رمان طلا پارت 82
به هاتف نشانش داد و خودش رفت داخل مغازه تا که به فروشنده بگوید کدام است .
هاتف به فروشنده طلا را نشان داد و او هم طلا را روی میز گذاشت .
رنگش سفید بود داریوش طلا را در دست گرفت و هاتف هم وارد شد.
تابه حال طلای سفید ندیده بودند.
-اینا نقره ان؟
-نه جناب طلا هستن
-چجور طلاییه که زرد نیست ؟
فروشنده با دو عدد شاخ روی سرش جوابشان را داد :
-به این نوع طلا ها میگن طلا سفید همه جا هست از این دست طلا ها
-حساب کن ببرم اینو
-چیز دیگه ای نمیخواین؟
-نه همین بسه
بعد از حساب کردن جعبه را گرفتند و بیرون آمدند
-به حق چیزای نشنیده طلا تا بوده و بوده زرد بوده
به ماشین رسیدند و سوار شدندبعد از انبار یک سر به خانه رفت و آماده شد.
طلا از او خواسته بود تا آدرس رستوران
را برایش بفرستد که بعد از درمانگاه یک راست به رستوران برود.
حاضر شد و از خانه بیرون زد .
——————————–‐—————————–
طلا
ده دقیقه ای میشد که رسیده بودم و منتظر داریوش بودم.
خدا مرا همراه با داریوش لعنت کند، به من نگفته بود چنین رستورانی را رزرو کرده.
من اگر میدانستم قطعا به خانه میرفتم و به سر و وضعم میرسیدم…
هرکس به اینجا می آمد انگار به عروسی آمده بود.
لباسهای گران قیمت و شیک به تن تک تکشان دیده میشد.زیر لب زمزمه کردم .
-داریوش بیشعور یه رستوران عادی تر نبود حتما باید منو می آوردی اینجا تا آبروم بره؟
مانتو ساده سرمه ای و شلوار و روسری مشکی و صورت بدون آرایش و خسته از کارم کاملا در تضاد با بقیه دخترهای آنجا بود.
دختر و پسری آمدند و دو میز کنار تر نشستند با دیدن دختر حسادتم گل کرد…
-نچ نچ اینو ببین چه مانتوی خوشگلی پوشیده… حرومت باشه
سرم را گرم منو کردم سه بار از بالا تا پایین همه غذاهارا باقیمتشان رصد کردم.
برای بار چهارم و عصبی شده از دیر کردن داریوش داشتم منو را میخواندم که صندلی روبرویم کشیده شد.
نگاهم را به او دادم .
-سلام بانو افتخار دادید به بنده
دستم را که روی میز بود گرفت و خودش را کمی خم کرد و دستم را بوسید.
حیرت زده سر تا پایش را نگاه کردم.
موهایش را درست کرده و همه را رو به عقب حالت داده بود.
کت و شلوار مشکی همراه با پیراهن خاکستری تیره به تن داشت.
ساعتش استیل بود و بوی عطرش اطراف را پرکرده بود.
وحشت زده ازجا بلند شدم و بالا سرش ایستادم…
صورتش را گرفتم و به سمت خودم کشیدم.
کبودی گونه ها وباد کردن جزئی بینی اش چشمم را اذیت میکرد .
-چیکار کردی با خودت باز؟
دستهایم را گرفت
-چیزی نیست عزیزم
-چیزی نیست؟ این چیزی نیست ؟ دعوا کردی؟
-یه بحث کوچولو بود
لبهایم را به داخل کشیدم و سعی کردم بغضم را کنترل کنم.
کیفم را از روی میز برداشتم .
-پاشو بریم
-کجا؟
-خونه.. حالت خوب نیست، مجبور شدی اومدی اینجا بریم خونه استراحت کن
کیفم را ازدستم گرفت و سر جایش گذاشت.
– قربونت برم چیزی نیست اگه درد داشت نمیومدم حالم خوب خوبه تو خودتو نگران نکن… بشین
-به خاطر من میگی.. میدونم درد داری
-باور کن، عالیم من
دست بلند کرد و گارسون را صدا زد
-بشین قربونت برم بیا امشبو خراب نکنیم باشه؟
دلم برای چشمهای مظلومش سوخت سر جایم نشستم.
-چی سفارش بدم؟
-هرچی خودت میخوری
– ماهی خوبه؟
-آره خوبه
بعد از دادن سفارش ها دستهایم را در دست گرفت و سعی کرد حال و هوایم را عوض کند.
سعی کردم من هم پا به پایش پیش بروم و بد عنق نباشم.
به حد کافی شبمان را خراب کرده بودم.
با نگاه به اطراف و دیدن دخترها باز داغ دلم تازه شد.
اگر این همه آدم اینجا ننشسته بود حتما به سمتش حمله میکردم.
عصبی دستم را از دستش بیرون کشیدم .
-الان من به تو چی بگم خوبه؟
سوالی نگاهم کرد .
-واسه چی؟
-یه نگاه به سر و وضع من بکن…
نگاهی به سر تا پایم انداخت.
-مگه چیه؟
– مگه چیه؟ به خودت این همه رسیدی یه نگاه به دخترای اطراف بنداز…
تا آمد نگاه کند سریع به سمتش خم شدم
-آهای نمیخواد نگاه کنی منو نگاه کن خودم برات میگم
با لبخند بزرگی که روی لبش نقش بسته بود باز قصد داشت سرش را بچرخاند که باز مانع شدم.