رمان طلا پارت 68
-حالا که خوب استراحت کردی بیابریم یه حالی هم به ما بده
-اصلا نگران مکانم نباش
از صدای کشدار و منگشان پیدا بود که مست هستند.یکی از آنها دو زانو روبرویم نشست و سرش را در صورتم خم کرد.
-اوه پسر عجب چیزیه …صورت اینه دیگه ببین اون پایین مایینا چه خبره
از کلماتی که به زبان می آورد چندشم میشد.
گوشیه همانی که کنارم نشسته بود زنگ خورد.
-اههههه بر خر مگس معرکه لعنت
گوشی را از جیبش بیرون کشید،نوکیای ساده بود . با دیدنش برق امیدی در دلم روشن شد.دکمه ی قرمز را فشار داد و تماس را قطع کرد.
دو نفری که بالای سرم بودند شروع به غر زدن کردند.
-پاشو نکبت بیا اینور تا ورش داریم بریم دیگه
+دست دست نکن
آرام سرم را از روی کیف برداشتم ،چند وسیله ی سنگین مثل ادکلن ،قوطی اسپری و کیف لوازم آرایش در کیف بود.
گوشی را با دو انگشت در دست گرفته بود ،اول گوشی را از دستش کشیدم و بعد با کیف محکم به صورتش کوبیدم.
خودم از این سرعت عملی که به خرج دادم تعجب کردم.
بلند شدم و با تمام توانم شروع کردم به دیدون ،آنقدر شل و وارفته بودند که نتوانند پا به پای من بدوند.
صدای داد و بیدادشان از پشت سر می آمد.
-تف به روت بیاد ممد دختره رو پروندی
-حالمونو گرفتی ممد
پارک به حیرت انگیز ترین شکل ممکن خلوت بود انگار که خاک مرده پاشیده بودند ،آن تعداد کمی هم که در پارک بودند مشغول مواد کشیدن بودند.
گوشه ای از پارک در تاریکی فرو رفته بود به آنجا دویدم،صدای قدم هایشان پشت سرم می آمد.
-وایسا خوشگلم کاری باهات نداریم
-انقدر بخیل نباش یه حال کوچیکه
با هر حرفشان وحشتی به جانم می انداختند که تمام تنم را رعشه می گرفت.
با این که تاریک بود اما چشمم به یک بوته گلی بزرگ وسط چمن ها افتاد. سریع خودم را به پشت آن انداختم صدای قدم هایشان می آمد.
-کجا غیب شد پس از این
-همین وراس خوب بگردید
– تو خفه شو دیوث با عنتر بازیت دختره در رفت
– بمیر بابا
کمی دور شدند.
سریع گوشی را بالا آوردم ،الان به چیزی نمی تواستم فکر کنم،تنها کسی که به ذهنم می رسید برای نجاتِ من از این مخمصه خود نامردش بود.
همه ی مشکلات از ذهنم پاک شده بود و الان برایم مهم بود که او برسد و مرا نجات دهد.
دستانم بی اراده شماره ی او را گرفتند .
بوق اول…از استرس ناخن هایم را می جویدم.
بوق دوم …تمام پوست لبم را کندم.
باهر بوق جان از تنم در میرفت.از استرس زیاد دستشویی گرفته بودم.
بوق سوم…
+تورو خدا بردار…داریوش بردار…بردار
بوق چهارم… و تماس وصل شد.
صدای عصبی و بی حوصله اش در گوشم پیچید .
-کیه؟
اگر میشد صدای کسی را بوسید، من در آن لحظه آن صدای عصبی و بی حوصله ی او را بوسه باران میکردم.
از خوشحالی می خواستم جیغ بکشم اما دست جلوی دهانم گرفتم و صدایم را تا آخرین حد آرام کردم.
-لالی ؟میگم کدوم خری هستی؟
+داریوش ،منم
صدایش در لحظه هوشیار شد.
طلا؟ تویی ؟کجایی تو بچه ؟…. جون به لبم کردی –
الان اصلا وقت این حرفا نبود.
+داریوش من تو پارک….ام چند نفر افتادن دنبالم تو رو خدا خودتو برسون
صورتش را نمی دیدم اما می توانستم تجسم کنم که چقدر مضطرب است.
با صدای پر از استرسی گفت:
-کی؟کی افتاده دنبالت؟
+سه تا پسرن توروخدا خودتو برسون من می ترسم زود بیا
-میام،میام عزیزم ….الان اونا کجان؟
هل شده بود و از صدایش معلوم بود که در حال دویدن است.
صدایم پچ پچ وار بود .
+من قایم شدم دارن دنبالم می گردن
صدای هاتف از پشت گوشی آمد.
-آقا کجا ؟
-کار دارم
-لازمه منم بیام
-نه تو بمون همین جا
قلبم در دهانم میزد.سرکی به آن طرف بوته کشیدم تا ببینم چه خبر است. با نور گوشی هایشان داشتند همه جا را میگشتند.
از ترس به سکسکه افتاده بودم.
+داریوش
-جانم… تو راهم الان میرسم
+گوشی رو قطع نکن
-قطع نمی کنم عزیزم
در خودم مچاله شده بودم وگوشی را به قلبم چسباندم.
و در ذهن ثانیه شماری میکردم برای رسیدن داریوش.
یکی از آنها نزدیک شد بیشتر از قبل زانوهایم را بغل کردم و سر روی گذاشتم چشمانم را بستم تا نبینم.انگار اینجوری بیشتر احساس امنیت میکردم.
-تف تو ذاتت بیاد ممد که مارو امشب نسخ گذاشتی ،حوری بهشتی رو پروندی رفت.