رمان طلا

رمان طلا پارت 56

4.7
(3)

 

 

انگشت اشاره اش را  زیر استخوان فکم نوازش  وارکشید.

 

احساس می کردم همین الان ممکن است پس بیفتم.

 

-حالا دیگه نوبت توئه خانم دکتر

 

+نوبتی نیست

 

بیشتر خنده اش گرفت.

 

-داری جر زنی می کنی

 

+چون میتونم

 

این بار قهقهه اش بلند شد، سرش را به عقب داد و خنده اش را رها کرد. درست همین لحظه ،برای این خنده ،می‌توانستم بمیرم .

 

وقتی با من بود دیگر خبری از آن همه اخم نبود.

 

– فعلاً دور دور شماست خانم دکتر

 

وسایل را برداشتم و بلند شدم .

 

+تیشرتت رو نپوش خونیه لباس داری اینجا برات بیارم؟

 

-تو کمدِ اتاقه

 

تیشرت طوسی رنگ ساده ای برایش آوردم و به دستش دادم،  خودم به سمت سرویس بهداشتی که داخل حیاط بود رفتم .

 

ساعت تقریباً یک بامداد بود.

 

داشتم وارد خانه می شدم، متوجه سایه ای که پشت سرم بود شدم.

 

 

 

 

همین که برگشتم نگاهم به دو تو مرد قوی هیکل خورد که از روی دیوار  پایین پریدند.

 

با دیدنشان چشمانم گشاد شد و جیغ کشیدم ،داریوش را صدا زدم.

 

دو مرد با صدای جیغم هل شده سمتم آمدند،به ثانیه نکشیده داریوش جلوی در آمد و دست مردی که بالا آمده بود تا به صورتم بزند را به سمت دیگر پرت کرد و مشتی در دهانش کوبید.

 

مرد بعدی فرصتی به او نداد و لگدی به پای داریوش زد که زانویش خم شد اما کم نیاورد و با پای دیگر ش به زیر پای مرد زد

.

لوله آهنی که کنار در بود را برداشت و به پشت سرش زد ،مرد سریع افتاد.

 

من گوشه ای ایستاد بودم و ترسیده دستم را جلوی دهنم نگه داشته بودم واین جدال را تماشا می‌کردم .

 

اصلاً فرصت هیچ حرف زدنی پیدا نمیشد.

 

مردِ دیگر که بیهوشی دوستش را دید،لوله را از دست داریوش به سمتی پرت کرد ودست روی گلوی داریوش گذاشت و او را به دیوار کوبید .

 

داریوش با لگد به شکم مرد زد و به عقب پرتش کرد .

 

سریع سرش را گرفت و با شدت به دیوار کوبید خون از سر و صورتش جاری شد .

 

سرش را دوباره عقب برد که بازهم به دیوار بکوبد، جلو رفتم و مانع شدم.

 

 

 

دست داریوش را گرفتم ،خودش هم حالش خوب نبود .

 

+داریوش ولش کن کشتیش

 

بی توجه به حرفم با دستش آرام مرا به عقب هل دادو باز سر مرد را به دیوار کوبید .

 

+تخم حروم کدوم بی شرفی شمارو فرستاده ؟صاحبت کیه؟ گفتم پا رو  خط قرمزای  نذارید

 

وحشت زده نگاهش می کردم،چشمانش کاملاً قرمز بود و رگهای پیشانی و گردنش بیرون زده بود .

 

دوبار دیگر هم سرش را به دیوار زد کامل که بیهوش شد رهایش کرد.

 

برگشت سمتم ،چند قدم با من فاصله داشت آنقدر ترسناک بود که احساس می کردم یک غریبه است .

 

سر تا پایم را کاملاً نگاه کرد تا مطمئن شود بلایی سرم نیامده.

 

به طرفم آمد میخواستم به عقب بروم اما سر جایم میخکوب شده بودم.

 

بدنم از دیدن آن حجم از خشونت سوزن سوزن میشد .

 

دستانش را دو طرف بازویم گذاشت و با وسواس بدنم را چک کرد.

 

-طلا خوبی؟دست بهت زدن؟ کتکت زدن؟

 

دستش را پس زدم و به طرف دو نفری که روی زمین بودند  رفتم .دستم را کشید و مانع از رفتنم شد.

 

-کجا؟

 

+می خوام ببینم زنده ان

 

 

 

 

اخم کرد.

 

– نمیخواد

 

+یعنی چی؟ مرد بیچاره  رو کشتی اینقدر سرشو کوبیدی به دیوار بهت میگم بس کن انگار کر و کور شدی

 

فکش منقبض شده بود دندانهایش را از حرص روی هم فشار داد .

 

-نمردن …نمیخواد نگران این حروم لقمه  ها باشی اینا سگ جون تر از این حرفان نرو نزدیکشون  چون ممکنه به هوش بیان ،خطرناکه

 

موبایلش را از جیبش در آورد و شماره ای را گرفت،و شروع کرد طنابی را که برای رخت آویز در حیاط بسته شده بود را باز کردن.

 

-الو هاتف بچه ها رو جمع کن بیاین اینجا دو تا تخمِ جن الان ریختن تو خونه

 

+….

 

-نه خودم کارشونو ساختم تو  بیا اینجا جمعشون کن ببرشون بفهم کار کدوم بی پدریه

 

+….

 

-سریع باش

 

گوشی را که قطع کرد آن دو را کامل گشت تمام وسایلشان را در آورد، بعد هم با همان طناب به هم بستشان.

 

جلو رفتم و نگاهش کردم کارش که تمام شد بلند شد و روبرویم ایستاد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا