رمان طلا

رمان طلا پارت 62

4.7
(3)

 

بدنم از اتفاقات چند لحظه ی پیش داغ داغ بود.انگار که گر گرفته باشم.

چرا هر کاری میکردم نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم .

هرنفسی که دم گوشم میکشید بیشتر مرا اغوا میکرد.

 

او را نمی دانستم که تا به حال با چند نفر بوده اما من بی تجربه تر از این حرف ها بودم که بدانم در رابطه باید چگونه رفتار کنم.

از بس که در گیر و دار درس بودم ،فرصت عشق و عاشقی را نداشتم.

صدایش بلند شد ،اعتراض میکرد که شام الان از دهن می افتد.بلند شدم و به داخل خانه رفتم.

 

میز را کامل و آماده چیده بود و خودش هم مشغول خوردن شده بود.

با یک نفس عمیق وارد آشپزخانه شدم و سعی کردم که نگاهم به چشمانش نگیرد.او هم برای اینکه من بیشتر از این معذب نشوم همانطور خودش را مشغول غذا خوردن نشان داد.

با این کارش کمی راحت تر از قبل شروع به غذا خوردن کردم.

 

جوجه ها به شدت چرب بودند،جوری که انگار آنها را در تشتی از کره غلتانده بودند.

 

نگاهش را بالا کشید و در ثانیه روی لب هایم قفل شد.لقمه ای که در دهانش بود را به سختی قورت داد و بلند شد از آشپزخانه بیرون رفت.

 

چند لحظه بعد با یک جعبه دستمال کاغذی برگشت ،جعبه را روی میز گذاشت و برگه ای از آن را بیرون کشید.

 

تازه چشمم به رگ های بیرون زده از دستش خورد ،ملعون ها داشتند مرا تحریک میکردند برای لمس شدن.

 

 

 

با کشیده شدن دستمال کاغذی روی لبم به خودم آمدم و با تعجب نگاهم را بالا کشیدم.لقمه ای را که قصد داشتم در دهانم بگذارم همان گونه میان دستم مانده بود.

 

با آرامش و وسواس زیادی تمام لبم را چند بار با دستمال تمیز کرد.از شوک در آمدم و دستش را کنار زدم.

 

+داری چیکار میکنی؟

 

خونسرد تکه ای از نان را جدا کردو چند تکه گوشت را داخل نان گذاشت و چربی هایشان را گرفت.

جوجه ها را جلویم گذاشت و سر جایش نشست.

گیج شده پرسیدم:

 

+چیکار کردی؟

 

کلافه شده جواب داد.

 

-همین دو دیقه پیش داشتم برات از کنترل کردن خودم حرف میزدم از سختی های جلوی خودمو گرفتن گفتم برات،اونوقت تو الان جلوی منی که به یه جرقه وصلم این لعنتی ها رو که در حالت عادی هم هوش از سرم میبرنو مثل یه تیکه گوشتِ لذیذِ خوراکِ به دندون کشیدن ،چربشون کردی؟تو فکر کردی آستانه ی تحمل من در برابرت چقدره؟سیخونکم نکن مشتی دمت گرم

 

احساس کردم تا بنا گوش سرخ شدم .جرائت نمی کردم دستم را سمت جوجه ها ببرم.همانطور خیره به آنها نگاه میکردم و با یاد آوری حرف هایش بیشتر دلم میخواست تا همین الان از این آشپزخانه فرار کنم.

 

اصلا قصدم از چرب شدن لب هایم این افکار پلید و شیطانی ای که او در سر داشت نبود.

 

با صدایش سر بلند کردم.

 

-چرا نمیخوری؟

 

دوست داشتم پارچ آب کنار دستم را در مغزش بشکنم.

 

+سیر شدم

 

ظرف غذا را بیشتر به سمتم هل داد.

 

-چربی اون چن تا رو گرفتم اونارو بخور

 

با حرص نگاهش کردم.

 

+متوجه میشی چی میگم؟

 

با چشمانی که از ته خنده ریز شده بودند سرش را تکان داد.لعنت به آن چروک های دور چشمش.

 

-چی میگی؟

 

 

 

در خواب و بیداری بودم که با کوبش درچشمانم تا آخرین حد باز شد.با دل و دست و پای لرزان بلند شدم و مانتویی روی تاپم پوشیدم،روسری را بر سر انداختم و سراسیمه از اتاق بیرون رفتم.

 

داریوش را دیدم که به سمت در می رفت.

 

+داریوش کیه؟

 

-نمی دونم تو برو بخواب من میرم

 

صدای بلند زنی آمد که نام داریوش را فریاد میزد.با شیندن صدای آن زن به سمتم برگشت.

 

-تو خونه بمون الان برمیگردم

 

استرس را در چشمان و صدایش فهمیدم.دلم گواهی بدی میداد.

 

-داااااااریوش بیا این در لعنتیو باز کن

 

بدون توجه به او من هم به سمت حیاط راه افتادم و جلوی در خانه ایستادم.

 

در حیاط را که باز کرد زن خودش را به داخل پرت کرد.داریوش عصبانی به او توپید.

 

-چه خبرته حیوون بیا گمشو برو بیرون تا بیام بینم چه مرگته

 

معلوم بود از چیزی می ترسد ،اصلا نگاهم نمیکرد و کلافه بود.زن اما بدون توجه به داریوش با دیدن من وسط حیاط ایستاد .

 

سینه را ستبر کرد و چشم در چشمم دوخت.از نگاهش که سراسر کینه و نفرت بود ته دلم را چنگ زدند.

 

زن تو پر و هیکلی ای بود ،با صورتی زیبا که زیر خروار ها آرایش پنهان شده بود.چشمان درشت مشکی اش با آن خط چشم ضخیم ترسناک به نظر میرسید.مانتو ی کوتاه قرمز رنگی را هم به تن داشت.

 

 

 

داریوش نزدیک آمد و کیفی که روی دوشش بود را به سمت بیرون کشید.بدون مخالفت و تغییر جهتِ نگاه کیف را از روی شانه اش سُر داد و به دست داریوش داد.

 

داریوش عصبی کیف را گوشه ای پرت کرد.از پشت یقه اش را کشید.

 

-کر شدی؟میگم گمشو بیرون

 

با اینکه چند قدم به سمت در کشیده شده بود اما هنوز نگاهش را از من نگرفته بود .

 

گیج و منگ همانجا کنار در ایستاده بودم.فکر های ناخوشایندی در ارتباط با این زن در سرم رفت و آمد میکرد .

 

بالاخره نگاهش را از من گرفت و به داریوش نگاه کرد ،باغم و عصبانیت لب سرخش را به دندان کشید .دلم آشوب بود.

 

-چن وقت نبودم هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی پیام میدم نمی خونی…

 

خنده ی بلندی کرد و با دست به من اشاره زد ،داریوش باز هم سعی کرد او را قانع کند.

 

-گفتم الان برو بعدا میام تکلیفتو روشن میکنم

 

باز هم خنده ای زد ،با خنده هایش مو به تنم سیخ میشد.

 

-بعدا؟چیو می خوای روشن کنی ؟ها؟چیو؟من فکر میکردم بلایی سرت اومده شب و روزمو گم کرده بودم تو نگو رفتی جامو با یه جنده ی جدید پر کردی

 

خودم را به دیوار تکیه دادم که با شنیدن این لفظ به زمین نیفتم.آنقدر شوکه بودم که نمی توانستم هیچ عکس العملی نشان دهم .

 

او که بود که مرا ندیده و نشناخته اینگونه خطاب میکرد؟اینجا چه خبر بود؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا