رمان طلا پارت 88
+چی گرفتی داریوش
-مرغ بریون دوست داری؟
سریع بشقاب هارا حاضر کردم
+دوست چیه عاشقشم خیلی خوشمزه ان البته اگه خوب درست بشه
داریوش خوبه این رستورانی که ازش غذا میگیریم همه غذاهاش خوبه.
در حین غذا خوردن چیزی که سر دلم مونده بود را قصد داشتم بیان کنم.
+داریوش
-عمرم
با کلمه های جدید سوپرایزم میکرد
+میگم حالا که چند وقته خبری از فرخ نیست میشه دیگه جواد و اصغر نیان باهام؟
-نه
اخم هایش را در هم کشیده بود و خیلی جدی با یک کلمه جوابم را داد اما من قصد پافشاری داشتم.
+آخه بیچاره ها..
قاشق را روی بشقاب پرت کرد
-میگم نه یعنی نه سری قبل رو یادت رفته چه بلایی سرت اومده همین چند شب پیش چی اونم یادت رفته؟اصلا حرفشو نزن
سعی میکرد صدایش بالا نرود و با آرامش صحبت کند.
+داریوش
اینبار با صدای داد مانند فقط اسمم را صدا زد
-طلا
+جانم
-بیا بحث رو کش ندیم عزیزم هم اعصاب خودت رو خورد میکنی هم اعصاب منو
از استرس پوست لب هایم را به دندان کشیدم
+باشه بحث نکنیم غذاتو بخور
دوباره قاشق را در دست گرفت و به غذا خوردنش ادامه داد یکی از عیب های بزرگش همین زود عصبانی شدن هایش بود و خودش بیشتر از همه ازاین موضوع زجر میکشید.
+ببخشید
سرم را پایین انداخته بودم و غذایم را میخوردم.
صندلی اش را روی سرامیک آشپزخانه کشید و کنارم نشست.
دست زیر چانه ام گذاشت و سرم را به سمت خودش برگرداند.
درچشمهایش نگاه کردم، موهای ریخته در صورتم را وسواس گونه کنار زد تا بهتر صورتم را ببیند.
+ببخشید دوراون چشات بگردم، ببخشید یه لحظه نفهمیدم صدام رفت بالا رفت
نگاهم را ازاو گرفتم و به گوشه ای دادم
-عیب نداره
+عیب نداره و نگاه ازم میگیری؟
دستش را ازصورتم کندم و دردست خودم گرفتم.
-داریوش واقعا اونقد که تو فکر میکنی من برای فرخ مهم نیستم، اون هدفش تویی نه من
این بار او دست من را برگرداند و دردست گرفت و روی دستهایم را نوازش کرد.
دستم را بالا آورد و بوسه ای روی آن زد.
+میدونی هدف فرخ چیه؟
منتظر نگاهش کردم
+این که منو نابود کنه، لهم کنه، کاری کنه که دیگه نتونم کمر راست کنم.
مثل کفتار بالاسر چیزایی وای میسته که برام عزیزن
-من
با انگشت اشاره روی لبم گذاشت و آرام فشار داد
+شیش!!!بزار برات توضیح بدم…از کوچیکترین چیز نمیگذره اگه بفهمه من بهشون اهمیت میدم مثل کفتار منتظر شکار لحظه هاست این آدم مار افعیه نیشش بدجور زهر داره
کف دستم رو باز کرده بود و با انگشت خط های نامرئی در کف دستم میکشید چشم بالا آورد و به من نگاه کرد
+حالا از تویی که شیشه عمر منی میگذره؟ از هر جا بخورم باز پا میشم ، هزار بار بیوفتم باز رو پای خودم وایمیستم کمرم خم بشه بخاطر تو نمیذارم بشکنه ولی تا وقتی که تو پیشم باشی تو نباشی میخوام دنیا نباشه طلا تو جونمی ..جون به لبم نکن !
جمله آخرش رو با درماندگی کامل گفت جوری که دلم ریش شد برای لحن مظلومش.
+همه کسمی میفهمی ؟ یعنی هر چیزی که توی این دنیا دارم با بودن توئه که معنی میده
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم به جلو خم شدم و بوسه ای روی لب های او زدم.
من مشکلی با وجود جواد و اصغر نداشتم اما نگاه های پر از حرف دیگران در درمانگاه عصبی ام میکرد .
بعضی ها با پوزخند نگاهم میکردند حتی شنیدم که میگویند من توهم آدم مهم بودن را دارم و بخاطر همین بادیگارد گرفته ام.
– فهمیدم عزیزم خودتو ناراحت نکن
سرش را در صورتم خم کرد و فقط نگاهم کرد کم کم از نگاه کردنش داشتم گرم میشدم .
+خدایا تو چرا انقدر خوشگلی …
لبم راگاز گرفتم و نگاه در نگاهش دوختم
+جدا از خوشگلی چرا اینقدر خوشمزه ای؟
مثل یک شکارچی که کمین کرده بود برای شکارش و آرام و آرام نزدیک میشد ، او هم آرام آرام نزدیک لبهایم میشد و در لحظه موفق شد شکار کند.
—————————————————————
راوی
هاتف با گرفتن خبر های خوب به سمت اتاق داریوش پا تند کرد و بعد از زدن در وارد شد .
با خوشحالی خبر را به داریوش داد
-آقا اون سه تا حرومزاده ای که گفتین، ادرسشونو پیدا کردیم
داریوش که سرگرم تمیز کردن اسلحه ای که در اتاق به عنوان تزیین استفاده میکردند بود سریع سرش را بالا آورد و به سمتی کج کرد .
صدای استخوان های گردنش در آمد
هاتف ادامه داد
-همه هم از خوبای غرب تهران و بچه های بالان ,ماشین به نام یکیشون بود اما سه نفری تو یه خونه مجردی زندگی میکنن …