رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت 133

4.8
(4)

-پول می‌زارم برات.

خرید حلقه‌اش را هم به مانند حاملگی و خیلی چیز‌های دیگر، باید با تنهایی‌اش شریک می‌شد و می‌گذراند.
-امروز و یادت باشه رسام.

رسام کلافه نگاهش کرد. امروز او سر ناسازگاری داشت.
-یه کم وقت… قرار شد اعتماد کنی.

شاداب مشت کوچکش را به در حمام کوبید و فریاد زد:
-تو فقط امروز و یادت باشه. حتی یک روز… حتی یک روز رسام، کامل برای من و بچه‌ت نبودی. یادت بمونه.

اخم کرد و خواست جواب این صدا بالا بردن شاداب را بدهد که صدای گریه‌ی معین بلند شد.

شاداب آنقدر غرق بدبختی و غصه بود که حتی صدای فرزندش را نشنید و به حمام رفت و رسام کلافه به سمت معین راه افتاد‌.
-جانم بابا؟ مامان باز قاطی کرده؟ آره؟!

دوش آب را باز کرد تا صدای دلنشین و روح‌نوازش را نشود.
زیر دوش اشک‌هایش به‌ هق‌هق تبدیل شد و فریاد‌های خفه‌اش را رها کرد‌‌.

آن قدر به خودش فشار آورد و حرص خورد که در نهایت زمانی که آب را بست، حسی جز پوچی نداشت.

پوچی و سیاهی مطلق تمام وجودش را گرفته بود و پس. یک چیزی درست نبود.
گویی با آب نیمه‌ای از قلب شکسته‌اش هم شسته بود و تمام.

در حمام را که باز کرد، به سکوت مطلقی که درون اتاق موج می‌زد، پوزخند زد.

رسام از نبودش استفاده کرده و رفته بود و به خیالش که شاداب متوجه آمدن فاطمه نشده.

کوله‌ی دانشگاهش را برداشت‌‌‌ و با ذهنی خالی، مشغول کنکاش در کشوها شد.
چه می‌کرد؟ کجا می‌رفت؟ چه کسی را جز رسام داشت که پشت و پناهش شود؟

دست به کمر و بلاتکلیف کنار کمد ایستاد.
-اگر کسی و داشتم که اینقدر بلا سرم نمی‌اومد.

در آخر از خِیر برداشتن چیزی برای خودش گذشت و ترجیه داد کوله‌اش را با وسایل مورد نیاز معین پر کنید‌.

با احتیاط طول سالن طبقه‌ی بالا را طی کرد و به اتاق فرزندش رفت و چیز‌هایی که به‌نظرش ضروری آمدند را برداشت.

معین را طبقه‌ی پایین کنار بی‌بی‌گل و عمه پیدایش کرد و با سلام زیر لبی او را به آغوش کشید و دوباره به طبقه‌ی بالا بازگشت.

عمه مرضی شانه‌ای بالا انداخت و رو به بی‌بی پچ زد:
-ولش کن. همون بهتر که محلمون نکنه. این روزا هر چی کم‌تر حرف بزنیم به نفعمونه!

بی‌بی‌گل با کنایه به او گفت:
-به خودت بگو. تو مگه بلدی جلوی اون نیش مارت و بگیری؟

مرضی حق به جانب “واه” را زمزمه کرد و بی‌بی‌گل چشم‌غره‌ای نثارش کرد‌.
-دیدی فاطمه چطور برام پشت چشم نازک می‌کرد؟ چی گفتم مگه؟ گفتم کم‌تر به رسام بچسب.

دستی در هوا تکان داد و ادامه داد:
-انقدر به رسام چسبیده که من جای اون بدبخت احساس خفگی دارم.

بی‌بی‌گل که عذاب وجدان بیخ گلویش چسبیده بود از جا بلند شد و همان‌طور که از مرضی دور می‌شد پاسخ داد:
-همون فاطمه به درد تو می‌خوره.

مرضی خیره به رفتن بی‌بی گل با خود گفت:
-بد بره بدتر میاد. به شاداب ناشکری کردم، خدا یه  آکله انداخت تو دامنم!

شاداب حاضر و آماده پایین آمد و عمه‌مرضی با دیدن او که شال و کلاه کرده بود، کنجکاو پرسید:
-کجا!؟

شاداب دست خودش نبود، هُل کرده بود و می‌ترسید که نقشه‌اش را، از صورت به رنگ گچش بخوانند.
-می‌رم چیز… خرید.

مرضی نگاهی به مقنعه و کوله‌اش انداخت و دوباره پرسید:
-پس چرا مقنعه و کوله؟!

شاداب لب جوید و پر استرس گفت:
-یه سر هم می‌رم دانشگاه.

مرضی این‌بار از جا بلند شد و سوال بعدش، استرس بیشتری به وجود شاداب تزریق کرد.
-پس چرا بچه و برداشتی؟!

شاداب وای زیر لبی زمزمه کرد و ناگهان با فکری که سرش زد، لبخند خبیثی روی لب‌هایش شکل گرفت.
-راستی عمه؟ این ماشینه که اومد تو محوطه فاطمه بود، یا من اشتباه متوجه شدم؟!

پرسید و با نگاهش عمه مرضی را به چالش و جنگ دعوت کرد.

مرضی که فهمیده بود دخترک به عمد، این سوال را پرسیده عقب نشینی کرد و شکه از زیرکی که تا به حال در شاداب ندیده، لب زد:
-برو به دانشگاه و خریدت برس، که تا ناهار برگردی… عزیزم.

عزیزمی که گفت، باعث شد شاداب از ته دل لبخند بزند و اگر جا داشت قهقه. هیچ جوره این کلمات محبت آمیز به عمه‌ مرضی نمی‌آمد.

-چشم. شما چیزی نمیخوای بیرون؟
مرضی که متوجه خنده در صدای شاداب شد،
چشم غرهای به او رفت و دست به کمر گفت:
-نخیر. با رسام هماهنگ کردی؟
شاداب معین را در بغلش جابهجا کرد و گفت:
بله

نگاه آخری به مرضی انداخت و فکر کرد که حتی
دلش برای او و نیش و کنایههاش تنگ میشود.
مرضی نماند و رفت و شاداب با اینکه دلش یک
خداحافظی جانانه با بیبیگل را میخواست، اما
ماندن را جایز ندانست و با همان رانندهی دیروزی
از عمارت خارج شد.
از عمارتی که اعضای آن، از ته دل نمیخواستنش
رفت و دیگر هیچ وقت باز نمیگشت.
قبل از او فاطمه بود و بعد از او هم میماند. او آدم

شریک شدن رسامش با کسی دیگر نبود و ترجیه
میداد، کال در زندگیاش نباشد و نبیند.
مگر با مرگ پدر و مادرش کنار نیامد؟ پس
میتوانست با قلب مرده و عشق از دست رفتهاش
هم زندگی کند.

معین را بیشتر به خودش فشرد و با خود زمزمه
کرد:
-باز میشه این در، صبح میشه این شب…
و سپس با صدای بلندتری ادامه داد:
-ابنجا خرید دارم. منتظر بمونید.
راننده راهنما زد و گفت:
شاداب پلکهایش را برای ذرهای آرامش روی هماجازه بدید جای پارک پیدا کنم. همراهتون میام.

گذاشت و به محض باز کردن چشمش ماشین
آشنای دیروزی را دید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا