رمان طلا

رمان طلا پارت 124

5
(1)

 

 

 

+ توی بچه کونی خودتو مرده بدون، از این لحظه به بعد منتظرم باش امروز نکشمت فردا، فردا نشد دو روز دیگه ، دو روز بعد نشد هفته بعد، ماه بعد، سال بعد اصن… ولی تو مردی بچه کونی …غش کردی گفتم ولش مال این صحبتا و جنگ منگ نیست ولی تو کونت می‌خاره

 

دست روی سینه‌اش گذاشتم و به عقب هلش دادم.

 

– بریم تورو خدا بریم

 

مقاومت نکرد و عقب رفت.

 

دستش را به حالت خدانگهدار بالا آورد .

 

+هر لحظه منتظرم باش جوجه برمی‌گردم

 

صورت آرسن را دیدم که وحشت کرده بود اما نمی‌خواست بروز دهد.

 

کاملاً پیدا بود بعد از حرفش دستش را پایین انداخت .

 

دستم را گرفت و مرا همراه خود بیرون برد.

 

جواد و اصغر پشت سرمان آمدند.

 

بدنم یخ‌زده و دستانم عرق‌کرده بود.

 

دستم را محکم فشار می‌داد جوری که احساس میکردم هر لحظه استخوان‌های دستم پودر شود اما جرات حرف زدن نداشتم.

 

 

 

 

 

درمانگاه خالی بود خبری از آن‌همه آدم نبود.

 

خانم سمایی که تازه شیفتش را عوض کرده بود کمی دورتر ایستاده و ما را نگاه می‌کرد.

 

از کنارش که گذشتیم آرام به او گفتم.

 

– به دکتر شیفت زنگ بزن بیاد

 

جلوی در اتاقک نگهبانی دوتا نگهبان درمانگاه بیرون آمدند و کمی جلوی داریوش خم شدند.

 

– آقا دستوراتتون اجرا شد مردمو پراکنده کردیم نذاشتیم به پلیس زنگ بزنن

 

داریوش بی‌حوصله گفت.

 

+ جواد بیا حساب کن

 

تا ماشین دستم را به همان شدت گرفت.

 

دهانم کاملاً خشک‌شده بدد و آب دهانی نداشتم که قورت دهم.

 

جلوی در ماشین ایستاد دستم را رها کرد و دستی که ساعت داشت را گرفت.

 

دسته ی زیری و قفلش را هم‌زمان گرفت و با هم کشید ساعت باز شد.

 

 

 

 

لبم را گزیدم و مغز معیوبم را لعنت فرستادم.

 

ساعت را درآورد و درون محوطه درمانگاه پرت کرد .

 

کلمه‌ای حرف نمی‌زد و این حالم را بدتر می‌کرد.

 

دوست داشتم آرامش کنم…

 

نبض تند شده اش را به حالت عادی برگردانم…

 

دمای بدنش را نرمال کنم …

 

می‌خواستم حال بدش را خوب کنم…

 

اما نمی‌توانم دانستم از کجا شروع کنم.

 

در ماشین را باز کرد.

 

کنار در ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم.

 

فراتر از تصور عصبی بود.

 

بازویم را گرفت و مرا در ماشین نشاند.

 

مانند یک خمیر شده بودم که او، مرا به هر شکل و حالتی که دوست‌داشت در می آورد.

 

در مسیر به سمت خانه بودیم .

 

دستانش را دور فرمان به حدی فشار داده بود که رگ‌های دستش بیشتر از هر زمان دیگری نمایان بود.

 

زبانم را روی لب‌هایم کشیدم و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم زبان‌باز کردم.

 

– داریوش ؟

 

 

 

چیزی جز یک سکوت و نگاه خیره به جاده جوابم نبود.

 

نگاهش نمی‌کردم تا دوباره ترس به سراغم نیاید.

 

– به‌هیچ‌وجه اونجوری که اون تعریف کرد نبود، من نمی‌خواستم کادوش رو قبول کنم اون خودش یهو اومد ساعتو بست دور مچم و از اتاق رفت بعد من هر کاری کردم نتونستم یعنی بلد نبودم ساعتو باز کنم

 

کلمات از ذهنم فرار می‌کردند و من قدرت کنار هم چیدن حروف را گویی از دست داده بودم.

 

قصد داشتم خودم را تبرئه کنم و به او بفهمانم که من بی گناهم اما فقط کار را خراب‌تر می‌کردم .

 

-من …اصلا نمی‌خواستم …

 

+صدات نیاد

 

لال شدم.

 

تن صدایش آرام بود ولی به‌شدت خش‌دار.

 

آنقدر حرص و خشم در آن یک کلمه خفته بود که لالم کرد.

 

پس چه کار می‌کردم؟

 

در دلم داشتند رخت می‌شستند .چرا نمی‌گذاشت حرف بزنم .

 

تا خانه گوشه‌های ناخن و پوست لبم زحمت خالی کردن اضطرابم را کشیدند .

 

 

 

ماشین را جلوی در خانه پارک کرد.

 

خودش بدون کوچک‌ترین توجهی به من به سمت خانه رفت .

 

پیراهن مشکی و قامت چهار شانه اش از پشت و آن قدم های محکم و استوارش دلم را به لرزه در می آورد.

 

در را باز کرد و داخل رفت در را کامل نبست.

 

بغض چهارزانو بیخ گلویم نشسته و راه نفسم را بسته بود.

 

طاقت بی‌مهری او را اصلا نداشتم .

 

عادتم داده بود به پرستیده شدن. از قدیم‌هم که گفته‌اند ترک عادت موجب مرض است.

 

-الان من چه گهی بخورم خدا ازت نگذره آرسن خیر ندیده که منو این جوری گرفتار کردی.

 

روی صندلی آشپزخانه نشسته بود و سیگار می‌کشید.

 

دود سیگار در اطرافش پراکنده بود.

 

دکمه‌های پیراهن مشکی‌اش را تا وسط باز کرده بود که باعث می‌شد ضربان قلبش بیشتر نمایان شود.

 

اخم هایش را به شدت در هم کشیده بود.

 

جلوی در آشپزخونه ایستادم .

 

نفس عمیقی کشیدم سعی کردم به خودم مسلط باشم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا