رمان طلا پارت 90
سهراب:جان مادرتون بذارین بریم اصلا شما کی هستین
هاتف با حرف زدن او چندشش شد .
-تو یه کلمه دیگه حرف بزنی یه گلوله حرومت میکنم
با این حرف در دم خفه شدند
-عمو احد دستشونو دیدی لاک زدن حرومی ها
دکتر اصلا تعجب نکرد
+دوره زمونه خیلی عوض شده آقا هاتف
-تف تو عوض شدنش
صدای ماشینی آمد و بعد خاموش شدنش
صدای باز و بسته شدن در نشان از پیاده شدن داریوش بود.
راه رفتن محکم و استوارش زمین را به لرزه در می آورد
اخم های درهم کشیده و صورت اخمویش کاملا با لباس های تمام مشکی اش هارمونی داشت .
دکتر زیر لب گفت .
-ماشاالله ماشاالله مثل شیر میمونه
هاتف هم تایید کرد .
+مثلش نیست خودشه خود شیره
یک راست به سمت دکتر و هاتف آمد .
آن سه نفر با دیدن داریوش هنگ کردند و هاج و واج همدیگر را نگاه میکردند .
محمد :این همون پسره تو پارکه است؟
شهاب :یا خدا به گا رفتیم
سهراب :من هنوز پام خوب نشده میخواد چه بلایی سرمون بیاره ؟
محمد :چه گوهی خوردیم به پر و پای دختره پیچیدیم
داریوش بعد از سلام و احوالپرسی به دکتر گفت .
-عمو احد میدونی که باید چیکار کنی
دکتر باز سمت وسایلش چرخید و آنها را مرتب کرد .
+والا من که آماده ام بگو دوستای عزیزمونو هم آماده کنن
هاتف هنوز هم جریان را نفهمیده بود داریوش عقب گرد کرد و به سمت آنها راه افتاد .
تا دیدند داریوش به سمتشان می آید شروع کردند .
سهراب :آقا ما غلط کردیم گوه خوردیم
محمد:به جان بابام مست بودیم نفهمیدیم
شهاب :ما اصلا اهل این کارا نیستیم به خدا اون شب خراب بودیم
محمد :ببخشمون تو بزرگی کن
بالا سرشان ایستاد و منزجر کننده ترین نگاهش را برای آنها نمایش گذاشته بود.
جلو پایشان دو زانو روی زمین نشست و به هر سه نفر نگاه کرد .
داریوش:اون شب مست بودین اون دو سه باری که به بقیه تجاوز کردین چی بودین ؟
پوزخندی زد و ادامه داد
-فکر کردین چون باباتون کله گنده است و پول داره پشتتون به باباتون گرمه میتونید هر گوهی دلتون میخواد بخورین و از زیرشم دربرین آره اما تسلیت میگم بهتون اینبار به پست بد آدمی خوردین..
صدایش را بلند کرد و داد زد
-عمو دونه دونه بیان ؟
+اره فقط یدونه تخت داریم
با دست به عماد اشاره زد و سهراب را نشان داد .
-شلوارشو در بیار ببرش رو تخت
با گفتن این حرف هر سه نفر وحشت زده زدند زیر گریه .
سهراب :آقا گوه خوردیم به قبر پدر و هفت جد و آبادمون خندیدیم نکنید آقا
+میخواین چیکار کنین ؟
عماد هرکاری میکرد نمیتوانست سهراب را بلند کند خودش را روی زمین پهن میکرد .
سبحان هم به کمکش آمد .
-آقا تروخدا ولم کنید هرکاری بخواین میکنم
داریوش خسته شده بود از این همه تلاش
اسلحه اش را درآورد و روی سرش گذاشت .
-درست مثل آدم وایسا کارشونو بکنن
سهراب آنن مثل مجسمه ایستاد و اجازه داد کارشان را بکنند.
لبهایش را روی هم فشار داد و اشک ریخت .
شهاب و محمد هم گریه میکردند .
بعد از درآوردن شلوارش خود را کنار کشیدند
داریوش باز هم اشاره زد .
-شورتشم در بیارین
باز خودش را روی زمین دراز کرد و داد زد .
سهراب :کمک یکی کمک کنه ولم کنید تروخدا
سبحان و عماد متعجب شورتش را درآوردند .
-ببرینش روی تخت
زیر بغلش را گرفتند چون راه نمیرفت خودش را به حالت نشسته مینداخت روی زمین .
کشیدنش و پرتش کردند روی تخت .
دستهایش که بسته بود پاهایش را با قفلی که روی تخت بود زدند .
شهاب با گریه چشمهایش را بست و التماس کرد .
شهاب :کفشت رو لیس میزنم سگ در خونه اتم بذار بریم
داریوش روی صورتش خم شد.
-گفتم برید تو لونه هاتون ولی گوش نکردید.
رفت و روبروی تخت ایستاد، هاتف آمد کنار داریوش و با یک لبخند گفت .
+آقا نگو که قراره اخته شون کنید
داریوش سیگاری از باکسش درآورد و آتش زد.
-دقیقا قراره همینکارو کنیم
هاتف کم کم لبخندی روی لبش قرار گرفت.
صدای داد و بیداد سهراب کل انبار را دربر گرفته بود.
شهاب و محمد هم در تنش کامل فقط اشک می ریختند.
هاتف رفت بالای سرسهراب ایستاد و دستی به موهایش کشید.
-داد و بیداد نکن داری به آرزوت میرسی، حالا دیگه با خیال راحت میتونی آرایش کنی و لاک بزنی و لباسای دخترونه بپوشی.
بعد از اینکه کار هرسه نفرشان تمام شد دامن پایشان کردند و باز سوار ون شدند .
داریوش به داخل ون رفت و به قیافه های آنها نگاه کرد .
خیلی ترسناک بود