رمان طلا پارت 6
+کوفت ته دلمو خالی نکن
ساحل: آوا جون … خفه شو
+ در مورد یه چیزه دیگه حرف بزنیم
آوا: مثلاً ؟
+مثلا خونه … اصن امروز بیکاریم بریم دنبال خونه بگردیم دیگه
آوا: مگه قرار نیست بری خونه ی اون مرتیکه
+خودش زنگ میزنه… بعدم معلوم نیست کی قراره زنگ بزنه الانم که سر صبحه …خدا کنه زودتر یه خونه ی جمع و جور با قیمت مناسب پیدا بشه من دیگه تحمل اون خوابگاه کوفتی رو ندارم
ساحل : آی گفتی آی گفتی… من قند تو دلم آب میشه از همین الان
قبل از ۱۸ سالگی که درون خوابگاه های یتیم خانه می خوابیدیم، بعدتر وارد دانشگاه شدیم یک سال خوابگاه دولتی بودیم و بعد خوابگاه آزاد گرفتیم که حداقل کمی راحت تر باشیم شب و روز کارمیکردیم ،وقت های اضافه کار میکردیم ،دستبند و عروسک درست میکردیم در راه رفت و برگشت در دانشگاه میفروختیم،کارهای نیمه وقت گرفتیم ،هر چه پول در آوردیم پس انداز کردیم تا یک روزی بتوانیم ما هم خانه ای داشته باشیم . اینکه یک خانه برای ما باشد بتوانیم راحت بخندیم ، اهنگ گوش کنیم، فیلم ببینیم، غذا درست کنیم ،آرامشِ خیال داشته باشیم.
به هر سختی ای که بود، سه نفره پول جمع کرده بودیم و حالا قرار بود ،یک خانه ی نقلی ای رهن کنیم.
آوا کمتر از ما ذوق داشت چراکه او خانه ای هرچند کوچک در یکی از شهرستانها ، یک خانواده جمع و جور داشت.
اما من و ساحل نه خانهای داشتیم و نه خانواده ای…
بعد از گشتن چند خانه که هیچکدام باب میل ما نبود خسته و کوفته از یک ساندویچ فروشی فلافل خریدیم ، نشستیم روی جدولهای خیابان .
+خیلی قیمت خونه ها بالاست اوناییم که میشه با پول ما گرفت مثل سگ دونیه
آوا: بابا فعلا چهار پنج تا خونه رفتیم بزارین بعد از ظهرم بگردیم حالا
ساحل:والا طویله ام گیرمون بیاد من راضیم ،بالاخره قراره یه خونه بگیریم حالا میخواد هر کوفتی باشه
آوا:حالا نمیری از ذوق
+اونیکه احتمال مردنش هست منم فعلا عادی باشید
آوا:ایشالله هرچی زودتر بمیری ما از دستت راحت شیم
+هار هار هار …خندیدم با نمک
بعد از ظهر هم گشتیم اما چیزی پیدا نکردیم.
آوا : یعنی تو این شهر به این بزرگی یه خونه واسه ی ما پیدا نمیشه؟
ساحل:ما رومون خار وصله عزیزم.. خار …دست به طلا بزنیم گه میشه
+وایسین هنوز دو سه تا خونه دیگه باید بریم
آوا: اونام مثه اینایی که رفتیم
در بین آخرین خانه ها به موردِ خوبی برخوردیم، جای خوبی بود. خانه ای ۷۰ متری در طبقه ی سومِ یک ساختمانِ ۱۰ طبقه.
درِ ورودی در یک راهروی کوچک قرار داشت، دستشویی در راهرو بود، بعد از راهرو وارد پذیرایی می شدی آشپزخانه انتهای پذیرایی بود و سمت راستِ آشپزخانه باز هم با یک راهروی کوچک به دو اتاق خواب و حمام وصل می شد.
پنجره های سالنِ پذیرایی سرتاسر بود ،یک بالکن کوچک هم داشت.خیلی خانه ی دلبازی بود.
من که خوشم اومده بود .نگاهی به آن دو کردم به نظر راضی می آمدند،که از این اتاق به آن اتاق می رفتند و به هم آویزان می شدند.
خواب های کودکی ام داشت به حقیقت می پیوست .
مرد بنگاهی همچنان داشت حرف میزد و از مزایای خانه می گفت.
+ آقای مهدوی همسایه ها چطورن؟ آدمای خوبی ان؟ قابل اطمینانن؟
– والا خانم نبوی همه همسایه ها خوب، درجه یک و خانواده دارن اصلا نگران نباشید
+مطمئن باشیم دیگه؟
– خیالتون راحت باشه
+بچه ها شما نظرتون چیه
آوا :من که میگم خوبه
ساحل :منو که ول کنن دیگه نمیام همین جا میخوابم
آقای مهدوی: پس دخترا پسند کردین؟
آقای مهدوی مرد خوب و مهربانی بود
ساحل:پسند چیه عاشقش شدیم
آقای مهدوی: مبارکه
رفتیم بنگاه ،قرارداد را بستیم. قرار شد دو هفته ی بعد به آن خانه اسباب کشی کنیم .
