رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت 132

4.8
(4)

شادابش خوب همه چیز را حدس زده بود و لعنت به فاطمه که آخر زهرش را ریخت و همه چیز را برای شاداب عیان کرد.

شاداب با‌احتیاط از جا بلند شد و پیراهنش را در تنش صاف کرد.

جای‌جای بدنش نشانه‌ای از او بود و تمام تنش از لمس دستانش گز‌گز می‌کرد.

نیاز به یک دوش و سپس، نقشه‌ای اساسی داشت.

به سمت کمد کوچک کنار اتاق رفت و در آن را گشود.

برای رفتن احتیاج به پول نقد داشت. آخر املاکی که رسام به نامش زده بود، به کارش نمی‌آمد.

روزی رسام او را بلاتکلیف رها ‌کرد و رفت و حال او می‌رود، تا این بلاتکلیفی‌ها به پایان برسد و هر کدام به نحوی به آرامش برسند.

با دیدن شناسنامه‌ای ناشناس ابرویش بالا پرید و با کنجکاوی آن را برداشت.

با باز کردن شناسنامه و خواندن “معین جدیری” در صفحه اول شناسنامه، گیج به دنبال اسم پدر گشت.

به نام “رسام جدیری” و پشت بندش اسم خودش، در جای نام مادر، که رسید نفس در سینه‌اش حبس شد.

برای فرزندش شناسنامه گرفته بود و با این‌که می‌دانست این مسئله چقدر برای شاداب مهم است، به او نگفته بود؟

با غصه شناسنامه‌ی خودش را باز کرد‌. باید مطمئن می‌شد که معینش در شناسنامه‌ی خودش هم ثبت شده باشد.

شده بود… صفحه‌ی دوم شناسنامه‌ای که نام شوهری در آن جای نگرفته بود، اما اسم فرزند داشت به او دهن کجی کرد و با حرص آن را بست.

مدارک را برداشت و در کشو را که به دنبال پول باز کرده بود بست.

این مدارک تنها چیز‌هایی بود که او می‌توانست با خود ببرد.

حال بدش، به حد خود رسیده بود. رسام برای گرفتن شناسنامه پسرش وقت داشت، اما برای رسمی کردن این ازدواج، نه؟

دلش کمی‌، فقط کمی مردن می‌خواست…

رسام در این مدت که ادعا داشت در مشکلات غرق است و وقت می‌خواست، برای فرزند پنج ماهه‌اش هویت خرید، اما فکری به حال شناسنامه‌‌ی او، که با وجود شوهر و فرزند، سفید مانده نکرده بود‌؟

با شنیدن سر و صدایی از پایین،  شناسنامه‌ها را داخل کیفش مخفی کرد و به سمت پنجره راه افتاد.

با دیدن ماشین آشنای دیروزی، و به دنبالش فاطمه که از آن پیاده شد، تمام وجودش زیرو رو شد.

حدسش درست بود که گذشته روی تکرار رفته. فاطمه دوباره آمد و رفت‌هایش را شروع کرد و به لطف کنجکاوی دیروزش حال راحت‌تر می‌تواند آینه‌ی دق دخترک شود.

زیر لب زمزمه کرد:

-این بار نه. این بار اجازه نمی‌دم.

شاید کمی شک داشت، که با حضور دوباره‌ی او در این عمارت، حال به یقین تبدیل شده بود.

پوشک پسرش را عوض کرد و به محض بیرون آمدن رسام از حمام گفت:

-می‌شه امروز من و معین و ببری پارک.

رسام نگاه دزدید و تک خندی زد.

-معین برای تاپ و سرسره سواری زیادی کوچیکه.

لب جوید… می‌دانست او با فاطمه قرار دارد و دوست داشت هر طور شده برنامه‌شان را به‌هم بریزد‌.

-پس من و تو بریم بیرون. امروز برای من و تو باشه.

رسام دستی لابه‌لای موهایش کشید و لحظه‌ای بعد جدی شد و با قاطعیت گفت:

-نمی‌تونم… این روزا سرم شلوغه. باید برم خونه‌ی شیخ.

“آها” گفتن شاداب پر از کنایه بود.

-همون… باشه پس…

شاداب کنار در حمام ایستاد و گفت:

-یه کم پول برام می‌زاری؟

رسام سوالی نگاهش کرد و شاداب توضیح داد:

-پول دارم. مبلغ اجاره‌ای که از خونه به حسابم واریز می‌شه هست، اما می‌خوام…

دست خالی‌اش را بالا آورد و با بغض و عقده تک‌خندی زد.

-یه حلقه…

با انگشت به او اشاره زد.

-با پول تو برای خودم بخرم.

نگاهش بی‌قرار در اتاق چرخید. چرا فقط نمی‌مرد تا این بدبختی تمام شود؟

-و یه کم لباس و وسیله برای معین می‌خوام.

رسام شرمنده‌تر از این نمی‌شد و شاداب چیزی به دیوانه شدنش نمانده بود.

-صبر کن با هم بریم.

شاداب قدمی به جلو برداشت و کودکانه اصرار کرد:

-امروز بریم… همین الان.

می‌خواست بگوید؛ همین حالا که فاطمه منتظر توست، مرا ببر.

که ببینم من از نقشه‌هایت ارزشمندترم. یک‌بار، فقط یک‌بار اولویتت من باشم، تا شاید بتوانم پای رفتنم را قلع و قمع کنم.

اما با “نه” قاطع رسام، امیدش از ریشه خشک شد و نگاهش تیره و تار شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا