رمان طلایه دار

رمان طلایه دار پارت ۶۵

5
(6)

چندین بار چشمانش را مالش داد و بعد دوباره به پتوی تا شده روی میز خیره شد! نگاهش چرخید و به داخل خانه کشیده شد کسی نبود.

آب دهانش را قورت داد هنگامی که انگشتانش سفت شده بودند پتو را با بدبختی چنگ زد.

واقعی واقعی بود.

ناباور بلند شد و آهسته به سمت خانه رفت انگار که عزرائیل منتظرش ایستاده لرزان و نا متعادل رفت.

پرده را کنار زد و پا به خانه گذاشت.

همه چیز مرتب بود و حتی نوک سوزنی تغییر در خانه ایجاد
نشده بود.

نفس زنان خانه را زیر و رو کرد، کسی نبود خاک هنوز هم روی
خانه مانده و مشخص بود که کسی حتی یک لحظه هم اینجا
نمانده.

دست به سمت گوشی برد تا با راننده هماهنگ کند که پشیمان
شد.

خودش می‌رفت، کارت بانکی را از کشوی میز بیرون کشید و
دعا دعا کرد که مقداری پول داشته باشد.

از در خانه بیرون زد و اطراف را زیر چشمی نگاه کرد.

قدم هایش را تند کرد و به کوچه پشتی رفت و روی سکوی کنار
خانه‌ای نشست.

لب گزید.

– خانم شما؟

سر بالا گرفت و نگاه به مرد جوانی کرد که نگاهش می‌کرد. لب
گزید و گوشی را در دستش فشرد و مضطرب موهای پریشان و
خرمایی رنگش را پشت گوش داد.

– وایسادم اسنپ بیاد!

مرد تای ابرویی بالا انداخت و مشکوک نگاهی به شاداب کرد.

– شما از خانواده جدیری هستید؟

شاداب با مردمک های لرزان نگاهش کرد.

– بله!

مرد لبخندی زد و دستش را جلو برد، شاداب نگاهی به دست او کرد بعد مردد دستش را در دستت مرد گذاشت.

– خوشبختم خانم…

– شاداب!

مرد لبخندی زد و شاداب نگاهش به گوشی‌اش کشیده شد.

– جایی می‌رید؟

شاداب دستپاچه خودش را جمع کرد.

– نه!

مرد نگاهی به لوکیشن کرد.

– فرودگاه!

شاداب لب گزید، باورش نمی‌شد در این شهر کوچک هیچ کاری
نمی‌توانست انجام دهد.

حرصی لبخندی زد.

– بله! می‌خوام برم خونه پدرم…

مرد طوری نگاهش کرد که انگار که می‌دانست شاداب دروغ
می‌گوید کف دستانش را به هم کوبید.

– کوروش اخوان هستم. دوست رسام!

شاداب آب دهانش را قورت داد.

– شما می‌دونید رسام کجاست؟

کوروش نگاهش کرد و دست در جیب برد و یک کلمه گفت.

– نه.

چهره‌ی درهم شاداب را که دید لبخندی زد.

– تازه از خارج اومدم به خاطر عروسی رسام.

– درسته!

ماشین رسیده بود. سمت ماشین رفت که یادش آمد باید کمی
دوست ندیده و نشناخته رسام را تهدید کند.

– لطفا به کسی چیزی نگید من کجا می‌رم.

کوروش تلفن همراهش را در دست تابی داد.

– داشتم به بی‌بی‌گل زنگ می‌زدم بگم که شمارو دیدم می‌رید
فرودگاه…

شاداب یک قدم عقب رفته و متعجب خیره‌ی مرد می‌شود، لبش را تر می‌کند.

– شما از کجا می‌دونید می‌خوام برم فرودگاه؟

مرد با تفریح نگاهی به شاداب کرد و سمتش خم شد و آرام و شمرده گفت:

– مثل اینکه یادت رفته اینجا خیلی راحت امار همه رو میذارن کف دستت…

شاداب چشم گرفت و کیف در دستش را محکم تر فشار داد.

قدم به قدم از کوروش دور شد، در ماشین را باز کرد به محض اینکه سرچرخاند
دستش از پشت کشیده شد.

در ماشین را بست و خم شد و به راننده لبخند زد. چند اسکانس بیرون کشید و
روی صندلی ماشین گذاشت.

شاداب دستش را محکم تکان داد تا از کوروش دور شود.

– هعی هعی آروم باش…

– ولم کن.

کوروش حرصی شاداب را سمت خودش کشید.

– ولت کنم؟

شاداب تخس سرش را تکان داد.

– آره ولم کن…

کوروش زیر لب چیزی گفت و بعد آرام غرید.

– خونه رسام چیکار می‌کردی؟

شاداب آرام شده نگاهی به پشت سر کوروش کرد و خواست دهان باز کند و جیغ
بزند که دست کوروش روی دهنش نشست.

– عجب سرتقی هستی تو! رسام چه‌جوری با تو راه اومد؟

شاداب با چشم به دست بزرگ کوروش اشاره کرد. کوروش سرتکان داد

– دستم برمی‌دارم شاداب هیچ خطایی ازت سر نمی‌زنه فهمیدی؟

شاداب تند نفس کشید و تندتند سربه تایید تکان داد، دست کوروش که از روی
دهانش برداشته نفس هین مانندی کشید.

– می‌شه انقدر به من دست نزنید؟

کوروش تک خندی زد و یک دستش را روی چشمش گذاشت.

– به روی چشم!

لحن حرف زدن کوروش انقدر بد بود که شاداب تسلیم شده به حرف آمد.

– از من چی می‌خوایید؟

کوروش چشم ریز کرد و هومی کشید و نزدیک شد و دستش را ارام پایین برد.
یک بند کوله را گرفت و به سمت خودش کشید.

– فرار نکنی؟

شاداب اب دهانش را قورت داد آرام لب زد.

– برای چی؟

سریع انکار کرد.

– فرار نمی‌کردم.

کوروش شاداب را به سمت خودش کشید و راه سمت ماشین کج کرد و شاداب
را همراه خودش کرد.

– نباید همینجوری سرت بندازی پایین از خونه بزنی بیرون.

نزدیک ماشین شدند، یک شاسی بلند مشکی غول پیکر که شاداب را ترساند.

– شمام حق ندارید من عین یه کیسه سیب زمینی اینور اونور ببرید من هنوز
چند دقیقه‌ام نیست می‌شناسمتون.

کوروش سر تکان داد و در را باز کرد و تقریبا شاداب را داخل ماشین پرت کرد.

خودش هم سریع پشت فرمان نشست و ماشین را استارت زد، شاداب ترسیده
کوله پشتی را به خودش چسباند.

نفس های عمیق و آرام می‌کشید، کوروش از رنگ پریده‌اش فهمید که ترسیده
است.

– نگران نباش! کاری باهات ندارم اتفاقا می‌خوام نجاتت بدم.

شاداب از گوشه‌ی چشم به کوروش نگاه کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا