رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت 101

4.2
(6)

بی‌بی دست پشت کمرش گذاشت و گفت:

– بیا مادر خجالت نکش… سرتو بگیر بالا.

عمه مرضیه تند گفت:

– آره بیا بشین… همین دیشب حالت بد بود شیرت خشک شده بود… به این زودی آشتی کردی؟

شاداب مات ماند.

بی‌بی لب گزید و نالید:

– مرضی چی می‌گی؟

– رسام از تن و جونِ منه… اما وقتی می‌بینم به زن و بچه‌اش ظلم می‌کنه ناراحت می‌شم… شاداب باید یکم سیاست داشته باشه.

دل شاداب خون شد!

رسام به او ظلم می‌کرد؟

رسامِ مهربانش؟

– تمومش که مرضی… نمی‌بینی حال شاداب رو؟ مگه رسام دل نداره؟ جونش در میاد یه خار به پای زن و بچه‌اش بره.

بی‌بی شاداب را هول داد که بی جان به سمت صندلی رفت نشست.

داشت با زندگی‌اش چه می‌کرد؟

– رسام باید تکلیف شاداب رو معلوم کنه… اگه دوباره شکمش بالا بیاد چی؟ طایفه مون نمی‌گه رسام از زنی که صیغه کرده دو تا بچه داره؟

اشک های شاداب راه خودشان را باز کردند که صدای پر خشم رسام را از پشت سرش شنید.

– هر کی از گل کمتر به شاداب بگه روزگارش رو سیاه می‌کنم.

رسام آمده بود…

مردی که مسبب حال خوب و بدش بود.

مردی که عذاب و خوشبختی‌اش وصل شده به او بود.

باید چه کار می‌کرد؟

– هیچکس حق نداره پشت سر شاداب حرف بزنه.

رسام بچه را به بغل بی‌بی داد و جدی تر رو به مرضیه گفت:

– شما هم برو به تک تک خاندان جدیری بگو… بگو رسام جدی اینا رو گفت.

مرضیه آتشی تر گفت:

– چی بگم؟ بگم شیخ طایفه جدیری ها زن صیغه ایش رو از همه سوا کرده اما عقدش نمی‌کنه؟ بچه هم ازش داره و تکلیفش رو روشن نمی‌کنه؟

بی‌بی مات لب زد:

– مرضیه؟

رسام خواست حرفی بزند که شاداب با غرور له شده جیغ زد:

– بسه بسه بسه…. تمومش کنید…

تو رو خدا… بسه دیگه!

معین از ترس جیغ کشید…

حتی بی‌بی هم نمی‌توانست ساکتش کند.

شاداب با گریه از پشت میز بلند شد و معین را از آغوش بی‌بی برداشت و رو به رسام که خشکش زده بود کرد.

با چشم‌های خیس از اشک و بغض گفت:

– دیگه خسته شدم‌…

انتخاب کن رسام جدیری… منو معین یا اون کاری که داری می‌کنی و هیچکس خبر نداره.

مکث کرد و سوزان تر ادامه داد:

– اگه ما رو نخوای… ما هم تو رو نمی‌خوایم

این را گفت و با عجله از کنارش گذشت.

ندید که رسام چطور به خاطر حرف آخرش از شدت خشم و جنون صندلی ها را واژگون کرد.

با معین به سمت حیاط رفت…

صدای گریه خودش و کودکش دل هر بیننده‌ای ‌را آب می‌کرد.

دیشب فکر می‌کرد در دل بهشت است و حالا وسط برزخ گیر کرده بود.

تا جهنم راهی نمانده بود‌‌‌…

جهنمی که دوباره با رفتن رسام جلوی رویش بود.

کنار درخت گردو ایستاد و همان جا نشست.

صورت خیس از اشک پسرک را با بوسه‌هایش پاک کرد و با صدای لرزان گفت:

– جان؟ جان قربونت برم؟…

مامان‌و ببخش… از دیشب گشنه‌ای ها؟

بمیرم برات… مامان شیر نداره بهت بده عزیزکم!

پسر آوایی شبیه به “ما” بیرون داد.

– دورت بگردم… داری یاد می‌گیری بگی مامان؟

چه لحظه‌ای بود!

همیشه فکر می‌کرد وقتی کودکش زبان باز کند و صدایش بزند کلی خوشحال شود.

اما حالا فقط دلش ریش ریش می‌شد!

حتی مادر خوبی هم برای پسرش نبود.

– بابا یحیی کاشکی هنوز بالا سرم بودی…

من الان کجا پناه ببرم؟ پیش کی پناه ببرم؟

– من.

هق‌هق‌هایش را با شنیدن صدای رسام قورت داد.

رسام کنارش پای درخت نشست و آرام گفت:

– یادت رفته؟ پناه تو منم شاداب.

معین با دیدن رسام خودش را به سمت او سر داد تا بغلش کند.

شاداب با دیدن این صحنه لب گزید…

پسرش داشت به پدرش عادت می‌کرد.

او را شناخته بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا