رمان طلایه دار پارت 140
آرمان زیر چشمی او را از نظر گذراند و لبخندش
عمق گرفت. شبیه به دوران کودکیاش شده بود که
نقشه قتل برای آرمان میکشید و در انتها با دستان
کوچکش لپ آرمان ۱۵ساله را میپیچاند
-یعنی چی؟ عقد کردن؟ چرا حالش بده؟ دکتر رفته
نه! راه دکترش دوره
شاداب کلافه از تلگرافی صحبت کردن آرماننه! صدایش کمی اوج گرفت
مگه فقط همون یه دکتر تو دنیا هست؟ خب
ببرنش جای دیگه. چش شده؟
آرمان لقمه ای به سمت دختر گرفت و با چشم به دستش اشاره زد.
این و بخور بگم. لاغر شدی.
شاداب بدون فوت وقت لقمه را گرفت و بی حواس
تمام لقمه را دردن دهان کوچکش جا داد و منتظر
به او چشم دوخت.
-درمان درد بیدرمونش، فقط تویی، که فعال در
دسترس نیستی
لقمه در گلویش پرید و لذت خندیدن از ته دل را
نصیب مرد کرد.
از شرم و خجالت یا شاید خفگی که دچارش شده
بود، لپهایش گل انداخت و آرمان در حالی که برایش آب میریخت لب زد:
حالش خوبه! یه دیوونه یه سنگ و میندازه ته
چاه، صد تا عاقلم نمیتونن درش بیارن
شاداب لیوان آب را از مرد گرفت و گیج به او
چشم دوخت، تا ربط خفه شدنش و حال بد رسام و
آن دیوانه و صدعاقل را بفهمد.
اگر فقط کارش گیر او نبود، لیوان را در حلقش
فرو میکرد، تا دست از این خونسردیاش بردارد.
-خیلی سال پیش… پدر رسام ناخواسته یکی از مردم و ده و به قتل میرسونه.
شاداب هینی گفت و چشمانش گرد و دهانش باز ماند
مرد لیوان دیگری آب ریخت، این تازه خط اول
داستان و شروع ماجرا بود.
اگر ادامه اش را بشنود، اگر بداند رسامش چقدر
فشار روحی را تاب آورده، دوام میآورد؟
کاش مجبور نبود همه چیز را تعریف کند،
سختتر از آنچه که فکر میکرد بود
اون موقع ده باال بود و ده پایین. پدر رسام
برادرزادهی خان پایین بود و خان برای نجاتش
هر ریسمونی چنگ میزد.
تمام ده به دنبال پدر رسام بودن تا از بین ببرنش و
پدر رسام هم کله شق و غد ایستاده بود تا بگه که ابایی نداره
عموش که دید اینطوریه، پدر رسام و زندانی کرد
تا از دست مردم در امان بمونه و به جاش با خان بالا نشست و قرار و مدار بستن.
آرمان حوله را از دور شانهاش برداشت و روی
صندلی آویزان کرد و با یک نگاه به چهره ی
بیقرار دخترک، تعریف گذشته را از سر گرفت.
خان بالا و خان پایین به توافق رسیدن، که رسام واون موقع رسام پنج ساله بود و فاطمه دو ساله.
فاطمه در آینده با هم ازدواج کنن و آتش بس اعلام بشه
نفس سختی کشید و با کمی مکث ادامه داد:
و در ازای این آتش بس تمام امالک و دارایی
خان پایین و محصوالاتش، تا سی سال به خانواده ی مردی که به دست پدر رسام کشته شد، برسه.
شاداب گیج و دستپاچه به میان حرفش آمد و
پرسید:
-خب فقط محصولات و میدادن. چه کاری بود که
آیندهی دو تا بچه و تحتالشعاع قرار بدن.
آرمان سری برای به سادگی دخترک تکان داد.
-بعد از سی سال، اون ملک و امالک به کی
میرسید؟
شانهای بالا انداخت
رسام
و بلا فاصله پرسید:
-مهریه ی فاطمه و چی تعیین کرده بودن و امضا
شده بود؟
تمام دارایی رسام!
جان به لب رسیدن، برای دخترک همینجایی بود،
که آرمان خونسردانه میز را جمع میکرد و مهر خاموشی به لبهایش زده بود.
-چرا کاری نکردن؟ چرا فقط دیه رو ندادن و تمام، ها
رمان تاسف خورد برای گذشته و فرهنگهای
منسوخ شدهای، که هنوز زندگی آیندگان را تحتالشعاع قرار میداد.
خیلی خسته م… بقیه ش باشه برای فردا
به سمت خروجی آشپزخانه قدم برداشت،
صدای شاداب از حرکت ایستاد.
کجا؟ بقیه ش چی؟ نمیبینی دارم سکته میکنم؟
نزدیک شد و دست دور شانه ی دخترک انداخت
به سمت معین روانهاش کرد
-من سه روزه درست نخوابیدم و هر دو نیاز
داریم، که با یه سری مسائل کنار بیاییم
شاداب لب گشود تا چیزی بگوید، اما آرمان مجال نداد
-بخواب دختر… فردا هم روز خداس!
و بی توجه به دهان باز او به سمت اتاقش راه افتاد.
-ذره ذره دختر خوب. برو بخواب، معینم خسته س.
اسم معین آبی بر آتش دل شاداب شد.
کنجکاوی را از او گرفته و بی هیچ اعتراضی
کودکش را به آغوش کشید.
مابقی حرفها بماند برای فردا؟
یعنی این مگوها آنقدر شکنجه آور بود، که میخواست آرام آرام به خورد مغز دخترک بدهد؟
داخل اتاق شد و بلافاصله سمت تخت رفت.
آرام، جوری که پسرکش از خواب بیدار نشود،
روی تخت قرارش داد و بعد از در آغوش گرفتن
پسرک نرم و لطیفش پتو را روی خودشان انداخت
-بخواب مامانم. شاید تو خواب دیدیمش، میشه؟ تو
خواب شاید زندگیمون قشنگ باشه. بدون شیخ،
بدون فاطمه و.
و پلکهایش روی هم افتاد و شیرینترین رویای
زندگیاش که در واقعیت، از او دریغ شده بود را
در خواب دید…
زندگی بی بی دغدغه، در کنار رسامش.
جراتش و نداری، میدونم.
خشمگین کردن مرد خونسردی، چون رسام کارجراتش و نداری، میدونم.
دشواری بود، اما خیلی زود به مراد دلش رسی
من میکشمت. با همین مدارکی که دستمه تیکه
تیکهت میکنم. جونت و هر چی که ساختی و ذره ذره ازت میگیرم قبل از سخن گفتن مرد، گوشی را قطع کرد.
نمیخواست حرفهای صد من یک غازش را بشنود
کمی آرامش میخواست و هفتهها بود که آرامشش از او دریغ بود.
چشمانش از فرط خستگی، برای کمی خوابیدن به
التماس افتاده بودند، اما مگر میتوانست؟!
خواب بدون فلفلش بر او حرام بود…
چنگی به موهایش زده و سمت تخت راه افتاد.
به تخت رسید و آرام مالفهی رویش را برداشت و
و بارایحه ای که در هوا پخش شد، زیر لب زمزمه کرد
-نیستی ولی عطرت هست، تا وقتی دوباره باشی با همین زنده میمونم
ملافه را نزدیک صورتش برد و دم عمیقی گرفت
عطر دلبرکش زیر بینیاش پیچید و کمی آرامش نصیب دل داغدارش کرد.
سرش را روی بالشت دلبرکش گذاشت و به ثانیه نرسید، که کمی از التهابش کم شد.
خوابش بهشت میشد، اگر او را در رویا زیارت میکرد
و فقط در رویاهایش بود که او را داشت.
نور صبحگاهی بیرحمانه به پلکهای بستهاش
تابید و او در آخر تسلیم شده و چشمانش را باز، و
سر و صداهایی که از آشپزخانه میآمد،
کامل
هوشیارش کرد.
-م مم…
خمیازه کشید و نیم خیز شد.
پلکهایش را ماساژ داد و به عادت همیشه معین را بغل کرد
جا مم؟ بهبه میخواد خوشگلم؟ ِ
به سمت ساک گوشهی اتاق رفت و پوشکی
برداشت و عکس سه درچهار گوشه ی ساک به او چشمک زد و دلتنگیاش را به مانند پتکی بر سرش کوبید.
اشک به جشمانش هجوم آورد و دستانش شل شد،
انگار زمان برایش ایستاده بود. و لحظات جای خالی رسامش را به رخ میکشیدند.
با صدای نق زدن کودکش از فکر بیرون آمد و اشکهایش را پاک کرد.
-باشه مادر. اجازه بده پوشکت و عوض کنیم.
تمام مدتش جور ناجوری بیرحمانه میگذشت،
انگار تیغی روی قلبش کشیده باشند، قلبش تیر کشید و ذهنش او را فریاد زد
هنوز خوابی؟ بیا صبحانه حاضره!
تا صدای آرمان را از پشت در شنید دستی به
صورتش کشید و چسب آخر پوشک را بست
-نه خواب نیستم االن میام.
در سرویس موهای شلختهاش را سامان داد و
صورتش را شست.
معین بهانه گیر را در آغوش گرفت. پسرک
نقنقویش، دائم سینهاش را از روی لباس چنگ
میزد.