریدی تا کی، تاکی؟

دارم یه حسی تو…

-بخور.

صدای ننه جون از فکر درم اورد، بهش نگاه کردم و با بغض گفتم :

-خدایا مرسی ننه جونو آفریدی.

نن جون بهم نگاه کرد و گفت:

-موخت تاب برداشته.

-ننه جون دلم تنگه میخوام بگم دلت چنده میخوام بیام دلتو بخرم بهم بگو دلتتتت چنده خدایا مرسی ننه جونو آفریدی اوکی تاکی؟

ننه جون اومد جلو و شونه هامو گرفت و گفت :

-به خودت بیا، تو باید خوب بشی، خوب شو… خوب شو دیانا وگرنه رو دستمون بادمیکنی، میترشی.

-منکه خوبم! ببین زیر چشامم دیگه سیاه نیست.

ننه جون بهم زل زد و گفت :

-از نظر عقلی گفتم ننه، درضمن بااین همه شیر موزو شیر بادوم و شیر عسل و تخم مرغ و میوه هایی که دیشب خوردی غیر این بود تعجب داشت، همین مامانت تو رو لوس کرده که راه به راه یا تو آسانسور گیر میکنی یا اتوبوست چپ میکنه.

-وا چه ربطی داره، مگه تغصیر منه؟

-نمیمردی چهارتا پله رو با اون لنگای قناست بری پایین.

کلا این نن جون ما بمب زده حال بوده بعدش دست و پا در اورده، بدون توجه به حرفش یه قاشق پلو مرغ گذاشتم دهنم و خوردم، نن جون بازم نگاهم کرد، یه قاشق دیگه و یه قاشق دیگه هم پشت سرهم خوردم، با دهن پر به ننه جون نگاه کردم و گفتم :

-واسه چی اینطوری نگام میکنی از گلوم پایین نمیره.

برنج پرید تو گلوم شروع به سرفه کردن کردم، ننه جون یه لیوان آب برام ریخت و با غیض دو سه تا مشت زد پشتم تا خوب شم :

-مرگ، بدبخت گشنه به پا خفه نشی قحطی زده.

دستمو گذاشتم رو پشتمو گفتم :

-آی نزن.. خفه شدن دردش از مشتای تو کمتره.

بعد خوردن غذا یه لیوان آب ریختم و تا ته خوردم بعدشم روی بالشتم دراز کشیدم، گوشیمو روی سایلنت گذاشته بودم و صداشو نمیشنیدم، ولی نورش که روی دیوار میفتاد نشون از این میداد که داره یکی بهم زنگ میزنه، حس بلند شدن نداشتم بخاطر همین پشتمو بهش کردم و چشمامو بستم، آرش صبح دو بار بهم زنگ زده بود ولی من جوابشو ندادم، دوست نداشتم جوابشو بدم، اصلاً نمیخواستم از کار و نقشه و این چیزای خسته کننده چیزی بدونم، حتماً میخواست بگه کارمون به جایی نرسیده، اصلاً جایی که آقای رادین خان باشه نقشه ی من انتخاب میشه؟

هه مسخرست.

چشمام گرم خواب شده بود و کم کم داشتم میخوابیدم که در به شدت باز شد و یه صدای بلند گفت :

-چرا تلفنتو جواب نمیدی؟

با شنیدن صدای آشنا چشمامو باز کردم و سرجام نشستم و با ترس گفتم :

-خدایا، شما چرا اینطوری میکنید؟ من میخوام بدونم اینجا در و پیکر نداره؟ تویله است مگه؟

فاطیما روی صندلی کنار تختم نشست و گفت :

-جاهای دیگه رو بررسی نکردم ولی اتاق تو شباهت زیادی به تویله داره، علاوه بر اون یه بزغاله هم توش هست که الان داره به من نگاه میکنه.

بلند شدم و با دستم تو سر و کله اش کوبیدم و گفتم :

-زهر مار، بزغاله هم خودتی.

دستشو برای دفاع از خودش جلوی صورتش گرفت و شروع به خندیدن کرد و گفت :

-مامانت میگفت حالت خیلی بده تو که از منم سالم تری.

دست از سرش برداشتم و روی تختم نشستم و گفتم :

-دیشب ندیدیم،کاش یه عکس یهویی تو ماشین از خودم میگرفتم بهت نشون میدادم.

لبخندی زد و زیر لب گفت :

-دیوونه.

از روی صندلیش بلند شد و اومد روی تختم نشست، جلوم چهار زانو زد و گفت ؛

-خوب حالا دقیق بگو چیشد که میخواستی بمیری ؟

با تعجب به دیوار بغلم نگاه کردم و گفتم :

– عجب آدمیه، مثلاً میخواستم بمیرما،

با خنده دستمو گرفت و گفت :

-خدانکنه،لباس مشکی نداشتم، حالا اینا رو بیخیال، تعریف کن.

شونه ای بالا انداختم و گفتم :

-رفتم تو آسانسور هرچی منتظر موندم نه ایستاد، بعدش فهمیدم گیر کردم.

لبشو به دندون گرفت و گفت :

-چه وحشت ناک.

با هیجان گفتم :

– هرچی به در و دیوار لگد میزدم هیچکس جواب نمیداد.

– خوب زنگ میزدی.

چشمامو درشت کردم و گفتم :

-انقدر دیگه شعورم کم نیست که عقلم نکشه زنگ بزنم، آنتن نمیداد،وای نفسم گرفته بود همه جا هم تاریک بود، انگاری گذاشته بودنم تو قبر.

چهره ی فاطیما جدی شد و گفت :

-وای، منکه بودم سکته میکردم، خوب چطوری در اومدی؟

روتخت جابه جاشدم و گفتم :

-نمیدونم، چون منکه از گرسنگی و تشنگی اصلاً جون راه رفتن نداشتم، فقط یه صدایی که اسممو صدا میزد یادمه….

تو فکر رفتم و گفتم.. یه صدای آشنا، میگفت طنابو بگیر.. صدای خیلی خیلی آشنا،یادم نمیاد یعنی کی بود؟

فاطیما دستشو جلوی صورتم چندبار تکون داد و گفت :

-هوی عمو، کجایی؟ داشتی میگفتی .

از فکر در اومدم و گفتم :

-آهان، آره دیگه.. یادم نیست بقیه شو، تا وقتی که روی تخت آمبولانس چشمامو باز کردم.

-یعنی خواب بودی؟ مگه نمیگی طرف گفته طنابو بگیر،پس چطوری…

وسط حرفش پریدم و متفکر گفتم :

-نه، نه خواب نبودم، ولی بیدارم نبودم، یه چیزی بین این دوتا.

انگشت اشاره اشو زد تو پیشونیم و گفت:

-اَه، هیچوقت لحظات حساسو یادت نیست.

دستمو گذاشتم رو پیشونیم و فکر کردم، یه دفعه بشکنی زدم و گفتم :

-آهان، گرفتم.

فاطیما پر هیجان گفت :

-خوب؟ کی بود؟

با خنده گفتم :

-مامور آتش نشانی دیگه، آدم عادی که نمیتونه یکیو از آسانسور نجات بده.

فاطیما پشت چشمی نازک کرد و گفت :

-زرشک، ماروباش فکر کردیم مثله این فیلم ترکی ها…

دستمو گذاشتم رو گوشمو گفتم:

-نگو، نگووو

فاطیما با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :

-چته؟

آروم دستمو از روی گوشم برداشتم

-نگیا،

_باشه نمیگم،ولی چرا؟

-با خودم عهد کردم دیگه از این فیلما نگاه نکنم، چیه بابا؟ چرت و پرت.

فاطیما لباشو جمع کردو گفت:

-بعد اون وقت خودت تنهایی به این نتیجه رسیدی؟

با دستم زدم رو شونه شوبا خنده گفتم :

-نه تو آسانسور با آقایون وزیر کمیسیون گرفته بودیم، هههههه.

بدون اینکه ذره ای بخنده بهم زل زد و چیزی نگفت.

صدامو صاف کردم و گفتم :

-نه اینکه کلا نگاه نکنما، میکنم.. مثلا کلید اسرار و نگاه میکنم.

بازم بهم نگاه کرد.

-آینه عبرتم نگاه میکنم، همون کلید اسراره ولی ورژن جدیدش.

دستشو گذاشت زیر چونه اشو گفت :

-شر و ور نگو، دارم فکر می کنم.

چیزی نگفتم و منم دستمو گذاشتم زیر چونه ام و به صورت فاطیما نگاه کردم.

-داری به چی فکر می کنی؟

فاطیما در همون حالت متفکرانه گفت :

-دارم به این فکر میکنم چرا ساعت هفت نمیشه، که اونو ببینمش دل که از الان رفته پیشش.

با خنده گفتم :

-الانم داری فکر می کنی واسه شب چی بپوشی؟

فاطیما با تعجب گفت :

-از کجا فهمیدی؟

با خنده زدم رو دستشو گفتم :

-آهنگه دیگه.

با دست کنارم زد و گفت :

-چرت نگو دیگه، اَه.

یهو با تعجب از جاپریدم و گفتم :

-فاطی، بانداژ دست و کتفت کو؟ خوب شدی؟

سرشو تکون داد و گفت :

-سه ساعته داری مشت میزنی هنوز نفهمیدی؟

با خنده گفتم :

-نه، خداروشکر.

فاطیما در همون حالت که دستش زیر چونه اش بود گفت :

-امشب میخوایم بریم خونه اشکان اینا.

-جدی؟ منم میام بزن بریم.

دستشو از زیر چونه اش برداشت و بااخم گفت :

-میزنمتا، میخوایم بریم برنامه ریزی کنیم عروسی رو جلوتر بندازیم، یعنی همه کارامون درسته ها ولی اینا همش لفتش میدن، دیگه چیزه، قراره منو اشکان بگیم که بریم دیگه سر خونه زندگیمون.

صورتمو جمع کردم و گفتم :

-جشن نامزدی هم یعنی نمیگیری؟ همینطوری کشکی، کشکی؟

یهو یاد حرفای اون روزش افتادم،به چهره ی نگرانش نگاه کردم و گفتم :

-فاطیما وحید رفت، دیگه بر نمیگرده، لازم نیست خودتو برای یه فکر و ذهنیت مسخره بذاری لای منگنه… میفهمی چی میگم؟

از تخت رفت پایین و کیفشو از روی صندلی برداشت و گفت :

-وای دیانا بس کن، یهویی فکرم درگیر شد بیخیال.

شونه ای بالا انداختم و گفتم :

-حالا کجا داری میری؟

-دیرم شده، برم دیگه، حتما الان اشکان پشت در منتظره.

با تعجب گفتم :

-اشکان بیرونه؟ خوب احمق جان چرا نگفتی بیاد تو؟

-سلام رسوند، دیگه نیومد.

چیزی نگفتم و تا بیرون همراهش کردم، از خونه بیرون رفت و خداحافظی کرد، چیکار میکرد این فاطیما؟

برگشتم و رفتم تو خونه، یهو صدای در حیاط اومد دوباره برگشتم و به در نگاه کردم مامان از در اومد تو تا منو دید گفت :

-دیانا مامان حالت خوبه؟

با دیدن مامان یهو جا خوردم، اَی بابا فراموشم شده بود یه چایی چیزی برای فاطی بیارم بد شد که.

-خوبم، کجا بودی مامان؟

– رفته بودم بیرون،راستی فاطیما رو دیدم، ازش پذیرایی کردی؟ مادر که خوابه.

خودمو زدم به اون راه و گفتم:

-سرم، سرم گیج میره.

مامان سریع به سمت آشپزخونه رفت و گفت :

-بزار برات یه چیزی بیارم بخوری، رنگ به صورتت نمونده خدا از باعث و بانیش نگذره.

تو همین گیرو دار که من خودمو زده بودم به بد حالی بابا سراسیمه وارد خونه شد و گفت :

-سریع جمع کنید مهمون داریم.

مامان ابروهاشو بالا انداخت و گفت :

-کی؟

بابا هندونه ای که خریده بود و گذاشت رو اپن و گفت :

-آقای تاجیک و شریکش.

بااین حرف بابا مثله فنر از جام پریدم و گفتم :

-خدامرگم بده من آمادگی ندارم، چی بپوشم؟

مامان اول به بابا و بعد به من نگاه کرد و آروم گفت :

-جان؟

-جانت بی بلا من تو اتاقم خوابم، صدام نکنید که لو نریم، میتو.

اومدم که برم بابا لباسمو از پشت کشید و گفت :

-کجا میری بچه؟ اینا اومدن تورو ببینن نه منو مامانتو.

-اوا مگه خواستگاریه؟

مامان اخم کرد و گفت :

– اعتیاد آور نیست، تفریحی بکش.

-وا چیو؟

-خجالتو،

بشکنی زدم و گفتم :

-اوکی، عجب جمله ای برای پروفایلم استفاده میکنم.

تا مامان خواست چیزی بگه

صدای زنگ خونه بلند شد، دویدم و به سمت اتاقم رفتم و یه پیراهن و شلوار سفید پوشیدم و شال کرم رنگمو هم روی سرم انداختم، بابا رفت درو باز کرد، صدای مردونه ی آقای تاجیک و آقای آریایی از توی پذیرائی شنیده میشد، فقط دوست داشتم این رادین اومده باشه تا چنان حالشو بگیرم، مثل دفعه ی آخری که دیدمش، حتی نگاهشم نکردم، پسره ی گنده دماغ، هه فکر کرده من از اون دخترای آویزونم، دیگه مراعاتتو نمیکنم، همش بخاطر کار اون بود که من از جلسه رفتم بیرون چون میدونستم هرچی بیشتر اونجا باشم بیشتر منو میچزونه، بااون آتویی که دستش دادم.

خودمو به بی حال ترین شکل ممکن گرفتم،و از اتاق رفتم بیرون، خیلی جدی سرمو بالا بردم و سلامی کردم،شانس گند من رادین نیومده بود !

ولی آرش و آقای تاجیک و پدر رادین بودن هنوز روی مبل ننشسته بودند، جواب سلاممو دادن و منم جلوی نزدیکترین مبل ایستادم و گفتم :

– خواهش میکنم بفرمایید.

و نشستم اون ها هم نشستن و آقای آریایی نگاهی به من کرد و گفت :

-حالتون بهتره ؟

به پشتی مبل تیکه زدم و گفتم :

-ممنون، خوبم.

آقای تاجیک لبخندی زد و گفت :

-خداروشکر که بخیر گذشت.

بابا که روی مبل کنار من نشسته بود کمی سر جاش جابه جا شد و چیزی نگفت.

آقای آریایی به بابا نگاه کرد و گفت:

-من خودم به شخصه یه معذرت خواهی به شما بدهکارم، چون ناخواسته کوتاهی از ما بوده،و تمام این اتفاقات برمیگرده به وظیفه نشناسی یکی از کارکنان ما و این موضوع اصلاً برای من قابل نیست، همون شب من اون کارگرو اخراج کردم.

بابا سکوتشو شکست و گفت :

-خواهش میکنم، درسته خیلی به منو خانومم سخت گذشت اما راضی به بیکار شدن کسی نبودیم.

آقای آریایی با جدیت به صورت بابا خیره شد و گفت :

-شما لطف دارید، و الان هم کاملاً حقو به شمامیدم.

بابا لبخندی زد و گفت :

-مشکلی نیست، خداروشکر که اتفاقی خیلی بدی نیفتاده، همین کافیه.

حالا انگار نه انگار من داشتم تو اون دخمه جون میدادم!

آقای تاجیک با خنده گفت :

– این دوسه روزه من خیلی سوپرایز شدم، اینکه دیانا خانم شده مهندس معمار پروژه مشترک ما و آقای آریایی وبعدیش اینکه دقیقا همون روزی که من و برادرم توی جلسه حضور نداشتیم این اتفاقا افتاده.

لبخندی زدم، ما اینیم دیگه!..این الان چی گفت؟

یهو حیرت زده به آقای آریایی و آقای تاجیک نگاه کردم و گفتم :

-شما الان چی گفتید؟

آقای تاجیک با تعجب گفت :

-چیو؟

-نقشه ی من انتخاب شد؟

آقای آریایی بهم نگاه کرد و گفت :

-مگه آقا آرش بهتون نگفتن؟

وااای پس بگو چته این همه زنگ میزد، خدایا شکرت.

با خنده گفتم :

-نه، یعنی آره… بیخیال، آخ جون.

آقای آریایی و تاجیک با ابروهای بالا رفته بهم نگاه کردن، دوباره گند زدم، نمیتونستم خودمو کنترل کنم .

-یعنی آخ یادم رفت به مامان بابا بگم. مااامان من اول شدم.

و با نیش باز به جفتشون نگاه کردم، یهو دیدم نن جون اسپند به دست وارد شد.

نن جون -مبارک باشه، چشم حسودا کوور.. چشم اون پدرسگایی که تو تیاره برقی گرفتارت کردن بترکه ایشالا، اسپند اسپند دوردونه اسپند سی و سه دونه.

همه جا رو دود برداشته بود، همه شروع به سرفه کردن کردیم، نن جون داد زد :

-رسول، بپر سر کوچه شیرینی بخر.

فکر نمیکردم موفقیت من اینقدر در رفتار نن جون تاثیر داشته باشه، واقعا آدم تو این موقعیت هاست که نن جونشو میشناسه.

نن جون اسپند و روی کله ی من گردوند بعدش رفت بیرون، مامان با خنده گفت :

-ببخشید، این مادر شوهر من یکم آلزایمر داره.

آقای تاجیک با خنده گفت :

-البته فقط یکم.

بابا خجالت زده سری تکون داد و چیزی نگفت، بعد کمی حرف آقای آریایی از جاش بلند شد و گفت :

-خیلی ممنون، ما دیگه رفع زحمت کنیم.

آقای تاجیکم پشت سرش رفت، هرچی مامان تعارف کرد که ناهار باشن قبول نکردن، اصلاً انگار نه انگار اینا میخواستن منو بکشن، کم مونده بود بهشون بگم خیلی ممنون که آسانسورتون خراب بود من داشتم میمردم، باعث افتخار بود.

آقای آریایی وسط راه برگشت و گفت :

-راستی خانم شهامت، هر وقت تونستید برای امضای قرار داد تشریف بیارید شرکت.

-باشه، تماس میگیرم.

یه کارت به سمتم گرفت و گفت :

-شماره من.

تشکر کردم و کارتو گرفتم، چقدر شباهت اخلاق پدرو پسری چقدررر.

دم در رسیدن آقای آریایی کفششو پوشید و منتظر آقای تاجیک موند آقای تاجیک با خنده پاشو کرد تو کفشش، چقدر نیشش بازه این داره میمیره از خوشی تا پای دیگه شو کرد تو کفش یهو صورتش قرمز شد و از ته دل یَک دادی زد که روحم از بدنم پر کشید،

پاشو بالا گرفتو وسط حیاط شروع به پریدن کرد، با سرعت دوید و پاشو کرد تو استخر و گفت :

-سوختم، سووختم.

آقای آریایی خیلی ریلکس سر جاش ایستاد و دستاشو کرد تو جیب شلوار و چیزی نگفت، اصلاً انگاری رادین تو ورژن پیر تر کنارم ایستاده، عجبا، حالا این نفله چشه؟

نن جون دستشو گذاشت رو شونه امو گفت :

-دلت خونک شد مهندس؟

آقای تاجیک با اخم به نن جون نگاه کرد بابا دست نن جونو گرفت و گفت:

-نه نه ، چیکار کردی؟

نن جون -ذغال انداختم تو کفشش تا فی خالدونش بسوزه مرتیکه قاتل مفسد فی العرض.

من حرفی ندارم سی ثانیه سکوت.

آقای تاجیک با هزار بدبختی و آه و ناله رفت خونشون و آقای آریایی هم بعد از خداحافظی رفت.

روی تختم نشسته بودم و داشتم به کارت آقای آریایی نگاه میکردم، با صدای آلارم گوشیم به خودم اومدم دستمو دراز کردم و برش داشتم با دیدن شماره آرش سریع کلید اتصالو زدم و گفتم :

-سلام.

-سلام، حالت خوبه؟ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟

-عه، زنگ زدی؟ ندیم…

-آهان، فکر کردم از همکاریت با شرکت پشیمون شدی.

با خنده گفتم :

-نه بابا، وای از وقتی فهمیدم معمار پروژه شدم رو پا بند نیستم خعلی خوش حالم.

آرش خندیدوگفت :

-عمو گفت، بیچاره اونم خیلی خوشحال بود، میگفت باورش نمیشه دختر سرایدارشون انقدر باهوش باشه.

منم خندیدم و گفتم :

-نن جونم بد حالشو گرفت، بنده خدا داغون شد، یعنی داغونا.

-خودت چطوری؟ جاییت آسیب ندیده؟

-نه خوبم.

صدای نفس حرصی که کشید و از پشت تلفن شنیدم

-، پسره پررو.

-ها؟

بدون توجه به حرفم گفت :

-پس خداروشکر شکر حالت خوبه.

با لحن متفکری گفتم :

-آرش، میدونستی اگه یکم دیر تر از آسانسور در میومدم میرفتم تو کما؟

آرش با تردید گفت :

-آره… ولی اون حق نداشت تنها بدون اطلاع به آتش نشانی تورو از آسانسور ببره بیرون.

با تعجب گفتم :

-کی؟

-نوچ، همون پسره رادین دیگه، پسر آقای آریایی.

بااین حرف آرش یه لحظه نفسم بند اومد، چشمامو درشت کردم و گفتم :

-جدی؟

پس… پس اون صدای آشنا صدای رادین بود،اون بود که منو نجات داد ولی من چیکار کردم؟ عوض تشکر برای نجات جونم حتی نگاهشم نکردم، چقدر بد شد.

-مگه نمیدونستی؟… دیانا هستی؟

از فکر در اومدم و گفتم :

-نه، نمیدونستم، چون اونموقع حواسم نبود.

دوباره رفتم تو فکر آرش گفت :

-یعنی چی حواست نبود؟

سریع گفتم :

-بیخیال، من فردا برای امضاء قرار داد میخوام برم شرکت.

-اوم، چقدر با عجله.

با خنده زورکی گفتم :

-باید تا در نرفته بجنم.

با صدایی که رگهایی از خنده داشت گفت :

-باشه، پس حتماً برای بازدید به محل احداث هم میبرنت، احتمالا، قول نمیدم، شاید برم محل ساخت.

-آهان، باشه پس میبینمت خدافظ.

-نه، مطمئن نیستم..

داشت حرف میزد گوشی رو قطع کردم و با خنده پرتش کردم رو مبل تک نفره اتاقم.

بالای تخت ایستادم و چندبار بپر بپر کردم :

-یک، دو،سه.

جفت پا پریدم رو زمین و درو باز کردم رفتم بیرون.

جلوی آینه ایستادم و به مانتوم دستی کشیدم،امروز دیگه خوشکل نمیکنم، والا مردم چشمشون شوره چشمم میکنن ایندفعه دیگه مرگم صد در صد میشه، یه رژ تیره به لبام زدم و داد زدم :

-مامان، خیلی ضایع نیست دوروز از اون اتفاق نمیگذره من بردارم برم قرار داد امضاء کنم؟

مامان روی سرم اسپند دود کرد و گفت :

-اصلانم بد نیست، اون دفعه از زیر قرآن ردت نکردم اینجوری شدی.

آهانی کردم و گفتم :

-پس قرآنو بگیر رد شم که دیرم شد.

مامان قرآنو جلوی در گرفت و گفت :

-به امید خدا.

از زیر قرآن رد شدم و لوپ مامانم ماچ کردم و د برو که رفتیم.

سوار آژانس شدم و گفتم :

-سلام.

راننده جوابمو داد و چیزی نگفت، این چرا حرف نمیزنه؟ تنها روزیه که من حوصله بحث سیاسی دارم، حالا این چیزی نمیگه.

-آقا میشه رادیو رو بزنید؟

-بله.

رادیو رو زد، صدای گوینده توی ماشین پیچید، راننده دستی به موهای کم پشتش کشید و گفت :

-خدا لعنتشون کنه.

-کیو؟

-همینا رو دیگه.

-آهان، آره خدا ازشون نگذره.

-خدا باعث و بانی شو شقه شقه کنه. -به نکته ظریفی اشاره کردید، خدا بکشه اون احمقایی که از اول بنای این ظلم بزرگو گذاشتن، آخه من موندم این بچه های بی گناه چرا باید قربانی بشن؟

-خدا جای حق نشسته خودش بداد همه میرسه ، دیر گیره ولی شیر گیره.

یاد آهنگ یاس افتادم، نوچ بیخیال)

بعد چند دقیقه ای که توی ماشین همه ی کافرا و رو نفرین کردیم،کار داشت به جاهای باریک میکشید که بالاخره رسیدیم، پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم،

خیلی متین و جدی به سمت ورودی شرکت قدم برداشتم،الکی مثلا عیده، این جا همیشه بازه انگار نه انگار توی تعطیلاتیم.

پشت در ایستادم، نفس عمیقی کشیدم و در زدم

با شنیدن صدای بفرمایید دستگیره درو به سمت پاین کشیدم و وارد شدم، آقای آریایی با دیدن من لبخندی زدو از روی صندلیش بلند شد و گفت :

-سلام خانم شهامت، خوش اومدید.

مثل خودش لبخند کمرنگی زدم و گفتم :

-خیلی ممنون.

-بفرمایید خواهش میکنم.

روی مبل تک نفره قهوه ای رنگی که کنار میز آقای آریایی بود نشستم، آقای آریایی پشت میزش رفت و تلفنو برداشت و شماره ای گرفت:

-سه تا قهوه بیار اتاقم.

وبعدش برگه ای از لای پوشه ی روی میزش برداشت و روی مبل روبه روی من نشست.

-خوب خانم شهامت چه خبر، حالتون بهتره؟

با استرس دستامو به هم گره زدم و گفتم :

– بله خوبم، مرسی.

سرشو تکون داد و گفت :

-خداروشکر.

دهنمو باز کردم چیزی بگم صدای در اتاق اومد، آقای به برگه ی توی دستش نگاه کرد و گفت :

-بفرمایید.

در باز شد، خیلی خز بازی بود برگردم نگاه کنم ببینم کیه بخاطر همین برنگشتم و صبر کردم خودش بیاد جلو، آقای آریایی لبخندی بهش زد و گفت :

-خوش اومدی، خانم شهامت هم اینجان برای تنظیم قرار داد.

رادین بود، نه نبود.. بود؟

سرم پایین بود و داشتم فکر می کردم که یه جفت کفش مشکی مردونه رو جلوم دیدم، سریع از جام بلند شدم و سرمو بالا اوردم و گفتم :

-سلام.

نه خداروشکر رادین نبود، مرده جواب سلاممو داد و با تعارف آقای آریایی روی مبل نشست.

-ایشون آقای مشاوری هستن معاون شرکت.

بهش نگاه کردم وگفتم :

-بله، خوشبختم.

مشاوری لبخندی زد و گفت :

-و همچنین.

بعدش کیفشو باز کرد و یه کاغذ بزرگ و به سمت آقای آریایی گرفت، آقای آریایی نگاه سر سرکی به کاغذ انداخت و روبه من گفت :

-متن قرار داد، لطفا مطالعه کنید و اگر مشکلی هست یاد آوری کنید تا اصلاح بشه.

زیر لب باشه ای گفتم و کاغذ و ازش گرفتم و خوندم،

– بنا به این قرار داد من باید دوسال در خدمت شرکت فنی مهندسی آقای آریایی باشم با دستمزد… چندتا صفر ه ؟ وویی با دستمزد بیست ملیون خدایا من خوابم یا بیدار؟ کاش یکی بود میزد تو گوشم.

برگه رو به سمت آقای آریایی گرفت و گفتم :

-مشکلی نداره.

آقای آریایی برگه رو گرفت و گفت :

-با مدت زمانش مشکلی ندارید؟

-نه مشکلی نیست.

یک خودکار برداشت و به سمتم گرفت و گفت :

-پس بفرمایید امضا کنید.

خودکار و گرفتم و خم شدم و با دقت جاهایی رو که گفت امضا کردم، خودآقای آریای هم امضا کرد، دراتاق زده شد و آبدار چی با یه سینی قهوه و شیرینی وارد شد و به هممون تعارف کرد و بعدش رفت، آقای آریایی کاغذ قرار داد و به معاونش داد و گفت :

-امیدوارم همکاری خوبی با هم داشته باشیم.

حرفشو با لبخند تایید کردم و یه جرعه از قهوه ام خوردم، یهو از تلخیش صورتم جمع شد، دیگه ته بی کلاسی بود قهوه مو نخورم، لامصبا شکرم نیورده بودن، بابا من معده ام به قهوه عادت نداره همون چایی رو میوردین دیگه، خم شدم و برای از بین رفتن طعم تلخ قهوه از دهنم یه شیرینی برداشتم و کمی ازش خوردم، آخیش خوب شد.

آقای آریایی گفت :

-اگه وقتتون آزاده آقای مشاوری همراهیتون. میکنن تا با محل احداث پروژه آشنا بشید .

برای اینکه یکم کلاس گذاشته باشم به ساعتم نگاهی کردم و گفتم :

-خیر، برنامه ای ندارم.

آقای آریایی سری تکون داد و گفت:

-عالیه.

بعد چند دقیقه که نشستیم و کمی در باره ی پروژه حرف زدیم آقای آریایی روبه معاونش کرد و گفت :

-آقای مشاوری لطفا خانم شهامت رو راهنمایی کنید.

مشاوری سریع از جاش بلند و گفت:

-چشم.

منم از روی مبل بلند شدم و بعد از خداحافظی با آقای آریایی به سمت در خروجی حرکت کردم وبا آقای مشاوری هم قدم شدم، سوار ماشین مشاوری شدیم و به سمت محل مورد نظر حرکت کردیم،

چند دقیقه ای توی ماشین سکوت بر قرار بود که یهو تلفن من زنگ خورد، از توی کیفم درش اوردم و به صفحه اش نگاه کردم، شماره آرش بود، تا تماسو وصل کردم ماشین از حرکت ایستاد و آقای مشاوری گفت :

-رسیدیم.

گوشی رو جلوی گوشم بردم وهمزمان از ماشین پیاده شدم و گفتم:

-سلام.

-سلام کجایی؟

به اطراف نگاه کردم، علاوه بر زمین خالی که حدس میزدم محل ساخت پروژه باشه، چندتا برج و ساختمان نیمه کاره و در حال ساختم اونجا بود.

-با مشاوری اومدیم محل ساختو ببینیم، یعنی ببینم.

-آهان، منم اگه کارم راه بیفته خودمو تا نیم ساعت دیگه میرسونم، راستی قرار داد و بستید؟

-آره امضاء کردم تموم شد .

-آهان، هیچی دیگه خواستم مطمئن شم، پس فعلا.

-منتظرم فعلاً.

گوشی رو قطع کردم و آهسته از روی شن و سیمان هایی که روی زمین ریخته بود رد شدم، مشاوری دو متر جلو تر از من ایستاده بود و بهم اشاره کرد برم پیشش، خودمو بهش رسوندم و به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم، همچین خالی هم نبود اما بتن ریزی کرده بودن کف زمینو، خم شدم و با دست ضربه ای به زمین زدم و گفتم :

_بتنش خیلی صفته.

مشاوری -آره بهترین تجهیزاتو استفاده کردیم، از سیمان و آهک وگچ و هرچی که فکرشو بکنید.

نگاهی به زمین کردم و گفتم :

-کو پس؟

به بقیه ساختمان ها اشاره کرد و گفت :

-منظورم ایناست.

چشمامو درشت کردم و گفتم :

-اینا همه مال شرکته؟

سری تکون داد و گفت :

-بله.

و رفت اونطرف، به ساختمون ها نگاه کردم و گفتم :

-اَهههه.

مشغول آنالیز بقیه ساختمون ها شدم، با دقت به معماری داخلی و خارجیش نگاه میکردم، غرق تماشا بودم که صدای پای کسی رو شنیدم،اول فکر کردم مشاوریه، ولی وقتی دیدم مشاوری مثله این خجسته ها اونطرف برای خودش قدم میزنه فهمیدم آرش اومده، پشت یکی از ستون های سیمانی قایم شدم صدای قدم ها نزدیک تر شد، لبخند شیطانی زدم و یهو از پشت ستون پریدم جلوشو گفتم :

-پخ.

یه دفعه در کمال ناباوری با چهره ی متعجب رادین روبه رو شدم

کوپ کرده نگاش کردم، اونم نگاهم کرد، سی ثانیه ای همینطوری گذشت یهو در کمال تعجب و ناباوری و اصلاً هرچی کلمه یهویی تو دنیا هست فکم افتاد… رادین یهو زد زیر خنده برای جلوگیری از بلند شدن صداش دستشو جلوی دهنش گرفت و سرشو به طرفین تکون داد، هی میخواست قیافه شو جدی بگیره و نخنده ولی مگه میشد؟

به معنی واقعی کلمه لال مونی گرفته بودم نمیدونستم چه عکس العملی نشون بدم، کم کم قیافه ی متعجبم از خنده ی نایاب رادین تبدیل به خنده شد، واقعا هم صحنه باحالی بود مثله گربه ها پریدم جلوشو گفتم پخ قیافه ی رادین دیدنی شده بود، دستی به اشک ناشی از خنده زیاد زیر چشمم کشیدم و گفتم :

-ببخشید اشتباه شد.

رادین سری تکون داد و دوباره برگشت به حالت جدی و بیخیال خودش، ولی هنوز روی صورتش ته چهره ی خنده داشت، بهم نگاه کرد و گفت :

-از اطراف دیدن کردی؟

نگاهی به دور و بر کردم و گفتم :

-درست و حسابی نه، آقای مشاوری رفتن اونجا.

نگاهی به مشاوری کرد و آروم گفت :

-مدلش همینطوریه.

-آهان.

به سمت اونطرف زمین رفت و منم پشت سرش راه افتادم، چه موجودیه این بشر، شاید خیلی جذبه نشون دادم الان از کرده هاش پشیمونه، پس باید جذبه مو حفظ کنم.

برگشت و یهویی بهم نگاه کرد، سرجام ایستادم و با تعجب گفتم :

-بله!.

-چیزی گفتی؟

نه دیگه، خدایی ایندفعه بلند فکرمو نگفتم، البته شایدم گفتم یادم نمیاد.

-نه، شما چیزی شنیدی؟

سرشو به معنی نه تکون داد و گوشه ی زمین ایستاد و شروع به توضیح دادن درباره ی طول و عرض و بالا و پایین همه ی زمین داد، تو این فاصله بلانسبت مثله بز بهش زل زده بودم و هرچی توضیح میداد بیشتر به خر خونیش ایمان میوردم، آخه آدم چقدر…. پوووووف ؛ریز به ریز مشخصات زمین و در اورده بود و برام گفت، قیافه ی منو که دید دست به سینه ایستاد و گفت :

-سوال دیگه ای نداری؟

آب دهنمو قورت دادم و گفتم :

-بله، بسیار خوب، خیر ندارم همه چی اوکیه.

چیزی نگفت و دستاشو توی جیبش کرد و به زمین خیره شد، دهنشو باز کرد که چیزی بگه یه مرده با لباس نگهبانی از پشت سر من در اومد و گفت :

-سلام.

رادین سرشو بالا اورد و با لبخند جوابشو داد منم جواب سلام مرده رو دادم،یه سینی با یه فلاسک چای دستش بود، روی تخته سنگ اونجا گذاشت و گفت :

-براتون چای اوردم.

رادین سرشو به نشونه تایید تکون داد و گفت :

-ممنون.

-کاری با من ندارید؟

-میتونی بری.

نگهبان لبخندی زد و گفت :

-بااجازه.

ورفت

رادین نگاهی به ساختمان های اطراف انداخت و سکوت کرد.

-معماری داخلی چندتا از این ساختمان های اطرافو نگاه کردم.

به سمتم چرخید و گفت :

-چطور بود؟

-عالی بود، معمارش هرکی بوده کارش حرف نداشته، خدا کنه منم بتونم تو کارم موفق باشم.

لبخند بی حوصله ای زد و خم شد و فلاسک چای رو برداشت و یه لیوان چای ریخت،یه لیوان دیگه هم ریخت و بعدش یکیشو به سمت من گرفت، اوه، اوه چایی از دست عروس خانم خوردن داره، ازش گرفتم و و زیر لب تشکر کردم، نگاهی به رنگ چایی انداختم و گفتم :

-خوب چایی کیسه ای میورد.

اوه چی گفتم، اصلاً لعنت بر دهانی که بی موقع زر بزند.

رادین با دقت نگاهی به لیوانش انداخت و گفت :

-رنگش خوبه که…

-نه یعنی برای راحتی خودشون میگم وگرنه مشکلی نداره که.

چایی رو با دوتا دستش گرفت وبعدش بهم نگاه کرد و گفت :

-حالت خوبه؟

هنگ کرده تو چشماش خیره شدم، قلبم تو سینم محکم میزد،جنبه نداشتم دیگه.

-بله ممنون، من فراموش کردم تشکر کنم، واقعا مرسی که جونمو نجات دادی.

-هرکس دیگه ای هم جای من بود اینکارو میکرد، اما بازم خوشحالم که اتفاق بدی برات نیفتاده.

سرمو پایین انداختمو چیزی نگفتم،در همین حین مشاوری اسکول از راه رسید و خیلی معمولی گفت :

-سلام آقای آریایی.

رادین سری تکون داد و گفت :

-سلام، کجا بودی؟

-رفتم با توجه به اطراف توضیحات لازم برای آشنایی بیشتر خانم شهامت جمع آوری کنم تا خدایی نکرده اطلاعات غلط ندم.

ابرو هامو انداختم بالا و به رادین نگاه کردم یهو متوجه شدم اونم مثله من ابروهاشو انداخته بالا و داره به مشاوری نگاه میکنه، نگاه بی حوصله ای به اطراف انداخت و گفت :

-لازم نیست خودم توضیحاتو دادم.

-اوم، تشکر.

رادین به سر و وضع مشاوری نگاهی انداخت و گفت :

-من دیگه باید برم، خانم شهامتو برسون لطفاً.

مشاوری لباساشو تکوند و گفت :

-چشم.

رادین رو به من گفت :

-کار دیگه ای اینجا ندارید که؟

سرمو به طرفین تکون دادمو گفتم :

-نه.

-آهان .

نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :

-من میرم ، فعلاً .

سری به نشانه خداحافظی برای منو مشاوری تکون داد وماهم خداحافظی کردیم.

