رمان طلا

رمان طلا پارت 49

4
(2)

 

 

 

 

-رو چشمم

 

-به سلامت

 

را ه افتادیم یکم که گذشت حوصله ام سر رفته بود.

 

-آقا جواد معرفی نمیکنی

 

از آینه ی ماشین نگاهم کرد.

 

-حواسم پرته شما ببخش،اسم این داشمون اصغره

 

اصغر برگشت سمتم و دستش را روی سینه اش گذاشت.

 

-کوچیکتم آبجی

 

سرم را برایش تکان دادم نمیدانستم در برابر اینگونه لفظ ها باید چه واکنشی نشان میدادم.خوب که فکر کردم فهمیدم یکی از آدم هایی بود که آن شب در درمانگاه بودند.

 

-آقا گفتن به جای اینکه فقط منِ بی عرضه مواظب شما باشم اصغرم بیاد اونجا

 

+الان شما دو نفری می خواین وایسین جلو در اتاق؟

 

-نه یکیمون تو ماشین میشینه که هروقت یکیمون خسته شد یا کاری داشت جا عوضی کنیم

 

+اینجوری بهتره عذاب وجدانِ منم کمتر میشه

 

-صبحانه خوردی آبجی ؟چیزی میخوری بگیرم؟

 

+صبحانه خوردم ممنون

 

مثل همیشه شلوغ بود،در اتاق را که باز کردم تمام صحنه های آن روز جلوی چشمم نقش بست.

 

از ترس دست و پایم سِر شده بود.روی صندلی نشستم و چند نفس عمیق پشت سر هم کشیدم .سعی کردم با بیمارها خودم را سرگرم کنم و به آن روزِ شوم فکر نکنم .

 

اجازه نمیدادم که در را کامل ببندند ،جوری بود که در تیر راس نگاهم اصغر یا جواد بودند.

 

وقتی کارم تمام شد داشتم وسایلم را جمع میکردم که موبایلم زنگ خورد.

 

ساحل بود.

 

+به به ساحل خانم یادی از ما کردین فک کردم ما رو یادتون رفته

 

-گمشو بیا خونه دیگه بسه این عن بازیا

 

هر وقت که زنگ میزدند بهانه میگرفتند ،دلشان تنگ شده بود من هم از آنها بدتر بودم.

 

+نمیام

 

-لوکشین خونشونو بده تا ما بیایم

 

+زر نزن بابا کجا بیاین من خودم سر بارم اونجا

 

 

 

 

 

 

-پس میایم درمونگاه

 

+اوکی فردا بیاین

 

صدایشان از پشت سر آمد.

 

-الان اومدیم

 

برگشتم سمتشان به طرفم آمدند و در آغوشم کشیدند.

 

آوا:کره خر دلم برات تنگ شده بود

 

ساحل:دختره ی گاو

 

جواد با سر وصدایی که این دو نفر ایجاد کرده بودند سراسیمه در را باز کرد و پرید داخلِ اتاق.

 

دستم را بالا آوردم.

 

+دوستامن چیزی نیست.

 

سرش را تکان داد و بیرون رفت.آن دو نفر هاج و واج من را نگاه میکردند.

 

آوا:این کیه؟

 

+میاد اینجا وایمیسه که نزاره کسی منو بکشه مثلا

 

ساحل:اوووو بادیگاردته یعنی

 

آوا:نکنه شخص مهمی شدی داری از ما قایم میکنی

 

آوا:به جان تو هضم این یکی برام خیلی سخته

 

ساحل:منم میخوام

 

+چی؟

 

ساحل:بادیگارد دیگه ،به داریوشتون بگو یکی برا منم بگیره

 

+مگه لباسه؟

 

ساحل:آره،لباس محافظتیه

 

آوا:مگه بادیگاردا کت و شلوار نمی پوشن ؟از این بیلبیلکاهم میزارن تو گوششون و یه عینک دودی میزنن

 

ساحل:اون ورژن با کلاسشه این ورژن کوچه بازاریشه

 

+بمیرید بابا …بیاین بریم تو پاویون الان دکتر شیفت شب میاد

 

جواد هم پشت سر ما آمد و کنار در ایستاد.

 

آوا:این هی میفته دنبال تو؟

 

سرم را تکان دادم و چایی ساز را روشن کردم .تازه متوجه دستم شدند.

 

ساحل:دستت چی شده؟

 

آوا هم زوم شد روی دستم و به آنی صورتش جدی شد.

 

آوا:شکسته؟

 

+نه بابا ترک برداشته

 

مشکوک پرسید:

 

-برای چی؟

 

 

 

+چن روز پیش داشتم از پله های درمونگاه میومدم بالا منم که میدونی این پام به اون پام میگه گه نخور ،پام پیچ خورد افتادم رو دستم

 

ساحل:خاک بر سرت دست و پا چلفتی

 

نمی خواستم نگرانشان کنم به اندازه ی کافی استرس داشتند.

 

آوا:پس این بادیگارت کدوم گوری بود؟

 

+وا…این بیچاره مسئول زمین خوردنِ منم هست؟

 

آوا:باید باشه

 

صدایم را پایین آوردم.

 

+تو رو خدا بکشید بیرون از این بدبخت الان صداتونو میشنوه

 

ساحل:بشنوه

 

+این بیچاره اصن بادیگارد نیست یکی از آدمای داریوشه که میاد اینجا

 

ساحل:خوبه حداقل عقلش رسیده یه نفرو بزاره مواظبت باشه

 

+شما چجوری افتخار دادین و اومدین اینجا

 

آوا:والا ما گفتیم تو که مارو یادت رفته ،تو که نمیشد بیای خونه ی خودمون ماهم که نمیشد بیام خونه ی اون لندهور گفتیم به عنوان مریض خراب شیم سرت.

 

+خوب کاری کردین دلم براتون یه ذره شده بود.

 

ساحل:ماهم مثه توییم..خونه اصن یه جوری شده تو نیستی

 

در حس فرو رفته بودم.

 

+چجوری شده؟

 

ساحل:با آرامش تر…خلوت تر …بهتر …اصن جای خالیت معلوم نیست

 

+همیشه به این حجم از با نمکیت حسودیم میشه

 

ساحل:تو به همه چیز من حسودی میکنی

 

+گه نخور بابا

 

آوا بلند شد تا چای بریزد.

 

-جفتتون گه نخورید…از آدمای اونجا بگو اذیتت نمیکنن؟

 

من و ساحل روی تخت نشسته بودیم و آوا روبرویمان کنار میز مشغول چایی ریختن بود.

 

+آدمای خوبین اما دو تا از زنداداشاش خیلی رو مخمن حالم ازشون بهم میخوره،به جز او دو تا عن بقیه خوبن

 

ساحل:مامانش چی؟

 

+خوبه چیزِ بدی ازش ندیدم

 

آوا:پیره؟

 

 

 

+باید ببینیش از من وتو جوونتره

 

-اوهو

 

+تو چیکار میکنی با بهزاد جون

 

ساحل:هیچی… چیکار میکنه دهن منو سرویس کرده کم مونده دستشو بگیره بیارش خونه بگه با ما زندگی کن

 

چایی ها را به دستمان داد و صندلی گوشه ی اتاق را برداشت و روبرویمان نشست.

 

آوا:برو گمشو بچم اینقدر آقاس که اصن این قرتی بازیا بهش نمیخوره

 

با دهان باز نگاهش کردیم آوا از آن آدم هایی بود که میگفت من عمرا از مردی خوشم بیاید.

 

رو به ساحل گفتم:

 

+این آواس؟

 

ساحل:کاش اون موقع که داشت گه خوری میکرد در مورد عشق و عاشقی ازش فیلم میگرفتیم که الان بکوبیم تو دهنش

 

آوا:خب من اون موقع طعمشو نچشیده بودم

 

+مگه الان طعمشو چشیدی؟

 

ساحل:اصن بعید نیست ازش…حالا چه مزه ای میداد ؟خوشمزه بود؟

 

آوا تا چند ثانیه فقط نگاهمان کرد بعد به سمتمان حمله ور شد.

 

جیغ زدم:

 

+نهههه من دستم درد میگیره

 

وقتی دید از من نمی تواند انتقام بگیرد افتاد روی ساحل و تا می توانست او را کتک زد.

 

در اتاق به صدا در آمد.

 

رفتم در را باز کردم جواد بود.

 

+بله؟

 

-خوبین؟چیزی شده ؟صدای جیغ و داد میاد

 

خنده ام گرفت،وحشی بودند دیگر.

 

+نه چیزی نیست صدای بچه هاس

 

-آها ببخشید مزاحم شدم

 

+عیب نداره

 

در را بستم ،از خنده پهنِ زمین شده بودند.

 

+اگه دو دقیقه دیگه ادامه میدادید می پرید تو اتاق

 

ساحل:ما بریم دیگه تا این بیچاره مغزش از دست ما گوز پیچ نشده

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا