رمان طلایه دار پارت 106
ین دیگر رسمش نبود!
به خدا که نبود… بدی را در حقش تمام کرده بودند!
صدای بیبی امیدش را زنده کرد.
– چی شده مرضی؟ بچه خودش رو کشت… شاداب کو؟
هیجان زده به در زد و بلند گفت:
– اینجام بی بی گل… تو رو خدا به عمه بگو در و باز کنه.
بیبی گل چنگی به گونهاش زد و گفت:
– یا خدا مرضیه؟ چی کار کردی؟
مرضیه معین را تکان داد تا آرام شود، هم زمان گفت:
– هیچی بیبی… یکم اون تو تنها بمونه سر عقل میاد.
سپس با اضطراب چیزی به بیبی گفت.
شاداب زمزمه های عمه را شنید اما نا واضح…
نمیدانست چه گفت و چه شد که دیگر صدای بیبی نیامد.
امیدش در این لحظه او بود.
یادش آمد که بیبی همیشه به او کمک میکرد.
– بی بی؟ میشنوی؟ تو رو خدا در و باز کن!
صدای گریه های معین دور تر شد…
انگار که داشتند میرفتند.
دست هایش شل شد و کنارش افتاد!
باور نداشت که بی بی هم با عمه رفت و ترکش کرد!
امکان نداشت… بیبی همیشه پشتش بود!
معین را بردند؟
پسرکش را از او گرفتند؟
این را چطور تحمل میکرد؟
جیغ بلند تری کشید و اسم رسام را صدا زد!
***
شب شده بود و نای بلند شدن از پای در را نداشت.
اتاق در تاریکی و سردی محض فرو رفته بود.
معدهاش از گرسنگی ضعف میرفت.
کسی سراغش را نگرفته بود.
اگر به خاطر معین نبود آرزو می کرد که دیگر زنده نباشد.
با یادآوری پسرکش بغض به گلویش چنگ انداخت.
پسرش را کجا بردند؟
کاش رسام سر و کله اش زود تر پیدا میشد…
اگر این کارها هم تقصیر رسام بود چه؟!
بی شک دیوانه میشد.
بیجان خواست بلند شود اما پاهایش میلرزید…
نفهمید چه شد که زانوهایش تا شد و سرش به دوران افتاد.
به محض افتادنش سرش محکم به جایی برخورد کرد و دیگر چیزی نفهمید.
***
پایش را محکم روی ترمز فشار داد که صدای جیغشان معین را به گریه انداخت.
مرضیه با شماتت گفت:
– چه خبرته مرد حسابی؟ بچه ترسید!
رسام با غضب نگاهی به مرضیه انداخت که زن بیچاره حرفهایش را خورد.
رسام با نفس نفس غرید:
– هیچی نگو عمه… نگو که نمیخوام حرمت شکنی کنم… پیاده شین.
بیبی از خجالت روی حرف زدن نداشت.
رسام اول از همه پیاده شد.
امشب حسابی گند زده بود.
رفتن به خانه شیخ و دیدن فاطمه… از همه بدتر این که شیخ خانوادهاش را هم دعوت کرده بود.
خبر نداشت…
وقتی خبر دار شد دعا دعا میکرد که شاداب نیاید و دوباره گذشته تکرار نشود…
نیامد و معین را به جایش آوردند.
پسرکش بین دستان شیخ و خانوادهاش دست به دست شده بود و او به خاطر نقشههایش نمیتوانست چیزی بگوید.
مجبور به سکوت بود اما...
تمام مدت فکر و ذکر شاداب رهایش نکرد.
امکان نداشت شاداب اجازه بدهد که معین را از او دور کنند.
س عرض میکنم خدمت شما
این رمان عااالی هس دستتون در نکنه ولی پارتاش هم کمه هم اینکه دیر به دیر پارت میدین ممنونتون میشم اگه به درخواستمون توجه کنید
سلام عزیزم
پارت گذاری بستگی به نویسنده داره هر وقت بده اینجام گذاشته میشه