رمان طلایه دار پارت ۹۰
بیبیگل با دیدن شاداب و رسام کنار هم، با بغض و خوشحالی گفت:
– أهلا بک… أهلا بک.
رسام حالش را درک کرد…
او در حق همهیشان با نبودنش بدی کرده بود. اما کاش درک میکردن که رفتنش به خاطر کمک به آنها بود.
شانه بیبی گل را بوسید و آرام گفت:
– شکرا لک!
وارد عمارت شدند، عمه مرضیه اسپند را دور سر همهیشان دور داد که رسام سریع گفت:
– عمه دود معین رو اذیت میکنه.
عمه مرضیه پشت چشمی برای رسام نازک کرد که مرد بیچاره متعجب ماند، شاداب این صحنه را دید و به زور لبخندش را قورت داد.
عمه جلو رفت و کنار گوش شاداب پچ زد:
– من طرف توام ها… باید ادبش کنیم.
شاداب سری تکان داد و بچه را بغل بیبیگل داد و همگی به سمت پذیرایی رفتن و روی مبلها جا گیر شدن.
رسام صدایش را پایین آورد و طوری که شاداب بشنود گفت:
– چطور رابطه ات با عمه خوب شد؟
شاداب پوزخند تلخی زد و گفت:
– وقتی تو منو با شکمی که قرار بود بالا بیاد ول کردی و رفتی حتی اونایی که ازم متنفر بودن دلشون برام به رحم اومد.
رسام ناراحت و عصبی چشم بست و با صدای خش داری لب زد:
– همه چی به خاطر خودمون بود.
– دلیل خوبی نیست… تو ماجرا رو برای من تعریف نمیکنی.
– همین که برگشتم و میخوام کنار تو و بچهمون باشم کافی نیست؟
شاداب گلهمند به چشمهای رسام خیره شد و گفت:
– معین فقط و فقط پسرِ منه… برگشت تو اونم بدون توضیح هیچ چیزی رو درست نمیکنه شیخ رسام.
رسام بیطاقت چنگی به موهای پرپشتش زد و به زور سکوت کرد.
حرف زدن در مورد مشکلاتشان آن هم اینجا جایز نبود.
بیبیگل بنا به تجربیاتش فهمید بین شان هنوز شکرآب است، گلویی صاف کرد و به سراغ ساده ترین بحث رفت.
– الهی من به قربان معین برم…
این بچه چرا دندون در نمیاره شاداب؟
شاداب نفسی چاق کرد تا بتواند از آن حال و هوا خارج شود.
– در میاره بیبی… دیگه فکر کنم الان موقعاش باشه.
– چرا دانشگاه رفتی بچه رو نیاوردی پیش ما؟
شاداب یاد آن روز افتاد و پر غم و عصبی گفت:
– نمیدونم بیبی از ایشون بپرس.
با چشم به رسام اشاره کرد که ساکت و صامت نشسته بود.
عمه چشم گرد کرد و گفت:
– واه! رسام تو نذاشتی؟
رسام سر بالا گرفت و جدی گفت:
– بله… من صلاح دیدم اون روز و نره.
بیبی و عمه همزمان پرسیدن:
– چرا؟
بیبیگل نگران ادامه داد:
– نکنه شاداب مریض شده؟
رسام اخم کرد ولی صادقانه جواب داد:
– نمیخوام شاداب دوباره با نیما رو به رو بشه.
عمه سریع گفت:
– بیخود… میدونی اون چقدر برای شاداب و معین زحمت کشیده؟
رسام دست مشت کرد… احساس کرد با همان حرف سرش داغ شده و اعصابش خراب!