رمان طلا

رمان طلا پارت 4

5
(1)

همه جا تاریک بود، چیزی را نمی دیدم انگار چشمم قدرت بینایی اش را از دست داده بود، دورِ خودم میچرخیدم. یک حس گنگی  داشتم سرم مدام گیج میرفت تلو تلو میخوردم سر جای خودم ایستادم.

شروع کردم به دادزدن:

 

+کسی اینجا نیست….

اینجا کجاست…

آواااااااا …ساحلللل …بچه هاااا

کجایید؟

 

تا می توانستم صدایم را بالا بردم ، داد زدم، داد زدم، داد زدم …

اماکسی پاسخگو نبود.

 

یک دفعه سردیه چیزی را کنار شقیقه ام  احساس کردم ،یک نفر خیلی آرام درون گوشم پچ زد:

 

– یه کلمه حرف بزنی میکشمت

 

صدایش در گوشم اکو می شد ،صدای هاتف بود .

 

دیگر مثل  بیمارستان نمی خواستم ضعف نشان دهم، باز هم شروع کردم داد زدن ،کمک خواستن.

 

+کمک کمک  …یکی بیاد کمککک

 

-اه خانم دکتر نشد دیگه اینجوری با هم کنار نمیایم

 

صدای شلیک گلوله امد.با شلیک گلوله از خواب پریدم .

 

بدنم خیس عرق شده بود، نفس نفس میزدم ،آن شبِ شوم حتی در کابوس هایم هم راه پیدا کرده بود.

 

سه تا  از بچه ها از کلاس برگشته بودند.از جایم بلند شدم ،تا یک آبی به دست و صورتم بزنم که بلکم از این حجم از استرس و دل آشوبی ام کم شود.

 

بچه ها متوجه شدند بیدار شدم.

 

مریم : وا چته مثل جن زده ها میمونی

 

لاله: این هی جن زده بود

 

+ساکت بابا حوصله ندارم …ساحل و آو نیومدن؟

 

مریم: نه ساعت پنج میان  دیگه

 

+ساعت چنده الان ؟

 

لاله :۳… چته تو ؟حالت بده؟چیزی شده؟

 

+نه هیچی نیست خوبم خواب بد دیدم

 

 

 

 

ما شش نفر یعنی من، مریم ،لاله، ریحانه، ساحل و آوا در این اتاق زندگی می کردیم .

 

با ساحل از بچگی با هم بزرگ شده بودیم، در دبیرستان بهم قول دادیم، آنقدر درس بخوانیم که هردو دانشگاه تهران و یک رشته ی خوب قبول شویم،تا حداقل  بتوانیم خودمان را از این بدبختی و فلاکتی که در آن دست و پا میزدیم نجات دهیم.

 

ساحل ، عاشق وکیل شدن بود او رفت رشته انسانی و من هم از اول  عاشقِ دکتر شدن و مریض ها را خوب کردن بودم ،رفتم رشته تجربی.

 

شب و روز باهم درس می خواندیم ،بعضی شب ها آنقدر از حجم درس ها گریه میکردیم تا خوابمان می برد.

 

برگ برنده ما قبولی در دانشگاه بود وگرنه آینده معلومی نداشتیم ، مثل خیلی از بچه های اینجا که بعد از ۱۸ سالگی بدون هیچ پشتوانه ای آواره ی کوچه ها می شوند .

 

گذشت آن روزها روزِکنکور از استرس کم مانده بود پس بیفتیم ،روز اعلام نتایج هر کدام سه لیوان آب قند خوردیم .

 

نتایج آمد ،من رتبه ۵۴ رشته تجربی و ساحل  رتبه ۱۳ رشته انسانی شده بود .به ان روز ها که فکر میکنم بدنم مور مور میشود.

 

باآوا در خوابگاه آشنا  شدیم یک دختر شهرستانی ساده اما دوست داشتنی، حقوق می خواند،خیلی زود با هم صمیمی شدیم به قول معروف با مریم و لاله و  ریحانه دوستیم، اما ما سه تا رفیقم.

 

ریحانه  دختر قرتی گروه  بود ،ادبیات میخواند، قد کوتاه و لاغر چشم ابرو مشکی.

 

مریم قلدر بود مثل آوا ، تو پرتر از ریحان و قد بلندتر،چشم ابرو مشکی با لبای درشت. مریم اقتصاد میخواند.

 

لاله اما ساکت بود ،چشمان ریز آبی، مو های بور ، قد وهیکل معمولی. لاله زبان عربی میخواند .

 

چون خوابگاه آزاد بود هر کدام از یک دانشکده بودیم.

 

هنوز خوابم می آمد، تصمیم داشتم دوباره بخوابم … موبایلم زنگ خورد .

 

 

 

 

حتماً خودشان بودند دیگر، من که کسی را نداشتم جز چند نفرِ محدود که شماره ی همه آنها را سیو کرده بودم .

 

دوست نداشتم جوابشان را بدهم اگر جواب میدادم به این معنی  بود که باید میرفتم مرد زخمی یا همان داریوش خان را چک میکردم ،که این هم این معنی رامی داد، باید در یک جا با چند مرد تنها می‌ماندم، چند مرد نره غولِ ترسناک،نه  چند مرد آدم حسابی، اما خوب از طرفی اگر جواب نمیدادم مطمئن بودم که یا آدرس خوابگاه را دارندو می آیند سر سراغم یا اینکه فردا جلوی درمانگاه بودندو به قول خودشان آبرویم را می بردند ،بعدش هم  مرا به زور با خود همراه می کردند. من هم که کسی را نداشتم که پیگیر باشد پس ممکن بود سر به نیستم کنند.

 

واقعا فکر های خنده داری بود ،امادر آن لحظه ترس بر من غلبه کرده بود و داشت مرا را کنترل می کرد‌.

 

دوباره قطع شده ،دوباره زنگ زد. آخر سر مریم عصبانی شد.

 

-ای بابا یاجواب بده این تلفن لامصبو یا بزن رو بی صدا …امروز تو عالمه دیگه ای هستی ها

 

+ نه الان جواب میدم

 

تلفن را برداشتم و رفتم در راهروی خوابگاه کنارِ در اتاق تلفن را وصل کردم .

 

+بله

 

-کجایی خانم دکتر صد باره دارم زنگ میزنم

 

صدای نکره ی خودِ بیشعورش بود …هاتف بود.

 

+خواب بودم

 

-ساعت خواب خانم دکتر…  تو جیک ثانیه حاضر شو دم و دستگاتم حاضر کن بریم یه سربزن آقا،درد داره .

 

+اما

 

-خانم دکتر خسته نشد ی اینقدر هی مخالفت کردی.. ای بابا تو که میدونی جریان چیه

 

+ ببین آقای هاتف خان  من تنها نمیام  یکیو با خودم میارم

 

-فکر کنم  ما آبمون با هم تو یه جوب نمیره دیقه ای یه بار باید کلامون بره تو هم

 

+پس من تنها جایی نمیام.

 

-مگه دستِ توعه

 

+پس دستِ کیه

 

-الان که اومدم تو خوابگاهِ خراب شدت اونجا رو ریختم تو سرت میفهمی دستِ کیه

 

+ چی؟ اینجا چکار میکنی؟

 

-گفتم که آدرس همه رو برداشتیم …پایین در خوابگاه منتظرتم

 

چاره ای نداشتم،اگر می آمد داد و قال  راه می انداخت همه فکرشان حول ومحورِ جای دیگری می چرخید. هرچند که برایم مهم نبود دیگران چه فکری می کنند،اما بالاخره من اینجا زندگی می‌کردم،اینکارباعث اخراجم از خوابگاه میشد.

 

+خیلی خب …خیلی خب …الان میام ،منتظر باشید

 

-آفرین خانم دکتر روبروی خوابگاه یه ماشین مشکی هست

 

لباسم را عوض کردم ،کیف پزشکی را از داخل کمد برداشتم، به بچه ها گفتم برای یکی از مریض ها مشکلی پیش آمده سریعا باید بروم.

 

درست مقابل خوابگاه یک بنز مشکی با شیشه های دودی بود.درِ ماشین رو باز کردم و نشستم .

 

+سلام

 

-علیک سلام

 

+من باید خیلی خیلی زود برگردم

 

انگار می دانست از چه می ترسم .

 

-خانم دکتر بزار همین اولی یه چیزی رو برات روشن کنم بلکم از این ترست کم بشه  شاید ما هر کثافت و گوهی که شما فکرشو میکنی باشیم اما حالیمونه که به ناموسِ مردم نگاه چپ نکنیم چرا؟ یک اینکه غیرتمون این اجازه رو نمیده چشممون بد بچرخه دومم اگه همچین خبطی کنیم آقا دیگه حتی تفم  نمی ندازه تو صورتمون. نگران نباش کارت که تموم شد خودم میارمت جلو خوابگاه.

 

هر چند از این مرد هم متنفر بودم هم به همان اندازه می ترسیدم امااین حرف کمی اضطراب درونم را کم کرد.

 

یکم که گذشت جایی توقف کرد برگشت سمتم، یک کلاه مشکی طرفم گرفت:

 

+چی شده؟ این چیه؟

 

-عرضم به حضورت که شما اینو باید بکشی رو صورتت +چرا باید این کارو بکنم ؟

 

-خب دارم میرم پیشِ آقا  یعنی هر کسی راهِ خونه ی آقا رو نمیتونه بلد باشه ،درست ترش  اینه که به کسی که هنوز اعتماد نداریم نمیتونیم راه خونمون رو نشونشون بدیم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا