رمان طلا

رمان طلا پارت 27

5
(1)

 

 

آوا:چرا از همینجا محافظ نمیزاره برات

 

+اینجوری شما هم تو خطر میفتین

 

ساحل:خب بیفتیم

 

آوا:ما مشکلی نداریم

 

+ولی من مشکل دارم

 

آوا:تو خیلی گه خوردی

 

+من بهش میگم که میرم خونه ی باباش اینا

 

ساحل:طلا پا میشم جر وا جرت میکنم الان میخوای بری خونه ی این مرتیکه

 

+ای بابا خونه ی خودش نمیرم گفتم ،میرم خونه ی به قول خودش خانوادگیشون

 

آوا:همینجا بمون اگه قراره اتفاقی بیفته برا هممون باشه

 

+نمیشه

 

ساحل:چرا؟

 

+اینجا ما سه تا دختریم ،طرفم قاچاقچیه دختره اگه یه شب بریزه سه تامونو ببره کی میخواد بیاد دنبالمون؟من و ساحل که کس وکاری نداریم خانواده ی توام تا به خودشون بیان ما رو سر به نیست کردن ،بعدم تو اون خونه ای که مامانش هست خواهرش هست ،همه خاندانشون اونجاهستن احتمال اینکه یارو بیاد اونجا کمه

انگار کمی نرم شده بودند.

 

ساحل:چجوری میخوای بری تو خونه ای که هیچکسو نمی شناسی؟

 

آوا:اگه اذیتت کردن،یا خواستن سلیطه بازی در بیارن چی؟

 

+شما منو چی فرض کردین؟منم به وقتش میتونم سلیطه باشم

 

 

 

 

ساحل:خدا لعنت کنه مرتیکه رو که تو رو انداخت وسط این آتیش

 

آوا:می خوای بری واقعا؟

 

+تو دلم انگار دارن لباس می شورن، از استرس و دلشوره حالت تهوع گرفتم،چاره ی دیگه ای ندارم

 

قیافه ی هر دو ناراحت و غمگین بود.در واقع من هم می ترسیدم از اینکه قرار است وارد خانه ای شوم که اینقدر جمعیت دارد و من هیچکدام را نمی شناختم.

 

+اه جمع کنید بابا ،قیافتون یجوریه که انگار قراره برم بمیرم

 

ساحل:اگه مردی چی؟

 

+هیچی خدا رحمتم کنه

 

آوا:کوفت،مرض،درد

 

ساحل:کی میری؟

 

+نمی دونم ،اول بهش خبر بدم که موافقم باهاش

 

ساحل:تا کی میمونی؟

 

+تا هر وقت این مرتیکه دست برداره

 

آوا:الان تو گمشی بری اونجا دیگه نمیای به ما سر بزنی؟ما نمی تونیم بیایم اونجا؟

 

+نمی دونم

 

آوا:تو چی میدونی پس؟

 

+من الان اونقدر گیجم که هیچی نمی دونم

 

ساحل:هی خدا چرا خوشی به نمیاد؟

 

آوا:الان خدا ناراحت میشه چرا شکر گزار نیستیم بدتر دهنمونو سرویس میکنه

 

موبایل آوا زنگ خورد ،به صفحه ی گوشی نگاه کرد و یک لبخند ریز روی لبش نقش بست،بلند شد به سمت اتاق خواب رفت تا جواب بدهد.

 

 

 

 

+کجا ؟همینجا جواب بده دیگه

 

ساحل:نچ نمیشه شاید بخوان حرفای خاک بر سری بزنن

 

قبل از اینکه به داخل اتاق برود با همان لبخند رو به ساحل گفت

 

-ساحل عزیزم ببند

 

خنده ی کم جانی کردیم ،روی مبل دراز کشیدم و سرم را روی پای ساحل گذاشتم او هم شروع کرد موهایم را نوازش کردن

 

+چرا اینجوری شد؟

 

خم شد وپیشانی ام را بوسید . سنگ صبورم در تمام سالهای تنهایی ام بود.

 

منتظر یک تلنگر بودم ،اشک درون چشم هایم جمع شد.

 

+من نمی خوام برم اونجا…حالم بده ،انگار دویست کیلو وزنه روی قفسه ی سینمه نمی تونم خوب نفس بکشم ،انگار زنجیر بستن به پاهام،می خوام نترس باشم ،می خوام قوی باشم ولی سخته …خیلی سخته.

 

سکوتش در این جور مواقع را خیلی دوست داشتم ،دلداری بیخودی نمیداد ،نمیگفت صبر داشته باش ،همه چیز درست میشود ،نمیگفت زمان که بگذرد عادت میکنی ،به جایش سکوت میکرد تا خودم را خالی کنم.

 

+دقیقا اون لحظه ای که میگم آخیش این بدبختی ام تموم شد می تونم یه نفس راحت بکشم ،رومو که برمی گردونم میبینم یه بدبختیه جدید داره برام دست تکون میده …دلیل اینکه خدا منو اورد تو این دنیا چی بوده ؟نه واقعا چی بوده؟یا دلیل اینکه مامانم فکر کرده من حتما باید به دنیا بیام چی بوده؟چرا منو سقط نکرده ؟

 

همراه من اشک می ریخت ،هیچ نمیگفت و فقط در گریه کردن همراهی ام میکرد…

 

 

 

 

+هی میگم غر نزن ،برو خدا رو شکر کن مثه فلانی بدبخت نیستی،مثله فلانی، فلان بلا سرت نیومده،مثله فلانی اینجوری نشدی ،ولی من خودمم یه مثالم برای کسِ دیگه ای که بره خدارو شکر کنه که شبیه من نشده ،که مثه من زندگی نکرده.بابا من دلم میخواد یه بار فقط یه بار حس کنم ببینم مامان داشتن چجوریه…این خواسته ی زیادیه؟من از خدا هیچ چیز غیر ممکنی نخواستم اما خدا به جای کمک داره یه کاری میکنه بیشتر تو این بدبختی غرق شم

 

آنقدر ناله کردم که نفهمیدم آوا کی به جمعمان اضافه شد و او را هم با حرفهایم به گریه انداختم،آخر سر هم وسط حرفهایم خوابم برد.

………………………………………………………….

 

 

در ماشین نشسته بودیم و در راه رفتن به خانه ی پدری داریوش بودیم.

 

ده روز از سال جدید میگذشت ،عیدی که برای من هیچ شور و شوقی نداشت.

 

هنوز هم برایم عجیب و قریب بود رفتن به خانه ی کسی که هیچ اطلاعی آز آنها ندارم و حتی یکبار هم ندیدمشان.

 

موقع خداحافظی با ساحل و آوا تا میتوانستیم گریه کردیم،قرار شد دهنِ هم را سرویس کنیم اینقدر بهم زنگ بزنیم.

 

+از کجا میدونی این یارو نمیره سراغ بچه ها؟

 

-دلیلی نداره که بره سراغشون

 

+اگه دنبال من باشه میتونه از اونا هم استفاده کنه

 

-نمیره اون دردش چیزه دیگه ایه ولی من برای اطمینان دو تا از بچه ها رو گذاشتم حواسشون باشه

 

خیالم کمی راحت تر شد یک نفس عمیق کشیدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا