رمان طلا پارت 59
شادمهر بی جان جلوی پای دخترک نشست پیرمرد آرام آرام داشت نزدیک میشد.
با دستان کوچکش صورت شادمهر را قاب گرفته و اشکهایش را پاک کرد ،با تعجب پرسید :
-بابا چرا گریه کردی؟
شادمهر سعی کرد لبخند بزند .
+گریه نکردم که بابا صورتمو آب زدم شما برو تو منم الان میام
-اما تو به من قول دادی منو ببلی شهل بازی
مستاصل نگاهش رو به پدرش که هنوز نرسیده بود انداخت.
+ شما برو من با عمو کار دارم بعدا میام
از این می ترسید که نکند داریوش بلایی سر دخترش بیاورد. پایش را لجوجانه بالا برد و به زمین کوبید.
– الان… الان باید بریم
پیر مردهم از راه رسیده ،همه به احترام ریش سفید ش به او سلام دادند.
+بابا عسلو بردار برید خونه منم الان میام
پیرمرد یک نگاهی به آنها کرد.
– چی شده؟
+ چیزی نیست برید منم میام
عسل به سمت داریوش رفت.
-عمو میسه یه خواهشی بتنم ؟الان شما بلو بعد فردا دوباره بیا
بعد با هیجان انگار که یک چیز مهم یادش افتاده دستانش را به هم کوبید.
– یا اصن شما هم با خودمون میبلیم
کنار چشمان داریوش چین افتاد. خم شد تا هم قد دخترک شود، شادمهر از ترس اینکه داریوش بخواهد بلایی سر دخترش بیاورد دست روی دست داریوش گذاشت و سرش را به عنوان التماس تکان داد .
داریوش بی توجه به او به دختر لبخند زد .
+یا اصن می تونیم یه کار خیلی بهتر کنیم من دیگه با بابات کاری ندارم از الان به بعد در اختیار توعه هر جا که خواستی ببرش
عسل از ذوق بوسه ای بر روی گونه داریوش زد و
دوان دوان به سمت خانه راه افتاد.
– میرم به مامان جون اینا بگم
داریوش خم شد و کنار گوش شادمهر زمزمه کرد .
+به خاطر دخترتم که شده یه ذره مرد باش من به خاطر اون بخشیدمت
بعد با پیرمرد هم دست داد.
+ خداحافظ پدر جان
– خدا یاورت پسرم
اشاره زد همه سوار ماشین شان شوند.
همراه با هاتف در ماشین بودند که چشمش به یک گل فروشی خورد.
+هاتف جلوی اون گلفروشی وایسا به بچهها بگو برن خونه مش علی اینا تا ما یه سر بریم درمانگاه
– چشمآقا
وارد گل فروشی شد خانمی که پشت صندوق بود از جا بلند شد و به او خوش آمد گفت.
– خیلی خوش اومدید بفرمایید
کلافه دستی به پشت گردنش کشید .
+یه دسته گل میخواستم
– حتماً… چه گلی باشه برای چه مراسمی میخواین؟
+والا آبجی تا الان از این کارا نکردم که بدونم یه دسته گل می خوام ببرم بدم به یه نفر که خاطرش واسم خیلی عزیزه
دخترک لبخندی زد و رفت سمت گلها.
– یعنی برای دوست دخترتون میخواین؟
عرق از روی پیشانی اش روان شده بود .
+نه خدا نکنه دوست دختر دیگه چه صیغه ایه؟ این بازیا ماله بچه سوسولاست
کم مانده بود از خنده منفجر شود .
-بله حق با شماست پس من میگم شما انتخاب کنید ،گل رز بین گل ها عاشقانه ترین گلِ، که رز قرمزم نماد عشق واقعیه،گل لاله رو داریم که معنیش عشق کامله و به شدت با عشق واقعی مرتبطه ،گل میخک هم نماد شیفتگی و متمایز بودنه، گل ارکیده هم برای عشقای مرموز و خاص استفاده میشه البته گل های دیگه ای هم برای ابراز احساسات هست اما این گل ها بیشتر به معنای عشق نزدیکه ،حالا انتخاب با شما
داریوش پشت سر زن ایستاده بود و با دهان بازداشت او را نگاه میکرد.
اصلاً تا به امروز نمیدانست گل ها هم میتوانند این همه معنا و مفهوم داشته باشند زن به سمت او برگشت.
-از کدوم براتون بزارم
+راستیتش خانم مغز ما الان آمپر چسبونده خودت با سلیقه ی خودت یه چیزه درست درمون بده دستمون تا ببریم .
زنِ بیش از اندازه خوشرویی بود .
-خیلی خب پس من از لاله و رز براتون یه دسته گل درست می کنم
بعد از حساب کردن رفت و در ماشین نشست .
هاتف که در تخیلاتش هم نمی دید روزی داریوش را با این هیبت با دسته گل ببیند .
با لبخندی به او خیره شد .
+چیه ؟میخوای دسته گلو تقدیم تو کنم ؟
-نه آقا جسارت نمی کنم
با چشمانش جدی جاده را نشان داد .
+راه بیفت
زمانی که رسیدند وقت ناهار پرسنل بود گوشی اش را از جیب در آورد و شماره طلا را گرفت.
به ثانیه نکشید که جواب داد .
-کجایی تو چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