رمان طلا پارت 5
+اگه نپوشم چی ؟
-مجبورم خودم سرت کنم
+پس چاره ای ندارم
-دقیقاً
+از اول همینو بگو دیگه
– من از همون اولش سعی دارم اینو بگم ..ولی شما حالیت نمیشه
کلاه را گرفتم روی سرم کشیدم،باز هم خودش کلاه را تنظیم کرد و هشدار داد تا وقتی او نگفته دست به کلاه نزنم.
حدود نیم ساعت گذشته بود باز توقف کردیم.
+ رسیدیم؟
-آره بزار بریم تو حیاط بعد کلاهتو در بیار
صدای باز شدنِ در آمد ، ماشین حرکت کرد ،مثل حرکت از روی سنگ بود، این بار که توقف کردیم خودش پیش دستی کرد کلاه را از روی سرم برداشت
+ وای این چی بود دیگه داشتم خفه
میشدم …راهِ برگشت حداقل چشم بند بدین آدم
-حالا شما پیاده شو یه فکری میکنیم
پیاده شدم …خدایا اینجا زندگی می کردند؟ مگر این آدم ها لات های خیابونی نیستند؟اگر ساحل و آوا همراهم بودند قطعاً سه نفری از ذوق دیدن همچین جایی دیوانه بازیمان گل می کرد . یکی مثل من در حسرت یک خانه حتی بیست متری یکی هم مثل این آدمها…
اما من سعی کردم خودم را جمع و جور کنم، نشان ندهم چقدر حیرت زده هستم از دیدن این خانه ،اما خب زیر چشمی همه چیز را زیرِ نظر داشتم.
باز هم چند نفر آدم اطرافِ خانه میپلکیدند، خب با اتفاقات دیشب چیزِ غیر طبیعی ای نبود.
با آدم های دیشب فرق داشتند.
بیرونِ خانه که واقعاً جای قشنگ و باصفایی بود ،چند تا پله میخورد تا هم سطح درِ ورودی میشد، در بین پله ها آبنما قرار داشت ، جلوی در ورودی با ۵۰ متر فاصله از در استخر بود با یک پلِ شیشه ای ،سمتِ راستِ استخر آلاچیقِ بزرگی قرار داشت.
خانه دوبلکس بود که طاق بیضی شکل از کف تا طبقه دوم وسط ساختمان بیرون زده و هم سطح بالکن طبقه دوم بود، درِ ورودی هم بیضی شکلِ بزرگی بود که تماما شیشه بود ، خانه پنجره های زیادی داشت. سقف شیروانی مانند بود، نمای بیرونی سیاه و سفید بود، دورتادورِ خانه را درخت احاطه کرده بود.
وارد خانه که شدیم یک سالن بزرگ مربع شکل، پله ها از وسط سالن می گذشت و به طبقه بالا میرفت .سمتِ راستِ پله انگار تی وی روم و سمتِ چپ ،آشپزخانه قرار داشت.
وسایل تمامااسپرت و به رنگ سیاه ، سفید بودند.
از پله ها بالا رفتیم یک در سمت ِ چپ، سه در سمتِ راست قرار داشت . پله ها باز هم ادامه پیدا میکرد، شاید یک اتاق زیرشیروانی هم وجود داشت، در ها همه مشکی بودند. هاتف درِ اتاق سمت چپ را زد.
-آقا، دکترو اوردم
+بیا تو
هاتف، در را باز کرد و با سر اشاره کرد من وارد شوم اما خودش نیامد و در را پشتِ سرِ من بست.
داریوش خان به پهلو دراز کشیده و پتو را تا روی شانه هایش بالا کشیده بود، هنوز رنگ به رو نداشت. من، پیش قدم شدم:
+ سلام
– سلام…فکر نمیکردم بیاین
مسخره میکرد؟ خب معلوم بود اگر می توانستم حتما نمی امدم
+مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم؟
– واقعا معذرت می خوام هم برای دیشب هم برای الان تا دو سه روز این وضعو تحمل کنین لطفا تا من بتونم سرِ پا شم ،هاتفم کمی زیاده روی کرد بهش میگم از شما معذرت خواهی کنه
مگر کجا زندگی می کرد که اسلحه کشیدن یا تهدید کردن یک نفر با بی آبرو کردن آن را یک زیادهروی کوچک می دانست؟،به گمانم من زبان این آدمها را نمی فهمیدم.
+ شما برای خوب شدنِ نسبی باید حداقل دو هفته استراحت داشته باشید
-همون دو سه روزم زیادیه یه حسابی مونده که هر چی زودتر باید تسویه شه بعدش میتونم استراحت کنم الان جوری بشه که بتونم وایسم روپام خیلی خوب میشه
نمی فهمیدم چه میگوید،تخت را دور زدم پشتش قرار گرفتم پتو راکنار زدم پانسمان زخم کمرش را باز کردم مشکلی نبود زخمش را تمیز و دوباره پانسمان کردم، زخم بازویش هم هیچ مشکلی نداشت. کارم که تمام شد دوباره پتو را رویش انداختم تخت را دور زدم، روبرویش قرار گرفتم .
چهره عجیب و مرموزی داشت، چشمانش به شدت نافذ و مشکی بود ، صورتش بدون هیچ اخمی هم ترسناک بود که شاید به خاطر خطِ اخمِ عمیق بین ابروانش بود ،موها و ابروان کاملاً مشکی، دماغ و لبِ متوسط و هیکل به شدت ورزیده ای داشت.
-خوشبختانه مشکلی نیست ،اما چند روز به پشت نخوابید، زیاد جابجا نشید تازخم کمرتون بتونه خودشو ترمیم کنه… الان درد دارید؟
+الان نه ولی بعضی وقتا کمرم یه تیر عجیبی میکشه
-من یه بسته مسکن قوی میزارم روی این پاتختی هر وقت که درد داشتین یکی بخورین
-ممنونم
+ خب کارِ من تموم شده …میتونم برم؟
صدایش را انداخت روی سرش با داد هاتف را صدا زد ،هاتف هم به ثانیه نکشیده در را باز کرد .
– هاتف خانمو ببر برسون
+ چشم
-هاتف
+جانم اقا
-خانم دکتر و اذیت نمیکنی
+ چشم اقا
از همان راهی که آمده بودیم، به همان شکل بر گشتیم با این تفاوت که اینبار چشم بند بستم. به آخرای راه رسیده بودیم که هاتف اجازه داد چشم بند را بردارم.
ساعت پنج و نیم بود اما هوا تاریک، چون دی ماه بود هوا زود تاریک میشد.
جلوی ساختمان خوابگاه ماشین توقف کرد ،حینِ اینکه داشتم از ماشین پیاده می شدم ،برگه ای که اسم چرک خشک کن را روی آن نوشته بودم را به هاتف دادم، از او خواستم که قرص را تهیه و هر ۸ ساعت یکبار به آقایش بدهد.
خنده دار بود، هنوز هم بودند کسانی که رئیس شان را آقا صدا بزنند؟
ساحل و آوا در اتاق بودند، همین که وارد شدم حمله کردند سمتم:
ساحل: کدوم قبرستونی بودی
آوا: اون عنو چرا جواب نمیدی
+سلام
آوا:گه نخور بابا کجا بود
ساحل:میگن با عجله رفتی
+داستانش مفصله میگم حالا
آوا: داره می پیچونه
ساحل: گه خورده…الان تعریف کن
نگاهی به بچه ها کردم هر کدام سرشان به کار خودشان بود ،اما به هر حال کرکه نبودند میشنیدند. به آنها اشاره کردم ،صدایم را پایین آوردم:
+ هر وقت تنها بودیم میگم نمیتونم الان …گیر ندین دیگه
یک نگاه مشکوک به هم انداختند و طی یک حرکت زیبایِ انتحاری به سمتم هجوم آوردند ،بقیه ی بچه ها هم به کمکشان آمدند ،تا میخوردم کتکم زدند.
صبح زود با ضربات سنگینِ ساحل و آوا بلند شدم. امروز هیچ کدام کلاس نداشتیم ،قرار شد صبحانه را در یکی از کافه ها بخوریم ،من هم از سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کنم.
وقتی که ماجرا را برایشان گفتم عکس العملشان دیدنی بود .دهانها اندازه غار باز مانده بود از این حجم از بیشعوری بعضی از انسانها.
ساحل: آخه چه جوری ممکنه این اتفاق بیفته مگه الان تو قرن ۲۱ نیستیم ؟
+چرا اما اونجایی که این درمانگاه هست هنوز تو قرن ۱۹ گیر کردن
آوا: من که اصلا نمیتونم باور کنم همچین چیزیو .بچه تو با چه جرئتی پاشدی رفتی خونه یارو اگه طرف بلایی سرت بیاره می خوای چه گهی بخوری؟
+حرفت درسته گفتم که مثل سگ ترسیدم نمیدونم دارم چه غلطی می کنم
آوا:این یارو نره غوله چی بود اسمش؟
+اونجا همه نره غولن کیو میگی؟
آوا: همون که میاد دنبالت
+هاتف
ساحل: اون تهدیدت میکنه؟
+ اره رئیسشون که اصلاً به زور می تونه حرف بزنه این کارارو اون انجام میده
آوا: اینجوری نمیشه باید به پلیس بگیم کمه کم چند سال میفتن زندان
+ باز حرف مفت زد، باز وکیل بازیش گل کرد، یارو اومده در خوابگاه، تهدید میکنه ،آدرس همه بچه ها رو داره اینا حتما هزارجور پارتی دارن فردا که بیان بیرون دیگه منو راحت میزارن به نظرت ؟تازه اگه کار به زندان برسه
ساحل:خب پس الان قراره چی کنیم ؟
+شما که هیچی ولی من باید یه چند روزی هر روز برم به طرف سر بزنم بعدم این قضیه تموم بشه بره ،ولی تا طرف خوب بشه من همین یه چسه گوشتی که دارمم از استرس آب میشه من میمونمو استخونام
آوا:تازه اگه ولت کنن یا سرتونکنن زیرآب اونوقت دیگه استخوناتم نمی مونه