رمان طلایه دار پارت 113
کنار گوش رسام نالید:
– وای رسام بذارم پایین.. همه دارن نگاه میکنن.
– خب نگاه کنن… تو توجه نکن فلفل خانوم!
شاداب دلش میخواست که از شدت حرص و خجالت جیغ بکشد.
وای به روزهایی که رسام لجبازی اش گل میکرد!
جلوی خودش را گرفت تا حرفی نثار دکتر توکل نکند.
او بود که با حرف زدنش رسام را اینگونه غیر منطقی کرده بود.
نفس عمیقی کشید… بوی عطر همیشگی رسام زیر بینیاش پیچید!
دلش لرزید!
خب… اصلا کی بود که اعتراض کند؟ چه بهتر!
جلوی پایشان گوسفند زمین زدند و صلوات فرستادند. شاداب با بغض سرش را بین سینه رسام مخفی کرد.
تا به حال کسی اینگونه ازش استقبال نکرده بود.
هیچکس جز رسام نگرانش نشده بود و حالا… احساس میکرد که مهم است.
وارد عمارت شدند و با شنیدن صدای گریههای کودکی دلش پر کشید.
– وای رسام بچم!
سر چرخاند تا معین را ببیند. رسام بیطاقتی اش را طاقت نیاورد و شاداب را آرام زمین گذاشت.
آرام کنار گوشش گفت:
– مراقب باش شاد!
بیحواس سر تکان داد. پاهایش قدرت حرکت نداشت.
هیچوقت سابقه نداشت که آن قدر از پسرش دور باشد.
عمه برای جبران اشتباهاتش معین را به سمت شاداب برد و گفت:
– بیا عزیزم! اگه بدونی معین چقدر برات بیقراری میکرد!
شاداب با بغض سری تکان داد و برای اشکهای پسرش غصه خورد.
با کمک رسام کودکش را بغل گرفت که بلافاصله صدای گریهاش خاموش شد.
رسام با شیطنت کنار گوش شاداب لب زد:
– ببین… پسرمون مثله من با آغوش تو آروم میشه!
شاداب بین بغض خندید و بوسهای روی سر معین کاشت.
بیبیگل با هول و ولا وارد شد و گفت:
– ای وای شما که هنوز سر پایین… برین پشت میز بشینین به مش قربون گفتم که برای شاداب جیگر کباب کنه.
رسام با همان حال خوش که به خاطر بودن شاداب بود رو به بیبی گل گفت:
– فقط برای شاداب؟
– برای همه است… یاالله برید سر میز.
رسام چشمکی به شاداب زد.
– وقتی بی بیگل دستور می ده باید اطاعت کنیم.
شاداب سری تکان داد و چشم دزدید. هنوز کمی از آنها دلخور بود.