رمان طلا پارت 13
-چی؟
+برو بیرون
-اومدم باهات حرف بزنم
خیلی خونسرد بود،خیلی بیشتر از خیلی .
من اما ،خیلی عصبانی بودم خیلی بیشتر از خیلی.
در یک تصمیم ناگهانی مهرِ روی میز را برداشتم و به سمتش پرتاب کردم،متاسفانه جا خالی داد و مهر به دیوار خورد.
شوکه شده نگاهم کرد تا خواست چیزی بگوید،این بار جا خودکاری را سمتش پرت کردم.
زرنگ تر از من بود،باز جا خالی داد.
از روی صندلی بلند شد،روی میزِ من خم شد و دستانم را گرفت و به جلو کشید.
من هم همراهِ صندلی به جلو کشیده شدم.
دستانم را روی میز قفل کرد و در چشمانم زل زد،هر دو نفس نفس میزدیم.
_چته ؟چرا وحشی شدی؟
+وحشی خودتی…به چه زبونی بگم من حالم ازت بهم میخوره ، نمی خوام ببینمت؟
-به ایتالیایی
+چی؟
-به ایتالیایی بگو حالم ازت بهم میخوره دیگه نمی خوام ببینمت.
ناباور نگاهش کردم.چشمانش سراسر خنده و صورتش کاملا جدی بود.
مسخره ام میکرد؟
دست و پایی زدم تا از شرش خلاص شوم اما فایده ای نداشت
+چجوری میتونی توی این وضعیت اینقدر راحت شوخی کنی؟این قدر وقیح باشی؟ها؟من هنوزم به خاطر اون شب نمی تونم راحت بخوابم.تو از جونِ من چی میخوای؟
در آنی چهره اش غمگین شد،دستانم را رها کرد و روی صندلی نشست.
-اون شب تقصیرِ من بود که اون اتفاقا افتاد
+همه ی بلاهایی که سرِ من میاد تقصیرِتوعه…تو قول داده بودی به من آسیبی نرسه،گفتی زیرِ قولت نمیرنی
-هر چی بگی حق داری،یه لحظه حواسم پرت شد ازت فراموش کردم ،بردمت چه جای خطرناکی،اما همین که فهمیدم خودمو رسوندم
پوزخندی زدم.
+لطف کردی واقعا.
-چیکار میتونم بکنم برات تا یکم آروم شی؟
+لطفا،لطفا،از زندگیم برین بیرون،تو ،هاتف و اون گنده بکات.من قبل از شما هم زندگیه سختی داشتم اما با وجود شماها سختیاش غیر قابله تحمله.قسم میخورم که نمیرم پیشِ پلیس ،فقط کافیه که دست از سرم بردارین.خواهش میکنم ازتون زندگیمو از اینی که هست نابود تر نکنید.
تمام حرف هایم را با زل زدن در چشمانش گفتم.
با هر کلمه ام انگار چیزی در چشمانش خاموش میشد و با تمام شدنِ حرف هایم چشمانش چیزی جز سیاهیِ مطلق را نشان نمیدادند.
نفس عمیقی کشید و از روی صندلی بلند شد.
-هر چقدر که من میخوام بهت بگم که من آدم بدی نیستم اما یه جوری میشه که رو سیاه میشم.حالا که تو اینجوری می خوای باشه…اما می دونی که آدمام تا چند وقت تعقیبت میکنن محضِ احتیاط…بابت تمام بلاهایی هم که به خاطرِ من سرت اومده و باعث شده تو زجر بکشی بازم معذرت میخوام…خدافظ
رفت.
باورم نمیشد حرفم را به همین راحتی قبول کرد و رفت.
خوشحال شدم؟
نمیدانستم …
چند وقتی میشد که با خودم در جنگ بودم ،عقلم از یک طرف ،قلبم از طرفی دیگر.
مریضی داخل نیامد ،به گمانم کسی نمانده بود.
موبایلم زنگ خورد ساحل بود.
+چیه؟
-کوفت …چیه ،یعنی چی؟باید بگی جانم ،بفرمایید خانومی
+متاسفانه من همجنس باز نیستم
-درد بگیری ،حالمو بهم زدی
+ساحل چه گوهی میخواستی بخوری؟زود باش کاردارم
-آوا زنگ گفت شب بریم رستوران مهمونِ اون
+زر میزنه الان میریم باز حسابو میندازه گردنه ما
-نه قسم خورد
+هووووف…باشه آدرس بفرست برام
-باشه …فعلا
+خدافظ
مریضِ بعدی وارد تاق شد .چشمش به مهر و جای خودکاریه روی زمین بود.بدون توجه مشکلش را پرسیدم و برایش دارو تجویز کردم.
من یک مرگی ام شده بود اما نمی دانستم چه بود.
آوا:خب …سفارش بدین،چی میخورین؟
+استیک
ساحل:منم
آوا:عجب بی فرهنگایی هستین بابا
+چرا؟سفارش دادیم دیگه
آوا:الان شما باید به این فکر کنین که بابا این شاید پول نداشته باشه ،وسعش به استیک نرسه یه پیتزا سفارش بدیم همه با هم بخوریم
ساحل:مومن چرا شعر میگی
+وقتی آدم دعوت میکنی جایی باید فکر جیبتم بکنی دیگه
آوا:شما ها آدم نیستین لاشخورین
ساحل:همینه که هست
آوا:ینی راه نداره سفارشتونو عوض کنین؟
+نچ
آوا:سگ برینه تو روحتون
گارسون را صدا زد و سفارش را داد.
من و ساحل نگاهی بهم انداختیم ،هنوز دلیل دعوت کردن آوا را نمی دانستیم.
+حالا علی حضرت نمی فرمایند که چگونه این لطف نصیب ما شد و ما را به رستوران فرا خواندند
آوا:چشتو بگیره چن بار من شما رو شام بردم بیرون
ساحل:هیچ بار
آوا:بمیر
+بنال دیگه
آوا:مفصله بزا شام بخوریم بعد
ساحل:گفتم یه چیزیه