کارمان در بنگاه که تمام شد تقریبا شب شده بود اما هنوز خبری از هاتف نبود، که خب این یکم عجیب بود دیگر .چون هاتف سلامتی آقایش خیلی برایش مهم نبود امکان نداست سر سری از آن بگذرد.
ساحل:پس چرا زنگ نزدن بهت
+چه میدونم حتما خودشون پانسمانش رو عوض کردن یا حتما مشکلی نداشته و یارو با مسکنهایی که براش گذاشتم کپه مرگشوگذاشته
ساحل :اینجوری که خوبه میگم نصفه شب نیان دنبالت
آوا: بیخود …اگرم بیان همه باهم میریم
+ خدا لعنتشون کنه ببین حالو روزمونو به جای اینکه شوقِ خونه رو داشته باشیم نگرانه اینیم که ببینیم اونا کی قراره زنگ بزنن
آوا:توف تو ذاتشون بیاد
ساحل:میگم بچه ها نریم خرید وسایل؟
+چه وسایلی؟
سلحل:وسایل خونه دیگه ،همینجوری که بدون ِ هیچی که نمیشه بریم تو اون خونه ،هنوز یکم پول داریم
من و آوا با یک نگاه خسته بهم زل زدیم
آوا: دختر تو موادی ،انرژی زایی، چیزی مصرف کردی اینقدر پر انرژی داری حرف میزنی .از صبح داریم میدوییم اینور و اونور من که دیگه بریدم الان فقط باید بخوابم
+راست میگه دیگه فعلا تا دو هفته دیگه خیلی وقت داریم برای خرید
ساحل: خیلی خیلی بیشعورید…زدین تو ذوقم
آوا: بهتر … بیاین یه تاکسی بگیریم بریم اون خراب شده من دیگه نمی تونم رو پام وایسم
وقتی رسیدیم خوابگاه اول به بقیه بچه ها توضیح دادیم که خانه گرفتیم و قرار است دو هفته ی دیگر از آنجا برویم.
از یک طرف ناراحت شدند که قرار بود تنهایشان بگذاریم بالاخره خاطره ها باهم داشتیم و از طرفی هم خوشحال بودند که بالاخره موفق شدیم یک خانه بگیریم .
آن شب خبری از هاتف نشد. نه زنگی زد و نه پیامی داد.
هوا گرگ و میش بود که با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم تلفن را نگاه کردم هاتف بود.
+بله
– هستم نزدیک خوابگاه جلدی بیا پایین یه مورد فوری پیش اومده
صدایش پر از اضطراب بود.
+ مگه قرار نبود بعد از ظهر ها فقط…
با داد پرید وسط حرفم
– قرار مرار کیلو چند میگم وضعیت فوریه میفهمی؟ فوری.. واسه یه بارم شده لج نکن … زود بیا پایین
#رمان_طلا
تلفن را قطع کرد.خیلی عجله داشت حتماً یک مشکلِ مهمی پیش آمده بود وگرنه همان بعد از ظهر زنگ میزد. ساعت ۶ و نیم صبح بود .
آوا را بیدار کردم
+آوا من دارم میرم
-کجا به سلامتی
+هاتف زنگ زده میگه یه مورد فوری پیش اومده الان باید برم
-چی ؟الان میخوای بری؟
+ آره دیگه
– موردِ فوریش بخوره تو سرش وایسا منم میام
+ دیوونه نمی خواد بیای خودم میرم
– زر نزن منم میام اگه بلایی سرت اومد چی
+هیچی نمیشه نترس
-پس مواظب خودت باش
سریع لباسهایم را عوض کردم ، کیف پزشکی را برداشتم و زدم بیرون ماشین را جلوی خوابگاه پارک کرده بود.
سوار شدم همین که نگاهش کردم از ترس زهره ام ترکید. تمام لباس ها ،سر وصورتش خونی و زخمی بود.
+این چه سرو وضعیه ؟چی شده؟
-نامردا بهمون کلک زدن از پشت حمله کردن
+کیا به کی کلک زدن؟ کیا حمله کردن؟
-فهمیدن آقا زخمی شده، ضعیف شده عین لاشخور وایسادن بالاسرمون
+من اصلا نمیفهمم چی میگی چی شده ؟ آقا داریوش خوبه؟
-نه خوب نیست چندتا از بخیه هاش باز شده
+ وای …ببین سر همین خیابون یه داروخانه هست اونجا وایسا چند تا چیز باید بخرم
-باشه
فقط حرف از حمله و جنگ و اینجور چیز ها میزد.چه حمله ای ،چه جنگی ؟خدایا داشتم دیوانه می شدم میان این دیوانه ها .
از تهران خارج شدیم رفتیم ،سمت ِ حومه ی شهر این بار هاتف اصراری بر چشم بند زدن نداشت.
دریک جای پرت که دوروبرش مثل بیابان بود یک قراضه فروشی قرار داشت. هاتف ماشین را همان جا نگه داشت .
-بیا پایین