کجا میری آخه؟ حالا یک امروزوکه از دنده چپ بلند نشده زود میره اَه

رادین رفت و منو مشاوری هم عزم رفتن کردیم، وظیفه شناسی من گل کرد و خم شدم و فلاسک چایی رو برداشتم و گفتم :

-سر راه اینو بدم به نگهبانی.

مشاوری تایید کرد و به سمت ماشین رفتیم کنار دکه ی نگهبانی ایستادم و فلاسک و به نگهبان دادم و گفتم :

-بفرمایید.

ازم گرفت و گفت :

-شما چرا خانم مهندس میگفتید یکی رو بفرستم.

بیخیال شونه ای بالا انداختم و گفتم :

-مهم نیست.

نخ آدم به یه چیزی که گیر میکنه ول کن نیست، سرمو کردم تو دکه و گفتم :

-چای کیسه ای ندارید؟

نگهبان متعجب نگاهم کرد و گفت :

-چرا،داریم.

به فلاسک نگاه کردم، نگهبان سریع گفت :

-آهان، ببخشید آقای آریایی از چای کیسه ای بدشون میاد مخصوصاً دم میکنیم.

موشکافانه نگاهی به اطراف کردم و گفتم :

-اوهوم.. بای.

و آروم آروم به سمت ماشین رفتم، نگهبان بیچاره یه جوری نگام میکرد، فکر کنم که فکر میکنه من دیوونه شدم!

سیخ ایستادم و با اخم سوار ماشین شدم، مشاوری هم که انگار تو هپروت سیر میکرد سوار شد و ماشینو راه انداخت.

چند دقیقه ای گذشت و رسیدیم دم خیابون

به خیابون خونه ی ما، کیفمو روی شونم انداختم و گفتم :

-همینجا پیاده میشم، ممنون.

ماشینو نگه داشت و گفت :

-خواهش میکنم.

پیاده شدم و خداحافظی کردم و به سمت خونه قدم برداشتم.

-خسته ام از این همه رسیدن،نصف شب از خواب پریدن.. ادامه اش چی بود؟ بیخیال، بااارون و تهرون هدفون و آهنگ چرا تو بی من نمیشیییی دل تنگ نگاااااام هرشب به آسمونه بی تو کلافم پر از بهونه، هعی دلم گرفت، بقیه اشم یادم نمیاد.

در خونه رسیدم، کلید انداختم و وارد شدم، همونطور زیر لب آهنگ زمزه میکردم.

تا در حیاطو بستم یکی تق تق شروع به در زدن کرد.

-هووف.

برگشتم و درو باز کردم که یهو با چهره ی آقا حشمت رو به رو شدم، با ابروهای بالا رفته گفتم :

-سلام، خوب هستید؟ بفرمایید تو.

یه دست کت و شلوار سفید تنش بود و یه کلاه سفیدم روی سرش گذاشته بود.

-سلام عروس، برو بگو نن جون لیلات بیاد.

بیا عروس خونده ی اینم شدیم

پشته چشمی نازک کردم و گفتم :

-حالا میومدید تو.

-نه، بگو بیاد.

درو نیمه باز ول کردم و به سمت خونه رفتم تا نن جونو صدا کنم

بابا حشمت هم تو این فاصله وارد حیاط شد و پای شیر آب نشست و مشغول تمیز کردن کفشاش شد، در خونه رو باز کردم و صدا زدم :

-نن جون، ننه جون، عشقت.. ینی آقا حشمت کارتون داره.

نن جون مثله فشنگ از اتاق اومد بیرون و گفت :

-بیا برو تو اتاق درو هم ببند.

-وا.

نن جون سراسیمه گفت :

-بیا برو بهت میگم.

لبو لوچمو آویزون کردم و گفتم :

-نن جون، قول میدم به کسی نگم بذار منم ببینم.

نن جون صورتشو جمع کرد و گفت :

-بیا برو بچه، انگاری تیاتره، منم نگاه کنم.

دستمو تو هوا تکون دادم و گفتم :

-برو بابا.

و به سمت اتاق رفتم.

همونطور نن جون و ازتوی شیشه ی کمد نگاه میکردم، زیر چشمی بهم نگاه کرد و یه رژ لب از توی آستینش در اورد و زد به لبش و سریع رفت تو حیاط.

تا رفت بیرون برگشتم و رفتم کنار پنجره، چون دید کافی نداشت آروم درو باز کردم و رفتم تو حیاط تا ببینم چه خبره،پشت دیوار قایم شدم و بهشون نگاه کردم،

نن جون اخم کرده بود و همونطور که سرش پایین بود به آقا حشمت گفت :

-گفتید میخواید منو ببینید.

آقا حشمت دستی به کلاهش کشید و گفت :

-بله، من میخواستم ازتون معذرت خواهی کنم لیلی خانم.

دستمو گذاشتم جلو دهنم تا صدای خندم بلند نشه، نن جون دوتا سیلی و یک کف گرگی زده بعد آقا حشمت معذرت خواهی میکنه.

نن جون چادرشو گرفت جلوی صورتش و گفت :

-چرا؟ مگه چیکار کردید؟

آقا حشمت سرشو پایین انداخت و گفت :

-من نباید اونطوری قضیه ی خواستگاری رو براتون میگفتم.

ننه جون لبخندی زد و سرشو پایین تر انداخت و گفت :

-اشکالی نداره آقا حشمت، دوباره بگید.

آقا حشمت خندید و گفت :

-جون من؟ باشه الان میگم، ولی من یه پیشنهاد بهتر دارم.

ننه جون بهش نگاه کرد و چیزی نگفت، آقا حشمت به سمت در دوید و بعد چند دقیقه با یک دسته گل به حیاط برگشت، چشمامو درشت کردم و گفتم :

-نکنه میخواد جدی جدی از نن جون خواستگاری کنه؟

آقا حشمت جلوی پای نن جون زانو زد و گل و به طرفش گرفت و گفت :

-لیلا خانم خواهش میکنم اجازه بدید فردا شب برای دست بوسی خدمت برسیم.

نن جون لپاش قرمز شد و گفت :

-وای آقا حشمت، از کجا میدونستید من گل رز دوستدارم؟

آقا حشمت خندید و گفت :

-حالا ایندفعه میخوام متفاوت خواستگاری کنم، اجازه بدید لطفا.

دستشو کرد تو جیبش و گوشی شو در اورد و بعد چند ثانیه ور رفتن باهاش به سمت نن جون گرفتش، یهو یه صدای مردونه ای گفت :

-سلام مادرجون، من نوه ی آقا حشمتم، همونی که یه بار خدمت رسیدیم، الان بابا حشمت مجبورم کرده ویس بدم وگرنه من همچین جسارتی نمیکردم.

وسطش صدای بابا حشمت اومد که گفت :

-حرفتو بزن دیگه.

ودر ادامه پسره گفت :

-چشم، چشم، مادر جون لیلا از وقتی نوه تونو دیدم مهرش به دلم نشسته بدجور، لطفاً به پدر بزرگم اجازه بدید فرداشب بیایم خواستگاری دیانا خانم.

میخ سرجام ایستادم، این الان چی گفت! پسره ی پررو ی عوضی فکر کرده کیه؟ بذار برم گوشی این بابا حشمت بیکارو بشکنم خیالم راحت شه.

تا قدم برداشتم که برم یه واکنشی نشون بدم، قبلش انگاری نن جون دهنمو خوند گوشی رو از دست آقا حشمت گرفت و زد به دیوار، گلو هم کوبید تو فرق سر آقا حشمت و یه کف گرگی هم زد تو پیشونیش، با عصبانیت درو باز کرد و داد زد :

-برو بیرون مرتیکه آی کیو.

کلا نن جون نبود که، به عبارتی هیولا بود، آقا حشمت دستشو گذاشت رو کلاهش تا از سرش نیفته، با تعجب گفت :

-آروم باش، مگه چی شده؟ بذار این دوتا جوون بهم برسن.

نن جون لنگ کفششو در اورد و گفت :

-بیا برو بیرون تا همینو نکوبیدم تو اون کله ی کچلت.

آقا حشمت با عجله از حیاط رفت بیرون نن جون هم با یه حرکت درو بست.

با اخم برگشت تا بره تو خونه که منو دید، دستپاچه اینطرف و اونطرف و نگاه کردم و گفتم :

-عه، اومدم چیز.. کنم، این چیزو بردارم که چیز.. نشه.

نن جون چیزی نگفت و با چهره ی ناراحت از کنارم رد شدو رفت تو خونه.

با تعجب به در نگاه کردم و چیزی نگفتم، در همین حال صدای زنگ گوشیم بلند شد، تماسو وصل کردم و گفتم:

-بله؟

یه صدای عجیبی از پشت تلفن گفت :

-زهر مار بله.

با اخم دوباره به شماره گوشی نگاه کردم و گفتم :

-حرف دهنتو بفهم،شما؟

یهو طرف زد زیر خنده و با صدای آشنایی گفت :

-خدا خفت نکنه دیانا، الان کسی مزاحمت میشه اینجوری جذبه نشون میدی؟

با اخم داد زدم :

-فاطیما تویی؟ خعلی بیشعوری چندتا شماره داری مگه؟

با خنده گفت :

-خیلی.

-خیلی بیشتر از خیلی، آفتاب پرست هزار شماره، یادم باشه تلافی شو سرت در بیارم پررو.

-باشه بابا داغ نکن، زنگ زدم تبریک بگم، رو نکرده بودی نامرد.

-چیو؟

-اینکه خانم مهندس شدی.

با خنده گفتم :

-حرف الکی نزن مهندس بودم، هستم، خواهم بود.

-نخیر جوجه مهندس بودی، جون من بگو چیشد که اینجوری شد.

-قضیه اش مفصله بعداً برات میگم.

-آهان، این یعنی گمشو حال ندارم؟

با خنده گفتم :

-نه بابا چرا حرف تو دهنم میذاری؟

اونم خندید و گفت :

-باشه، من دیگه باید قطع کنم، آهان راستی…

-ها؟

-فرداشب تولد اشکانه، میخوام سوپرایزش کنم به کمکت احتیاج دارم.

صدامو انداختم تو سرم و گفتم :

-اووو،کو تا فرداشب.

-درد، فردا ساعت چهار بعد از ظهر بیا به آدرسی که برات میفرستم.

با اخم گفتم :

-خنگ نیستم که ده بار اومدم خونتون.

-نه، بیا خونه اشکان میخوام خودمون باشیم، چندتا از بچه ها رو دعوت کردم بیان.

-پس بزرگترا چی؟

با خنده گفت :

-بیخیال حوصله ی خانم بودن ندارم، میخوام فقط خودمون باشیم.

-آهان اوکی،چیزی لازم نداری بیارم؟

-فعلاً که نه،من قطع کنم کاردارم، فعلاً.

-خداحافظ.

گوشیرو قطع کردم و رفتم تو خونه، از نن جون خبری نبود، چندباری صداش زدم بازم جواب نداد.

-خودکشی نکرده باشه، کجایی؟

در اتاق خوابو باز کردم و گفتم :

-نن جون.

با دیدن نن جون که نشسته بود کنار کمد و داشت لباساشو میذاشت تو ساک سریع رفتم کنارشو گفتم :

-داری چیکار میکنی؟

بااخم گفت :

-چیکار میکنم؟ میرم دیگه، تاکی میخوام اینجا باشم.

درسته بعضی از اخلاقیات نن جون که نه.. خیلی از اخلاقیاتش رو اعصابم بود، ولی واقعاً به رفتنش راضی نبودم . ساکشو پشتم قایم کردم و گفتم :

-نخیر، نمیذارم بری، هنوز میخوایم بریم مشهد.

نن جون با اخم ساکشو ازم گرفت و گفت :

-یه وقت دیگه میریم، منم خونه زندگی دارم باید برم.

با نق نق گفتم :

-نرو نن جون، توروخدا نرو،بذار حداقل داداشیام بدنیا بیان بعد برو.

لباساشو چپوند توی ساک و زیپشو بست ودسته اشو گرفت و گفت :

-مامان بابات رفتن سونوگرافی، برگردن به بابات میگم بره برام بلیط بگیره، فعلاً میرم حموم.

حوله و یه دست لباس برداشت و به سمت حموم رفت، با ناراحتی به در حموم که بسته شد خیره شدم و گفتم :

-آخه چرا انقدر آی کیویی آقا حشمت؟

-مادر من کجا میخوای بری آخه؟ تو خونه ی شهرستان کی بهت سر میزنه؟ اینجا حداقل من هستم.

ننه جون دستشو به معنای سکوت گرفت بالا و گفت :

-رسول رو حرف من حرف نزن وگرنه به یاد بچگی هات چنان میزنمت یکی از من بخوری یکی از دیوار.

بابا کلافه دستی به ریشش کشید و گفت :

-بیا بزن، ننه بیا بزن فقط نرو.

نن جون رفت جلو بابا فوری پرید پشت مبلو گفت :

-اِه، مامان.

نن جون بااخم گفت :

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا